۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

یک عاشقانه آرام

هردفعه که از خیابون ولیعصر رد میشدیم یه آهی میکشید و میگفت ” بنازم به این چنارهای خیابون پهلوی . سنگ بره توی این خیابون عاشق میشه.طناب بره توی این خیابون دلبسته‌ی شلنگ میشه.”
خیابون پهلوی ، ولیعصر شده بود اما انگار هنوز یه باندش پهلوی بود. آقاجون تا آخرین روزهای عمرش، ولیعصر رو یاد نگرفت.

ازمون میپرسید کجایین؟ میگفتیم ولیعصر. میگفت ولیعصر کجاست بچه‌جان؟ میگفتیم خیابون پهلوی. میگفت آهان خب از همون اول بگو.
آقاجون توی همین خیابون پهلوی ، توی یه آمبولانس فکسنی ، تموم کرد. توی خیابونی که عاشقش بود.
بخاطر علاقه بیش از حد آقاجون به این خیابون، ما هم عاشقِ این خیابون شدیم. نسل به نسل.
بابام توی همین خیابون ، توی یه روز برفی ، نزدیکی‌های پارکِ ساعی ، عاشق مامانم شد.
عاشقانه‌ترین لحظه‌های زندگی برایِ من در حالیکه با تو زیر بارون قدم میزدم ، نزدیکی‌های باغ فردوس خلق شده.
این خیابون زیباست ، این چنارها زیباست. زیباست و اسرار‌آمیز و پر از خاطره. پر از زندگی.
این خیابون زیباست. چه ولیعصر باشه. چه پهلوی ، این خیابون زیباست و عاشقانه. 


* اسم خیابون ولیعصر که میاد تنها عبارتی که به ذهنم میرسه اینه : یک عاشقانه آرام.

ساعت آقای درستکار

سمفونی مردگان :
“ساعتِ آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعتِ پنج و نیمِ بعد از ظهرِ تیرماه سال ۱۳۲۵. ساعتِ سر در کلیسا، سال‌ها پیش از کار افتاده بود و ساعتِ اورهان را مردی با خود برده است؛ اما زمان همچنان می‌گردد و ویرانی به بار می‌آورد.”

قلب آقای درستکار هم بیش از سی سال است که از کار افتاده. دقیقا یک دقیقه بعد از پنج و نیم بعد از ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵.
جسد آقای درستکار هم بیش از سی سال است که در اتاقِ کارش رها شده. گندیده. تجزیه شده و هیچ اثری ازش نمانده‌ است. اما زمان این ویرانی را نشان نمی‌دهد. زمان از مرگ آقای درستکار ، یک دقیقه بیشتر نگذشته است.
ساعتِ دیواری در هر یک ساعت ، چهار بار مینوازد و به جای دینگ دینگ دینگ دینگ میگوید ”هعی هعی هعی هعی” 
هعی از ویرانی و گردش زمان. 
هعی از قلبِ آقای درستکار که سی سال است از کار افتاده.

… و اورهان همچنان میگردد. بلکه ساعتش را پیدا کند.
دینگ هعی دینگ هعی

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

دیرآمدی ری‌را

دیر آمدی ای رفته ، به اندازه‌ی تمامِ دلتنگی‌های دنیا، دیر آمدی. به اندازه‌ی تمامِ زود رسیدن‌های دنیا دیر آمدی. به اندازه تمام نگاههای منتظر به انتهای جاده، دیر آمدی. به اندازه‌ی تمام امیدهای ناامید شده، دیر آمدی.
دیر آمدی ای رفته. دیر آمدی و از یاد بردی که کسی تو را چشم در راه بود شباهنگام. دیر آمدی و فراموش کردی که باد تمام دلتنگی‌ها را با خود می‌برد.
حالا که آمدی، هیچ حرفی باقی نمانده‌است. باد و باران، تمام حرفها را با خود بردند. دیگر کسی تو را چشم در راه نیست.
تو به اندازه‌ی تمام دلتنگی های دنیا، دیر آمدی.
تو به اندازه تمام ری‌را‌های دنیا، دیر آمدی.

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

بار دیگر شهری که دوستش میداشتم

عصر‌بخیر خانم ها ، آقایان ;

اینجا تهران است. شهرِ من. شهری که در دود غرق شده است. شهری که به سختی نفس میکشد. شهری پر از تنش و درگیری. شهری پر از سختی.
اما اینجا شهرِ من است. شهری که دوستش میدارم.
اینجا شهری‌ست که میتوان با تک‌تکِ کوچه‌هایِ آن، خاطره ساخت و عشق‌بازی کرد.
شهری که زیباترین باران را دارد. شهری که ولیعصرترین خیابانِ پهلویِ دنیا را دارد. شهری که ولیعهدش ، ولیعصرمان شد و فوزیه‌اش ، به کربلا رفت و امام‌حسین شد.
شهری که کاخش ، کوخ شد و کوخش ، کاخ.
اینجا تهران است. شهری پر از تضاد. شهری که آلوده است. اما پیاده‌روهایش لبریز از آدم است و آدم‌هایش ، جان به لب رسیده‌ترین لبخندها را دارند. آدم‌هایش در این کثیفی و دود و غبار، پاک‌ترین عشق‌ها را به هم ابراز میکنند.
اینجا تهران است. شهری که شهیادش ، آزادی را تجربه نکرد. اما مجسمه‌ی یادبودِ شهیادش ، به آزادی رسید.

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

بچه های راه‌آهن

یه کتابی بود بچگی‌هام میخوندم و خیلی دوستش داشتم به اسم بچه‌های راه‌آهن. هیچی ازش یادم نمیاد. فقط تنها چیزی که یادمه اینه که دو سه تا بچه بودن که توی یه دهکده‌ی سرسبز نزدیک راه‌آهن زندگی میکردن. 
خلاصه من از همون بچگی عاشقِ این ایستگاه‌های متروکِ راه‌آهن شدم که در طولِ هفته امکان داشت یه بار هم قطار ازش رد نشه. اما اون خطِ آهن ، وسط اون سرسبزی‌ها ، وقتی که از پیچ و خم گل و گیاه‌ها رد میشه یکی از رویایی‌ترین منظره‌های ذهنِ منو ساخته و پرداخته کرد.
یه کلبه‌ی چوبی ، کنار خطِ آهن. یه کلبه‌ی چوبیِ محصور میونِ یه عالمه گل و گیاه. با یه درِ چوبی و با یه دودکش.
… و بچه‌هایی که کنارِ خطِ آهن بازی میکنن و قطاری که انگار یادش رفته که اینجا خطِ آهنی هم هست.
 از دودکشِ اون کلبه‌ی چوبی دود بلند میشه و به آسمون میره ، بچه‌های کوچک، کنارِ خط آهن، بزرگ میشن و رهسپار شهر میشن که بروند دانشگاه . گل و گیاه بیشتر خونه رو در بر میگیره اما هیچ قطاری از اون ایستگاه رد نمیشه.
من به بلیت‌فروشی فکر میکنم که بیست سالِ تمام هرروز ساعت 6 صبح با کت و شلوارِ اتوکشیده و کلاهی که به سر داره میاد سر کارش و شب ساعت 10 میره خونه‌اش. بدون اینکه حتی یکی از بلیت‌هاش به فروش بره.
به مسافری فکر میکنم که هیچ‌وقت به این ایستگاه نرسید.
به چمدانی فکر میکنم که پوسیده شد کنار خط آهن.
به استقبال‌کننده‌ای فکر میکنم که هرروز با یک شاخه گلِ سرخ امیدوارانه به ایستگاه می‌آید و تا وقتی خورشید غروب میکند ، می‌ایستد و به دوردست‌ها خیره میشود تا بلکه قطاری برسد. اما هیچ قطاری در کار نیست.
اینجا بیست سالی هست که متروکه‌ست. اما کسی باور نمیکند. کسی نمیخواهد باور کند.

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

حدیث بیقراری ماهان

دلم می‌خواست یه دختر کوچولو داشتم. یه دخترِ بورِ سرتقِ خوشگل که یه دامن خوشگل پاش کنه با یه لباسِ صورتیِ قشنگ. بعد بدوئه سمتِ منِ سبیلو که از سرِ کار برمی‌گردم خونه و جیغ زنان بپره بغلم. منم بهش یه عروسک کادو بدم و ماچش کنم.
من دلم یه دختر کوچولو میخواد که ببرمش پارک تا بازی کنه. براش بستنی بخرم. سوارِ تاب بشه ، هولش بدم و کیف کنم از خنده‌های سرخوشانه‌اش.

بعد یه عالمه اسباب‌بازی بخرم براش و بریم رستوران هرچی که دلش می‌خواد براش بخرم.
من دلم یه دختر کوچولوی نازنازی میخواد که شبها وقتی خسته و کوفته نشستم پای تلویزیون بدوئه و بیاد بغلم و ماچم کنه و برام شعرهای مهدکودکش رو بخونه.
من دلم یه دخترِ کوچولو میخواد که اسمش ماهان باشه.
من دلم نوشتن حدیث ماهان رو میخواد. حدیث زندگیش رو. نه بی‌قراریش رو. من دلم بی‌قراری ماهانم رو نمیخواد. نمیخوام که بی‌قراریش رو ببینم. نمیخوام گریه اش رو ببینم. نمیخوام تلخیش رو ببینم. نمیخوام ناراحتیش رو ببینم.
من دلم یه ماهان کوچولوی نازنازی میخواد.