۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

پراگ شهر من است

کوچه ای خلوت ، مه گرفته و بارانی که بی وقفه میبارد و من که پالتویم را پوشیده‌ام و در اینجا قدم میزنم. حالا خودم هم که دلم نخواست برم قدم بزنم که. مجبور شدم. پنیر نداشتیم. هعی.
از در خونه اومدم بیرون یهو حس کردم اینجا چقدر شبیه شهر پراگه. حالا درسته که من هیچوقت پراگ رو ندیدم اما خب این دلیل نمیشه که. شهر خلوت بارونیِ مه گرفته از نظر من و تحت هر شرایطی ینی پراگ.
وسط رامسر باشم یا وسط الیمستان یا دم پامنار فرقی نمیکند. هرکجا هستم باشم پراگ شهر من است.
پراگ مال من است. برای من است. حق من است.
این زندگی من است :‌ با تو ،‌کنار تو و برای تو در شهر پراگ. شهری که باید در آن زیست. نه یکروز و دو روز. بلکه یک عمر. کوچه به کوچه ، قدم به قدم. باید لذتش را برد.
من رویایی دارم و به آن خواهم رسید. روزی پراگ را زندگی خواهم کرد. با تو. کنار تو و برای تو.

پراگ منتظر ماست. جاده اش اسم ما را فریاد میزند. حالا درست است که نه جاده‌ی پراگ اسم ما را میداند و نه ما زبان چکی میدانیم اما خب بازهم دلیل نمیشود. بکوش فریاد پراگ که تورا میخواند در گوش تو باشد و شهر پراگ در نگاه تو باشد.
 

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

در ستایش یک سریالِ رو به پایان


گریز آناتومی را باید دید. نه. باید زندگی‌اش کرد. 
اون اوایل احساس میکردم که به شدت شبیه جرج هستم. رابطه‌ی جرج و ایزی رو دوست داشتم. دونفری که نمیتونستن با هم رابطه ای داشته باشن ولی میتونستن بهترین دوستای همدیگه باشن. 
رابطه‌ی بعدی‌ای که دوست داشتم رابطه‌ی مارک بود و لکسی. دو نفری که جای خالیشون به شدت احساس میشه. اساسا بدترین قسمت ها برای من قسمتهای رفتن مارک و لکسی بود.چقدر درد داشت و چقدر بغض. 
رابطه‌ی مردیث و درک رو هم دوست دارم. با همه فراز و نشیب هاش. واسه یه جاهایی که میخواستم بگیرم بزنمشون. که آخه لامصبا چتونه؟ خوشی زده زیر دلتون؟ 
مشخصا به اونجایی اشاره میکنم که مردیث برگشت به درک گفت : 
Pick me , Choose me , Love me 
و ای وای از دست درک که اونجا انتخابش نکرد.
ولی وقتی که به هم برگشتن و بعدها ازدواج کردن ، ازدواجشون برای من شد یک الگو. در هر زمینه ای. به نظرم یک زن و شوهر ایده آل با هم این رفتارها رو دارن.
دونفره‌ی کاریِ آلتمن و کریستینا رو هم خیلی دوست داشتم.کلا آلتمن رو خیلی دوست داشتم. خوب شروع کرد. خوب وارد شد. خوب جفت و جور شد با کریستینا. ای داد که آلتمن هم رفت.
وبر را دوست دارم. ( چه کسی را دوست ندارم واقعا؟ :ی ) رابطه هایش ، شوخی هایش ،‌ احساس مسئولیت هایش‌ (‌ اپیزود آخر سیزن ۶ را یادتان هست؟ همان تیراندازی را میگویم ) و بغض هایش (مشخصا اشاره به همین اپیزود های اخیر دارم) را دوست میدارم.
گریز آناتومی سریالی ست که احساسات آدم رو درگیر میکنه. به شدت هم درگیر میکنه. توی یک قسمت امکان داره شما بارها بخندید و گریه کنید و بغض کنید و شوکه یا عصبانی شوید. در حقیقت هر قسمت رو زندگی میکنید. همراه شخصیت ها میشوید. با دغدغه هاشون همراه میشید. با غصه هاشون غصه میخورید و از دو نفره هاشون لذت میبرید. سریالی که دونفره های بی نظیری دارد. بیسبال بازی کردن این شش نفر ( مردیث و کریستینا و لکسی و درک و مارک و اووِن ) رو خاطرتون هست؟ نمیدونم کدوم سیزن بود یا کدوم قسمت. اما بعد از تماشایش به شدت ذوق داشتم. انگار من هم همراهشان هستم. (‌ این نکته سکانس بیسبال و دونفره های جذابش را اولین بار مرناز بهش اشاره کرد و توی وبلاگش هم نوشت. اون موقع ها من هنوز نرسیده بودم به این قسمت. )
تا هشت سیزن از مردیث بدم میومد. ینی شخصیت محبوبم نبود. تا وقتی ایزی بود و لکسی دیگر مجالی برای دوست داشتن مردیث نبود. که گویی لکسی و ایزی را باید بی وقفه ستایش میکردیم و دوستشان میداشتیم.
اما در سیزن آخر ، بی وقفه مردیث را دوست میدارم. ستایشش میکنم و قربون صدقه اش میروم. هنوز علتش را نفهمیدم. شاید به خاطر چشمانش باشد. که اگر این باشد ینی ای داد ای داد ای داد. من هشت سیزن متوجه زیبایی چشمان مردیث نشده ام ینی؟
نه این نیست. باید دلیلش را در جایی دیگر جستجو کنم. شاید یک دلیلش این باشد که خواهر لکسی‌ست و باید دوستش داشت. اما نه . این هم نیست. مردیث عوض شده است. داغ دیده است. داغ آدمها را عوض میکند. سیزن ۹ زمانی شروع شد که من دو داغ دردناک را در زندگیم تجربه کرده بودم. شاید یه جورایی با مردیث همذات پنداری میکردم. نمیدونم. اما هرچی که هست ،‌مردیث و حتی کریستینای سیزن ۹ جذابند. جذاب و دلربا. در زمره کسانی قرار گرفته اند که دغدغه هایشان برایم مهم شده است.
سکانس آخر اپیزود ۱۱ را دیده اید؟ آنجا که مردیث اعلام میکند که .... (‌ خواستم مثلا اسپویل نکرده باشم . سلام حسام )
اونجا میخواستم برم همشون رو بغل کنم و بگم لامصبا چرا توی سیزن ۹ دارین به جای بازی کردن، زندگی میکنین؟

اگه بخوام توی کل این ۹ سیزن یک اپیزود انتخاب کنم میتونم به اپیزود آخر سیزن ۴ اشاره کنم و آن دقایق پایانی. 

که شپرد دنبال مردیث میگردد و آخر سر بالای تپه‌ی مشرف به شهر پیدایش میکند. 
که ریچارد به خونه اش برمیگرده و از ادل میخواد که اجازه بده که به خونه برگرده.
که جرج از در خونه میاد تو و لکسی رو ماچ میکنه و ذوق زده بهش خبری رو اعلام میکنه.
و وای از چشمان خیس لکسی.
ای داد ای داد ای داد که این سریال داره تموم میشه.
گریز آناتومی را زندگی کنید.
میدونم که خیلی سریالای بهتری هم هست. سریالایی با امتیازهای بالاتر و ساختاری قویتر. اما هیچکدوم برای من گریز آناتومی نمیشن.

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

زندون تن رو رها کن ای پرنده پر بگیر

جرم ذبیح که ریختن توی خونه و بردنش این بود که قلم به دست بود. جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد. جرمش این بود که فکر میکرد. اینها هرکدام به تنهایی جرم سنگینی بود. ذبیح رو که بردن کمر آقام شیکست. دیگه نتونست بلند بشه. هی بهش میگفتیم آقاجون ،‌ ذبیح برمیگرده. هی نگاهمون میکرد و دهنشو باز میکرد. انگار میخواست یه چیزی بهمون بگه. اما بغض امونش نمیداد. هیچی نمیگفت و پامیشد و میرفت. هی راه میرفت و هی میگفت ذبیح الان کجاست؟‌ ذبیحم کجاست؟ 
جوابی نبود برای این فریادِ آقاجون.
 .
همونروزی که آقاجون واسه همیشه رفت ،‌ ذبیح برگشت. برگشت اما ذبیح نبود. گفت آقام کجاست؟ نتونستم جوابشو بدم. گفت آقام کجاست؟ زدم زیر گریه. لنگ لنگان اومد تو و گفت د لامصب بهت میگم آقاجون کجاست؟
گفتم آقام دق کرد از نبودنت.
کنار در نشست و گفت ای وای ای وای ای وای ...
ذبیح همونجا کنار در تموم شد. دیگه نتونست جلوتر بیاد. پاشنه‌ی اون درِ بی صاحاب دیگه نچرخید. سالها همونجا موند. شده بود قسمتی از در. در که باز و بسته میشد دیگه روی پاشنه‌ی ذبیح باز و بست میشد. دیگه اون در به جای جیرجیر ، میگفت ای وای ای وای ای وای. روغن که بهش میزدی میگفت ای داد ای داد ای داد.
 ..
من چی شدم؟ منم تمام شدم. یه روزی که بالاخره به خودم جرات دادم و رفتم توی اتاق آقاجون و چشمم به رادیوی قدیمیش افتاد. همونجا تمام شدم. کنار رادیو. با خود رادیو. من در رادیو و با رادیو تمام شدم. روی موج اف ام. اینجا ایران است. صدای رادیوی آقام را میشنوید. دی دیری دیدی ای داد دی دیری دیدی ای داد ای داد ...
شنوندگان عزیز توجه فرمایید : آقاجون ، رفت. 
منتها این رو کسی نشنید. آخه همون روزی بود که خرمشهر آزاد شده بود و همه این رو شنیدن که خرمشهر شهر خون و قیام آزاد شد.
همه شیرینی دادن و شادی کردن. همه ماشین ها بوق شادی میزدن و برف پاک کن هاشون رو تکون میدادن. اما نه خبری از من بود و نه خبری از ذبیح بود.
 ...
توی اون قبرستونی که آقاجون خاک شده بود، همیشه بارون میومد. تنها جایی که بارون میبارید همونجا بود. با گریه میومد کنار خاک آقاجون. یه شاخه گل میذاشت روی قبرش و شروع میکرد به گریه کردن. همیشه کنار قبر آقاجون ، زیرسیگاری و ساعت مچی و قاب عکس خودش و خانجون بود. هربار که باران میومد زیرسیگاری آقاجون رو میشست و تمیزش میکرد. ساعت مچیش رو کوک میکرد و یه دست به قاب عکس آقاجون و خانجون میکشید و یه فاتحه ای میخوند و میرفت.
روح آقاجون همونجا میشست کنار قبرش و باران رو نگاه میکرد. هیچوقت از دیدن باران سیر نمیشد. 
....
سالها گذشت. خونه قدیمی افتاد توی طرح بزرگراه. قرار بود از وسط حوض حیاط لاین سوم مسیر شرق به غرب یه اتوبان رد بشه. شبونه لودر اوردن انداختن به جون خونه. به جون من و ذبیح. شب آخرمون بود. در آخرین لحظات چشمامو باز کردن دیدم بارون اومده. اشک میریخت و من رو توی بغلش گرفته بود. میگفت ای داد که بازم دیر رسیدم.
 .....
دیر رسید. زود رفت.  ذبیح هم کمرش شکست و اوراق شد. بردنش شوش. لهش کردن. قلمش رو هم ازش گرفتن و از وسط شکوندنش.
من چی شدم؟ خودم هم نمیدونم. سرگردان بودم. مثل همیشه. افتادم کنار خیابون. یکی اومد منو برداشت و برد توی یک سمساری. اسیر یه پیرمرد خنزرپنزری شدم که هرروز پیچ رادیو رو باز میکرد ولی صداشو میبست.
از اون روز تا حالا یه عمریه که دارم حرف میزنم اما صدام به گوش هیشکی نمیرسه.
......
آقاجون کنار قبرش نشسته بود و داشت واسه خودش و خانجون فاتحه میخوند. یه نگاهی به ساعت مچیش انداخت : ۱۰ و ۲۵ دیقه. یه عمری بود که این ساعت مچی ساعت ۱۰ و ۲۵ دیقه رو نشون میداد. نه یک دیقه کمتر و نه یه دیقه بیشتر.
دست کرد از زیر خاک یه نخ سیگار بهمن ۵۷ پیدا کرد. روشنش کرد و شروع کرد به سیگار کشیدن. تنها کاری که از وقتی مرده بود از پسش برمیومد . زیر لب میگفت : ای پرنده پر بگیر. پر بگیر. پر بگیر.
باران کجا بود که ببیند یک پیرمردی به سن و سال آقاجون هوای پرواز دارد؟
باران کجا بود؟
باران کجا بود؟
باران کجا بود؟

۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

جمعه وقت رفتنه. موسم دل کندنه

یکبار همون اوایل خلقت بود که خدا نشست و روزهای هفته رو خلق کرد. شنبه تا پنجشنبه. شش روز بودند. بعد یه وقفه ای داد بین پنجشنبه تا شنبه. گفت این وقفه باشه واسه سیگار کشیدن. واسه خستگی در کردن. واسه کنار یار بودن. 
آدم و حوا رو هم فرستاد توی بهشت. گفت حالشو ببرین. اما خوشگذرونی و اینها رو بذارین برای اون وقفه‌ی بین دو روز.
شیطان پرید وسط و گفت یوهاهاهاها. و یکروز وسط هفته ای در هیبت یک رفیق ناباب ظاهر شد و یک نخ سیگار از جیبش دراورد و رو به آدم ابوالبشر گرفت و گفت داوش آتیش داری؟
فلذا تا آدم اومد آتیششو روشن بکنه و سیگاری روشن کنه و لبی تر کنه شیطان دوباره فریاد کشید : یوهاهاهاها. گولت خورد. گولت خورد. یسسسسسسس. 
و رقص کنان از در باغ فردوس خارج شد و خدا هم خشمگین شد و آدم و حوا رو پرت کرد پایین. گفت بروید روی زمین هرچقدر میخواهید آتش روشن کنید و اینها. 
و وقتی که آدم و حوا رو به لگد به زمین پرت کرد ، اون فاصله‌ی وقفه‌ی بین روز ششم هفته و روز اول هفته رو با روز دیگری پر کرد. روزی پر از غم و اندوه و بیتابی و دوری و غصه.
و به فرشتگان گفت این روز تنبیهی سزای کسانی ست که به حد خودشان قانع نیستند و در وسط هفته هم میخواهند حالشو ببرند.
و از آنروز تاکنون ،‌ جمعه ها یوم التنبیه آدم ابوالبشر و فرزندانش است. 

در روز جمعه است که تمام مسافرها تصمیم به رفتن میگیرند و میروند. بدون خداحافظی. 
یکروز صبح جمعه آدمها از خواب بیدار میشوند و از تختخواب بیرون میایند و خمیازه ای میکشند و پرده‌ی اتاق را کنار میزنند و به منظره‌ی بیرون نگاه میکنند و میگویند : به به. چه روز خوبی. جون میده واسه رفتن و برنگشتن.
و پرده‌ی اتاق را دوباره میکشند و دمپایی لخ لخیشان را پایشان میکنند و میروند. به همین راحتی. به همین یهویی.

در روز جمعه است که ناگهان افراد به خودشان میایند و بجای اینکه یارشان را در آغوش بکشند و ببوسند ، در منطقی ترین حالت خودشان قرار میگیرند و میگویند : عزیزم. من خوب فکرامو کردم. بهتره که دیگه راهمون سوا باشه. باهاس هر کودوم بریم دنبال زندگی خودمون.
و طرف مقابل هم فقط نگاه میکند و توان گفتن هیچ کلمه ای را هم ندارد. فقط در آخر ، برای اینکه با پیاز کباب روی میزشان فرقی نداشته باشد یک ته صدایی از ته حلقش خارج میکند و میگوید : باشه. اگه این تصمیم توئه من مانعش نمیشم.
ای تف به جمعه ها اگه معنیشون اینه که آدمها باید در منطقی ترین حالت خودشون قرار بگیرند و بذارن و برن. 

یکروز جمعه از همین جمعه های منحوس بود که مرتضی گذاشت و رفت و دیگه هیچ خبری ازش نشد. رفت که رفت. از بس که جمعه ها بارون نمیومد. اصلا در یکروز جمعه بود که دو نفر اومدن دم مغازه اکبرآقا بقال سرکوچه و یه چیزهایی در گوشش گفتن و رفتن. و اکبرآقا زد زیر گریه و اشک میریخت و میگفت : ای داد ... ای داد ... کمرم شکست ... 
اکبرآقا بقال سرکوچه هیچوقت نگفت که اون دو نفر چی گفتن و چی شنفتن. اما دیگه بعد از اون عصر جمعه حالش خوب نشد. فقط اشک میریخت و میگفت یوسف ... یوسف ... یوسف ... از آنروز بیشتر از سی سال میگذره. ینی بیشتر از هزار و پونصد و شصت تا عصر جمعه. ای وای از دل بی پسر اکبرآقا که اینهمه جمعه دلگیر رو سپری کرده با داغ یوسفش و هنوز هم امید داره که برگرده. 

قدیما عصرهای جمعه که آدمها دلشون میگرفت میرفتن دم عوارضی کرج. رفت و اومد ماشینا رو نیگا میکردن. غروب خورشید رو نیگا میکردن. در و دیوار رو نیگا میکردن. هیچی از غم عصر جمعه شون هم کم نمیشد اما نمیدونم چه سرّی بود که هرهفته میرفتن اونجا. لابد به همون دلیل که عصر جمعه ها هرهفته تکرار میشدن.
بعد دیدن یه سری آدم هستند که دلخوشی عصر جمعه ایشون عوارضی تهران کرجه. زدن توی یه روز جمعه بساط عوارضی رو جمع کردن و به جاش همون وسط زدن یکی رو که یکبار از یکی از ماشین های توی صف عوارضی اخاذی کرده بود رو اعدام کردن تا باعث عبرت سایر عوارضی ها و آدمها و تمام انسانهای عالم شود.

حالا یکی هم نیست بگه که بابا ننه ات خوب . بابات خوب. عصر جمعه یکبار. دوبار. ده بار. صد بار. هزار بار. نه که هر هفته اونم از اول تاریخ تا آخر تاریخ.
واقعا اگه کسی نیست بگه من حاضرم این مسئولیت عظیم رو به عهده بگیرم و برم به عرش کبریایی و داد و قال کنم.

اینم بگم که یه آقایی هم بود اسمش جمعه بود. آقاش اسمش رو گذاشته بود جمعه. از اول هفته تا آخر هفته جمعه بود. عصرهای شنبه و غروبهای سه شنبه و ظهرهای پنجشنبه هم جمعه بود. ای داد ... ای وای از جمعه ای که همیشه جمعه است.
از وظایف پدر و مادر است که از اسامی نیکو استفاده کنند . آخه جمعه هم شد اسم؟ بیچاره توی مدرسه رفیقاش مسخره اش میکردن و بهش میگفتن : جمعه جمعه ، عصرت کجاته؟ 
بیچاره جمعه هیچی نمیگفت. سرش رو مینداخت پایین و غصه میخورد. اما بزرگتر که شد یه بار برگشت به یکیشون گفت اینجاست. عصرم اینجاست. ظهرم اینجاست. شبم هم اینجاست. اینجام کله‌ی سحرمه. دوست داری بیای وقت بگذرونی؟
و پسره گذاشت و رفت.

در ضمن هیچکس هم جمعه قرار نیست برگرده. اونی که جمعه رفته دیگه برنمیگرده. اونی که هرروز دیگه ای هم رفته باشه دیگه قرار نیست جمعه برگرده. این رو باید با آب طلا نوشت و زد سر در هرجایی که نوشته :جمعه وقت برگشتن است.
اصن جمعه اگه آدم بود که توش بازی پرسپولیس استقلال رو نمینداختن که. یکی نیست بگه ملتی که هزارتا درد داره و غصه داره براش به جای بازی پرسپولیس استقلال ،‌فیلم اعدام و قتل و سرقت مسلحانه‌ی واقعی پخش کنین. جذابیتش بیشتره. بخدا بیشتره. به علی بیشتره. به همین کوههای برف نیومده‌ی شمرون بیشتره.

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

کافه کجاست؟

این عکس در کافه پراگ عصر روزی گرفته شد که شبش گودر رو بستن. 
کافه کجاست؟

در فرهنگ عامیانه مردم قبل از انقلاب کافه به جایی اطلاق میشد که دختر آوازه خوان داشت. بزن و برقص داشت. عرق و زرورق داشت. جمیله ای بود اون وسط که برقصه و دلایی بود که شاد بشن و کیف بکنن و حالشو ببرن و عشق کنن از اینکه یه زن داره واسشون میرقصه. به به. واسه یه قشر عظیمی از مردا ، کافه یه محلی بود که همه جور حال کنن. هم دختر واسشون برقصه و بخونه و هم که یه عرقی بخورن و شاید یه دست چلوکباب هم تناول کنن. 
در فرهنگ قبل از انقلاب تا یه برهه‌ی خیلی طولانی‌ای کافه ینی کشک.

اما بخصوص بعد از ۸۸ کافه برای ما شد یه جایی که به دور از هیاهو مینشستیم با دوستان دور هم و دیداری تازه میکردیم. به صرف چای و قهوه و گاهی اوقات چیپس و پنیر و کیک شکلاتی و ...
و حرف میزدیم در مورد مسائل مختلف. از در و دیوار. از سیاست ،‌ از بحث در مورد آهنگها و خواننده های مورد علاقمون ، در مورد کارهایی که میخوایم بکنیم یا قراره بکنیم و خب اون روزها هنوز گودری در کار بود که بعدش میرفتیم اونجا هم حرف میزدیم در مورد اتفاقاتی که برامون رخ میداد. 
خلاصه که گودر شده بود یه کافه‌ی مجازی برای ما و در عین حال کافه (‌بخصوص کافه پراگ)‌ برامون  شده بود یه پاتوق واقعی. که هفته ای دو سه بار رو اونجا جمع میشدیم و حرف میزدیم و زندگی میکردیم.
کافه محیط راحت و آرامش بخشی بود. جایی پر از قشنگی و دخترهایی با تیپهایی جذاب و پسرهایی با تیپهایی بامزه و عجیب و بعضا شلوارهای رنگی و دود به شدت زیادِ‌ سیگار و آهنگهای خوبی که پخش میشد و غذاها و نوشیدنی های خوشمزه و عکسها و نقاشی های روی دیوار و فضای خاکستری رنگ کافه ، همه و همه رفت و خاطره شد. کافه پراگ از اول بهمن دیگر کافه پراگ نیست. شاید کافه ای دیگر. شاید هم هیچ چیزِ دیگر.
کافه برای ما فراتر از کافه ست. جایی که میتونستیم با رفقامون خوش بگذرونیم و خودمون باشیم.

مرتضی امروز که خبر بسته شدن پراگ رو شنیدم دلم گرفت. کافه پراگ هم داره میره. مثه همه چیزهای دیگه ای که این روزها داریم از دستش میدیم.
عینهو خودت که یه روز رفتی و دیگه برنگشتی و هیچی هم نگفتی.
راستی مرتضی یه روز میخواستم برم کافه ،‌آق ابرام جلوم رو گرفت. گفت کوجا میری پسر؟ گفتم دارم میرم کافه. زارت خوابوند زیر گوشم که بیخود میکنی که میری کافه. کافه کافه. کوفت و کافه.
گفتم آخه ابرام آقا قربونت برم این کافه ای که من میگم بخدا نه ۵۵ داره و نه جمیله داره. 
گفت پس چی؟
گفتم باو اینهمه ساله انقلاب شده ، اصن مملکت اسلامیه. کافه هایی هم که داره همه شیک و باکلاسن. مدل فرانسوی.
گفت من این حرفا حالیم نیس. کافه ینی کافه‌ی قبل انقلاب. پس اونی که تو میگی کافه نیس. کافی شافه.
گفتم حالا هرچی که شما میگی. میرم کافی شاپ اصن.
آقام توی بالکن نشسته بود و داشت کل‌کل آق ابرام با من رو نیگا میکرد. یه لبخندی گوشه لبش بود و داشت با رادیوش ور میرفت. مثه همیشه. نمیدونم توی این رادیو دنبال چی میگرده. 

اکبرآقا بقال سرکوچه ،‌ هنوز که هنوز میره دم اون ساختمون کافه شکوفه.
کافه شکوفه کافه ای بود که قبل انقلاب یوسف و مرتضی و عبدالرضا با هم میرفتن اونجا و عشق میکردن. اون موقع هنوز راههاشون جدا نشده بود. راههایی که ته جفتشو که بگیری به یه جا میرسی : نرسیدن. دوری. نبودن. داغون کردن ننه بابای پیر.

کافه شکوفه سالهاست که داغون شده. همون اوایل بعد از اینکه غارتش کردن و درش رو تخته کردن ،‌آتیش گرفت و سوخت و هیشکی هم نرفت خاموشش کنه.
الان دیگه چیزی به جز یه ساختمونِ آتیش گرفته‌ی خرابِ زهوار دررفته نیست. اما همینش هم واسه اکبرآقا غنیمته. واسه همینه که هرروز عصر چارپایه میذاره کنار در سوخته‌ی کافه شکوفه و خیابون رو نیگا میکنه. به ماشینها. به آدمها. به همه کسانی که شاید یوسف باشند اما نیستند.
اکبرآقا بقال سرکوچه مدتهاست که تنها مشتری کافه شکوفه ست. کافه ای سوخته بدون عرق ۵۵ و بدون هیچ رقاصه ای. کافه ای پر خاطره که یادآور روزهای خوشیِ یوسفش بود.

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

سفر

یه بار با یوسف و مرتضا رفتیم مسافرت. اولش قرار نبود بریم. من رفتم از اکبرآقا بقال سرکوچه کبریت بخرم که یوسف اونجا بود. اون موقع ها هممون سر و سامونی داشتیم. هم یوسف پیش اکبرآقا بود و هم مرتضا پیش خودمون. یوسف گفت که بریم؟ گفتم کجا؟‌ کفت توی جاده بهش فکر میکنیم. رفتیم دنبال مرتضا. سوارش کردیم. رفتیم توی جاده اصفهان. نزدیکهای دلیجان بود که به این جمع بندی رسیدیم که بریم شمال. 
دم آبعلی که رسیدیم بوی کباب نذاشت به مسیرمون ادامه بدیم. عینهو یه عوارضی جلومون رو گرفت. وایسادیم به کباب خوردن و دوغ خوردن. سنگین شدیم. خوابمون گرفت. توی ماشین خوابیدیم. یه سه چهار ساعتی خوابیدیم. 
راه افتادیم رفتیم بابلسر. یوسف گفت از اینجا تا رامسر چقدر راهه؟ مرتضا به گریه افتاد. گفت لاکردار دهنمون صاف میشه تا برسیم. یوسف گفت جاده اش خوبه. همش دار و درخت و دریاست. بریم؟
گفتم بریم. مرتضا گفت سگخور بریم. رفتیم رامسر.
وقتی رسیدیم دیگه نصفه شب بود. شب توی ماشین خوابیدیم. صبح که پاشدم دیدم یوسف نیست. مرتضا هم نیست. هرچی گشتم پیداشون نکردم. دو روز اونجا بودم. دیگه همه جای رامسر رو زیر و رو کردم پیداشون نکردم. 
راهی تهرون شدم. به سر کوچه که رسیدم گفتم حالا جواب بقیه رو چی بدم؟ 
بعد گفتم هرچی شد،‌شد.
رفتم توی خونه. آقام گفت : رسیدن بخیر. مرتضا کو؟ 
گفتم نیست.
گفت ینی چی که نیست.
گفتم نمیدونم.
یکی خوابوند توی گوشم که ینی چی که نمیدونم.
گفتم نمیدونم آقاجون. نمیدونم. شب خوابیدیم توی ماشین. صبح پاشدم نه مرتضا بود نه یوسف.
گفت ای داد ... ای داد ...
گفتم پیدا میشن.
گفت مصیبت ... مصیبت ...
گفتم میرن دنبالشون.
گفت نمیخواد بری. 
گفتم چرا؟
گفت دیگه تموم شد.

من اونروز نفهمیدم آقاجون چی گفت. نفهمیدم که چجوری خانجون فهمید. فقط صدای ضجه های خانجون رو میشنیدم. طرفای عصر بود که زنگ در خونه رو زدن. آقام گفت به گمانم اکبرآقاست. اومد دنبال یوسفش. رفتم در رو باز کردم. طلعت خانوم بود. زنِ اکبرآقا. اومد تو. نشست. چایی خورد.هیچی راجع به یوسف نپرسید. وقتی از در خونه داشت میرفت بیرون برگشت رو به من و گفت : دعا کن یوسفم برگرده. 
گفتم چشم. دعا میکنم.
اشکهاشو پاک کرد و گفت : دیگه دو سال شده. دو ساله که رفته و نیومده. بس نیست؟‌ خدا بس نیست؟
طلعت خانوم در رو بست و رفت. رو به آقاجون کردم و گفتم گفت دو سال یا دو روز؟ آقام اشکهاشو پاک کرد و هیچی نگفت.

نبودن مرتضا دیوانه‌مون کرده بود. هرروز مرتضا رو از خواب بیدار میکردیم. کنارمون میشست و باهامون ناهار میخورد. میرفت پیش یوسف. با هم میرفتن بیرون. میگفت. میخندید. اما نبود.
و ما همیشه یادمون میرفت که مرتضایی در کار نیست. یادمون میرفت که یوسف رفته. اما برنگشته.
اما اکبرآقا،‌بقال سرکوچه دو سالی بود که هرروز وقتی جعبه های نوشابه رو خالی میکرد چشم انتظار یوسفش بود که بیاد و کمکش کنه.

لعنت به روزگاری که از یادمان برود ... لعنت به مرتضایی که دیگر برنگردد ... لعنت به جنگی که دیگر یوسف ها را به نزد پدرشان نگرداند ... لعنت به چشمان منتظر ... لعنت به شهری که زمینش خشک و کوههایش ناپدید شد از بس که باران نمیبارد ...

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

صد

این یکصدمین پست این وبلاگ است. پستی که فکر میکردم هیچوقت فرا نخواهد رسید یا اگر هم فرا برسد همراه با یک اتفاق ویژه خواهد بود. اما چنین نشد.
این روزها افسرده ام. به هزار و یک دلیل. یه غمی ته دلم داره وول میزنه که به این راحتی ها هم نمیره پی کارش. بهم چیزی نمیگن اما میدونم ته نگاهم یه بغضی هست. بغضی که نمیدونم چجوری میتونم ازش خلاص بشم.

 اینروزها برای فرار از واقعیت های تلخ ، همش دارم از خودم ،‌از زندگیم و از آینده ام فرار میکنم. 
برای فرار از بیداری ، به خواب پناه میبرم و نمیفهمم که خواب و رویا بیشتر نابودم میکند. 
تنها توی خوابه که آدمهایی که رفتن برمیگردن کنارت. میان باهات سر یک میز میشینن. شروع میکنن به دعوا کردن سر برداشتن تیکه‌ی بزرگِ کیک شکلاتیِ بی‌بی. میان کنارت میشینن و سرشون رو میذارن روی شونه هات و چشماشون رو میبنند. 
و تو چشمهاتو باز میکنی. به اطرافت نگاه میکنی. گیج و منگی. دنبالشون میگردی. صداشون میکنی. اما واقعیت عینهو پتک میخوره توی سرت. یه آهی میکشی و از رختخواب میای بیرون. درگیر خواب دیشبی. اینکه تمام اونها یک خواب بوده و واقعی نیست هم باهاس بره کنار مسائلی که باید باهاشون کنار بیای و بپذیریشون.
اینروزها که دیگه بارونی نمیباره ،‌ اسم این وبلاگ هم بیشتر به افسانه ها شباهت پیدا کرده. 
پست اول این وبلاگ رو که نوشتم به خودم میگفتم صدمین پست رو که بنویسم ، مرتضا برمیگرده و اینجا بارون میباره. به خودم میگفتم عوارضی تهران کرج رو دوباره میسازن تا وقتایی که دلم میگیره برم اونجا. به خودم میگفتم وقتی صدمین پست این وبلاگ رو بنویسم یوسف ، پسر اکبرآقا بقال سرکوچه برمیگرده از جنگ. از جنگی که سالهاست تمام شده اما سربازانش هنوز پیش عزیزانشون برنگشته اند.
صدمین پست رو هم نوشتم اما هیچکدوم اینها عملی نشد. حتا من و تو ، نتونستیم در یکروز بارونی در خیابون پهلوی قدم بزنیم.
به خودم میگفتم وقتی صدمین پست این وبلاگ رو بنویسی تمام این دلتنگی های ریز و درشتی که داری برطرف میشه. همه چی درست میشه. 

اما نمیدونستم وقتی صدمین پست رو مینویسم ، دلتنگی هام برطرف که نمیشه هیچ ،‌ دردهای دیگه ای هم بهش اضافه میشه. غم و غصه های دیگه هم بهش اضافه میشه.
من ناشکر نیستم. زندگی خوبی دارم. اما یه چیزی اون ته مه های دلم داره عذابم میده. میدونم که غم نیست. غم رو میتونی فراموش کنی و بذاری که بره. اما اینی که نه میشه فراموشش کرد و نه میشه گذاشت که بره چیه؟ داغِ دله. مگه نه؟
خواستم برای فرار از این اوضاع به آهنگهایی که دوستشان دارم پناه ببرم. اما کدام آهنگها؟ آهنگهایی که تک تکشون خاطره سازی کردن برام؟ 
من دیگه نمیکشم. نمیخوام به خاطراتم فکر کنم. خاطراتی تلخ و عذاب آور. 
خانم ها آقایان ; 
قیمتِ یک قبر چقدر است؟ من به یک قبر احتیاج دارم. برای دفن کردنِ تمام خاطراتِ تلخم ،‌پس از یک تشییع جنازه‌ی باشکوه.

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

ده نکته بی ارتباط با هم

صفر - قبل از هرچیز اینو بگم که این روزها به شدت درگیر یک آهنگ هستم. 
Joel Fajerman : Flowers Love 
آهنگ تیتراژ برنامه دیدنی ها. برنامه دیدنی ها را یادتون هست؟ با اجرای جلال مقامی از شبکه دو پخش میشد.
از اینجا دانلودش کنید. 
من اگه یه روز زدم به جاده و دیگه برنگشتم ، با این آهنگ میرم. خودم رو در حال رفتم تصور میکنم در حالیکه این آهنگ داره توی آسمونها پخش میشه.

۱ - یه زمانی پاتوقمون کافه پراگ بود. اما حدود یک سالی هست که دیگه پراگ نرفتیم.از اون موقع هم در به در دنبال یک پاتوق جدید بودیم تا رسیدیم به کافه پرسه‌ رفیقمون، امین شاهنده. پرسه به شدت قابلیت خاطره سازی برای ما رو داره. همه‌ی نوشیدنی ها و خوراکی هاش هم خوشمزه ست و توصیه‌ی من بهتون چای آلبالوشه. 
آدرسش هم اینه :
خیابان وزرا - بالاتر از سینما آزادی - بعد از کوچه‌ی یکم - ساختمان ستاره

۲ - چند وقته سریال نگاه نمیکنم. آخرین سریالی که دیدم هوم لند بود که در عرض یک هفته تمامش رو دیدم. پناه بردم به فیلم. فیلمهای بزرگ تاریخ. دوباره پدرخوانده ها و ارباب حلقه ها رو دیدم و ستایششون کردم.

۳ - یک ترم کلاس عکاسی به سرعت برق و باد تموم شد و ترم دومش از هفته دیگه شروع میشه. استادمون رو دوست دارم. خیلی زیاد. کم پیش میاد که من استادی رو دوست داشته باشم. اما این یکی یه چیز دیگه ست.
انگار همین دیروز بود که رفتم ثبت نام کردم. این عمرمونه که میگذره ها. مصبتو مصیبت.

۴ - چند روز پیش ها رفتم رستوران غذا بگیرم و ببرم خونه. موقع حساب کردن ، صندوق دار گفت میبرین؟ گفتم بله. دو دیقه بعد اونی که فیش رو گرفت پرسید میبرین؟ گفتم بعله. پنج دیقه بعد یه آقای دیگه از اون ته داد زد آقا غذاتون رو همینجا میخورین؟ گفتم نه. میبرم. ۱۰ دیقه بعد یه پرس غذا رو گذاشتن جلوم گفتن نوش جان . گفتم آقا ، من غذام رو میبرم. نمیخواین بسته بندیش کنین؟ گارسون گفت که ئه به من گفتن شما همینجا غذا رو میخورین. گفتم نه میبرم. پنج دیقه بعد بالاخره غذا رو بسته بندی کردن و موقعی که تحویلم دادن یکی پرسید آقا میبرین غذاتون رو؟ گفتم بعله بعله. میبرم. به علی میبرم. به همین سوی چراغ میبرم. به حضرت عباس میبرم. 

۵ - به پرنیانِ شفق / ز خون شراره دمید .... ای داد ... ز خون شراره دمید ... ز خون شراره دمید ...


۶ - از مسئولین محترم تقاضا داریم سه شنبه رو هم تعطیل کنند. بخدا سوگند که از اینجا تا خود جمکران رو با پای پیاده درمی‌نوردم به شکرانه‌ی این حرکت.

۷ - در آرزوی دیدنِ یک فیلمِ تازه از بیضایی/تقوایی در سالن سینما. ینی میرسه اونروز؟

۸-  یه روزِ بارونی بود که داشتم میرفتم مرتضا رو ببینم. یه دختری رو دیدم که یهو پرید جلوی ماشین. گریه میکرد و میگفت تورو خدا وایسا. وایسادم. سوار شد. گفت فقط برو. گفتم کجا؟ گفت هرکجا به جز اینجا. راه افتادم به سمت ولیعصر. دخترک بی صدا گریه میکرد. شیشه پایین بود و باد در موهایش میپیچید.به پیشانیش زد و گفت آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟ 
نزدیکای پارک ساعی گفت دستت درد نکنه.
پیاده شد و رفت. رفت و من تمام شدم. همانجایی که از آینه‌ اشکهایش را دیدم و موهایش را که در باد میپیچید تمام شدم. قبل از آخرین چراغ قرمز این مسیر لعنتی.

۹ -خودم رو سرگرم خوندن کتاب کردم : ایران بین دو انقلاب نوشته‌ی یرواند آبراهامیان. 

۱۰ - سیدعلی صالحی میگه :ها ری‌را ...!
من به خانه برمیگردم.
هنوز هم یک دیدار ساده میتواند
سرآغازِ پرسه‌ای غریب در کوچه‌باغِ باران باشد.

ری‌را من مدتهاست به خانه برگشتم. تو کجایی لامصب؟ 
اصلا حالا که نیستی دیگه چه فرقی داره که چند روزه که نیستی؟ حالا که دوری ،‌ دیگه چه فرقی میکنه چقدر دوری؟

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

اگه نرفته بودی گریه منو نمیبرد

+ سلام
- برای چی زنگ زدی؟
+ دلم تنگ شده بود.
- ....
+ ینی تو دلت تنگ نشده؟
- چرا. دل منم تنگ شده. اما جرات زنگ زدن بهت رو نداشتم هیچوقت.
+ میخوای مثل قدیما با هم دوست باشیم؟
- از خدامه.
+ پس دوستیم.
- نمیدونی چی گذشت توی این چند وقت بهم.
+ میدونم.
- بیا ببینمت.
+ یک ساعت دیگه دم پاساژ خوبه؟
- عالیه.
+ میبینمت پس.

یک ساعت بعد رفتم. دیدمش. بعد از چند وقت عذاب آور. بغض کردم. به تمام این اتفاقات لعنتی فکر کردم. سعی کردم همه‌ی بدیهاش بیاد جلوی چشمم که اقلا اشکهام سرازیر نشه و بتونم خودم رو کنترل کنم. اما نشد. یه وقتهایی توی زندگی هرچقدر هم بخوای به بدی و تلخی و زشتی فکر کنی نمیتونی. از بس که چیزی که داری میبینی قشنگ و زیباست.
ساعتها کنار هم بودیم و قدم میزدیم و میخندیدیم. به خودم میگفتم واقعا این حس آرامش الان رو میخوای با چی عوض کنی؟ دلت میاد خرابش کنی؟
مدتها بود انقدر خوشحال نبودم.

از خواب که بیدار شدم بغض کردم. به خودم لعنت فرستادم. بهش لعنت فرستادم که وقتی که قرار نیست چیزی درست بشه میاد توی خوابم. 
کاشکی خواب نبود. یا اقلا کاشکی هیچوقت به خوابم نمیومدی. کاشکی نمیذاشتی تصوری از درست شدن داشته باشم. کاشکی .....
بخدا این انصاف نیست. این اوج بی رحمیه. لعنت به خوابهایی که فقط داغ دل تازه میکنند. 

فقط کاشکی همه چیز انقدر راحت که توی رویاها درست میشه،‌ در واقعیت هم درست میشد.

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

پیشنهادی که نمیتونی ردش کنی



پدرخوانده ها بی نظیرترین فیلمهای تاریخ اند و شایسته‌ی پرستش.اینهایی که نوشته ام نقد فیلم نبوده و نیست. من منتقد نیستم. من فقط ستایشگرم.
ستایشگر گروهی که بی نظیرترین فیلم تاریخ را ساخته اند. بلکه ستایش این فیلم بود. ستایش کاپولا و ماریو پوزو و تمامی بازیگران این دو فیلم.
ستایشگر گروهی که بی نظیرترین فیلم تاریخ را ساخته اند. من ستایشگر زیبایی ام. ستایشگر بازیهای فوق العاده.
من ستایشگر پدرخوانده های یک و دو هستم.
( در این مباحث ستایشگرانه ، پدرخوانده‌ی سه به هیچ عنوان هیچ جایی ندارد. )

ستایش و پرستش میکنم این دو فیلم را همراه با نوای جادویی موسیقی ایتالیایی فیلم : 
 
دون ویتو سه پسر داشت /

سانی بزرگترین فرزند خانواده بود. شخصی عصبی و تند مزاج و پرشور. که دون ویتو او را برای جانشینی اش در نظر داشت.یک اشتباه کرد و اون هم وقتی بود که در جریان مذاکره پدرش و سولاتسو نظرش را بی محابا اعلام کرد و همین عمل باعث شد که سولاتسو ، دون ویتو را ترور کند تا بتواند با سانی وارد مذاکره برای تجارت مواد مخدر شود.سانی هم به مانند دون ویتو به شدت به خانواده علاقه داشت و روی کانی به شدت حساس بود و همین مسئله هم بلای جانش شد.

فردو فرزند دوم خانواده بود و شاید بی عرضه ترین آنها. که توان به دست گرفتن یک اسلحه را هم نداشت. شخصی بدون اعتماد به نفس و ترسو که در آخر به سرنوشت بدی دچار شد و تاوان خیانت به برادرش را به بدترین شکل پس داد.

مایکل پاک‌ترین فرزند دون ویتو بود. برای رهبری خانواده ساخته نشده بود.در دانشگاه درس خوانده بود و در جنگ به مملکتش خدمت کرده بود. دون ویتو میگفت که همیشه برای جانشینی خودش ،‌سانی رو در نظر داشته و حتا فردو. اما نه مایکل رو. به هرترتیب مایکل آلوده این کار شد. به بدترین شکل ممکن. اما به هیچ عنوان نمیتونین از مایکل متنفر باشید. حتی با وجود اینکه شوهر خواهر خودش رو میکشه. برادر خودش رو میکشه. زن خودش رو کتک میزنه و طردش میکنه.


تفاوت های دون ویتو و مایکل / 

۱- ویتو کورلئونه ای که عاشق خانواده و بچه هاشه و براش خانواده یه مفهوم مقدسه. بهشون اهمیت میده. با نوه اش بازی میکنه یا میره میوه میخره. یا وقتی تمام بچه هاش کنارش نباشن حتا عکس یادگاری هم نمیگیره. خانواده مهمترین تفاوت این دو شخصیته. مایکل شاید دلش بخواد به خانواده اهمیت بده. ادای اینکار رو هم درمیاره. اما در عمل میبینیم که هیچکس دوستش نداره. با خواهر و برادرش مشکل داره. کانی عامدانه اذیتش میکنه تا ناراحتیش رو ببینه. فردو او را میفروشد به رقبا.مسئله ای که شاید باعث فروپاشی مایکل و عامل تمام دیوانگی های آتی او باشد. کِی ، سقط جنین میکند . فقط به این خاطر که نمیخواد مایکل دیگری به وجود بیاورد. اینها نزدیکترین افراد به مایکل هستند و اینگونه اند. وای به حال بقیه. اینها را البته مقایسه کنید با میزان محبوبیت و ارادتی که خانواده و اطرافیان دون ویتو به وی داشتند.

۲- دون ویتو بی رحم (‌ نه به معنای مشخص کلمه‌ بلکه در مقایسه با مایکل ) نیست و اهل سازشه.سیاستمدارانه نقشه میکشه. زندگیِ مافیایی براش مثل یک بازی شطرنجه و دون ویتو بسان یک شطرنج باز ماهر حرکات دشمنانش رو پیش بینی میکه. اما مایکل بی رحمانه آدم میکشه. خودش میگه که تمام دشمنانش رو از سرراه برمیداره. شاید به این خاطر که اونقدر قوی نیست که بتونه با دشمنش کنار بیاد و اونقدر شطرنج باز ماهری نیست که بخواد حرکات دشمنانش رو پیش بینی کنه. پس صفحه شطرنج رو به هم میریزه و مهره ها رو پرت میکنه و بازی رو تموم میکنه.


۳- دون ویتو در زمانیکه پای منافع خانواده در میان باشه ،‌ لحظه ای تردید نمیکنه و همیشه از خانواده حمایت میکنه. اینجور وقتها میتونین دون ویتو رو پیش بینی کنید. لحظه ای که خبر مرگ سانتینو رو میشنود همانکاری رو میکنه که از هر پدری انتظار میره : پایان درگیری ها و آتش بس. چرا که طاقت مصیبت دیگری رو نداره. اما اگر مایکل جای دون ویتو بود خانواده را وارد یک جنگ تمام عیار میکرد که به نفع هیچکس نبود. فی الواقع دون ویتو میدونه که کی پدرِ مهربون خونواده باشه و کِی رئیس بزرگترین گروه مافیایی. کاری که مایکل هیچوقت یاد نگرفت. قصاوتش در مورد همه ، یکسان است. بلد نیست که مهر برادری یعنی چه. قابل پیش بینی نیست. به طور مشخص اشاره به لحظه ای دارم که مایکل ، فردو رو در آغوش میکشد و در همان لحظه با نگاهی سنگدلانه به یکی از افرادش ،‌فرمان قتل برادرش را صادر میکند.

بازی های بازیگران اصلی /

مارلون براندو : بهترین بازیی که میشه یک نفر در یک فیلم ارائه بده رو از مارلون براندو در این فیلم میبینیم. لحظات تاثیرگذار بسیاری داشته که از نظر من بهترین آنها لحظه ای که تام ،‌خبر مرگ سانتینو رو بهش میده. شاهد این هستیم که چطور یک پدر ،‌از شنیدن خبر مرگ پسرش فرو میریزد و میشکند. اینها همه از قدرت بازیگری مارلون براندو نشات میگیرد.

آل پاچینو : بی نظیر. به مانند همیشه. اولین سکانس بازیش رو ببینید که چطور پاک و معصوم بود و سرخوشانه. مقایسه کنید با بی رحمی سکانس آخر پدرخوانده ۲. کسی که مایکل ابتدای پدرخوانده یک را دیده باشد باور نمیکند این حجم از تغییر یک نفر را. نکته دیگر صورت سرد آل پاچینو ست. اینکه به هیچ عنوان نمیشه و نمیذاره که بفهمیم به چی داره فکر میکنه و چه نقشه ای داره. به جز آل پاچینو چه کسی میتونست نقش مایکل رو بازی کنه؟ 

رابرت دنیرو : ویتو کورلئونه‌ی جوان. که از نظر من نقطه‌ی قوتِ پدرخوانده‌ی ۲ است. بسیار خوب از عهده تو دماغی حرف زدن و الگوبرداری از رفتارهای مارلون براندو برآمده و آنها را مال خودش کرده. به گونه ای که وقتی فیلم را میبینید کاملا حس میکنید که این شخص ،‌دون ویتوی جوان است. اما به هیچ عنوان حس نمیکنید که دنیرو دارد از مارلون براندو تقلید میکند.
جسارت دنیرو در قبول کردن این نقش ،‌ که خواه ناخواه باعث مقایسه او و مارلون براندو میشد قابل تحسین است.
 
سکانسهای برگزیده /

سکانس برگزیده‌ی پدرخوانده یک : سکانس های زیادی هستند که روی من تاثیر گذاشتند. اما اگه بخوام یکیشون رو انتخاب کنم سکانس غسل تعمید از نظر من زیباترین آنها بود. تدوین موازی حضور مایکل در کلیسا و قسم خوردنش به پدر پسر و روح القدس و قسم خوردنش به اینکه هیچ گناهی انجام نمیدهد ( در کمال خونسردی این قسم ها را میخورد ) و به طور همزمان میبینیم که مخالفانش به دستور او یکی یکی کشته میشوند. تناقضی که بسیار خوب از کار درامده.

دو سکانس برگزیده پدرخوانده دو : سکانس کارناوال که دون ویتوی جوان ، باج گیر محل را میکشد و سکانس مرگ فردو در حالیکه در قایق نشسته و دارد ماهی میگیرد و نام مریم مقدس را زمزمه میکند.