۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

آلودگی نداره که. خیلی هم پاکه

موضوع انشا : آلودگی هوا

آلودگی جسمی ست خر و احمق که به صورت ناخواسته وارد هوا میشود و هیچگونه لوازم پیشگیریی هم برایش تعریف نشده. یا اگر هم تعریف شده لابد صرف نمیکند که ازش استفاده شود. گویا لوازم پیشگیری در دسته کالاهای لوکس طبقه بندی میشوند.
پایتخت نشینان از دیرباز متر و معیاری برای آلودگی هوا داشتند که اکنون کاربرد خودش را از دست داده است. هر فرد تهرانی برای تشخیص اینکه امروز هوا چقدر آلوده است رو به شمال می ایستاد و به کوههای شمرون مینگریست. اگر کوهها را به صورت شفاف رویت میکرد خوشحال میشد و میگفت ایول امروز هوا خوب است . اگر کوهها را نمیدید میگفت اوه اوه امروز هوا کثیفه. اینها دو سر طیف بودند و بدینگونه که گفته شد میزان آلودگی هوا سنجیده میشد.
اما اکنون در روزگاری زندگی میکنیم که کلا دیگه کوهی دیده نمیشود. کوههای شمرون از دست رفتند و خب اصلا دیگر کاربرد آنچنانی هم ندارند و ما به صورت بالفعل دیگر کوهی نداریم که بهش تکیه کنیم. دیگه فقط توی کارت پستالهای طهران قدیم و تهران پهلوی دوم هست که میتونیم کوههای شمرون رو ببینیم.
و خب اصلا این کوهها را میخواهیم چه کنیم؟
بگذریم.
اکنون برج میلاد متر و معیار مناسبی ست برای سنجش آلودگی هوا. و البته که تا چند سال آینده آن هم از کادر خارج میشود . میترسم به جایی برسیم که معیار سنجش آلودگی هوا ، آنطرف خیابان باشد و بازهم نبینیمش.

آلودگی تهران عوامل گوناگونی دارد که خب حسابش از دست همه در رفته و اصلا به کسی مربوط نیست که عوامل آلودگی هوای تهران چیست. مهم راهکارهای ارزشمندی‌ست که مسئولین خدمتگزار ارائه میکنند. از طرح جاویدان آب پاشیدن روی سر و کله ملت از فراز میدان آزادی و محدوده اطراف گرفته تا طرح زوج و فرد از بیخِ پارکینگ خانه ها.
و خب تنها کسانی که از آلودگی هوا سود میبرد دانش آموزان هستند که مدرسه هاشان تعطیل میشود و مینشینند در خانه،‌حالش را میبرند و ایکس باکسی بازی میکنند و دعا میکنند که باران نبارد بلکه امتحانات به تعویق بیافتد.

در تهران آسمان آبی یعنی کشک و کور بشیم اگه به جز دود و گرد و غبار چیز دیگه ای ببینیم و اگر یکروز بر فرض محال ، هفت قرآن به میان ، گوش شیطون کر ،‌ چشم شیطون کور‌، آسمان آبی ببینیم به زمین و زمان مشکوک میشویم و به مسئولان فحشی آب نکشیده نثار میکنیم که دوباره چه کلکی سوار کردن و باز چه نقشه ای دارند.

اصلی ترین متهم آلودگی هوای تهران ،‌وارونگی دماست. پدیده ای مشکوک که شاید از سوی عواملی بیگانه تحریک شده باشد برای اخلال در هوای پاک کشور. به زودی شاهد حضور دادستان تهران در تلویزیون خواهیم بود که خبر از دستگیری آقای میم. دال خواهد داد. نامبرده سعی در اخلال در بازارِ آب و هوای تهران و حومه را داشته که با حضور به موقع عوامل حاضر در صحنه دستگیر شده و ازین پس شاهد هوای پاکی در تهران خواهیم بود.

آقاجون میگه یه بار یوسفِ اکبرآقا بقال سرکوچه برگشت. اما از بس هوا آلوده بود نتونست راه رو پیدا کنه و اکبرآقا هم ندیدش و یوسف دوباره رفت که رفت.

امروز یه پیرمرده توی صف نون داشت به یکی دیگه میگفت این بیشرفا دارن هوای تمیز رو از روستاها صادر میکنن به چین و روسیه. اونوقت اوضاع ما اینه توی ایران.
و یه پیرزنه هم همش داشت زیر لب فحش میداد به باعث و بانیش.

در پایان باید با ذکر این نکته خاطرنشان کنم که خب مرگ حقه. همه آدمها یه روز میمیرن. و خب چه بهتر که آدم زیر مه غلیظی از کثیفی هوا دفن بشه.
روی سنگ قبرم بنویسید : نامبرده یکروز آمد نفسش بکشد ، نفس را پیدا نکرد. نکشید. جان به جان آفرین تسلیم کرد.

۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

عشق به شکل پرواز یه پرنده ست

عشق ینی چه؟

از قدیم گفته اند عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد. حالا ما نمیدانیم عشق باید از کجا پیدا شود و کجا هست و چگونه هست و اسرار عشق را نه تو دانی و نه من و نه هیچکس دیگه ای.

یکبار به آقاجون خدابیامرز گفتم آقاجون ،‌ شما عاشق شدین؟ خندید و به خانجون اشاره کرد و گفت: عاشق این زن شدم. پاشنه در خونشون رو از جا کنده بودم. یه پسر رعیت شده بود عاشق دختر خان. روز اولی که رفتم خاستگاری، با لگد پرتم کردن بیرون خونه. کلی هم کتکم زدن و کلی هم فحش خوردم که چطور جرات کردی که بیای خواستگاری دختر خان؟
شبها راه میافتادم توی کوچه پس کوچه ها و آواز میخوندم. یه بساطی بود که بیا و ببین. 
آقاجون خدابیامرز تا زمانی که زنده بود ، خانجون همه‌ی نفسش بود. همیشه میگفت که اگه صدبار دیگه هم بدنیا بیاد و بزرگ بشه و بخواد ازدواج کنه خانجون رو انتخاب میکنه. آقاجون و خانجون رفیق هم بودن. دوتا رفیق صمیمی. آقاجون وقتی که رفت ،‌ دستش توی دست خانجون بود.

من هیچوقت عاشق نشدم و همیشه هم گفتم که عشق مال توی قصه هاست. عشق ، مال بچه دبیرستانی هاست. عشق مال دوره و زمونه ما نیست. اما آدمهایی رو دیدم که عاشق بودن. یکیشون هم مرتضا و زری.
مرتضا تازه با زری ازدواج کرده بود. یه روز با هم رفتن بیرون. در خونه رو که بستن دلشوره به دل خانجون افتاد. طرفای ظهر بود که مرتضا برگشت. داغون و خسته. بدون زری.
+ زری کجاست؟
- ....
+ مرتضا خون به دلم کردی. بگو زری کجاست؟
- ....
+ گرفتنش؟
- ....
+ مرتضا حرف بزن لامصصصب. حرف بزن.
- ....

مرتضا رو همون روز عصر اومدن بردنش. یک ماه بعد زری اومد. مرتضا هنوز نیومده. زری هم اینجا رو ترک نکرد تا روزی که گفت میخوام برم دنبال مرتضا. و رفت و دیگه برنگشت. 
اومد پیشت مرتضا؟ مگه نه؟ 

اکبرآقا بقال سرکوچه ، یه پسر داشت و پنج تا دختر. دخترها سری سری رفتن خونه شوهر. پسرش تازه ۱۸ سالش شده بود که جنگ شروع شد. رفت جبهه. گفت میخوام برم . باباش گفت تو غلط میکنی بری. گفت میخوام برم. باباش گفت بری نفرینت میکنم. گفت میخوام برم. باباش گفت پس برو گمشو و دیگه برنگرد.
یوسف هم رفت و دیگه برنگشت. اکبرآقا عاشق یوسف بود. دوریش رو برای یک ساعت هم نمیتونست تحمل کنه. چه برسه به اینهمه سال. جنازه اش رو هم برنگردوندن. هیچی ازش برنگشت. 
اکبرآقا بقال سرکوچه ، هرروز و هرشب خودش رو بخاطر حرفهایی که واسه آخرین بار به پسرش زد نفرین میکنه. از اینکه وقتی یوسفش میخواست بره بغلش نکرد. بدرقه اش نکرد. جواب خداحافظیش رو هم نداد.
چشمهای اکبرآقا از گریه همیشه قرمزه. همیشه خدا با دستمال داره اشکهاشو پاک میکنه.

عشق ابعاد گوناگونی دارد. عشق به انسان ، عشق به مملکت ، عشق به قدرت ،‌ عشق به مفت خوری ،‌ عشق به خدا و ....

هستند کسانی که اونقدر عاشق میز و قدرت و حکم کردن هستند که اگر هرچیزی را در دستانشان قرار دهید تا از قدرت کناره گیری کنند بخدا سوگند که اینکار را نخواهند کرد. از بس که بخدا دوست دارند به مردم و مملکت خدمت کنند. 
اونقدر عاشق قدرت هستند که اگر هزاران بچه هم در مدرسه ها بسوزند اینها از قدرت کنار نمیروند. 
کلا هرکس که به قدرت میرسد عاشق است. اگر عاشق نبود که به قدرت نمیرسید. 
اساسا هرکس که بخواهد دست از قدرت بکشد یا استعفا کند یا در اعتراض به روندی از قدرت کناره گیری کند یا هر سوسول بازیی از این قسم ،‌ بچه ننه است و نازک نارنجی و به این بادها نباید بلرزد و اگر لرزید طرد میشود اساسی و برود آنجا که نادر رفت و ...
آنانی که عشق به مفت خوری دارند جماعت بسیار مرفه و مفرح و خوشحال و خوبی هستند که اگر یکروز برای چیزی که میخورند پول بدهند سکته میکنند و میمیرند و خونش هم میافتد گردن اونی که ازشون پول گرفته. حالا بیا و ثابت کن که نمیخواستی ازش اخاذی کنی و باید این پول رو میداده و اینها. که تا بیای اینها رو ثابت کنی حسابت با کرام الکاتبین و مراجع ذی صلاح است و لاغیر.
این جماعت پیرو این سخن ادیبانه هستند که مفت باشه کوفت باشه. 
و اساسا هرچی بدی بهشون یا بذاری دهنشون با ولع میخورند و تشکر میکنند و له له میزنند برای وعده بعدی. و هرکاری میکنند برای یک وعده غذای مفتی. هرکاری. بعضا دیده شده که افراد رده بالای این مکتب برای یک وعده چلوکباب ، آدم کشته اند و برای یک کوبیده اضافی به اون آدم کشته شده ، لگدی هم نثار کرده اند.
اینها شکمشان را صابون مفت خوری مالیده اند. و عاشقند. و صدایی از صدای غذای مفتی ندیدند خوشتر.
عشق به مملکت هم توی این هاگیر واگیر به قرتی بازی و سوسول بازی بیشتر شباهت دارد و خب چه معنی دارد که آدم به یه وجب خاک و این دست چرت و پرت ها عشق بورزد؟ اساسا دغدغه ملت ، نان است و نه دریاچه ارومیه و پاسارگاد و زاینده رود و تمامیت ارضی و سهم خزر و حوزه نفتی مشترک و اینها. به ما چه اصن؟ 
فلذا هرکس که به مملکتش عشق بورزد یک جای کارش میلنگد. یا میخواهد خودش را مطرح کند یا میخواد رای جمع کند یا میخوای قمپوز در کند یا بالاخره یه غلطی بکند. 
این است که میروند پزِ عشق به مملکت میدهند تا ....
تا نداره که. اصلا از این مبحث عبور میکنیم و به عشق به خدا میرسیم.
خدا رو هم که انقدر ازش دلخوریم که فعلا این مباحث رو مطرح نکنیم خیلی بهتره. عیسی به دین خود موسی به دین خود. به ما چه اصلا؟ 

اینها رو گفتم که چکارشان کنم؟ هیچ.

من عاشقم؟ نمیدانم. 
من عشق را باور دارم؟ نمیدانم.

۱۰ نکته مرتبط با عشق :

۱- رضا یزدانی آهنگی دارد به اسم تهران ، طهران. که توش میگه :‌ اگه عاشق نبودم ، پا نمیداد این ترانه. اگه عاشقت نبودم .... اگه عاشقت ... اگه عا... اگه ...... 
۲- عشق به باران عشق به تمام خوبی هاست.
۳-  اساسا مگه کسی میتونه عاشق فرامرز اصلانی نباشه؟ 
۴- خانجون عاشق اینه که بچه هاش دور همدیگه جمع بشن و براشون آبگوشت درست کنه. اما ای دریغ که مرتضاش هیچوقت برنمیگرده.
۵- فروغ فرخزاد یه شعری داره که میگه :
 ترا میخواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم / تویی آن آسمان صاف و روشن / من این کنج قفس ، مرغی اسیرم 
۶- سلطان علی پروین عشق است.
۷- عشق افلاطونی ینی کشک.
۸ - کسی که ساز میزنه (‌حالا هر سازی ) دیوانه وار باید سازش را دوست بدارد. در غیر اینصورت جمع کند برود پی کارش و خودش و اطرافیانش را بیشتر از این علاف نسازد.
۹- مثلث عشقی باید چیز هیجان انگیزی باشد. لابد. به ما چه اصن.
۱۰ - عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی و فیلان زند.

شکایت از کجا به که برم؟

دوران سیاه و تاریکی بود.نمیدونم چجوری مقاومت کردم و ادامه دادم. نه ادامه ندادم. زمین گیر شدم. و کمردرد امونم نداد دیگه. شروع کردم به گریه کردن. زار میزدم. آقام اومد دستشو گذاشت روی شونه هام و گفت به من تکیه بده تا بریم توی اتاقت. گفتم نمیخوام. خودم میتونم برم. خانجون اومد گفت که بذار برات عصا بیارم. گفتم نمیخواد. دستمو به دیوار میگیرم و میرم. 
سه بار خوردم زمین. بار آخر صندلی هم برگشت روم. دیگه فریاد میزدم از درد و گریه میکردم. واس خاطر خودم نبود. به خاطر رفتن دوتا رفیقم بود. 
دوران سیاه و تاریکی بود. سه روز خوابیدم روی زمین. توی پذیرایی. نمیتونستم غلت بزنم حتا. دراز به دراز خوابیده بودم رو به قبله. کارم شده بود گریه و گریه و گریه. دوتا داغ به فاصله ۱۲ ساعت. باورم نمیشد. عصبی شده بودم. میخواستم تمام شیشه های خونه رو بشکنم. تمام اسباب اثاثیه ها رو بشکنم. میخواستم با همه دعوا کنم. 
خانجون دیگه فقط گریه میکرد. هی میگفت آروم باش پسرجان. آروم باش. و من فریاد میزدم رفیقامو عزیزامو بهم برگردون تا من آروم بشم. خانجون بی صدا اشک میریخت و من فریاد میکشیدم که مگه خواسته زیادی دارم؟ مگه دارم گناه میکنم؟ مرتضات رفت هیچی نگفتی. زری رفت هیچی نگفتی. عبدالرضا رو بردن هیچی نگفتی. الان هم اگه هیچی نگی و شکایت نکنی منم میریم. الان هم اگه برگردی بگی راضیم به رضای خدا ، بدون که دیگه جای من توی این خونه نیست. میرم.
آقام اومد خونه. دید خانجون داره گریه میکنه و منم بغض کردم. اومد کنارم نشست روی زمین. گفت چته پسر؟ از چی مینالی؟ واسه چی داری روضه میخونی؟ رفیقاتو از دست دادی؟ زیاد بودن؟ اگه تو پنج نفر از دوستاتو از دست دادی توی این سه چهار سال ، من ۲۰ تا از رفیقامو توی یه هفته از دست دادم. دوتا بچه و یه عروس و یه نوه از دست دادم. حالا اگه میخوای بشینی روضه بخونی صاحب اختیاری. اگه میخوای خودتو علیل کنی صاحب اختیاری. هرکاری میخوای بکنی بکن. اما اینو هم بدون که اگه میخوای زندگی کنی ، باید پاشی وایسی ، اشکاتو پاک کنی و مثه یه انسان بری به مجلس ختم رفیقات. گریه هاتو بکن. عزاداریتو بکن. هروقت به خودت مسلط شدی برگرد.
آقام راست میگفت. میگفت اگه میخوای مثه یه کوه باشی بعدها تا بهت تکیه کنن تمرین کن که قوی و محکم باشی. 
آقام هیچوقت هیچی نمیگه. اما این یه بار تنها باری بود که اومد کنارم نشست و باهام حرف زد. نمیدونستم که بیست تا از رفیقاشو توی یه هفته از دست داده. 
آقام چی کشیده توی اون یه هفته و هفته های بعدش؟ چجوری دوباره بلند شده؟ 
آقام عینهو یه کوه میمونه. میشه بهش تکیه کرد. میشه ازش قوت قلب گرفت.
اما آقام نگفت که خدا ،‌ ارحم الراحمین هست هنوز یا نه؟ آقام هیچوقت نگفت که این دنیا که نمیشه سوال پرسید ، اون دنیا هم که میبرن ازمون سوال میپرسن ، وقتی بهم میگن چرا نماز نخوندی و روزه نگرفتی ، چرا خمس و زکات ندادی ، آیا منم میتونم از خدا بپرسم چرا پنج تاشونو با هم بردی؟ چرا اینجوری بردیشون؟ میتونم از خدا بپرسم چرا وقتی بهت التماس کردم نبریشون گوش نکردی و بردیشون؟ 
آقام هیچوقت جوابی نداره واسه سوالای من. فقط زیرلب میگه کفر نگو بچه.
... و من کسی هستم که دلم میخواد رفقام برگردن پیشم. میخوام برگردن تا دوباره بگیم و بخندیم. میدونم نمیشه. میدونم . همه اینارو میدونم. اما دلم میخواد فقط یه بار دیگه این جمله رو بگم : سلامتی رفقایی که رفیقن.
اکبرآقا بقال سرکوچه ،‌سی ساله هرروز از خدا میپرسه ای خدا یوسف من کجاست؟ و هرروز از خدا یوسفش رو طلب میکنه.
همونجوری که خانجون ته دلش هنوز امیدواره که مرتضا برگرده. مرتضا برگرده با زری . 
هرکسی توی این دنیا از خدا یه چیزی میخواد. چیزی که امکانش نیست ( چه خداییه که نمیتونه یوسف اکبرآقا رو برگردونه یا مرتضا رو برای یه روز برگردونه پیش خانجون تا این بنده خدا این دم آخری رنگ آرامش رو ببینه حداقل )
به آقام میگم آقاجون ، میشه یه روزی بارون بباره؟
آقام یه پوزخندی میزنه و میگه دلت رو به محالات خوش نکن. اینجا هیچوقت بارون نمیباره.
میگم نمیشه دعا کنیم؟
میگه اگه به دعای من و تو بود مرتضامون برمیگشت. مرتضامون برنگشته اونوقت تو میخوای بارون بباره؟

اکبرآقا بقال سرکوچه هر سال محرم و صفر که میشه از شب اول محرم تا خود اربعین خرج میده. نذرش برگشتن یوسفه. 


خدایا من هیچ نذری نمیکنم. هیچ کاری هم نمیکنم. به عنوان یک کسی که میگن تو خالق من هستی ازت درخواست میکنم اون پنج تا رفیقی که از من گرفتی رو بهم برگردونی. لطفا. واسه قادر متعالی چون تو ، عینهو آب خوردنه. مگه نه؟

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

یوسف گمگشته باز نیاید به این شهر ، غم بخور

یه بار بارون تندی گرفت. آق ابرام عباشو انداخت روی دوشش ، کلاهشو سرش کرد. از خونه زد بیرون. تا خود صبح نیومد. دم صبح که اومد خاتون بهش گفت مرد کجا رفتی نصفه شبی؟ دلم هزار راه رفت. گفت رفته بودم مرتضا رو پیدا کنم. توی راه اکبرآقا بقال سرکوچه رو دیدم. یه سیگار دستش بود و توی کوچه پس کوچه داشت دنبال یوسفش میگشت.منو دید. بهم گفت سیگار میکشی؟ گفتم آره. یه سیگار داد بهم و روشنش کرد و با هم دنبال یوسف گشتیم. اما پیداش نکردیم. هرچقدر گشتیم پیداش نکردیم....

+ چند سال شده خاتون؟
- سی سال.
+ جوون رعنایی بود یوسف. عینهو مرتضای ما. عینهو زری جان.
- چه مصیبتی بود نصیب ما شد.
+ مرتضا برمیگرده. یه روزی با زری و بچه هاش برمیگرده. مرتضامون برمیگرده.
- اگه بود الان ۵۰ سالش بود. نه؟
+ آره انگار. هعی روزگار. چه کردی با ما؟
 
اکبرآقا بقال سرکوچه سی ساله که هرشب توی کوچه پس کوچه های شهر راه میافته و یوسفش رو صدا میزنه.
مرتضا رو وقتی داشتن میبردن به آق ابرام گفت که بالاخره یه روزی بارون میباره و میشوره همه کثیفی ها رو. 
آق ابرام همیشه روزها و شبهای بارونی دلش غوغا و چشماش هم پر از اشکه.

مرتضا برگرد. برگرد که به هوای تو ،‌یوسفِ اکبرآقا اینا هم برگرده. برگرد که اینجا انگار قرار نیست هیچوقت بارون بباره.

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

.....

مرتضا قاطی سی دی ها و دی وی دی ها یه سی دی پیدا کردم که روش نوشته بودم : ....
ینی دقیقا نوشته بودم : ....
عکسهاش بود مرتضا. ۱۰ تا از عکسهای تکیش رو انتخاب و روی سی دی رایتش کرده بودم. نمیدونم کی اینکارو کرده بودم. اما هرچی که بود مال بعد از اون حادثه تلخ بود. ۱۰ تا از بهترین عکسهایی که ازش داشتم رو انتخاب و بقیه رو پاک کرده بودم. همه رو از دم پاک کردم مرتضا. میدونی چرا؟ چون تحملشو نداشتم. چون طاقتشو نداشتم عکسهای دسته جمعی و دونفره مون رو ببینم. طاقت نداشتم. اما ۱۰ تا عکس رو نگه داشتم. که یادم نره قیافه اش رو. یادم نره موهای لخت و قشنگش رو. یادم نره نگاه عمیقش رو. که یادم نره که یه روزی یه کسی کنار من بود که همه هستی من بود.
مرتضا ، آق ابرام همون روزها منو کشید کنار و بهم گفت رخت سیاه تنته و صاحب عزایی. اما یه نصحیت بهت میکنم گوش کن. گفت آق ابرام شما بزرگ مایی اما ازم نخواه که فراموش کنم. گفت نمیخوام اینو بهت بگم. نباید هم که فراموش کنی. اما برو سراغ زندگیت. هرکاری میتونی بکن که بتونی رد بشی. نه اینکه بمونی توی همین ماهِ دیِ وامونده.

یه روز ننه گلاب به ارواح خاکش قسمم داد و اشک ریخت و زاری کرد که منم دارم از دست میرم. گفتم ننه دِ آخه قربونت برم چرا با خودتو من اینجوری میکنی؟ داغ دله. قالب صابون نبوده که کلاغ از دم دستشویی توی حیاط ببرتش که. آدم بوده ننه. میفهمی آدم بوده. عزیز دل من بوده.
ننه فقط گریه میکرد مرتضا. مثل همون روزایی که تو رفته بودی و هیچ خبری ازت نبود. مثل هرروز. مثل روزهایی که میومدن خونه رو زیر و رو میکردن بلکه یه سرنخی از تو پیدا کنن و ننه از توی بالکن ضجه میزد و بهشون فحش میداد. 

آقام خدابیامرز هیچی نمیگفت. مثه همیشه. فقط نگاه میکرد. به هممون. یه لبخند تلخی میزد بهمون و روزنامش رو میخوند. 
ننه اما گریه میکرد. هرروز و هرساعت. مثل همیشه....

...از دیروز تا حالا عکسهاشو دارم نگاه میکنم. به چشمایی که دیگه زنده نیست.

اما من رد کردم مرتضا. به هرطریقی بود رد کردم. مجبورم کردن که رد کنم.
اکبرآقا بقال سرکوچه ،‌ سی ساله که عکس یوسفش رو زده به دیوار مغازه. یوسفش رعنا بود. رفت و دیگه خبری ازش نشد. عینهو خودت و زری. که عکستون خورده به دیوار خونه ننه گلاب اینا. حالا هی آق ابرام بره و بیاد بگه این رسمش نیست. به ولله که رسمش نیست. به علی رسمش نیست. اما کو گوش شنوا؟

راستی مرتضا ... نمیخوای جواب این نامه ها رو بدی؟ نمیخوای برگردی؟ هنوز بارون رو دوست داری؟ هنوز تار میزنی؟ خوش بحالت مرتضا که هرجا که هستی ،‌زری کنارته.

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

عادت

موضوع انشا : عادت

عادت کردن کار بسیار خوب و مفرحی ست. اکبرآقا بقال سر کوچه هر روز صبح عادت دارد که کرکره مغازه اش را میکشد بالا و هرشب هم میکشد پایین. اگر این بالا و پایین کشیدن های هرروزه‌ی اکبرآقا نبود ما الان در خانه مان شیر نداشتیم. ماست نداشتیم. پنیر نداشتیم. مربا نداشتیم. آبلیمو نداشتیم. خیلی چیزها نداشتیم. ما عادت داریم که هرروز صبح به مغازه اکبرآقا بقال سرکوچه مان برویم و خیلی چیزهایمان را از او بخریم. 
عادت ابعاد مختلفی دارد. بعد فرهنگی . بعد عاطفی. بعد سیاسی . بعد ورزشی. همه رقمه.
مثلا در بعد فرهنگی ما عادت کرده ایم که روزنامه ای که میخریم بعد از یک مدت کوتاه ، توقیف بشود. که اگر اینگونه نشود به مذاقمان خوش نمیاید و میگوییم اینا هم دستشون با اونا توی یه کاسه ست وگرنه چه دلیلی داره که توقیف نشن و دیگر نمیخریمش.
یا عادت داریم که در فوتبال ببازیم. حالا اگر تقی به توقی خورد و دوتا بازی پشت سر هم تیممون برد باید مشکوک بشیم به دستهای پشت پرده و مافیای فوتبال و ....
ما همه زود به همه چیز عادت میکنیم. به توی سر خوردن ها و تحقیر شدن های مداوم هم عادت کرده ایم. به بودن بخاری نفتی در کلاس های درس عادت کرده ایم. به شنیدن خبرهای بد عادت کرده ایم. به شنیدن خبر جنگ و ترور و قحطی و بدبختی و تحصن و اعتراض و اعتصاب عادت کرده ایم. این خبرها را میخوانیم و به خودمون میگوییم خب پس هنوز زندگی جریان دارد. اگر یکروز این خبرهای بد و اعصاب خردکن را نشنویم ، مریض میشویم و میافتیم کنج مریض‌خونه.
ما عادت کردیم به شنیدن دروغ. اگر یکروز کسی پیدا شد که به ما راست گفت باورش نمیکنیم .کما اینکه بارها و بارها اینکار را کرده ایم.
ما عادت داریم که چهارسال یکبار به صفهایی برویم که میدانیم آخرش چه نتیجه ای دارد. اما نمیتوانیم نرویم. عادت کردیم به بودن همیشگی در صحنه.
به بودن آدمها عادت میکنیم. به خنده هاشون . به گرمای وجودشون. به همه چیزشون عادت میکنیم. و وقتی از درون متلاشی میشیم و میشکنیم که میبینیم اون آدمها ترکمون کردن. که دیگه نیستند در کنارمون.
ترک کردن عادات موجب مرض است. فلذا کلاهمان را بگذاریم بالاتر و عاداتمان را حفظ کنیم. مبادا خدای ناکرده چیزیمان شود.
اکبرآقا بقال سرکوچه ، عادت کرده هرروز ناشتا سیگار بکشد و به ابتدای خیابان نگاه کند. شاید که یوسفش از تاکسی پیاده شد و کرایه تاکسی را حساب کرد و با یک ساک روی دوش برگشت.  بعد از سی سال.


اینو خوندی مرتضا؟ حکایت عجیبیه. حکایت من و خودته و این بارون لعنتی که نمیباره و دلتنگی های زیاد و عوارضی تهران کرجی که جمعش کردن بی شرفا. نمیدونستن که بهش عادت کردیم. تو هم رفتی و نمیدونستی بهت عادت کرده بودیم. مرتضا؟ به نبودنت عادت کردیم. پس برگرد و باش.

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

موضوع انشا : فردا

فردا روزی ست که هنوز نیامده ست. یکبار به به آقاجون خدابیامرز گفتم آقاجون، میشه فردا بریم برام بستنی بخری؟ گفتش اگه فردا زنده بودیم و زلزله نیومد و سیل نیومد و آسمون هم به زمین نیومد باشه چشم.
برای آمدن فردا ، هرشب باید دعا کنیم که آسمون به زمین نیاید و طبعا رسیدن آسمون به زمین خیلی راحت تر است تا آمدن فردا. چون که ما تاکنون فردا را ندیده ایم. فردا روزی ست که هیچگاه نیامده است. روزی ست که همیشه قرار بوده بیاد. اما ...
اکبرآقا بقال سرکوچه هنوز منتظر فردائیه که پسرش از پشت تلفن گفت فردا میام. اما نیومد. نه خودش اومد نه فردا. با هم موندن. یه جایی وسط چندتا گلوله و موشک و خمپاره. یه جایی توی تاریخ گیر کردن. 
 اکبرآقا ولی هنوز میگه که پسرم بهم گفته فردا میاد ینی میاد. این پسر من نیست که نیومده. این فردائه که نیومده. اینجوریه که اکبرآقا سی ساله که منتظر تنها پسرشه. بیچاره اکبرآقا نگاهش به در خشک شد از بس که این در باز شد و بسته شد و پسرش نیومد.
فردا روز خوبی ست. همه‌ی اتفاقات خوب قراره که فردا بیافته. ما قراره که فردا بخندیم. قراره که فردا خوشحال باشیم و برقصیم. رقص بی وقفه ای از شادی. قهقهه ای مستانه که تا آسمان برود و از ستاره ها دلبری کند. ما قراره که فردا کنار هم باشیم. قراره که دنیامون رو فردا بسازیم. قراره که آسمون شهرمون رو آبی کنیم. قراره که همه چی خوب بشه. 
ما فردا کنار هم هستیم. دستان هم رو میگیریم و در خیابانهای این شهر که قراره از فردا خلوت بشه قدم میزنیم. زیر بارانی که قراره که فردا بباره. کنار آدمهایی که دوستشون داریم و قراره که فردا بیان کنارمون. 
فردا که بیاد من و تو یکدیگر را در آغوش خواهیم گرفت و میبوسیم. فردا روز خوبی ست. چون قراره که دنیامون جای بهتری برای زندگی کردن باشه.
اما این فردای قصه‌ی ما ، هیچوقت نیومده تا حال.
معلوم هم نیست که کی قراره که بیاد...
فردا روز خوبی ست. این رو آقاجون خدابیامرز همیشه میگفت. وقتی که شبها خسته و کوفته میومد خونه و خانجون ازش از کار روزانه میپرسید و آقاجون یه آه بلندی میکشید. یه غمی رو از توی نگاهش پاک میکرد و میگفت بیخیال امروز. فردا روز خوبیه. امیدت به فردا باشه.
آقاجون خدابیامرز همیشه امیدش به فردا بود. فردایی که وقتی خانجون ازش بپرسه که امروز چطور بود کار و کاسبی ، بگه که خوب. خیلی خوب. ازین بهتر نمیشه.
اما اون فردا هم نیومد. لامصب فردا هیچوقت نمیاد. 
ولی دیگه بسه. دیگه بسه بی فردایی. که دیگه وقتشه که فردا بیاد. باهاس بیاد. که اگه نیاد زندگیمون هیچ ارزشی نداره. 
باهاس فردا بیاد. ماها حقمونه که فردا رو ببینیم. 

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

دل شده یک کاسه خون

یه تاکسی سمند داشت. اما چه سمندی. صندلی جلو شکسته بود. درب و داغون. صندلی هم رفته بود توی داشبرد دیگه. با بدبختی نشستم. اومدم صندلی رو بدم عقب. دیدم نمیره. هیچی دیگه. به خودم گفتم قراره دهنت صاف بشه تا مقصد. جلوی داشبرد عکس امل ساین و فتانه و حمیرا رو چسبونده بود. جلوی سر من هم ( دقیقا جلوی سرم )‌ یه عکس از زنده یاد فردین آویزون شده بود که روی یه مقوا چسبیده شده بود. و دقیقا هی میرفت عقب و هی میومد میخورد توی سر من. صدای ضبط به عرش کبریایی رسیده بود و در و شیشه و موتور و من همزمان با هم میلرزیدیم :
دل شده یک کاسه‌ی خون ... به لبم داغ جنون ... به کنارم تو بمون ...
و خود راننده هم شروع کرده بود این آهنگ رو با آغاسی زمزمه میکرد و توی اتوبان لایی میکشید و نور بالا میزد و فحش خوارمادر میداد به آسفالت و شهرداری و هوا و اونی که به تو (‌راننده جلویی که با نوربالای راننده نمیرفت کنار) گواهینامه داده و اونی که به تو ( اونی که با ۴۰ تا داشت توی لاین سرعت میرفت ) ماشین داده و اون پدرت و مادرت و جد و آبادت نارفیق و رئیس خط و صابکار قبلیش و خیلی های دیگه.
آقای راننده شروع کرد به درددل کردن :
یه جا کار میکردم. صاحبکارم باهام لج کرد. پدرسگ گفت دیگه نیا سر کار. ای بابا! ننت خوب،‌بابات خوب شب عیدی منو واسه چی داری از کار بیکار میکنی نمک به حروم؟ اینا رو که نگفتم بهش که. نه بابا خر که نیستم که. تف کردم توی صورتش. گفتم تو مرد نیستی. تو نامردی. تو از سگ کمتری. اینا رو گفتم و اومدم بیرون. سر کوچه رسیدم گفتم عجب غلطی کردما. اما گفتم گور باباش. نشستم توی ماشین. اولا که اینو نداشتم که. اینو تازه یه ساله گرفتم. قبلش یه جوانان داشتم. آقا ما با این جوانان مخ میزدیما. ینی راه به راه. میرفتیم دربند. دخترا جلوی پاشون آقا به حضرت عباس قسم به همین وقت عزیز قسم جلو پاشون بنز بود هی بوق میزد هی چراغ میزد سوار نمیشد. من میرفتم اینا میدوییدن سمت من. کار یه بار دوبار هم نبودا. آقا همیشه همین بساط بود. اصن یارو میومد میگفت تو چی داری که اینا میان سراغت؟‌میگفتم جنمشو دارم. اینا رو بیخیال. آقا دیروز یه یارو توی ماشین ما نشست. کارشناس ارشد شهرداری بود. اصن آقاهه اینکاره بودا. شرکت ساختمون سازی داشت. میگفت آقا اصن این پل صدر رو اینا واسه ننشون میساختن بیشتر گره ترافیکی رو باز میکرد. به خود خدا قسم جدی داشت حرف میزد. بعد گفتم راست میگه ها. اصن آقا صدر ترافیک نداشت که. ما از رسالت مسافر سوار میکردیم واسه هفت تیر. انقده صدر خلوت بود ما مینداختیم از صدر میرفتیم هفت تیر. توی چند دیقه؟‌ ۱۰ دیقه آقا ۱۰ دیقه. اصن آقا شما میدونی چه بخور بخوریه؟ نمیدونی دیگه. هیشکی نمیدونی. برو کنار پدرسگ با اون رانندگیت. بله. میگفتم آقا میگفتم. راستی آقا این ماشینا (‌اشاره به یک کیا اپیروس )‌ چنده؟ خیلی پدرسگ مامانه. نمیدونی شمام؟ ارزون شده؟‌اصن مگه اینا هم گرون شده بود؟ ۲۰۶ که ارزون شده. سگ بزنه خوارمادر همشونو سرویس کنه. چه مملکتیه؟ دوره شاه آقا میرفتیم کازینو آخر هفته ها آخر شبها اصن هروقت خودمونو خالی میکردیم. با انرژی میومدیم خونه. الان من از شما میپرسم. من نوعی حالا شما رو کار ندارم کجا باید خودم رو خالی کنم؟‌ همینجا رو بپیچم؟‌بعله. روی چشم. بعد آقا اصن سه هزار میلیارد تومن رو خوردن و بردن و یه آب هم روش خوردن و هیچی به هیچی. معلوم هم نشد چی شد و کی بود و چی بود. بعله. همینجا پیاده میشین؟ رو چشمم. ببخشید سرتو درد اوردم. قربانت. خوش بگذره. سلام برسون. چاکریم. قربانت. سلامت باشی. خوش باشی آقا. شما خوش باشی انگار ما خوشیم. بعله آقا. همینجا رو دور بزنم؟ راه نداره از همینجا برم؟ ئه بن بسته؟ باشه آقا برمیگردم . قربانت. ببخشید سرتو درد اوردم. سلامت باشی. خوش بگذرون آقا. خوش باش آقا.

دخترک فال فروش

یه روزی مثل همین امروز لعنتی بود. سرد و سرد و بدتر از آن ، هوا سوز داشت. چنان سوزی داشت که اشک رو از چشم هرکسی سرازیر میکرد. 
و ما سراسیمه و با عجله از خیابون ونک به سمت میدون در حال حرکت بودیم و از سرما به خودمون میلرزیدیم.
در اون تاریکی شب روی سکوی یکی از خونه ها ،‌دختر بچه ای حدودا ۱۰ ساله نشسته بود. در دستش چندتا فال بود و خودش را جمع کرده بود و گریه میکرد. بی صدا گریه میکرد.
اولش بی توجه به دخترک به مسیرم ادامه دادم. ۱۰ قدم رفتم. وایسادم. دست کردم توی جیبم. یه هزاری برداشتم و بردم دادم به دخترک. گفتم چنده؟ گفت هزار. گفتم یکی به من میدی؟ دخترک در حالیکه میلرزید از سرما و اشک میریخت بسته فال رو گرفت سمتم و گفت یه فال بردار.
ازش فال گرفتم و اومدم خونه. اما از فکرش در نمیام. دخترک معصومی که بی صدا اشک میریخت و میلرزید.
و باز این سوال تکراری مثه خوره افتاده به جونم که چرا؟
لعنت به شهری که دختران ۱۰ ساله اش در این سرمای سوزناک یه جایی در تاریکی این شهر نشسته اند و بی صدا اشک میریزند.
لعنت به آدمهایی که بی توجه به آنان از کنارشان رد میشوند.
 

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

او دیگر برنمیگردد

تلخ ترین جمله‌ی این چند وقت همین است که با ناباوری بدان نگاه میکنیم : تمام مدرسه ها را هم اگر گرم کنی ،‌او دیگر برنمیگردد.

اشک ، داغ دل ، فحش ، پوزخند ،‌کینه ،‌ بیخیالی ...
هرکسی یه حس و حالی داره. مهم هم نیست حس و حال افراد. مهم اینه که او دیگر برنمیگردد.

ناپالم؟ بخاری نفتی؟ وطن فروش؟ برادر ، بفهم و حرف بزن. حرف رو مزه مزه کن و بگو. که البته هرچه میخواهد دل تنگت بگو. مهم هم نیست حرفات. مهم اینه که او دیگر برنمیگردد.

وزیر؟ استعفا؟ استیضاح؟ چه اهمیتی دارد که وزیر کیست و چه کار میکند و چه عکس العملی دارد و چگونه بازخواست میشود؟ مهم اینه که او دیگر برنمیگردد.

چندبار؟ چندبار تاکنون؟ چندبار دیگر؟ چند صورت سوخته؟ چند طفل معصومِ از دست رفته؟ تا کی؟ این یک سوال جدی ست. تا کی؟ بزودی؟

مهم وعده و وعیدها نیست. اصلا صدای وعده دهنده به کسی نمیرسد. برود به جهنم. خودش و وعده و وعیدهایش با هم. چه چیز عوض میشود؟ او برمیگردد؟ نه. او دیگر برنمیگردد.

بخاری نفتی؟ هنوز؟ اون که رفت نه جاسوس بود نه خودفروخته نه وطن فروش نه ضد انقلاب نه بی ارزش. او یک انسان بود. او و تمام کسانی که تاکنون اینگونه رفته اند کودک بوده اند ،‌دانش آموز بوده اند .

آنها فرزندان این سرزمین بودند. فرزندان زنان و مردانی که شاید هیچوقت فرصت نکردند فرزندشان را یک دل سیر ببینند. برای آخرین بار ...
این مهم است. چون او دیگر برنمیگردد ...

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

طبل بزرگ زیر پای چپ

جناب سرهنگ کلاهش رو سرش گذاشت. عصایش را به دست گرفت و از خانه خارج شد. قبل از اینکه در را ببندد بلند گفت :‌خداحافظ.
صدایی نیامد. بلندتر گفت : من رفتم. خانوم؟ خوابیدی؟ میگم من رفتم. چرا جواب نمیدی؟
نگران شد. برگشت. سراسیمه و تا اونجایی که میتونست به سرعت به سمت اتاق خواب رفت. با نگرانی به اتاق خواب نگاهی انداخت. و به تخت. به تخت خالی.
تختی که چند ماهی میشد خالی بود. تخت دونفره ای که حالا شده بود تک نفره. شده بود جای یک پیرمرد تنهای بازنشسته و جای یک عالمه خاطره و اندوه و دلتنگی.
مردی که روزگاری هیبتش و صدای پوتینش لرزه بر جان همگان می انداخت ...
در خانه را بازکرد. کفشهایش را به پا کرد و رفت. عصا را بر زمین میکوبید . با نهایت توان. به یاد قدیم ها که زمین زیر پایش میلرزید.
جناب سرهنگ در خیابان ها راه افتاده بود. نه بخاطر اینکه بخواهد قدم بزند. فقط میخواست در خانه نباشد.
رفتن زنش را باور نداشت.
رفتن روزگار شکوه و جلال خودش را هم باور نداشت.
این خیابانها برایش غریبه بودند. همه جا و همه کس برایش غریبه بودند. 
به خودش میگفت دوره ات گذشته سرهنگ. گذشت روزگاری که اون همه سرباز از ترست میشاشیدن توی تنبون خودشون. 
دوره ات گذشته سرهنگ. همون روزی که استعفا دادی اومدی بیرون دوره ات تموم شد.
دوره ات گذشته سرهنگ. همون روزی که راه خونه تون رو گم کردی و تا ساعتها در خیابانها سرگردان بودی.
گذشت اون روزها سرهنگ. که یه پادگان جلوت خبردار وایسه.
سرهنگ همه اینها را به خودش میگفت و همه اینها را میدانست. اما دلش نمیخواست باور کند. نمیخواست و نمیتوانست که به خودش بقبولاند که دوره اش تمام شده.
هرروز جناب سرهنگ از خونه که میخواد بیاد بیرون از خانومش خداحافظی میکنه. اما دریغ از یک بار که جوابی بشنوه که بگه : به سلامت.
دلش پادگان میخواست. دلش جیپ ارتش را میخواست که هرروز صبح بیاید دنبالش. دلش تمام آن مدالها و درجات را میخواست. دلش بازگشتن تمام اون شکوه و جلال را میخواست. روزگاری که رفت از یاد ...
آخرین روز که رسید ، سرهنگ دیگر کت و شلوارش را نپوشید. سراغ لباس نظامی اش رفت و پوشیدشان. پوتین هایش را از ته کمد به بیرون کشید و به پا کرد.
روی تخت خوابید. با یاد همسرش و در حالیکه عکس همسرش را در دست داشت. 
دوره اش تموم شده بود. این را خودش هم میدانست و باور کرده بود. قرار به رفتن بود. عزم رفتن داشت. 
این عادت ارتشی هاست. رسم رفتنشان همینگونه ست.
طبل بزرگ زیر پای چپ ...
مارش عزا در خانه جناب سرهنگ ...
روزگاری که دوره اش تمام شده بود و شده بود سراسر تحقیر و نکبت.
خانه ای که دوره اش تمام شده بود و به زودی خراب میشد و برج میشد.
سرهنگی که دوره اش تمام شده بود...
این را نفسی که دیگر بالا نمیامد هم فهمیده بود.

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

در ستایش کیهان کلهر

شب بود. سکوت بود. کویر بود. هرچه بود صدای ساز تو بود.هرچه بود فقط تو بودی که آرشه را بر سازت میکشیدی و چشمانت را میبستی و رها میشدی در دنیایی که خودت ساخته بودی. و هرچه که بود ما را اسیر میکردی. اسیر نوای جادویی سازت.
زمستان بود ... زمستان است ... هوا بس ناجوانمردانه سرد بود ... هنوز هم سرد است ... هرچه که بود بازهم در این سرمای ویرانگر صدای ساز تو بود که در آسمان طنین انداز میگشت و تو بودی که ما را گرم میکردی. با نوای جادویی سازت.
حکایت غریبی بود. حکایت فریادت. حکایت شیدایی ات. حکایت فریادهایی که همراه میشد با نوای جادویی سازت. و به ما این نکته را میفهماند که بی همگان هم که به سر شود بی تو و سازت به سر نمیشود.
با تو در این مسیر آمدیم. هرجا که تو ما را بردی آمدیم. به هوای تو و نوای جادویی سازت. با تو همسفر مسیری شدیم که تا بیکران های دوردست میرفت. و هیچگاه نفهمیدم چطور و چگونه به بیکران دوردست رسیدیم. هیچ نفهمیدم. فقط میدانم که هرچه بود و نبود از آنِ تو بود و ساز تو و نوای جادویی سازت.
پیر شدی استاد. این را محاسن سفیدت میگوید. این را چهره‌ی خسته ات میگوید. اما هنوز که هنوزه سازت را که در دست میگیری و شروع میکنی به نواختن ، خودت رها میشوی و باز ما را اسیر میکنی. اسیر این زمین . اسیر نوای جادویی سازت. 
... و باز یکی از همین شبها بود که من نشسته بودم و به آسمان نگاه میکردم و صدای کمانچه‌ی تو بود که در این شهر خاموش طنین انداز شده بود. شهر خاموشی که انگار هیچوقت نمیخواد و نباید که روشن شود. دیگر از شبهای روشن خبری نیست. 
... و من باز اسیر نوای جادویی سازت شده بودم.
 شب بود. سکوت بود. کویر بود. هیچ چیز نبود و هرچه بود تو بودی و ساز تو و هنرت.

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

جاده ای رو به مردی بی سایه

+ چقدر دیگه مونده برسیم؟
- نمیدونم. این جاده هیچ نشونه ای از رسیدن درش نیست.
+ از همون اول میدونستیم که نمیرسیم. اما خب من خسته شدم.
- یه استراحتی بکن. شاید به یه جایی برسیم. شاید یه نفر پیدا شد که ازش یه چیزی بپرسم. نمیدونم. هیچ خبری هم از ماشین های دیگه و آبادی و علائم راهنمایی نیست.
+ درست اومدیم؟
- مگه قرارمون بود که راه درست رو بریم؟
+ نه خب. ولی اداشو که میتونستیم در بیاریم.
- خب بیا تظاهر کنیم که نیم ساعت دیگه میرسیم.
+ به کجا؟
- به اونجایی که نیم ساعت دیگه توشیم.
+ هیچ جا نیست.
- من نهایت تلاشم رو میکنم که از بیراهه ترین راه ممکن به یه جا برسم.
+‌ رسیدنی در کار نیست. این صد بار. قرارمون همین بود.
- قرار شده بود تظاهر کنیم که به یه جایی میرسیم خب.
+ خسته شدم از این همه تظاهر. از اینکه همه چی خوبه . از اینکه من خوبم. از اینکه تو خوبی. از همه چی خسته شدم.
- تمومش کنیم؟
+ چجوری؟
- اون آقاهه رو میبینی اونجاست؟
+ همون که شبیه درخته؟
- درخت چیه باو؟ همون که سایه‌ش سر نداره. همون که کلاه سرشه و یه بارونی تنشه.
+ کیه اون؟ اینجا چیکار داره؟
- اون همیشه توی کابوس های من هست.
+ اینجا مگه کابوس توئه؟
- نه. اینجا همونجاست که قرار بود نیم ساعت بعد درش باشیم.
+ اون آقاهه چرا سایه اش سر نداره؟
- هیچ وقت نگفت دلیلشو.
+ چیا بهت گفته؟
- هیچی نگفته تا حالا.
+ من دلم میخواد آروم تموم بشه همه چی.
- چشماتو ببند. قرارمون با مرد کلاه دار بعد از این تونله.
+ یه قول بده که هیچ وقت این تونل تموم نشه.
- تموم نمیشه. ته نداره. ما توی تونل تموم میشیم.
+ شب بخیر.
- شبت بخیر.

... و پسرک دلش میخواست بمیرد. جایی بین آخرین پیچ این جاده‌ی لعنتی تونل. دلش میخواست قبل از رسیدن به تونل چشمانش را میبست و دیگر هیچوقت باز نمیکرد. دلش میخواست یکبار برای همیشه این کابوس ها تبدیل به واقعیت بشن. یکبار برای همیشه مرد کلاه دار کابوس هایش حرف میزد. حرکتی میکرد. جانی میگرفت.
نه اینکه هرشب به خوابش بیاید و گوشه ای از خواب بایستد و به پسرک نگاه کند .
بخاطر خدا حرف بزن لامصب. فقط ایستادن و پوزخند زدن تنها دلیل تو برای هرشب آمدن به خواب پسرک نیست.