۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

... و من عاشقانه زیسته ام

بابابزرگم میگفت آرزوتون همیشه این باشه که تا وقتی زنده باشین که بتونین قشنگ زندگی کنین. همیشه قشنگی‌های زندگی رو ببینین. تا وقتی زنده باشین که بدونین ته دلتون یکی رو دوست دارین.
کِی میگفت اینارو؟ وقتی که ماسک اکسیژن بهش وصل بود و نخاعش آسیب دیده بود و برای راه رفتن احتیاج به پنج شش نفر داشت که کمکش کنن که حرکت کنه.
آدما گاهی وقتها توی شرایطی قرار میگیرن که فکر میکنن سخت‌ترین شرایطِ دنیاست ، فکر میکنن که دیگه آخرالزمون شده و همه‌چی تمومه.
اما تا وقتی میشه قشنگی‌های دنیا رو دید باید زندگی کرد. آقاجونِ قصه‌ی ما ، همیشه عاشق بود. تا آخرین لحظه. تا آخرین لحظه‌ی زندگیش به زندگی امیدوار بود و عاشقانه زنش رو دوست داشت. بچه‌هاشو دوست داشت. نوه‌هاشو دوست داشت.
نخاعش آسیب دیده بود. حرف زدن براش مشکل بود. راه رفتن بدون واکر براش غیرممکن بود. اما امید داشت. پانزده سال با این شرایط زندگی کرد و من ندیدم شکایت کنه از شرایطش.
آدما اگه عاشق نباشن ، نمیتونن یک دقیقه توی این دنیا دوام بیارن.
عاشق باشید و زندگی کنین.
توی همین دنیایی که خیلی‌ها میگن هیچ ارزشی نداره.
توی همین دنیایی که خیلی‌ها میگن کثیفه.
توی همین دنیا هم میشه از زندگی لذت برد.

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

سال ۴۲

+ یادته سرهنگ؟ سال ۴۲بود.
- نه. سال ۴۱ بود.
+ تو اصن میدونی من میخوام چیو بگم؟
- زمستون سخته رو مگه نمیخوای بگی؟
+ نه. اون که سال ۴۳ بود.
- سال ۴۳ اونی بود که هر دو روز یه بار یه روز خوب میومد.
+ اون سال ۴۱ بود.
- سال ۴۱ همون سال ۴۲ بود.
+ نخیرم اون سال ۴۰ بود.

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

بوی پاک اطلسی

یه حیاط قدیمی ، با یه حوضِ سفالیِ کوچیک به رنگ آبی که وسط حیاطه. یه درخت خرمالو کنار حوض آبیه. که اونقدر میوه داده که تا روی زمین خم شده. توی این حوض قدیمی یه عالمه میوه ریخته شده. بعد از ظهر قراره همه اینجا جمع بشن. کل حیاط رو هم شستن.
بوی خاک آب خورده میاد.
روی پله‌های خونه که منتهی میشه به حیاط ، سمت راست گلدون سفالی شمعدونی گذاشتن و سمت چپ اطلسی.
بوی این گلها کلِ خونه رو پر کرده.

بابابزرگ با رادیوی قدیمیش نشسته توی حیاط و داره اخبار گوش میده. سه چهارتا نوه‌ی قد و نیم‌قد که اومدن پیش آقاجون و خانجون، دارن توی حیاط با عروسکاشون بازی میکنن.
مادربزرگ توی آشپزخونه داره قرمه‌سبزی میپزه و زیرلب داره از دلکش و مرضیه آهنگ میخونه.

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

روایتی بر یک اشک فروریخته

حکایت آغوشی که سرد شد؛
لبخندی که خشک شد؛
و اشکی که فرو ریخت …

حکایت دردهایی که در موردشون به هیچ‌کس نباید چیزی گفت.
حکایت چشمانی که همیشه خیس هستن و باید پنهونشون کنم.
از تو ؛
حکایت تمام حرف‌های ناگفته ای که باید پنهونشون کنم
از تو ؛
حکایت این‌همه غمی که داره روی هم تلنبار میشه و انگار حکمتیه که هیچوقت تموم نشه.
حکایت خشمی که نمیتونم فریادشون کنم.
حکایت بغضی که نمیترکه…
حکایت من که باید تنها با این همه مشکل ریز و درشت دست و پنجه نرم کنم.
حکایت تویی که دیگر نمیشناسمت.

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

اما تو باور نکن

مدت‌هاست که خوب نیستم. هرکس بهم میگه چطوری ، در جوابش میگم خوبم. مرسی. تو چطوری؟
همه میدونن که دیگه مدت‌هاست که خوب نیستم. که وقتی خوب باشم اینجوری آروم و ساکت نیستم.
اما همه میپرسن که خوبی ، که منم جواب بدم که آره خوبم. اما تو باور نکن.
به جز این چی میشه جواب داد؟
مدت‌هاست که خوب نیستم. حالا به هر دلیلی ، زندگی چند وقتیه که روی خوشی به من نشون نداده و منو در کویری رها کرده که به هر طرف نگاه کنی بی نهایت رو میبینی. به هر طرف نگاه کنی سراب میبینی. به هر طرفش که نگاهش کنی فقط تنهایی خودت رو میبینی. تنهاییِ خودت رو لمس میکنی.
کابوس‌های گاه و بیگاه . که هیچ‌وقت ولت نمیکنه. شدم مثل ” آلن ویک ” که در تاریکی شب و در جنگل یک نفر با اره برقی دنبالش کرده بود و میخواست بکشتش.اونی که دنبالمه گاهی وقت‌ها اره برقی دستشه. گاهی وقت‌ها اره و گاهی‌ وقت‌ها هم تفنگ.
گاهی وقت‌ها ازم خیلی دوره. گاهی اما چنان نزدیکه که صدای نفس زدنش رو میشنوم.
… و من فقط ازش فرار میکنم. هیچ‌وقت فکر نکردم به اینکه خب لامصب برای یکبار هم که شده برگرد. برگرد ببین این حرومزاده‌ای که دنبالت کرده ، حرف حسابش چیه. چه فرقی داره که اون اره رو بزنه به کمرت یا به شکمت یا به سرت.
هربار با سرعت بیشتری ازش فرار کردم.
یه وقتهایی هست که دیگه حضورش رو حس نمیکنم. صبر میکنم بهم برسه و دوباره فرار میکنم.
به سوی آینده . به سوی زمانی که دیگه از این کویر وحشت به سلامت گذر کنم. به سوی زمانی که دیگه هیچ مرد نقابداری با اره برقی دنبال کسی نکنه. به سوی زمانی که یه روز خوب باشه.
به همین بارانی که میباره قسم که من خوبم. حالم خوبه. اما شما باور نکنید. اینجا همه خوبن. اما هیچکس تعریفی برای خوب بودن نداره.