۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

حوض نقاشی و ماه آسمون

آقاجون در حیاط نشسته. مانند همیشه‌ی این سالها که سایه‌اش بالاسر ما نبوده. سایه‌اش این روزها و این ماهها فقط بالاسر ماهی قرمز توی حوض است که نوروز ۱۰ سال پیش یا قبلترش، مرتضی خریده بود. این ماهی شده است تمام زندگی آقاجون خدابیامرز ما که حالا هم که نیست اما سایه‌اش بالاسر حوض نقاشی توی حیاط هست. همان حوضی که مرتضی در دفتر نقاشی‌اش کشیده بود. در نقاشی، یک حوض هست، یک گلدان و دو تا ماهی. بالایش هم نوشته شده برای آقاجون و خانجون. سال نو مبارک.
با همون خط خرچنگ‌قورباغه‌ی کلاس اولش.
یه بار خانجون دفتر نقاشی رو بازکرد و سر آقاجون داد کشید که آخه مرد بیا برو دم مغازه، چیه نشستی پای حوض نقاشی؟ تا قیام قیامت هم که بشینی از اون تو نه مرتضی میاد بیرون و نه ماهی زنده میشه. اون فقط یه نقاشیه.
آقاجون گوشش بدهکار نبود. داشت خرده نون‌ها رو میریخت توی آب واسه ماهیه. ماهی قرمز نقاشی هم اومده بود داشت نون میخورد.
آقاجون خدابیامرز خیلی رویاپرداز بود. یه شب توی رویا، مرتضی اومد به خوابش. با زری بود. دست در دست هم. آقاجون رفت دنبالشون. بنده خدا کلی راه رفت. دم دمای صبح بود که بیدار شد. روی ابرها بود. کنار ماه و ستاره‌ها. بالای خونه‌شون. به ماه گفت تو که ماه بلند آسمونی، خدا خیرت بده مرتضای ما رو ندیدی؟ ماه یه لبخندی زد و گفت از ستاره بپرس. آقاجون خدابیامرز رو کرد به ستاره گفت تو که ستاره میشی دور ماه رو میگیری، مرتضای ما رو ندیدی؟ ستاره یه چشمکی به آقاجون زد و گفت سلام آقاجون. من مرتضام. آقاجون خدابیامرز خیلی زودباور بود. اما نه دیگه در این حد. یه بار دیگه پرسید بعد باورش شد. آقاجون خدابیامرز مرتضی رو پیدا کرد. ماه به آقاجون گفت دیگه ما باهاس بریم. شما بیا جای ما وایسا. کنار دست آقا مرتضات. آقاجون خدابیامرز خیلی کار داشت. میخواست نمازش رو بره بخونه. اما حالا دو رکعت اونقدر مسئله‌ای نبود که از خیر ماه شدن و کنار مرتضی موندن بگذره. فلذا قبول کرد. شد ماه بلند آسمون. یه ماه سبیل‌دار. خانجون اومده بود کنار پنجره. از این پایین به آسمون نگاه کرد. یه ماهی رو دید که سبیل داشت و کلاه شاپو سرش بود و داشت بهش چشمک میزد. فکر کرد خیالاتی شده. رفت آقاجون رو صدا کنه بگه بیا ببین ماه سبیلو شده. هرچی آقاجون رو صدا کرد جوابی نشنید. آقاجون دراز کشیده بود و خروپف هم نمیکرد دیگه. با یه لبخند بر لب. انگار سالهاست خوابیده. انگار سالهاست داره خواب هفت تا پادشاه رو میبینه. کی دلش میومد آقاجون رو از خواب بیدار کنه؟ از خوابِ نازِ دیدن مرتضی و ماه شدن خودش.
خانجون گریه میکرد. بی‌تابی میکرد. ماه آسمون افتاد توی حوض نقاشی. کنار ماهیهای قرمز مرتضی.
به سال نکشید که خانجون هم اون خواب رو دید. خواب مرتضای ستاره و آقاجونِ ماه رو. خودش هم ابر شد و دورشون رو گرفت. با اون چادر گلدار خوشگلش.
چه دفتر نقاشی خوشگلی شده بود. ماه داشت. ابر داشت. ستاره داشت. آسمون داشت. همه توی حوض نقاشی بودند. کنار هم خوش بودند.
قصه‌ی ما به سر رسید، آقاجون به مرتضایش رسید.
بالا رفتیم آقاجون بود. پایین اومدیم آقاجون بود. همه‌ی دار و ندار ما آقاجون بود.
آقاجون خدابیامرز خیلی ماه بود.

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

ذبیح ما رو ندیدی؟

ذبیح که داشت میرفت فرنگ، آقاجون جلوش رو گرفت. به شوخی برگشت بهش گفت که ذبیح، زنِ بور بگیر لامصب. زن بور بگیر. خسته شدیم از عروسهای چشم قهوه‌ای و مو مشکی. ذبیح یه پوزخندی زد و آقاجون رو بغل کرد. خانجون رو که داشت گریه میکرد بوسید. کوله پشتیش رو انداخت روی کولش و رفت. برای بار آخر و برای همیشه رفت. هزار بار رفتنش رو نوشتم. هزار بار نوشتم که ذبیح رفت. ولی هیچوقت باورش نکردم. این رفتنه دلیل نداشت. مرتضی دلیل داشت رفتنش. مرتضی انگیزه داشت. مرتضی چاره‌ای نداشت. مرتضی زری رو داشت. زری همه جون مرتضی بود. مجبور شده بودن برن. رفتن و دیگه خبری ازشون نشد. بعدها البته یکی یه نامه داد که مرتضی رو در حال فرار کشتن. زری رو هم انداختن زندان. اما کی بود که باور کنه؟‌ آقاجون نامه رو پاره کرد و یه پوزخندی زد و گفت مزاحم بوده. خواسته اذیت کنه. 
یه فیلمی هست از یه روز جمعه. ذبیح داره کباب به سیخ میکشه. آقاجون نشسته روی تخت توی حیاط. تکیه داده به پشتی. داره رادیو گوش میده. فیلمبردار بهش میگه آقاجون دارم فیلمتون رو میگیرم. یه چیزی بگین. آقاجون هم شروع میکنه به آواز خوندن. روحوضی. مرتضی داره با ذبیح شوخی میکنه و دوتاشون میگن و میخندن. هنوز خبری نبوده. هنوز نیومده بودن دنبال مرتضی. یه دختر خجالتی یه لحظه‌ توی فیلم هست که میاد و بازوی مرتضی رو میگیره. ما زری رو همون یه بار و توی همون یه صحنه از فیلم دیدیم.  هنوز چیزی عوض نشده بوده. هنوز میشد نفس کشید. هنوز بوی دود خفه‌مون نکرده بود. هنوز چشمام میتونست ببینه. هنوز خوش بودیم. در فیلم به وضوح مشخصه که آقاجون کیفش کوکه. خانجون سرپاست. ذبیح و مرتضی سرزنده‌ هستند. چشمای مرتضی عاشقه. دلش داره میره واسه زری. ما از کجا فهمیدیم؟ از رد نگاه مرتضی که توی فیلم پی زری میگرده. 
ما خیلی چیزها رو نمیدونستیم. فیلمها بهمون نشون دادن که چی به چیه. همین چار پنج تا فیلم قدیمی شدن همه زندگی آقاجون و خانجون. 
هربار فیلم که تموم میشه، آقاجون برمیگرده میگه ذبیح ما رو کسی ندیده؟
ذبیح ما رو کسی ندیده؟ مرتضی ما هم گمشده. همراه با زری جانش. 
 

۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

من از تو راه برگشتی ندارم

بازگشت یعنی رفتن و دوباره آمدن که شکلهای مختلفی هم دارد. یک نمونه‌اش بازگشت غرورآفرین است. که کسانی هستند که میروند غرور می‌آفرینند و بعد برمیگردند. جلوی پای اینها باید قربانی کنند. چراغانی کنند. پلاکارد بزنند و شام بدهند.
یک نمونه‌ی دیگرش بازگشت بی سر و صدا است. این برای کسانی‌ست که دلشان نمیخواهد کسی از بازگشتشان خبردار شود. به دو دلیل. یا نمیخواهند کسی سر از کارشان در بیاورد و اصولا به بقیه چه که اینها کی میرن کی میان یا از بس مفتضحند روشون نمیشه جلوی در و همسایه هویدا گردند.

بازگشت از سفر با سوغاتی همراه است. که موجب شادی و مسرت اطرافیان فرد بازگشته از سفر میگردد. گاهی اوقات هم فرد بازگشته از سفر، خودش و چمدانش را در سفر جا میگذارد. فلذا هیچ چیزی برای اطرافیانش نمیاورد. که خب بعد از چندبار تکرار، رفتن و برگشتنش برای دیگران بی معنا و بی اهمیت میگردد.

گاهی اوقات هم یک کسی میرود که برگردد. اما دیگر خبری از او نمیشود. مثالش را بخواهید همین مرتضی. پسر آقاجون خودمان که بیچاره آقاجونمون رو پیر کرد از بس که برنگشت. 

ایستگاه راه آهن شهر،‌ پر است از آدمهایی که کنار سکوها ایستاده‌اند منتظر بازگشت عزیزانشان. عزیزانی که مدتهاست رفته اند. قرار هم نیست برگردند. اما اینها نمیخواهند باور کنند. 
فرودگاه شهر پر است از افرادی که پلاکارد به دست ایستاده‌اند و منتظرند تا عزیزشان بازگردد تا به او را به آغوش بکشند. و میدانند که بالاخره روزی آن هواپیمای لعنتی به زمین خواهد نشست. هرچقدر هم تاخیر داشته باشد اما بالاخره روی زمین مینشیند.

گاهی اوقات هم آدمها بازمیگردند به گذشته. گذشته ای که دوستش میدارند. به سالهایی که رفته. به خاطراتی که گذشته. عشق میکنند از یادآوریشان و لذت میبرند از بودنِ خود در گذشته. 
گاهی اوقات هم مجبورند که بازگردند به گذشته. حتی اگر دوستش نداشته باشند.
میمانند در همان گذشته. در حین جستجویشان در خاطرات،‌میرسند به یک خاطره. به یک واقعه. به یک تاریخ. و گیر میکنند در آن خاطره / واقع / تاریخ. قفل میشوند و دیگر توان بازگشت به زمان حال را ندارند. آدمهای بسیاری اینگونه‌اند. مثالش همین اکبرآقا بقال سرکوچه‌مان که گیر کرده است در تاریخی که پسرش را برای آخرین بار دید. که یوسفش گفته بود که به زودی برمیگردم. شاید مثلا یک ماه دیگه. اما دیگر برنگشت و اکبرآقا تنها مانده‌است در تاریخی که پسرش کوله‌پشتی را بر دوش انداخت و سرخوشانه رفت. رفت که به خیال خودش بازگردد اما ای دریغا که هرگز بازنگشت...

آقاجون ما میگه آدم باهاس همیشه به راهی بره که از بازگشتش مطمئن باشه. اما مرتضی باهاش اختلاف سلیقه داشت. میگفت یه سری راهها هست که آدم باید به اونها قدم بگذاره و میدونه که برگشتی ندارند. آخرش هم رفت به یکی از همین راههای بی بازگشت. رفت و قصه‌اش شد افسانه و آقاجون حالا دیگه هرشب واسه نوه‌هاش قصه‌ی مردی رو میگه که قدم در راه بی‌بازگشتی گذاشت و دیگه برنگشت. هرچقدر چشم انتظار موندیم بازنگشت. هرچقدر دعا کردیم بازنگشت. هرچقدر گریه کردیم بازنگشت. اما خدا رو چه دیدی؟ شاید یه روز که آقاجون قصه‌اش رو تموم کرد و چشمان بسته‌ی نوه‌هاش رو بوسید و خواست از اتاق خواب بره بیرون، مرتضی رو ببینه که برگشت.

گاهی اوقات هم هست که فرد بازمیگردد. اما کسی نیست که از او استقبال کند. کسی نیست که بازگشتش را ببیند. کسی چشم انتظارش نیست. فرد سرخورده میشود و لعنت میفرستد به خودش که چرا بازگشته.

بازگشت خوب است. در زندگی هرکسی باید بازگشتی وجود داشته باشد. آدمی بدون بازگشت تمام میشود. اما یادمان باشد که گند کار را در نیاوریم. یه بار برگردیم. دوبار برگردیم.دفعه‌ی سوم اگر استقبال کننده‌ای باقی مانده باشد با فحش و کتک پذیرایمان خواهد بود.

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

جنگ جنگ تا پیروزی نهایی ...



میخواهم فاتح قلبت شوم. میخواهم حصرت را بشکنم. میخواهم روزهای خوش صلح را به یاد بیاورم. هرچند یادآوری‌اش خیلی سخت باشد.
میخواهم بروم از بالای تمام برج‌های دیده‌بانی فریاد بزنم و لعنت بفرستم به تمام بمب‌های دنیا. به تمام جنگهای دنیا و اهمیت ندهم به هرچه میخواهد اتفاق بیافتد. میخواهم تانک‌ها و موشک‌ها را به  سخره‌ بگیرم. بروم پشت مسلسل و بی وقفه به آسمانی که بی‌تفاوت فقط نظاره گر است شلیک کنم. 

میخواهم در اروندرود شنا کنم. تمام قایق‌های غرق شده‌ را نظاره کنم. تمام آرپی‌جی‌هایی که به قایق‌ها اصابت کردند را نفرین کنم. شنا کنم و اشک بریزم برای باکری که جنازه‌اش در اروند رود مانده. 
میخواهم در اروند بمانم. با تو یا بدون تو. اینجا دیگر آخر خط من است. اینجا آخرت من است. به چشمانت نگاه میکنم هیچ نمیبینم به جز سربازانی که بر زمین افتاده‌اند. هیچ چیز نمیبینم به جز نخل‌های سوخته. به جز بیمارستانهای خمپاره خورده. صدایم میکنی. نمیشنوم. در گوش من صدای خمپاره پیچیده است. صدای ناله‌ی سربازان. صدای هواپیماها و صدای فریاد. صدای پای مرگ.
میخواهم به سردشت قدم بگذارم. به شهری پر از ارواح. بروم به مهدکودک و دبستان شهر. ماسک خود را بردارم. بدهم به اولین دختربچه‌ای که دیدم و بمیرم کنارش. دست در دست عروسکی که بغل کرده است. کنار خروارها خاک. خاک شوم و بمانم در صفحه‌ای ننگین از تاریخ.

میخواهم اسیر شوم. اسیر تو . اسیر زمانه. اسیر روزگار. بمانم در سوم خرداد ۱۳۶۱. بمانم در روز خوب پیروزی. روز خنده‌ی ما و روز گریه‌ی دشمن. بشینم کنار پدرم که از خوشی اشک میریزد.
میخواهم دست در دست تو مجنون شوم. بروم به جزیره‌ی مجنون و دیگر برنگردم و بشم یکی از چند صد رزمنده‌ای که در مجنون ماندند و بازنگشتند.
میخواهم بگردم در چزابه و یوسف را پیدا کنم. یوسف اکبرآقا را. جنازه‌اش هم برنگشت. یه مشت خاک بردارم ببرم برای اکبرآقا بگم پسرت روی اینها دراز کشیده بود. تمام کنم این همه سال چشم انتظاری‌اش را.
میخواهم تو را فتح کنم و نقاط استراتژیکت را بدست بگیرم. چنان بدست بگیرمت که نفست بند بیاید. 

میخواهم برایت بخوانم. همان زمان که صدای گلوله‌ها میاید بخوانم که شهر آزاد گشته لامصب. نبودی که ببینی. و بگردم دنبال نشانه‌هایی از تو در خیال خودم.
میخواهم به جنگ نفت‌کش‌ها بروم. یک تنه. با یک قایق. با یک پارو. با همان قایق متلاشی شده‌ی مهدی باکری. با همان قایق تمام نفت‌کش‌ها را غرق میکنم. تمام دنیا را به چالش بکشم. فریاد بزنم لعنت بر تمام جنگهای دنیا. 
میخواهم  قطعنامه صادر کنم. قاطعانه‌ترین قطعنامه‌ی تاریخ که به اتفاق آرا تصویب میشود. میخواهم تو را بدون هیچ ترسی از بمب و موشک در آغوش بکشم. میخواهم تو را بدون ماسک ببوسم. میخواهم کنارت سرخوشانه قدم بزنم. در نخلستان‌های آباد.
من و تو، یکروز گرم در خرمشهر. برویم که آزاد شویم. مانند همین خرمشهر. شهر خون. که آزاد شد. و از طریق رادیو به اطلاع همگان برسانیم :
شنوندگان عزیز توجه فرمایید ...

*عکس از اینجاست : http://gohardashti.com/?page=gallery&item=2
آلبوم عکسش فوق‌العاده‌ست.

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

نیستی و شوربختانه هوا چه گرفته است لعنتی

هوای امروز و چند روز آینده به مانند چند روز قبل است. بی هیچ تغییری. آفتابی و گرم. اما گرفته.  میبینی لامصب؟ حال هوا هم گرفته است از نبودنت. گرم است و خشک و بی‌احساس. بی هیچ باد خنک صبحگاهی‌ای که بوزد. بخاطر دلخوشی موقت ما هم که شده هیچ نسیمی در کار نیست.
بیا که آمدن تو خوب است. آمدنت را هیچ سازمان هواشناسی در هیچ کجای دنیا پیشبینی نمیکند. بیا و غیرقابل پیشبینی شو و اینجا را متلاطم کن. هوا را دگرگون کن و دل ما را هم. 
دیشب اخبار ساعت ۹ از آسمانی صاف و آفتابی و افزایش دمای هوا تا آخر هفته خبر داد. اینها نمیدانند. هیچ چیز نمیدانند. و خب ندانند. چه اهمیتی دارد دانستن و ندانستن آنها؟ بگذار دمای هوا به پنجاه درجه برسد. بگذار تعطیل شویم. کسب و کارمان برود به درک. وقتی تو نباشی چه سود؟ میخواهم هفتاد سال سیاه کار نکنم. 
تو خود ابری. تو خود بارانی. 
بیا که اینجا بارون نمیباره. خیلی وقته که هیچ نم بارونی اینجا نزده. بیا که مه غلیط صبحگاهی‌ام آرزوست. خاصه آنکه تو هم باشی و صدای خواب‌آلودت هم باشد و خنده‌هایت هم.
وقتی تو نباشی تمام این ریزگردها به خودشان اجازه میدهند باشند. بودن آنها در گروی نبودن توست. لذت میبرند از نبودنت. بیا و مشت محکمی با توده هوای پرفشارت به دهان آنها بکوب. 
تو خود جبهه هوای دگرگون کننده‌ی احوالی. بیا و شرایط آب و هوایی را تغییر بده. تثبیت شو. پایدار شو یا اصلا ناپایدار باش. هرچه میخوایی باش. فقط باش.
بیا که آمدنت احتمال آبگرفتگی معابر و چشمان را از شوق تقویت کند. بیا از بارش برف در ارتفاعات آغوشت خبر بده. بیا از سامانه‌ی بارشی در نوار شمالی چشمانت خبر بده و با تنت طوفات به پا کن. در این دشت، در این شهر و البته در این دل.
خسته شدم از بس کارشناسان هواشناسی از گرمای هوا گفتند و ریزگردها و افزایش دما. 

لبانت ابرهایی‌ست که قرار است سامانه‌ی پرفشار باشند. بی‌وقفه ببوسند. آغوشت جبهه‌ هوای گرمی‌ست که مرا در بر خواهد گرفت و چشمانت خودِ باران است. بیا که در بیست و چهار ساعت گذشته و حال و آینده، بیشینه‌ی هوا آغوشت باشد و کمینه‌ی هوا دستان سرد من باشد. بیا و باعث و بانی کاهشِ تدریجیِ دغدغه‌های من باش.
اصلا در پاره‌ای اوقات هم گرفته باش. این حق طبیعی هر آب و هوایی‌ست که گاهی اوقات هم برای خودش باشد. برود در غار تنهایی خودش و گرفته باشد. متلاطم باشد. طوفانی باشد. سیل به راه بندازد و خساراتی هرچند مختصر را به کشاورزان بیچاره‌ی این مرز و بوم وارد کند. نه نه. این کار را نکن. ناسلامتی قرار است تو رحمت باشی. نه عذاب.
بیا که هوای ناپایدار تو از تمام این سامانه‌های ناپایدار کنونی بهتر است. 
تو فقط باش. حداقلش این است که هرشب ساعت ۹، اسمت را در گزارش هواشناسی بشنوم.
نه اصلا اگر میخواهی بیایی فقط کافیه به خودم بگی. یا بی‌خبر بیا. یا هرچی هست به خودم بگو.  بیا خودمان را درگیر گزارشات هواشناسی نکنیم. بیا مسائلمان فقط برای خودمان باشد نه اینکه سر یک ساعت خاصی تمام شهر آمدن یا نیامدنت را بفهمند و در موردت حرف بزنند. 
این آخر هفته چه چیز انتظار ما را میکشد؟ همین هوای غم‌انگیز فعلی یا یک سامانه‌ی بارشی هیجان‌انگیز؟
میخواهم کنارم باشی و هوا را دونفره کنی. 
میخواهم مه‌آلود باشم. میخواهم هوا را نفس بکشم. میخواهم رها باشم از این دود و دم. از این فضای غبارآلود.
و تو چه میدانی که چه غمی است در این هوای ناپایدار. انگار آسمون میخواد فریاد بزنه و به زمین بگه میبوسمت اما نمی‌مونم.
اما بیا برای یکبار هم که شده علم هواشناسی را دگرگون کنیم. معادلات را از نو بنویسیم و تو بشو تنها جبهه‌ هوایی که میبارد و پایدار است. تنها سامانه‌ی بارشی عالم که آغوش دارد. تنها توده هوایی که احساس دارد و میبوسد. تنها بارانی که دلبر است و دلبری کردن را خوب بلد است. تنها ابری که میخندد. 
و من؟ من احتمالا میشوم خوشبخت‌ترین مرد دنیا. که در میان ابرها قدم بزنم با ابر دلبر خودم.
بیا. نرو. بمان. ببار. بر من ببار و تازه‌تر شو.

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

در ستایش خواب

بوسیدمش. بهش دست زدم. لمسش کردم. واقعی بود. خواب نبود. اوج خوشی بود. یه حس ناب و یه سرخوشی عمیق. توی آغوشم بود که از خواب پریدم. هیچکس نبود. فقط درد بود و درد بود و درد. خواب بود. رویا بود. رویا بود؟ نه کابوس بود. چه رویایی که وقتی که بیدار بشی فقط درد و رنجش بمونه برات؟ که بشه مایه‌ی تمام و کمالِ عذاب اون روز و چند روز بعدت.
خواب نبود. حتی توی خواب هم واقعی بود. توی خواب ازش پرسیدم ینی واقعا تو کنارمی؟ ینی باور کنم؟ خواب نیست؟ زدم توی گوشم که بیدار بشم. اما نشدم. منو بوسید و گفت ببین واقعیه. واقعی واقعی. خواب نیستیم. بیداریم.
دروغ میگفت. خودش هم میدونست که خوابیم. میدونست. از ته چشماش میشد فهمید. چقدر خنگ بودم که نفهمیدم. باید همون موقع بیدار میشدم. کنارمون یک در بود که بالاش نوشته بود به سوی بیداری. باهاس دست‌افشان به سوی اون در میشتافتم. اما خب به درک که بیدار نیستم و خوابم. خوشا آن خوابی که رویایش تو باشی. دریغا کزین خواب بیدار شوم.

آدمها باهاس توی خوابشون زندگی کنن. بیداری رو بذارن واسه وقتایی که از خوابهاشون خسته میشن. بیان به عالم واقعیت. ببین چه گندابیه. دوباره برن بخوابن و قدر بدونن این خواب رو.
من زندگیمو دوست دارم. ناشکری نمیکنم. حتی با همین کمردرد داغون و حال خراب هم دوست دارم زندگیمو. فقط و فقط یک چیز بهت بگم و اونم اینه که تکرار شو بر من، در خواب و بیداری. 


اکبر آقا بقال سر کوچه سی سالی هست که پسرش رو فقط توی خواب میبینه. باهاش میره سفر. میره مهمونی. خودش میره بازار خرید و پسرش، یوسفش جاش پشت دخل وایمیسه.
اون دفعه‌ای میگفت با یوسف دعواش شده توی خواب و زده توی گوشش. بیدار که شده بود با سیگار بهمن پشت دستشو سوزونده بود که غلط کردی دست روی یوسفت بلند کردی.


یا مثلا همین خانجون و آقاجون. اینهمه سال دوری مرتضی و زری رو چجوری تحمل کردن؟ چجوری تحمل میکنن؟ با خواب دیدن. با رویای زندگی با مرتضی و زری. مرتضی و زری هم دمشون گرم. اگه توی دنیای واقعی دورن اما توی خواب خیلی به آقاجون و خانجون سر میزنن. هواشون رو دارن. اون سری مرتضی آقاجون رو برده بود دکتر چشم پزشکی. یا واسه خانجون کلی از بازار خرید کرده بود. زری نشسته بود پشت چرخ خیاطی و چادر نماز خانجون رو دوخته بود. حیاط رو جارو کرده بود. قرمه‌سبزی رو بار گذاشته بود و واسه نماز آقاجون و خانجون رو بیدار کرده بود از خواب و رفته بود.
ینی اونقدری که آقاجون و خانجون خواب مرتضی و زری رو میبینن اونها هم به یاد ما هستن؟ اصلا مرتضی خان شما ما رو یادت هست؟ دو سه سالم بود که رفتی از پیشمون. بردنت از پیشمون. همین روزها سالگردته. سالگرد که چه عرض کنم. رفتنت رو هیشکی باور نداره. چجوری میشه به کسی که باور داره هفته پیش با تو رفته چشم پزشکی ثابت کرد که تو بیست و پنج ساله رفتی؟
رفتنت هم به آدمیزاد شبیه نبود مرتضی. مثه همه‌ی کارهای خل و چلانه‌ی دیگه‌ات که ازت شنیدم. رفتنت هم انصافانه‌ نبود بی انصاف.

۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

یکی داستان‌است پر آبِ چشم ...

میگه ننه جان ، نه سالم بود شوهرم دادن. به یه مردی که ۱۲ سال از خودم بزرگتر بود. به مادرشوهرم میگفتیم خانم. خانم از همون اول با من بد بود. باهام بدرفتاری میکرد. گریه‌ام مینداخت. ده یازده سالم بود که هی گفتن تو چرا حامله نمیشی. ترسیده بودن مثه جاری‌م بشم. جاریم بچه‌اش نمیشد. گفتن لابد منم همونجوریم. بردنم پیش رمال. رمال گفت میری یه موش میگیری. دهنشو باز میکنی. ادرار میکنی توی دهنش. چند سالم بود؟ دوازده سال. زهره‌ام میرفت از موش. هی با گریه میگفتم من بچه‌ نمیخوام اصلا. هی میگفتن غلط کردی مگه دست خودته دختره‌ی چشم سفید. انقده خانم بهم لیچار گفت و باهام دعوا کرد تا آخرسر رفتیم یه موش گرفتیم و توی دهنش ادرار کردم. بازم بچه‌ام نشد. چقدر تحقیر و توهین. چقدر متلک. توی یه خونه‌ی بزرگ زندگی میکردیم با خانم و بقیه‌ی پسرها و زناشون. سه تا جاری داشتم. با یکیشون همیشه دعوا و کتک‌کاری داشتیم. همونی که بچه‌دار نمیشد. بلبشویی بود توی اون خونه. شوهرم خدابیامرز هی به خانم میگفت ول کن مادر. بچه نمیخوایم ما الان. هی خانم میگفت خبه خبه. تو کار بزرگترا دخالت نکن. تو چه میفهمی چی به صلاحته. 
 اصلا همین کارها بود که باعث شد زود از اون خونه پاشیم و اصلا از اون شهر خراب‌شده بریم. هنوز که هنوزه دوست ندارم دوباره برگردم به اون شهر. بعد از چند سال؟ پنجاه شصت سال.
سال بعدش ، خانم اومد گفت ننه بیاین برین کربلا . از آقا امام حسین بخواین بهتون یه بچه بده. توی راه توی برف گیر کردیم. نزدیکای کرمانشاه. اصلا واسه چیه که من الان از برف بدم میاد؟ واسه همون روزاست. برف اومده بود یه متر. یه شب تا صبح موندیم . دیگه داشتیم میمردیم تا بالاخره نمیدونم چجوری شد که چند نفر اومدن کمکمون نجاتمون دادن. نزدیکای کربلا که رسیدیم اتوبوسمون چپ کرد. بازم خدا رو شکر هیچیمون نشد. چند سالم بود؟‌ سیزده چهارده سال. رفتیم بالاخره با بدبختی رسیدیم به کربلا. به آقا امام حسین گفتم من بچه میخوام. نذر کردم که وقتی بچه‌دار بشم اسمشو بذارم حسین. 
برگشتیم از کربلا به سمت خونه. آقا جوابم رو داد. حامله شده بودم. شوهرم خدابیامرز کلی اشک ریخت از خوشحالی. دلش پسر میخواست. به کل بازار گفته بود که زنم حامله‌ست و اسم پسرم رو هم میخوام بذارم محمدحسین. 
خانم باهام مهربون‌تر از قبل شده بود. مادرم بالاخره قدم‌رنجه کرد و اومد یه سر بهم زد. 
زاییدم. پسر نبود بچه‌ام. دوباره متلک‌ها شروع شد. که این کی بود رفتیم واسه پسرمون گرفتیم و از این حرفها. خیلی واسشون مهم بود که بچه‌ اول حتما پسر باشه. که خب نشده بود. 
بعد از یکی دوسال دوباره خانم باهام مهربون شد. بعد از اینکه شکم دومم رو پسر زاییدم. تازه بچه اولم رو دیدن اینها.
خانم هی راه میرفت میگفت این دختره مثه امام حسین ابروهاش پیوسته‌ست. نظرکرده‌ست. یه بار گفتم خب باباش هم ابروهاش پیوسته‌ست. ننه ، جارو رو پرت کرد سمتم که دختره‌ی سلیطه چرا کفر میگی؟‌میخوای بری جهنم؟خدا قهرش میگیره.

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

جاده در آغوش یار است

دوستش بداری و بدانی که دوستت میدارد. اما بر سر راهتان تا چشم کار میکند مانع گذاشته‌اند. یک منطقه‌ی پرواز ممنوع. مین‌گذاری شده. پر از سیم خاردار. ۱۰ قدم آنورتر هم که باشد اما دور از دسترس است. دستانش را هم بتوانی بگیری نمیتوانی با پاهایت به سمتش بروی. لعنت به منطقه‌ی جنگی. لعنت به منطقه‌ی پرواز ممنوع.
دور که باشی از او ، دیگر هیچ چیز برایت نزدیک نیست. همه چیزت میشود او و همه‌ی فکرت هم میشود او. فقط او را میخواهی. با تمام وجودت می‌خواهی‌اش. اما میدانی که فاصله‌ یک درد است. فاصله‌ها رو هم تا کی بشه که با گریه پر کرد؟
اینجاست که مینشینی نقشه میکشی. هزار جور فکر و خیال میکنی. هزار مدل برنامه میچینی. از هزار راه مختلف. برای رسیدن. نقشه‌ای برای رسیدن. در جستجوی راههای ممکن. به هر دری میزنی. اما راه‌ها بسته‌است. جاده در دست احداث است. جاده در دست تعویض است. جاده در آغوشِ یار است. جاده در انتظار بوسه‌است.
صدای فریاد اسمت می‌آید. اما نمیدانی از کدام جاده. راه را گم میکنی. چشمانت راه را نمی‌یابند. مینشینی روی زمین. به منطقه‌ی پرواز ممنوع نگاه میکنی. به یارانی که در آغوش هم دارند پرواز میکنند . آنها میتوانند پرواز کنند چرا که مصونیت سیاسی دارند. چرا که از خواصند. اما تو چی؟ عاشقِ ساده‌ی دل‌خسته‌ای بیش نیستی. به جاده‌ای پر از مین نگاه میکنی. تو نزدیکی. همین ده متر جلوتر هستی. اما راهها بسته‌است. تو اسم منو فریاد میزنی. من اسم تو رو فریاد میزنم. جاده سر هر دوتامون فریاد میزنه که بسه. سرم رفت لامصبا.
جاده در آغوشِ یار است. لطفا دور بزنید. برگردید بروید پنج کیلومتر جلوتر. آنجا یک آقایی کنار پمپ‌بنزین ایستاده و متصدی امور جوانانِ در راه مانده است.
از او بپرس نام جاده‌ی به یار رساننده‌ات را. به تو خواهد گفت. شاید هم نگوید. آخرین باری که ازش پرسیدیم به ما گفت که کدام جاده؟ کدام یار؟ کدام کشک؟
بیچاره دیوونه شده انگار از بس آدرس داده.ما که بعد از اینکه گفت کدوم کشک و راهمون رو کج کردیم اومدیم سمت شهر ، دیگه ندیدیمش. اما میگن شبیه مرسوله‌ی پستی شده. بیچاره خودش هم در به در دنبال یه صندوقِ پستی‌ست که خودشو بندازه توی بغلش و گم بشه توی آغوشش و بره تا مقصد. تا رهایی. تا آبیِ بیکرانِ دریا. تا هورا هورا ما بردیم و ما بردیم. تا خودِ فیها خالدونِ رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمیرسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم سوار صندوق پست بودیم.
راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، ما یه بار یه جاده‌ی مال‌رو پیدا کردیم. اما منزلتمون اجازه نداد که از جاده‌ی مال‌رو بریم به سمتِ یار. مردم چی میگن؟‌ باهاس میگشتیم یه اتوبان پیدا میکردیم. اون موقع یه زمزمه‌هایی حاکی از ساختِ جاده‌ای از اینجا دور به سوی پرچین بود. همانجا که دخترک با لچکش کنار پرچین ایستاده بود و هی میخواست ما را بنگرد و آخر هم باران زد و او نبود. رفته بود او.
اما به علت نبود اعتبار و کشمکش بین وزارت راه و بخشداری منطقه‌، پروژه به کل تعطیل شد و اصلا زدن اون جاده‌ی مال‌رو رو هم خراب کردن. حالا ما هی هرچی التماس و گریه‌ و زاری کردیم که آقا جون مادرت ما را به خیر تو امید نیست اقلا شر مرسان لامصب. اما افاقه نکرد. درِ جاده رو تخته کردن. اولش هم یه تابلو کوبیدن که :‌هشدار! جاده در دستِ‌ به ها رفتن است.
خب من چه کنم؟ همه‌ی راههای رسیدن به تو بسته ، تعطیل ، تخریب شده است. یه معدود جاده‌هایی هم اون ته مه ها هستند که بی‌میل‌اند برای رسیدن به تو.
یه بار یه جاده‌ی عاشق پیدا کردیم. هی راهشو کج میکرد به سمت جاده‌ی ساحلی که چند کیلومتر اون‌طرف‌ترش دراز کشیده بود روی زمین. خلاصه گفتیم هرگز نرسیدن بهتر از با این به مقصد رسیدن است.
زدیم از بیراهه بیایم سمتت ، بالاخره رسیدیم‌ها. اما دیر شده بود. همسایه‌هاتون گفتن کارهای اقامتت درست شده رفتین خارج. گفتیم ای عجب. با چی رفتن؟‌ گفتن وا ! با طیاره دیگه.
گفتیم ای داد! مگه اینجا منطقه‌ی پرواز ممنوع نبود؟ گفتن هجمه‌ی رسانه‌های معاند بوده وگرنه اینجا هیچوقت منطقه‌ی پرواز ممنوع نبوده. گفتیم ینی ما این همه مدت ، الکی پرواز نکردیم بیایم سمت یار؟ گفتن آره دیگه. خاک تو سرتون کنن که بال و پرتون رو چیدین دادین تخم‌ دو زرده خریدین که توی راه بزنین به شیکم کارد خورده‌تون.
خلاصه که نشستیم کنار در خونه‌ی سابقتون تا سالهای سال و این آواز رو هی خوندیم : ای دل دیگه بال و پر نداری. داری پیر میشی و خبر نداری.
آخه پول نداشتیم برگردیم. از راه آواز خوانی در معابر امرار معاش کردیم تا آخر تونستیم بعد از ۱۵ سال برگردیم خونه‌مون.
تو هم که دیگه نگفتی ما رو بخیر و شما رو به سلامت. رفتی که رفتی. از منطقه‌ی پرواز ممنوع جستی و رفتی. ما رو در سطح شهر تنها گذاشتی با یه مشت جاده‌ی بی رمقِ خاکی.

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

چه بی‌رحمانه نیستید ...

ینی اونقدر کار و مشغله درگیرت کنه که نفهمی جدی جدی یکسال گذشت از نبودنشون. اونقدر خودت رو درگیر بکنی که یادت بره که پاره شدی از نبودنشون. یادت بره صدای خنده‌هاشون. یادت بره که یه بچه‌ای هم بوده که دلت واسش یه روزی پرپر میزد. یادت بره که چه روزهای خوبی رو باهاشون داشتی. چه روزهای تلخی رو کنارت بودن. کنارشون بودی. همه اینها یادم رفته؟ نه. فکر نمیکنم. فقط احساس میکنم بی معرفت شدم. کنار اومدم؟ نه. کنار نیومدم. بی معرفت شدم. بی‌معرفت شدم؟ نمیدونم.
چهل روز دیگه میشه یک سال که از نبودنشون گذشته. چجوری دوام اوردم؟ چجوری رد کردم اون دوران رو؟‌ نمیدونم. اصلا یادم هم نیست. فقط یه هفته ده روز زمین‌گیر شدم. دردی که به کمرم زد و رگی که گرفت و منو زمین‌گیر کرد. کمرم شکست؟ نمیدونم. هرچی که میدونم اینه که بد روزهایی بود. تلخ بود. سخت بود. جانکاه بود. افتضاح بود. بغض‌آور بود. یادآوری اتفاقات اون روزها برام عذاب‌آوره. شبی که اونقدر بی‌طاقت شدم که آقام اومد کنارم نشست گفت رفتن آدمها سخته. خیلی هم سخته. اونقدر سخت که قلبت رو تیکه‌تیکه کنه. اما باهاس زندگی کنی. تو که هنوز اول چل‌چلیته. رفتن؟ خدا رحمتشون کنه. منم ناراحتم از رفتنشون. منم بغض دارم بچه‌جون. اما چیکار میشه کرد؟ پاشو جمع کن خودتو. اگه تو سه تا عزیزت رو در عرض دو روز از دست دادی ، من چی باید بگم؟ خودتو بذار جای من که اکثر رفیقامو یه شبه از دست دادم.
آقاجون اینا رو میگفت و من اشک میریختم. واسه اولین بار جلوی آقام گریه کردم. آقام هم بغض داشت. بدجوری هم بغض داشت.
اینها رو نوشتم نه به قصد اینکه بخوام ناله کنم یا روضه بخونم. فقط حس کردم که اینها رو اگه ننویسم میترکم. دیشب آ اومد به خوابم. بهم گفت بی‌معرفت. گفتم بی‌معرفت نیستم. گفت چند وقته نیومدی به دیدنمون؟
بی‌معرفت نبودم. اما از یه جایی به بعد دیگه بریدم. دیگه نکشیدم. یه نفر مگه چقدر توان داره؟ زدم به بیخیالی. بیخیال همه چیز. راضیم؟ نمیدونم. اما کار دیگه‌ای از دستم برنمیومد. دو تا راه داشتم : یکی اینکه بشینم مدام روضه بخونم و فغان و زاری از این مصیبت عظیم. یکی هم اینکه فراموش کنم. فراموش کنم؟ نمیدونم. فقط میدونم که ترجیحم این بود که به این موضوع فکر نکنم. ترجیحم این بود که اطرافیانم بهم این موضوع رو یادآور نشن. نگن که چی میکشی و چجوری تحمل میکنی و سخته و اینها. موفق بودم؟ نمیدونم. شاید هم میدونم. چمیدونم. به من چه اصلا.
روزهای سختی بود. روزهای تلخی بود.
کمرم شکست. بلند شدم. دوباره بلند شدم؟‌ بلند شدم؟ آره. جواب این یکی رو قطعا میدونم. دستم رو به زانوم زدم و بلند شدم. با قامتی شکسته اما ایستادم. اون اوایل پاهام میلرزید. دلم میلرزید. گلوم میلرزید. اما وایسادم. وایسادم؟‌ آره. به ارواح خاک هرسه تاشون که وایسادم.
اون روزها دیگه برنگردن هیچوقت. خواهشن. شهریور پارسال هیچوق دیگه توی زندگیم تکرار نشه. روزهای سخت و تلخ نبودن‌ها. روزهای تلخ مصیبت‌ها.
الان؟ آرومم. اشکهامو ریختم پای این نوشته و حالا میتونم برگردم دوباره به زندگی عادی روزمره‌ام. برگردم به روزمرگی‌هام. برگردم به فراموشی‌هام. که این دنیای جدید من است. کار ... کار ... کار ... تا مطلقا تمام اتفاقات تلخ را فراموش کنم. که نخونم براش که : نیستی و اتفاقات تلخ ساده می‌افتند ...
من؟ بیخیالِ من. خوب میشه. راحت میشه. مرخص میشه.
انصافانه‌ست؟‌ نمیدونم. بی‌رحمانه‌ست؟ نمیدونم. دردآورانه‌ست؟‌ نمیدونم.
چرا من انقدر هیچی نمیدونم؟ نمیدونم.
گذشت. هرچی بود گذشت. روضه خوندم؟ روضه‌خون خوبی بودم؟ نه. هیچوقت نخواستم روضه بخونم. هیچوقت نخواستم بالا سر قبری بشینم و ضجه بزنم. پس چی؟ دلم فقط گرفته بود. همین. بیخیال. پنجشنبه میرم سر خاکشون. دلتنگیم تموم میشه. تموم میشه؟ نمیدونم. امیدوارم.

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

مرا ببخش خیابان بلندم

یه تصوری از بچگی توی ذهن من بود که درختهای ولیعصر هیچوقت قطع نمیشن. از بس بزرگ و قوی هستن. انگار ریشه‌‌هاشون ته ته زمینه. انگار هیچ اره‌برقی‌ای نمیتونه اینها رو قطع کنه.
یه حالت مقدسی داره این خیابون و این درختها برام. مقدس‌‌ترین جا در این شهر بی در و پیکر.
نشستم دارم عکسهایی که از این خیابون گرفتم رو نگاه میکنم و به اون مدیری فکر میکنم که دستور قطع این درختها رو داده. احتمالا یا خیلی بیشعوره یا هیچوقت توی این خیابون عاشق نشده. یا هردو. بیشعوری که عاشق نشده هیچوقت.
اینجا تهران است. خیابان پهلوی ، ولیعصر ، بلندترین خیابان خاورمیانه . فرق نمیکند چی خطابش کنی. هرچی که بگی اصل همان چنارها هستند و بس. اسم‌ها بهانه‌ست. از این خیابان ، اسمش را بگیر اما چنارهایش را ... نه.
اونی که دستور قطع درختها رو میده ، هیچوقت معشوقی نداشته که باهاش در یکروز بارونی توی این خیابون قدم بزنه. هیچ اکیپِ رفاقتانه‌ای نداشته که بیخیال بدبیاری‌های دنیا و روزگار ، سرخوشانه توی این خیابون قدم بزنن و عشق کنن از بودن در کنار هم. هیچوقت تنهایی خودش رو هم درک نکرده که بفهمه وقتی یه کوه درد و غم روی کمرت سنگینی میکنه ، تنها جایی که میتونه آدم رو آروم کنه همین قدم زدن در پیاده‌روی ولیعصر و نگاه کردن به درختهایی‌ست که نمیذارن آفتاب به زمین برسه.
هیچوقت عاشق نبودی آقای مدیر و حتی نمیتونی آرزوی یه همچین چیزی رو داشته باشی با معشوقت : من و تو یکروز باران در خیابان ولیعصر ( پهلوی سابق )
عاشقی نکردی آقای مدیر. مدیری که عاشق نباشه ینی کشک. مدیریت کشککی شما نیز بگذرد.
شما قطع نمیشوید. آنچه قطع میشود دستان من است و آنچه نابود میشود ماییم. شما که قطع نمیشی جناب درخت.
... و قرار من و زری با مرتضایی که انگار قرار نیست هیچوقت بیاید در ولیعصر است. یکروز یهویی من و مرتضی و زری در خیابان ولیعصر. تا آن روز امیدوارم درختی مونده باشه توی این خیابون.
مرتضی تو نمیخوای برگردی؟ بس نیست این همه سال هرروز هرروز رفتیم دم باغ فردوس زل زدیم به این خیابون که بلکه یه نفر با شمایل تو پدیدار بشه؟ خسته نشدی از بس نیومدی لاکردار؟ جمع کن پاشو بیا لامصب. تا زوده و مشاعرمون کار میکنه و میشناسیم همدیگه رو و میدونم ولیعصر کدومه شریعتی کدومه وزرا کی بود برگرد.
میترسم بشیم مثه اکبرآقا بقال سرکوچه که سی و پنج ساله که منتظر پسرشه و نیومده. مرتضی شش سال شد نبودنت برگرد. به خاطر تابلوهای راهنمایی رانندگی بیشرف که به اصطلاح باعث و بانی قطع درختها بودن برگرد. بیا که جای خالی لگدت به جاهای حساس مدیران بدجوری احساس میشه.

۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

ساقی کجایی؟

توی زندگی هرکس، یکی باید باشه که بهش بگی :‌ ای تو بهانه واسه موندن. ای نهایت رسیدن. که یکی باشه براش که نهایت رسیدن باشه. بهترین آغوش برای موندن. بهترین لبها برای بوسیدن و زیباترین لبخند برای دل باختن.
دل باخته که بشوی دیگر تمام است. اسیر نگاهش که بشوی دیگر رام شده‌ای. دیگر جایی را نداری برای رفتن به جز آغوشش. پای رفتن نداری و بی‌تابی میکنی برای ماندن. دیگر هیچ هواپیمایی پرواز نخواهد کرد. هیچ قطاری سوت‌زنان از ایستگاه خارج نمیشود. او خود راه است . خود مقصد است. خود رسیدن است. خود پیچ و تاب جاده است. با تمام جاده‌های دنیا همدست است. به او که برسی دیگر تمام دغدغه‌های دنیا تمام میشود. تمام بدبختی‌های دنیا تمام میشود. او خودِ زندگی‌ست.
دیگر دلت سفر نمیخواهد. او خود مقصد است. دیگر دلت خانه و کاشانه‌ای نمیخواهد. او پناهگاه امنت است. دیگر هیچ چیز نمیخواهی به جز او را. به جز آرامشش را. به جز بوی تنش را. به جز پیچ و تاب موهایش را. به جز خال تنش را. به جز صدای نفسهایش را. 
که سوگند بخوری به چشمانش. در زندگی هرکس یک نفر باید باشد که بتوانی به چشمانش قسم بخوری. که چشمانش بشود قبله‌گاهت. که قبله‌گاهت همانجا باشد.
در زندگی هرکس یک نفر باید باشد که چشمانِ مستش بشوند قبله‌گاهت.
در زندگی هرکس یکنفر باید باشد که لایق این جمله باشد که : ای نهایتِ رسیدن.ای نهایت آرامش. ای تنها مقصدِ تمام جاده‌های زندگی‌.
کدام جاده مرا به تو خواهند رساند تا بشوی نهایت رسیدن. نهایت مقصد. آخرین سرمنزل مقصود. آخرین پناهگاه. کدام جاده مرا به تو خواهد رساند تا در این وانفسا بشوی آرامشم؟ که بخوانم برایت : ای همه آرامشم از تو ، پریشانت نبینم.
تو کجایی بانو؟ تو کجایی؟
یکی باید باشد که مست بشوی از نگاهش. و مست شود از نگاهت. که هایده برایتان بخواند :‌همه به جرم مستی ... همه به جرم مستی ... همه به جرم مستی ... سر دار ملامت.
حالا همه با هم ... بانو کجایی؟
همه مستِ می‌ایم ... بانو کجایی؟ ساقی کجایی؟ ای یار کجایی؟ معشوق کجایی؟ 
معشوق کجایی؟
معشوق کجایی؟ 

... و آنگاه ندایی به اصطلاح ملکوتی بیاید که : معشوق همینجاست. بیایید.بیایید.بیایید ورش دارید ببریدش که دهانمان را سرویس کردید از بس همدیگر را صدا زدید.
تو با معشوقت تا دنیا دنیاست و تا آسمان آبی است و تا باران میبارد ، کنار هم در یک کلبه‌ی چوبی که در حیاطش نارنج و اقاقیا کاشته‌اید زندگی خواهید کرد و تا عمر دارید مست میشوید از بوی باران.
در بهشتِ برین. هرچقدر هم شیطان به شما میگوید که از این درخت بخورید ، در جوابش میگویید خودت بخور. و یکروز که شیطان در حال گول زدنتان است بانو هایده از آسمان سر میرسند و بر روی او مینشینند و شیطان میمیرد. خلاص. پایان تمامِ بدی‌ها و پلشتی‌ها.
هایده هم همیشه با ما زندگی خواهد کرد. همیشه خواهد خواند. کنار اون تک درخت بیدِ توی حیاط:‌ همه به جرم مستی / سر دار ملامت. 

اما یه روز میرسه که بانو هایده هم دلیلی برای موندن نداره. از کنار تک درخت بید بلند میشه و میره سمت نونوایی و بقالی. نون بربری میخره با کره و مربا و بعد برمیگرده سمت خونه. در حالیکه داره روزهای روشن خداحافظ رو میخونه. زنگ در خونه رو میزنه.
 در رو باز میکنم. یه راست میره توی آشپزخونه. بساط صبحونه رو میچینه روی میز. بهش میگم یا صاحب صدا ، ساقی رو پیدا کردی؟ 
یه پوزخندی همراه با عشوه بهم میزنه و شونه‌هاشو بالا میندازه و میگه :‌نه . دیگه به دردم هم نمیخوره. خیلی وقته که دنبالش نیستم. حقیقتش مستی‌ام درد منو دیگه دوا نمیکنه.
صبحونه‌اش رو خورد و خداحافظی کرد و رفت. موقع رفتن گفت : یارت رو دوست داری؟ گفتم بله. گفت وقتی میاد صدای پاش از همه جاده‌ها میاد؟ گفتم یارم خودش ، همه‌ی جاده‌های رسیدنه.
گفت ای داد. ای داد.
خداحافظی کرد و رفت. یکروز پنجشنبه‌ای که خدا هم دلش گرفته بود بانو هایده تنهامون گذاشت و رفت. دیگه از اونروز اون تک درختِ بیدِ توی حیاط ،‌شاد و پرامید نبود. 
دیگه خدا هم دل و دماغ نداشت. میگن خدا هم وقتی داشته هایده رو می‌آفریده ، نوار هایده گذاشته بوده : یه امشب شبِ خلقه / همین امشبو داریم.
و فرشتگان مقرب الهی میگفتند :‌حالالالای لالای لالا لای لای ...
عزیزان همه با هم بخونیم ، که امشب شبِ خلقه که امشب شبِ خلقه.
و همه‌ی عزیزان به جز ابلیس با هم میخوندند حالالالای لالای ...
و آنگاه ابلیس از درگاه الهی رانده شد.

رفتن آدمها رو باور ندارم. خداحافظی کردن‌هاشون رو باور ندارم. رفتن هایده رو باور ندارم. مرگ هایده رو باور ندارم. مرگ خیلی‌ها رو باور ندارم.باور نمیکنم فروغ مرده باشه. باور نمیکنم شاملو دیگه زنده نباشه که برای آیدا ، عاشقانه بسراید. باور ندارم که مشکاتیان مرده باشه.
این مورد آخر رو که دیگه واقعا یادم هم نبود. چند روز پیش در حال وب‌گردی معمول بودم. عکسهایی از شجریان و دیگر اساتید. بعد یهو عکسهای مراسم مشکاتیان رو دیدم. گریه‌ی آوا ، همایون و دیگران. باورم نشد. انگار تازه خبر مرگش رو فهمیده باشم. بغضم گرفت. 
اصلا انگار مرگ آدمهای این چند سال اخیر جزو قواعد بازی خلقت نبوده باشه. عینهو همون پرده‌ی سازمان اسرار که سیریوس بلک افتاد پشتش. انگار باور نداشته باشی که مرده. هیچوقت باور نکنی. تا آخر کتاب هفت هری پاتر باور نکنی که سیریوس مرده باشه. مرگ آدمهای این پنج شیش سال هم واسه من یه همچین شکلیه. باور به مردن مشکاتیان ندارم. باور نمیکنم ناصر حجازی مرده باشه. باور نمیکنم که سحابی‌ها مرده باشن. هدی صابر مرده باشه. واقعا فکر میکنم اینها افتادن پشت یه پرده. اینا حساب نیست. خدایا مرگ این عزیزان رو به حساب نیار. یه فرصت دیگه بده. 
خدایا سمندریان رو به ما برگردون. لامصب برشون گردون.
هایده میخونه :‌ میزنم فریاد / هرچه بادا باد / داد از این بیداد 
میزنم فریاد. هرچه باداباد. داد از این بیداد. خدا داد از این بیدادت. 

از کجا رسیدم به کجا. :) بذار بحث رو جمع کنم :
یه روز اومدی بهم گفتی من میرم از سر کوچه نون بخرم. گفتم باشه برو. رفتی و من یاد رفتن هایده افتادم. رفتی و من یادم افتاد که ما که سرکوچه‌مون نونوایی نداریم. اصلا ما سر کوچه‌مون هیچی نداریم. از اینور به اونور دنبالت گشتم. پیدات نکردم. دیگه رفته بودم توی قصابی و بقالی‌ها سه تا محله پایینتر میگفتم آقا یه خانوم ندیدی بیاد نون بخره؟
اگه این نوشته رو میخونی بدون که هیچ صف نونوایی‌ای این همه سال طول نمیکشه. اگه نونوایی سر اتوبان همت بود و صفش کشیده میشد تا ته اتوبان ،‌بازهم اینهمه سال زمان قابل توجیه نیست.
برگرد خانم جان. برگرد. اصلا نون نخواستیم. بیا غذامون رو بدون نون میخوریم. بیا دیگه. اینهمه سال توی صف نون؟ بس نیست؟ منم که همه‌ی نونوایی‌ها رو دنبالت گشتم. تو کجایی بانو؟ 
ترسم از روزیه که "‌ آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود و لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت "
ترسم از اون روزه. هایده هم که دروغ نمیگه. میگه؟ وقتی میگه بوسه‌اش گرمی نداشت ینی نداشته دیگه.

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

دوباره میخندم ، دوباره میخندی

حقیقتش اینه که زندگی چه خوبه. انقدری که خوشحالیم میترسم ذوق‌مرگ بشیم و بیافتیم روی دست خونواده‌مون. 
بارون میاد. فوتبال میریم جام جهانی. والیبال میبریم. توی خیابونها خوشحالی میکنیم. با هم میگیم و میخندیم و شادیم و سرخوش واسه آینده‌مون داریم برنامه‌ی خوش.
اتفاقات این چند وقت برام باورپذیر نیست. انتخاب شدن روحانی با وجود تمام کاستی‌هایی که داره اما باعث شد که لبخند به لب‌هامون بشینه.بریم توی خیابون و خوشحالی کنیم.. یار دبستانی من بخونیم. فریاد بزنیم و امید داشته باشیم. امید به فردایی که باران تمام سیاهی‌ها را بشورد و با خود ببرد. اونروز ماها هممون باید بدون چتر بریم زیر بارون. دستان همدیگه رو بگیریم و بمیریم و زنده بشیم دوباره از خوشی. یه روز خوبی که خودمون میاریمش. با امیدی که داریم.
ما امید داریم. امید هم تازگی‌ها هوای ما رو داره. زوج خوبی شدیم با هم. میریم که توی دنیا اول بشیم. 

آخر نوشته‌ام هم بگم که نگران نباش. حل میشه. به امید خدا در اون خونه‌ توی کوچه‌ اختر رو هم بازمیکنیم یکروز. ما امید و صبر رو توامان داریم. بذار بهمون بگن خوش‌خیال ، ساده‌لوح ، بچه. بذار بگن. اونا همیشه حرف میزنن. مهم ماییم که امید داریم. به زندگی ، به فردا ، به یکروز بارونی ، به آمدن صبح ، به پایان یافتن تاریکی.
نگران نباش. حل میشه.

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

کاش میزدیم از حنجره داد تا اون روزا رو نبره باد

آخرین امتحان معمولا امتحان دیکته بود. آخرین جمله رو که مینوشتیم معلم فریاد میکشید ورقه‌ها بالا، ورقه‌ها بالا.
و همینجوری ورقه‌ رو روی هوا تکون میدادیم تا خانوم معلم بیاد و ورقه رو ازمون بگیره.
سرخوشانه از دم مدرسه تا خونه رو میدویدیم. به چه شوقی ، به چه ذوقی. که مامان در خونه رو باز کنه و ماچمون کنه. بعد واسمون یه لیوان آب طالبی درست کنه و بیاره. و تا وقتی آب طالبی رو آماده میکنه ندونی چجوری لباسهاتو عوض کردی و نینتندوت رو هم روشن کردی و نشستی پای تلویزیون تا ماریو بازی کنی. قارچ‌خور. شانس بیاری خواهرت هم خونه باشه مثلا تا اون یکی دسته رو هم برداره و دو نفره بازی کنین. ماریو و لوییجی.
بعد از پایین صدای بابابزرگت بیاد. که با واکر خودشو رسونده پای پاسیو. صدا میکنه بهنام؟ آقا بهنام؟ 
و تو توی دنیای کودکیت چه عشقی بکنی از اینکه آقا بهنام صدات کنن. میای پنجره‌ی پاسیو رو باز میکنی و میگی بله باباحسن؟
و بابا حسن میگه امتحانات تموم شد؟ به سلامتی. ناهار بیاین پایین. مامان بزرگت زرشک پلو درست کرده.
ناهار میری پایین. زرشک پلو ، سالاد شیرازی ، ته دیگ سیب زمینی. بساط عیش و نوش فراهم است. و تو دیگر چه میخواهی از زندگی؟
ناهار را که میخوری ، مینشینی با دایی‌هایت تخته‌نرد بازی میکنی. میبری ، میبازی. مهم نیست. مهم این است که کیف میکنی. عشق میکنی. زندگی میکنی. یه نفس راحت میکشی. پیش خودت میگویی : هورا هورا ، سه ماه فقط عشق و حال.
بعد از ظهر را استراحت میکنی. یک ساعت ، دو ساعت میخوابی. خسته‌ای. انگار کوه کنده‌ای. یک سال تحصیلی را پشت سرت گذاشته‌ای. 
بیدار که میشوی ، دلت میخواهد بروی توی کوچه دوچرخه سواری کنی. با بچه های همسایه. با بردیا ، شاهرخ ، الناز. و ای داد از این آخری. که چقدر خوشگل بود. که دلت میخواستش. که شده بود اولین عشق دوران کودکی‌ات. شاید هم پاکترین عشق دوران زندگی‌ات. که آخرش هم نفهمیدی چه شد و چجوری رفتن و کی رفتن اصلا.
با الناز بازی کنی. دوچرخه سواری . با هم بروید تا بقالی اکبرآقا ،دوچرخه هاتون رو کنار مغازه‌ پارک کنید. بنشینید روی سکوهای کنار مغازه. شیرکاکائو بخورید با رنگارنگ مینو و عشق کنید.
چه خیالی که توی یه لحظه‌هایی هم دستش رو بگیری. اولین تجربه از گرفتن دست یک دختر. اونقدر خوب و دلچسب باشد این دست گرفتن که بخواهی تا دم خانه و تا همیشه دستانش را بگیری. بیخیال دوچرخه‌هایی که به دیوار تکیه داده شده بودند. میگویی بیا تا سر خیابون بریم و برگردیم. مثلا یک مسابقه‌ی ابداعی جدید. یک بازی تازه. که دستان هم را بگیرید و تند راه بروید. میگه باشه بدو بریم. دستاشو محکمتر میگیری.
میرید و برمیگردید. سوار دوچرخه‌هاتون میشید و میرید دم خونه. الناز میره توی ساختمون. تو هم میری توی حیاط. سرگرم تاب و سرسره‌های تو حیاط میشی. کلی بازی میکنی. میوه میخوری. میری سراغ درخت آلبالوی ته حیاط. دستت به بالای درخت نمیرسه. اون بالا کلی آلبالوی رسیده‌ی خوشمزه هست. سرسره رو میکشونی دم درخت. میری بالای سرسره و شروع میکنی به خوردن آلبالو. دستها و صورتت سرخ میشن. 
دم غروب که میشه، میری مایوت رو از بالا برمیداری و میای که بری استخر. استخر یه هفته‌ای هست که آبش تازه شده. عشق میکنی نگاهش کنی. میری توی آب. از اینور به اونور شنا میکنی. بعد کم کم سر و کله‌ی بقیه هم پیدا میشه. اول داداشت میاد. بعد بابابزرگت با واکرش یواش یواش خودشو میرسونه به استخر. دکتر فیزیوتراپش گفته که روزی یک ساعت توی آب راه بره. آقاجون میاد توی آب و دور استخر رو راه میره. بعد نوبت بابات میشه. از سر کار که میاد یه ضرب از توی پارکینگ لباسهاشو عوض میکنه و میپره توی آب. بهترین راه برای خنک شدن.
بعد مامانت هم میاد کنار استخر. بشقاب میوه رو میذاره لبه‌ی استخر. میریم شروع میکنیم به میوه خوردن. بابا هی به مامان میگه بیا توی آب خنک بشی. هی مامان میگه نه. از بابا اصرار و از مامان انکار. تا اخرش بابا به مامان آب میپاشه. یکی از لذتهای استخر رفتن همین خیس کردن آدمهای کنار استخره. 
یه توپ هم برمیداریم و شروع میکنیم واترپلو بازی کردن. 
بعدش از یک ساعت ، یک ساعت و نیم از آب میایم بیرون. مامان حوله میندازه روی دوشم و زود میرم بالا. 
شام مامان پیتزا میخواد درست کنه. بابا میگه بدو برو از اکبرآقا نوشابه بگیر و بیا. یه زنبیل برمیدارم ، شیش تا شیشه نوشابه میذارم توش. پنج نفریم اما همیشه یه دونه نوشابه اضافه میگیریم. 
یکی از نوشابه ها همیشه باهاس فانتا مشهدی باشه. بقیه مشکی. پارسی کولا ، پپسی ، زمزم.
نوشابه ها رو میگیری و سرخوشانه در حالیکه زنبیل رو تکون میدی برمیگردی. 
زنگ در خونه رو که میزنی بری تو ، یه نگاه به اونطرف خیابون میندازی. به طبقه‌ی دوم ساختمون سفید روبرو. پلاک ۲۸. الناز رو میبینی که اومده پشت پنجره تا به گلهای گلدونشون آب بده. نگاهش میکنی. نگاهت میکنی. یه دستی براش تکون میدی و میری توی خونه. 
 توی راه‌پله ها که داری میری تا به طبقه‌ی سوم برسی ، همش به این فکر میکنی که کاشکی بزرگ میشدم. غصه میخوری از بچه سال بودنت.
پشت در کفشهاتو که در میاوردی هیچوقت تصور نمیکردی که این روزها عوض بشه. این خوشی‌ها عوض بشه. 
در رو که باز میکردی هیچ تصورش رو نمیکردی که چندین سال بعد بشینی با اشک از روزهایی بنویسی که یه زمانی فکر میکردی چقدر کسل کننده و یکنواخته.

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

باز میگردیم ، همیشه باز میگردیم

از کتاب پسری روی سکوها  نوشته‌ی حمید رضا صدر

ایران ۱ - کویت ۲

چهار مهر ۱۳۵۹
کویت - استادیوم صباح السلام

...
پای تلویزیون‌ها . نبرد با کویت در استادیوم صباح‌السلام. برابر بیست هزار طرفدار کویتی که علیه ایران شعار می‌دهند. نبردی سیاسی ، بین‌المللی . بازتابنده‌ی حمله عراق / اعراب به ایران. نمایانگر کینه‌ورزی همسایه / همسایه‌های متجاوز. شیخ فهد ، برادر امیر کویت و ريیس ورزش‌شان که پیشتر بارها به ایران سفر کرده ( از جمله برای حضور در بازیهای آسیایی ۱۹۷۴ تهران ) در جایگاه ویژه. او واکنشی در قبال حمایت دولتش از متجاوزین عراقی نشان نمی‌دهد. خاموش می‌ماند. حرفی نمیزند. بر سیطره‌طلبی ، درنده‌خویی و دیکتاتوری مهر تایید میزند. تخم ترس میپاشد. تخم نفرت.

...
دقیقه ۹۱. وقت‌کشی کویتی ها. ضربه‌ی آزاد. برابر دروازه‌ی کویت. حسین فرکی. ضربه‌ی جانانه‌ای از سر خشم آمیخته به دلتنگی. توپ به زیر تاق دروازه اصابت میکند. زیر تاق و گل. ولی چیزی تغییر نمیکند. میدانید که نمی‌برید. میدانید که کویتی‌ها جام را می‌برند. سوت پایان. سوت لعنتی پایان. پایان رسمی عصر برتری ایران در فوتبال آسیا. شیخ فهد برای مردان کویتی دست میزند. دست میزند ... اما امشب این سوی آبها دلها میشکند. حسن حبیبی و بازیکنانش در تصاویر تلویزیونی نه فقط خسته که دلتنگ به نظر میرسند. خسته و بریده. تنها و بی‌کس. آن چهره‌های نگران را هرگز فراموش نخواهید کرد. هرگز. آن بازی لعنتی را فراموش نخواهید کرد. هرگز.

...
این شکست مقدمه‌ی نزول فوتبال‌تان به شمار میرود.مقدمه‌ی کینه‌ورزی جاری در میدان فوتبال. مقدمه‌ی نبردهای بزرگ با همسایه‌های عرب روی چمن سبز. مقدمه‌ی دهن‌کجی‌های بیشتر آنها. مقدمه‌ی حاشیه نشینی فوتبال ما در آسیا. کویت است که در فینال ، کره جنوبی را شکست خواهد داد. کویت است که پا به جام جهانی ۱۹۸۲ خواهد گذاشت. عراق هم در اوج جنگ پا به جام جهانی ۱۹۸۶ خواهد گذاشت. عربستان مهمان دائمی جام‌های جهانی خواهد شد.

...
شرنگ تلخ آن شکست در دلت میماند. میماند و قول میدهی که کویت قیمت پای‌کوبی آن روز در استادیوم صباح‌السلام را خواهد پرداخت. قول ... قول ... قول ... پیروزی هدف والایی است که برای به چنگ آوردنش خواهید جنگید. شما پیروزی را به چنگ خواهید آورد. شکیبایی‌یی که روی سکوها آموخته‌ای سخت به کارت خواهد آمد. نه جهان به آخر رسیده و نه صدام پیروز خواهد شد. نه قرار است عربها جابرانه جای ما را در فوتبال بگیرند و نه تو سرت را پایین خواهی گرفت. امید است و آدمیزاد. فرداها را که نگرفته اند. فرداها ... فرداها .. فرداها ...

آن فردا خیلی زود ، زودتر از آنچه خوابش را میدیدند فرا خواهد رسید. یک دهه‌ی بعد . فردایی که دست روزگار گریبان کویتی‌ها را خواهد چسبید. یک دهه‌ی بعد. نیروهای عراقی ده سال بعد ، دو سال پس از پایان جنگ با ایران ، به کویت حمله خواهند کرد. بزرگان کویت خواهند گریخت. ولی نه شیخ فهد. نه او. نه او که رئیس ورزش کویت بود. نه او که اول آبان ده سال پیش در صباح‌السلام به شما پوزخند زد. نه او که شکست شما را جشن گرفت. او یکی از نخستین شخصیتهای معروف کویتی است که به دام بعثی‌ها میافتد. او از معدود مردان صاحب منصب کویتی است که در جنگ بعثی‌ها هلاک میشود.


آن روز که فرا برسد خیلی چیزها یادتان رفته. خیلی چیزها. ولی نه این شکست را در نیمه نهایی. نه استادیوم صباح‌السلام را. نه سرخوشی جامعه‌ی عرب را از سقوط پسران‌تان. نه ۷ گل بهتاش فریبا را با کسب عنوان بهترین گلزن رقابت‌ها. نه گل دیرهنگام فرکی را در واپسین ثانیه‌ها و گیر افتادن در منگنه‌ی زمان. نه تنهایی حسن حبیبی را در آن میدان. نه بازگشت بازیکنان را به ایران پس از چند روز سرگردانی. نه بازگشت به وطن را از مسیر زمینی. نه ورود به تهران را در شبی تاریک. با شنیدن طنین آژیرها. با غرش بمب‌های صدام. آن روزها در تب و تاب اخبار سیاسی مربوط به حمله‌ی عراق به کویت این شکست ۲-۱ را به یاد خواهید آورد.



متن خلاصه از صفحات ۳۵۶ تا ۳۶۱