۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

بارون دیگه نمیاد اینجا

مرتضی کجایی؟امروز صورتم خیس شده بود و همش دنبال تو میگشتم که بگم ببین ببین. ببین لامصب که بالاخره بارون اومد. اما بعد فهمیدم چشمام بوده که بارونی بودن. نه آسمون. اینجا تهران است. کماکان بارانی در کار نیست. هوا ادای هواهای ابری رو در میاره ها اما باران نمیباره. 
دلم گرفته مرتضی. دلم میخواست بودی اینجا. میومدی باهم میرفتیم بیرون. یادته یه بار بهت گفتم که زری همش داره گریه میکنه و دلتنگته؟ آره؟ خب، زری رفت. یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم یه برگه کنار ساعتم گذاشته و روش نوشته : ویران شود شهری که یک ابر بالا سرش ندارد.خداحافظ.
به همین راحتی. حتی به خودش زحمت نداد بیدارم کنه. توی چشمام نگاه کنه و بگه خداحافظ. حتی به خودش زحمت نداد که بیدارم کنه و اجازه بده برای آخرین بار یه دل سیر نگاهش کنم. بغلش کنم. به خودش اجازه داد که به جای من فکر کنه.
مرتضی اینجا دیگه زری هم نیست. از ننه گلاب و آقاجون و آق ابرام هم مدتهاست که خبر ندارم. منو از زندگیشون حذف کردن. گفتن بره به درک. ولش کن اونو. همش داره به مرتضی نامه مینویسه و به فکر خودش نیست. آره . من به فکر خودم نیستم. این قلب درد لعنتی بدجوری داره اذیتم میکنه.
مرتضی من دلم بارون میخواد. دلم میخواد زیر بارون برم و فریاد بزنم. زیر بارون هرچقدر فریاد بزنی کسی صداتو نمیشنوه. اما توی هوای صاف و آفتابی با موبایلت حتی یواش هم که حرف بزنی همه هی میگن آقا یه کم یواشتر. آقا یه کم آرومتر. 
میدونی دلم میخواد که بشینم باهات حرف بزنم. که فقط تو میفهمی درد من چیه. من با همه وجود اومدم که باهات حرف بزنم. تو کجایی؟ کجایی لامصب؟ کجایی که خودتو از من و آقاجون و ننه گلاب و آق ابرام و زری قایم کردی؟ 
میدونی آخرین باری که باهات حرف زدم کی بود؟ روی سکوهای عوارضی نشسته بودیم. غروب آفتاب بود. برگشتی گفتی که باید بری. گفتم کجا؟ گفتی هرکجا. گفتم خب برو.
من غلط کردم گفت خب برو. غلط کردم مرتضی. برگرد. برگرد که شاید به هوای تو ،‌زری هم برگرده. به درک که این شهر یه ابر بالای سرش نداره. به درک که بارون نمیاد اینجا مرتضی. به درک که آسمونش صافه اما چشم آدماش همیشه خیسه.
تو فقط برگرد. بخاطر زری هم که دیگه واسه همیشه رفته ، برگرد. بخاطر چشمای همیشه منتظر آقاجون برگرد. بخاطر دل ننه گلاب هم که شده برگرد. تازگیا بی قرار شده و همش میگه بچه ام مرتضی الان کجاست؟ 
مرتضی چی جوابشو بدم؟
برگرد. بخاطر خودت برگرد. برگرد به برگشتن لامصب.

دلار چیست؟

شخصی‌ست بی نهایت بیشعور و گستاخ که سعی در نابسامان جلوه دادن اقتصاد پرشکوه این مرز و بوم دارد. 
دلار دست و پا دارد. گاهی اوقات چهار دست و پا حرکت میکند. گاهی اوقات سینه خیز میرود. گاهی اوقات هم رم میکند و یورتمه میتازد. در هیچ شرایطی هم دست ما بهش نمیرسد. حتا زمانی که ایستاده باشد و به ما بخندد هم نمیتوانیم خودمان را بهش برسانیم.
دلار زنی فریبکار است که در عقد بسی داماد است. جنگ دامادهاست. دامادهایی که خودشون هم نمیدونن دارن چیکار میکنن. 
دلار از دیرباز رابطه مستقیمی با هرکوفت و زهرماری داشته که در بازار این خراب شده خرید و فروش میشده است.
آقا رحمان شاهد عینی از کنار آقا قدرت گزارش میدهد :
بازار دلار امروز نیز شاهد بالا رفتن عجیب نرخ ارز بود. در هر سه ثانیه یک کودک در جهان متولد میشود و در هر دو ثانیه نرخ ارز در ایران بالاتر میرود. مسئولان همواره در حال تکذیب کردن هستند. یکی از مسئولین که نخواست نامش فاش شود گفت : ما در ایران اصلا دلار نداریم.
همزمان با بالا رفتن شدید نرخ ارز و سکه در کشور  یکی از خبرگزاری های کشور گزارش داد که :
هجوم مردم نیویورک به صرافی ها برای تبدیل دلارهایشان به ریال.

دلار بالا میرود . آنقدر بالا میرود که دیگر من و تو هیچوقت دستمان بهش نرسد. حتا در خواب و خیال هایمان و مسئولین کلاهشان را بگذارند بالاتر. کدامشان میدانند دلار نزدیک به سه هزار تومن ینی چی؟ هیچکدومشون نمیفهمند. چون نرخ ارز رو به خیال خودشون هزار و دویست تومن اعلام کرده اند. و اصلا دلار سه هزار تومنی کجا بود؟ کی خریده؟‌کی فروخته؟ شما به ما اینها را نیشان بده تا ما بریم دستگیرشون کنیم بیشرف ها رو. همین ها هستند که بازار ارز رو ملتهب میکنن دیگه. دولار دوشواری نداشته هیچوقت. همیشه هم قیمتش هزار و دویست تومن بوده. چه وقتی که هشتصد تومن بود. چه الان که معلوم نیست چنده.

چهارراه استانبول منتظر ماست. منتظر تحقیر کردن ماست. بیا تا برویم.

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

شهر قصه

آره . . . داشتیم چی می‌گفتیم. . ؟ بنویس:

ما رو دیوونه و رسوا کردی. . . حالیته؟
ما رو آوارۀ صحرا کردی. . . حالیته؟
آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم
دستِ‌کم هر چی که بود آدم بی‌غمی بودیم. . . حالیته؟

سر و سامون داشتیم
کس و کاری داشتیم.

ای دیگه . . . یادش بخیر!
ننه‌مون جوراب‌مونو وصله می‌زد.
ما رو نفرین می‌کرد.

بابامون، خدا بیامرز
سرمون داد می‌کشید
به‌همون فحش می‌داد
با کمربند زمونِ احباریش پامونو محکم می‌بست
ترکه‌های آلبالو رو کفِ پامون می‌شکست. . . حالیته؟

یادِ اون‌روزا بخیر!
چون بازم هر چی که بود،
سر و سامونی بود. . . حالیته؟

ننه‌ای بود که نفرین بکنه
بعد نصفه‌شب پاشه لحاف رو آدم بکشه
که مبادا پسرش خدا نکرده بچّاد،
که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه. . . حالیته؟

بابایی بود که گاه و بی‌گاه
سرمون داد بزنه،
باهامون دعوا کنه،
پامونو فلک کنه،
بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه
اشگ‌های شب قبلو که روی صورتمون ماسیده بود،
کم‌کمک با دستای زبر خودش پاک بکنه. . . حالیته؟

میدونی؟
بابامون چن سالِ پیش
عمرشو داد به شوما
ـ هر چی خاکِ اونه عمر تو باشه ـ
مَردِ زحمتکشی بود. . .
خدا رحمتش کنه.

ننه هم کور و زمین‌گیر شده،
ای دیگه. . . پیر شده.
بیچاره. . . غصۀ ما پیرش کرد،
غم رسوایی ما کور و زمین‌گیرش کرد. . . حالیته؟

اما راسش چی بگم؟
تقصیر ما که نبود،
هرچی بود، زیر سر چشم تو بود.
یه کاره تو راه ما سبز شدی
ما رو عاشق کردی
ما رو مجنون کردی
ما رو داغوون کردی. . . حالیته؟

آخه آدم چی بگه، قربونتم
حالا از ما که گذشت
بعد از این اگه شبی، نصفه‌شبی،
به کسونی مثِ ما قلندر و مست و خراب
تو کوچه برخوردی
اون چشا رو هم بذار
یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن.

آخه من قربونِ هیکلت برم
اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه!

کابوس

باران بی وقفه میبارید و مرد شنل پوش سه بار درب خانه را به صدا در آورد. 
پسرک در را باز کرد. هیچ کس نبود. در را بست.
رعد و برق زد و زنگ درب خانه به صدا درآمد. 
پسرک در را باز کرد. در انتهای خیابان فردی شنل پوش با سیگاری در دست ایستاده بود. نگاهشان در هم تلاقی کرد. پسرک ترسید. در را دوباره بست.
باران به شدت میبارید. همزمان با کوبیده شدن پنجره ها ، درب خانه به شدت کوبیده شد.
پسرک در را باز کرد.
مرد در چند قدمی پسرک ایستاده بود. در یک دستش سیگار بود و در دست دیگر ، تبر.
چند ثانیه بدون حرف و حرکت گذشت. مرد شنل پوشِ نقاب دار پوک عمیقی به سیگارش زد و سیگار را جلوی پایش انداخت. پسرک هیچ حرفی نمیزد. 
باران به شدت میبارید و همزمان با خوردن پنجره ها به هم تبر مرد نیز به صورت پسرک خورد. مرد تبر را به صورت پسرک کوبید و پسرک غرق خون بر زمین افتاد. خون همه جا را فراگرفته بود. 
مرد دیگر تبر در دست نداشت. بالای جسد پسرک ایستاده بود و آسمان را نگاه میکرد. سیگاری روشن کرد و کنار جسد پسرک روی پله های جلوی در نشست.
باران بی وقفه میبارید و صدای رعد و برق وحشتناک بلند بود.
خون به قدری زیاد بود که گویی از آسمان خون میبارید.

سه برش از یک زندگی در یک روز بارانی

۱- تصور کن روزی خیابان ولیعصر در ساعت ۹ صبح آنقدر خلوت باشد که هر نیم ساعت یکبار هم ماشینی از آن تردد نکند. در این شرایط دیگر این خیابان ، ولیعصر نیست. تبدیل میشود به همان خیابان پهلوی خلوت. تصور کن باران میبارد و من و تو در وسط این خیابان به مانند دیوانه ها راه میرویم و میخندیم. در حالیکه سرخوشانه دستان یکدیگر را گرفته ایم. در مسیرمان از باغ فردوس و پارک وی و پارک ملت نیز گذر میکنیم تا میرسیم به پارک ساعی و مجسمه آقای منتظر. آقای منتظر دیگر منتظر هیچکس نیست. دستش در دست همراهش است و دیگر به پیچ این خیابان لعنتی نگاه نمیکند. من و تو یکروز بارانی در خیابان ولیعصر عاشق هم میشویم و یکدیگر را زیر باران میبوسیم. بی آنکه به نگاههای دیگران الزامی برای پاسخ دادن داشته باشیم. 
باران بی وقفه میبارد و این خیابان بلند دوست داشتنی ، بهترین جا برای عاشقی کردن است. 
۲- تصور کن روزی را که از جاده چالوس رهسپار رامسر هستیم. در راه باران میبارد و من و تو محو جاده ، جنگل و یکدیگر هستیم. کنار جاده توقف میکنیم و در هوایی مه آلود صبحانه میخوریم. از لیوان چایی که تو برایم ریخته ای بخار بلند میشود و شیشه ماشین را بخار گرفته است. هوا سرد است و بخاری ماشین جواب نمیدهد. در استراحت بعد از صبحانه تو را در آغوش میکشم تا اندکی گرم شویم. چشمان خود را میبندم. صدایی که میاید صدای باران است که با صدای نفس های تو همراه شده است. باران به شیشه میخورد و نفس های تو به قلب من میخورد. 
باران همواره میبارد و من و تو یکروز بارانی در جاده‌ی چالوس مست بوی تن یکدیگر میشویم. 

۳- تصور کن روزی را که در ویلای خزرشهر کنار هم خوابیده ایم. باران بی وقفه میبارد و به سقف شیروانی خانه و پنجره ها برخورد میکند. بوی نم بارون و بوی خاک بارون خورده از لای پنجره به ما میرسد. مست بوی عطر تن تو و بوی درختان نارنج میشوم. در آغوشت میکشم و لبانت را میبوسم. آخ از این صدای بارون. صدای خوردن قطرات بارون به سقف و چیکه کردن قطرات از ناودون.
باران بی وقفه میبارد و من عاشقانه دوستش میدارم. هم باران را هم تو را. تویی که برای من همان بارانی. تویی که با وجودت همواره طراوت باران را با خود داری. دستانت را میگیرم و با هم به کنار پنجره میرویم. دستانم را دورت حلقه میکنم و موهایت را بو میکنم و با هم باران را تماشا میکنیم. بارانی که در باغ نارنج میبارد و در این هوا دیوانه ات میکند.

تصور کن روزی را که عاشقانه هایمان در خیابان ولیعصر ، جاده چالوس و ویلای خزرشهر محقق شود. دور نیست آن روز. نباید دور باشد.

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

آمار و نمودار

اساسا آمار و نمودار نقش مهمی در جوامع امروزی ایفا میکند. شما برای اثبات حرفهایتان میتوانید از نمودار استفاده کنید. هرچه سیخ نمودار رو به بالاتر باشد نمودار شما کلفت تر و خفن تر و علمی تر است.  نمودار در این دوره و زمونه یه جورایی عینهو حرف آخر آقاجون میمونه. هیشکی نمیتونه رو حرفش حرف بزنه. حتا اگه پرت و پلا ترین حرف ممکن رو هم بزنه کسی جرات نداره بهش چیزی بگه. نموداره ناسلامتی ها. الکی که نیستش که. 
این میله های نموداری خیلی میله های خوبی هستن. میشه ازشون رفت بالا و دیگه پایین نیومد. مثل کاری که دلار و طلا کردن. رفتن بالای میله و هرچی صاحابشون گفت بچه پررو بیا پایین ، اینا گوششون بدهکار نبود. 
بعضی نمودارها به صورت سینوسی استعمال میشن. شل کن سفت کن دارن. ما که استعمال نکردیم اما اونایی که از این نمودار استفاده کردن خیلی حال نمودن باهاش و کلی هم پول به جیب زدن.
بعضی نمودارها دایره ای هستن. یه سفره ای اون وسط پهنه هرکی هر درصدی دلش میخواد برمیداره. بستگی به کَرم و وسع طرف داره که دیگه چقدر برداره و چقدر بذاره بمونه.
بعضی نمودارها اصن نمودار نیستن. ما با این نمودارها کاری نداریم. اینا مال جوامع آماری هستند که خب خیلی دقیق هستن و به کار ما نمیان. اون دسته از نمودارهایی به درد ما میخورن که ساده باشن. رنگی باشن. خوشگل باشن. نمودارهای پیچیده به درد لای جرز هم نمیخورند.
در حوزه آمار هم وضع به همین منوال هست. ما در آمار سه شاخص خیلی معتبر و مهم داریم. به نام های مد ، میانه و میانگین.
شاخص اول که همانا مد باشد شاخصی ضد انقلاب و بی هویت است که به جان جوانان ما افتاده است و اصلا خیلی خر است. فرض میکنیم که مد وجود ندارد. فلذا به دو شاخص دیگر میپردازیم:
میانه : میانِ مونث. آنچه در میان زنان است. ( بدون شرح )
میانگین : در جوامع امروزی میانگین ینی کشک. شما دهک بالا رو حساب کنید. باهاش هرهر به دهک پایین بخندید. گور پدر دهک های میانی. اساسا در جوامع امروزی میانگین میخوان واسه کجاشون؟ اینا حرفاییه که غربی ها توی گوش من و شما کرده اند. فلذا میانگین ینی کشک. 
یه سری تعاریف دیگه همچون واریانس و همبستگی و اینا هست که خب به من و شما چه ربطی داره؟‌مگه ما آمارگیر هستیم؟ 
با گریز کوتاهی که به آمار زدیم بار دیگر باز میگردیم به مبحث شیرین نمودار :

 از نمودار استعمال های دیگری نیز میگردد. شما میتوانید برای خرفهم کردن یه مشت گاو از نقاشی های نموداری استفاده کنید. مثلا عکس یک بمب رو بکشید. با یه فیتیله. بعد اینو دستتون بگیرید و رو به جمعیت حاضر نشون بدین و بگین این اسمش بمبه. اینم سرشه. سرشو بکشی این میترکه. یه کاری کنیم سرشو نکشن که نترکه. چیکار کنیم؟ از چیزای قرمزی که برای این کار هست استفاده کنیم و ببندیم بهش تا نترکه. 
فقط نکته ای که هست اینه که ما نباید به نمودارهامون دست بزنیم. کار خیلی بدیه. نباید میانگین ها و میانه هامون رو خودمون روشن کنیم. باید از بزرگترها بخوایم کمکمون کنن.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

در خونه رو باز کردم. رفتم تو. یه عکس قدی ازش دیدم. خشکم زد. با همون لبخند دلنشینش داشت به من نگاه میکرد. چشم توی چشم. خودم گرفته بودم این عکس رو ازش. یه نوار سیاه کنار قاب عکس بود. نتونستم دیگه جلوتر برم. مات و مبهوت داشتم به عکسش نیگا میکردم. بابا دستمو گرفت و رفتیم داخل. کمرم کماکان درد میکرد. عادت کردم بهش. یکی میگفت عصبیه. هروقت به این اعصاب خردی های چند وقت اخیر فکر میکنم دردش بیشتر میشه. 
نشستم روی مبل. کنار عکس پرتره لامصبی که ازش گرفته بودم یه میز بود که روش خرما و حلوا بود. چندتا شمع هم روشن بود. صدای گریه از هر گوشه اتاق به گوش میرسید.
همش داشتم به در اتاقش نگاه میکردم. هی منتظر بودم این در لعنتی باز بشه و از اتاق بیاد بیرون. در باز میشد و بسته میشد. اما خبری ازش نبود. نه از خودش نه از بچه اش. 
به عکسش نگاه کردم. اونروزی که این عکس رو گرفتم دقیقا یادمه. خونه شون بودم و خیلی هم خوب و خوشحال بود. یک دقیقه خنده از لبانش محو نمیشد. بهش میگفتم لامصب آروم بگیر یه عکس شارپ بتونم ازت بگیرم . پنجاه فریم عکس گرفتم تا یکیش معرکه شد. گفتم اینو بدیم روی تخته شاسی چاپ کنن. گفت آره خیلی خوبه. پرید و ماچم کرد. بهش گفتم من اگه میدونستم تو با یه فریم عکس میپری آدمو ماچ میکنی پانوراما ازت میگرفتم یا اصلا فیلم اچ دی میگرفتم ازت. خندید و پرید بغلم.
گفت که میدونی چقدر عزیزی؟ گفتم میدونم. تو خودت میدونی چقدر عزیزی؟ گفت میدونم.
به عکسش نگاه کردم. موهاش رو ریخته بود روی شونه هاش. دستش زیر چونه اش بود و داشت لبخند میزد. 
همش فکر میکردم الان دستش رو از زیر چونه اش بر میداره و موهاشو جمع میکنه و میگه چطوری؟
تو همین فکر بودم که در اتاقش باز شد. کامیار از توی اتاق اومد بیرون و دوید سمتم و پرید بغلم و گفت سلاااااام عمو بهنام.
منم بهش گفتم سلام به روی ماهت. چطوری؟ امروز چیکارا کردی؟
... و شروع کردم باهاش سر و کله زد و بازی کردن که یهو دیدم مادرش دم در وایساده و داره میخنده. نیگاش کردم و گفتم بیا اینجا بشین. اومد کنارم نشست . دستش رو انداخت دور گردنم و سرش رو گذاشت روی شونه هام و چشماشو بست.
چشماشو بست. همه چی دوباره به حالت اولش برگشت. دوباره صدای میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه .. توی خونه میپیچه.

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

از نیم قرن تدریس تا تجریش ۲ نفر

+سلام آقا.
- سلام.
+ عصر بخیر آقا
- عصر بخیر
+ حال شما خوبه؟
- مچکر.
+ من محمدی هستم.
- خوشوقتم.
+ دبیر بازنشسته آموزش و پرورش.
- چه خوب.
+ سال ۵۹ بازنشست شدم.
- به سلامتی.
+‌اما تا سال ۸۹ درس میدادم.
- باریکلا.
+‌با بیش از ۶۰ سال سابقه تدریس.
- خیلی هم خوب.
+ دبیر بازنشسته ادبیات فارسی.
- :)
+ شاگرد استاد معین بودم.
- واقعا؟
+ بلی فرزندم. سال ۵۹ هم بازنشست شدم.
- ...
+ محمدی هستم . دبیر بازنشسته آموزش و پرورش. 
- :|
+ با بیش از نیم قرن سابقه تدریس.
- ...
+ آفتاب لب بومم.
- نفرمایید استاد.
+‌ صبح به صبح کت و شلوار میپوشم. راه میافتم از خونه میزنم بیرون. شروع میکنم مسافرکشی. بعد از ظهر هم برمیگردم خونه. دو ساله همین بساطه. زنم هنوز نمیدونه که من اخراج شدم. فکر میکنه هنوز مدرسه درس میدم.
- :|
+ من ، شاگرد استاد معین ، با بیش از نیم قرن سابقه تدریس باید صبح به صبح کنار یه آقای بی اعصابی بایستم و بگم تجریش دو نفر. تجریش دو نفر.
- هعی.
+ میترسم یه روز زنم بفهمه که دیگه تدریس نمیکنم. نباید هیچوقت بفهمه آقا.که من دیگه نمیرم مدرسه. 
- مصبتو مصیبت.
+ از خدا میخواستم که پای تخته سیاه بمیرم. در حالیکه گچ دستمه. من از ۱۸ سالگی تدریس میکردم آقا. یهو منو به بهانه سن بالا از مدرسه با تیپا انداختن بیرون. 
- :(
+ حالا دیگه فقط از خدا میخوام کنار زنم بمیرم. توی خونه. نه اینجا. نه توی ماشین. نه در حین مسافرکشی.

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

در نهایت جمله آغاز است عشق

هیچ می‌دانی ز درد من هنوز
از درون گرم و سرد من هنوز
هیچ می‌دانی چه تنها مانده‌‎ام
چون صدف در عمق دریا مانده‌ام
 

هیچ می‌بینی زوال برگ را
ابتدا و انتهای مرگ را
هیچ می‌‎بینی نهاد و ریشه را
یاد داری لذت اندیشه را

هیچ می‌بینی چه سبز است این درخت
شاخه‌ای می‌چینی از اشجار بخت

هیچ باران را تماشا می‌کنی
چشمه‌ساران را تماشا می‌کنی

می‌زنی دستی به گیتاری هنوز
می‌دمد از پنجه‌ات باری هنوز
هیچ سازی در صدایت می‌خزد
نقش پروازی ز پایت می‌خزد

هیچ می‌دانی زبان من چه بود
لحن این و لفظ آن من چه بود؟


(فریدون فرخزاد)

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

بیمار خنده های توام، بیشتر بخند

یکی پاشه دست منو بگیره ببره کنسرت همایون شجریان. بلیتش هم مهمون من. یه نفر فقط باشه که وقتی همایون، بیمار خنده های توام بیشتر بخندشو میخونه آدم توی چشماش نیگا کنه و بگه حدیث نفس ماست ها. عنایت دارید که؟
و ایشون لبخند بزنه و سرشو تکون بده.
زندگیه وقتی به این قسمتش میرسه : بگذار تا بگویمت:این مرغ خسته جان، عمری ست در هوای تو از آشیان جداست.
یه نفر باشه که دستشو محکم فشار بدی و زیرلب بهش بگی : خورشید آرزوی منی ،‌بیشتر بتاب.
یه نفر باشه که بدونه اندوه چیست ، عشق کدامست ، غم کجاست.
یه نفر که شاید جاودانه بماند کنار من...

کنسرت همایون ما را صدا میکند لامصب.

۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

مصبتو مصیبت

به قول مجید توی سوته دلان من خودم روضه ام. گریه کن ندارم. اما دلم کربلاست.
سرتاپای منو نیگا کن بی مروت. ببین منو. من خود مصیبتم. من خود دردم. خود عاشورام. من دلم کربلاست. قلبم بی آب و تشنه ست. تشنه یک صدا. نه یه جرعه آب. تشنه یه لبخندم. من دلم روضه خونی میکنه. همین دلم هم میشینه پا منبریشو میکنه. همین دلم هم ضجه و زاری میکنه. توی سر خودش میزنه. همین دل صاب مرده ها. آفتاب که بزنه یادم میره واسه چی گریه کرده بودم و روضه خونده بودم. آفتاب که بزنه یادشون میره واسه چی روضه میخوندم براشون و گریه میکردن برام. 
خیال میکنی من از سنگم؟ به علی که نیستم. به همون خدایی که میپرستی نیستم. منم آدمم. منم درد دارم. منم تموم میشم. میبُرم دیگه. نمیدونم چجوری دیگه باید ادامه بدم . هر قدمی که بخوام بردارم نگاههای ملامت بار رو میبینم. دور و برم پر شده از قاضی هایی که کارشون اینه که قضاوت کنن و بگن قضاوتت نمیکنیم. دروغ میگن. همشون قضاوت میکنن. دید همشون عوض شده. منم این وسط کاری نمیتونم بکنم. به جز اینکه زمان بدم به همه چیز. که زمان بزرگترین قاضیه. میگذره و میگذرونه. تا اون موقع من میمونم و یه دلی که خودِ روضه ست. خودِ مکافاته. خودِ عزاست. دلی که پیرهن مشکی میپوشه و هرروز دم در مسجد شاه وایمیسه و سرشو میندازه پایین و گریه میکنه. جوری که شونه هاش بلرزه. جوری که شونه هام بلرزه. آره. وایمیسه و ملت دستمال به دست گریه کن کربلا دوست رو هدایت میکنه سمت داخل مسجد. سمت داخل دلم. که بیان و یه گریه ای بکنن و یه خرمایی بخورن و برن و یه لگدی به این دل صاب مرده بزنن و تهش بگن فیلانی رو دیدی اینکارو کرد؟ چه کار زشتی بود؟ اون یکی رو دیدی اونکارو کرد؟ چجوری روش شد؟ 
... و تف تو صورت من بنداز اگه یکی از اینا به خاطر خودت اومده باشن. 
همشون روضه خونن. عینهو خودت. اما هیشکی نمیفهمه اون یکی چه روضه ای میخونه. هیشکی نمیفهمه بغل دستیش واسه کی و واسه چی گریه میکنه. دردش چیه. مرگش چیه. 
... و تویی که ته دلت کربلاست و هیشکی نمیدونه چرا کربلاست مجبوری سکوت کنی و رد بشی. خفه خون بگیری و دم نزنی. که اگه حرف بزنی از یزید و حرمله هم پست تر میشی.
خفه باش و روضه ات رو بخون که خود مصیبتی. 
مصبتو مصیبت. مصبتو مصیبت. مصبتو مصیبت.






۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

هیشکی با موندن من شاد نشد

هیشکی از رفتن من غصه نخورد ....
مهستی داره میخونه و منم دارم زیرلب باهاش میخونم. داغ دلم هنوز تازه ست. هنوز صدای خنده هاشون توی گوشمه. هنوز امیدوارم که این در خونه باز بشه و بپره بغلم. هنوز امیدوارم این کادوی تولد رو با ذوق و شوق باز کنه و بخنده. هنوز امیدوارم که این گوشی لعنتی زنگ بخوره.  زنگ بخوره و یه صدای شادی از پشت خط بهم بگه : چطوری؟ خووووووبی؟ پاشو بریم بیرون. پاشو خودتو لوس نکن حوصله ام سر رفت.
هنوز منتظر آخرین اسمسم. من کسی هستم که هیچوقت آخرین صحبت تلفنی و آخرین اسمس و آخرین خنده ها رو تجربه نکردم. یادم نیست کی بوده. 
.... وقتی رفتم کسی قلبش نگرفت ...
به علی گرفت. به همون خدایی که تورو ازم گرفت قلبم گرفت. دردم گرفت. قلبم نه تنها درد گرفت بلکه زخم شد. تیر کشید. خراش برداشت. به همین جاده ای که تورو از من گرفت قسم که قلبم گرفت.
.... وقتی رفتم کسی بدرقه ام نکرد ...
قرار نبود بری لامصصصصب. قرارمون به بدرقه کردن نبود. واسه چی باید میومدم بدرقه میکردم؟ کیو بدرقه میکردم؟ چرا چرا چرا؟

مهستی داره میخونه و من آروم آروم اشک میریزم و نابود میشم و تموم میشم. اونجایی که میگه وقتی رفتم نه که بارون نگرفت هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود ...
آخرش هم بارون نیومد لامصب.

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

صحبت از رفتن دوباره و چشمان خیس

چرا خداحافظی میکنیم و اصولا چرا خداحافظی میکنیم؟

ما با آدمهایی که دوستشان داریم خداحافظی میکنیم. با خاطراتی که بهشان دل‌بسته ایم خداحافظی میکنیم. با روزهای خوبی که داریم خداحافظی میکنیم. اصولا با هرچیز خوب خداحافظی میکنیم. از بس که دلمان به این چیزها عادت ندارد.
آنوقت خودمان میمانیم و تلخ‌ترین خاطره‌ها. دردناک‌ترین روزها و بدترین آدمها.
تا بوده همین بوده. همیشه با چشمانی اشکبار دم در ایستاده‌ایم و گفته‌ایم خداحافظ و رفته‌ایم. حتی برنگشته‌ایم به چشمان اشکبار دیگران نگاه کنیم. گاهی وقتها در توانمان نیست خداحافظی کنیم. نمیدونیم چی باید بگیم. فقط زیرلب میگیم برمیگردیم. موقتیه. برای همیشه نیست. میدونی که برمیگردم.
لامصب نگو این جمله رو. نگو که میدونی که برمیگردم.
هم من میدونم که برنمیگردی و هم خودت میدونی. بیا گول نزنیم همدیگه رو. بیا تظاهر نکنیم که حالمون خوبه. بیا نگاهمون رو از هم ندزدیم. بیا خداحافظی کنیم. بیا بگو خداحافظ و بذار بغلت کنم لعنتی. بذار بو کنم آغوشت رو. بذار توی چشمانت نگاه کنم. توی چشمام نگاه کن. ببین، چشمام میگه که دوباره تنها میشم . چشمای تو هم میگه که دوباره غربت. دوباره دوری.
آره لعنتی. آره. دوباره غربت. دوباره دوری. دوباره شبهای اسکایپ. دوباره به جای قدم زدن توی خیابونها باید بشینیم پشت لپ‌تاپ‌هامون و به هم لبخند بزنیم.
خداحافظی میکنم ازت. از تو و تمام خاطرات خوبی که در این چند ماه برام رقم زدی. خداحافظی میکنم از تمام روزهای قشنگ این چند وقت.
گاهی وقتها ما آدمها باید با خوبی‌ها خداحافظی کنیم و با بدی‌ها بمونیم. از بس که تنمون به بدی عادت کرده. از بس که خوبی رو باور نداریم.
برو. سفرت بخیر. خداحافظ. رفتنت مثل داغی بر دلمون نشسته لامصب. پس برو و بذار بگم خداحافظ ای داغ بر دل نشسته.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

خداحافظ رفیق

این شهر همش شده زمین مرتضی , من دلم آسمون میخواد.
خداحافظ رفیق - امیر نادری
فیلم خداحافظ رفیق رو دیدین؟
من امروز عصر این فیلم رو توی کوچه پس کوچه‌های تهرون بازی کردم. اشک ریختم و بازی کردم. راه رفتم و گریه کردم و کارگردان کات نداد. هی فریاد کشیدم و نعره زدم و همه زیرلب تحسینم کردن. یه عده هم گفتن این دیوونه رو نیگا داره با خودش حرف میزنه.
کات ....
بهنام عالی بود. عالی. از این بهتر نمیشد. به افتخارش دست بزنین.
و دست زدند. فیلمبرداری که نبود برام دست زد. صدابرداری که نبود برام دست زد. کارگردانی که معلوم نبود کجاست برام دست زد. بازیگر نقش مقابلی که هیچوقت مقابلم نبود برام دست زد.
خداحافظ رفیق. برنامه‌ی امشب سینماهای تهران و شهرستان ها.

امیرخان نادری من فیلمتو بازی کردم. واقعا بازی کردم. واقعا خداحافظی کردم. بازی نبود. فیلم نبود. واقعی بود. سکانس به سکانسش واقعی بود.
تهش چی شد؟
بهم گفتن خیلی خوب بود. خسته نباشین همگی. بهنام فردا هشت صبح اینجا باش. برداشت آخره.
آره برداشت آخره. ینی آخر خط، رفیق. تهِ تهِ خط. من آخر این خط رو میخونم. من ته حکمت رو میخونم. من حرفاتو میخونم. از توی چشمات میخونم.
تو هم بخون از توی چشمای من.که میگم تموم. یعنی تموم. یعنی همه‌ی راهها رو امتحان کردم که به اینجا رسیدم. به اینجایی که میگم :

خداحافظ رفیق.