۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

غیر از چشات هیچی نبود

یکی بود، یکی نبود

اول تموم قصه ها این جمله رو میکوبیدن توی سرمون که بگن همیشه‌ی خدا یکی هست که نیست. یکی هست که باید باشه اما نیست.یکی هست که داره از نبودن اون یکی نابود میشه. 
تلخ ترین و کوتاه ترین قصه‌ی دنیا همینه. یکی بود. یکی نبود. یکی دیگه نبود. اما اون یکی دیگه بود. یکی که نبود اونقدر دیر اومد که اونی که بود رفته بود. 
بالا رفتیم کشک بود. پایین اومدیم دوغ بود. قصه ما دروغ بود. هرچی گفتیم کشک بود. هرچی از به هم رسیدن و خوشی و اینها گفتیم چرت و پرت بود. قصه‌ی ما دروغ بود. همش دروغ بود. تنها چیزی که راست بود همون یکی بود یکی نبود اول قصه بود.
یکی نبود. اون یکی هم هیچوقت نبود. بالا رفتیم بازم کشک بود. پایین اومدیم ماست بود. قصه‌‌ی من متاسفانه راست بود. به همین کشکی کشکی.به همین هرتی پرتی.
یکی بود و یکی نبود. به جز دل بی صاحاب من هیچ دلی اینجوری عاشقت نبود. دویدم و دویدم . به دستانت رسیدم. اما تورو ندیدم. رفتم و رفتم. به گیسوانت رسیدم. اما تورو ندیدم. باز دویدم و دویدم. به چشمانت رسیدم. آب شدم. له شدم. مرده شدم. دیگه بلند نشدم. همانجا پیش چشمانت تمام شدم. 
تو ندیدی. رفتی. همونجوری که همیشه میرفتی. تا دیگه از دیدم خارج شدی. دیگه نبودی. از اون روز نه من بودم و نه تو. تو رفته بودی. اما من مرده بودم. 
یکی مرد از بس که یکی دیگه نبود. همیشه‌ی خدا باید این جمله گفته میشد؟ که یکی نیست؟ خب نیست دیگه. رفته. توی هیچ قصه ای هم برنمیگرده. باید نباشه. باید نباشه تا اونی که محکوم به بودنه نابود بشه.
بالا رفتیم و پایین اومدیم. هیچی نبود.خودمون رو به در و دیوار زدیم. هیچی پیدا نکردیم. خونه‌ی تو کدوم وره؟ از اینوره؟ از اونوره؟ کدوم وره؟ هیچ جا نبودی. تو هم که با من نبودی که. 
چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن و لبانت ... ای داد از لبانت ... کاش اونی که بود تو بودی. اونی که سر به کوه و بیابون میگذاشت من بودم. کاش اینجا بودی.
یه روز گرگ بدجنس ناقلا اومد در خونه‌ی ما. گفتیم کیه. گفت منم منم اونی که هیچوقت نبوده. منم منم اونی که لباش سرخ و براقه. منم منم اونی که موهاش تا دم کمرشه و فرفریه. منم منم اونی که لباسش چارخونه ست. 
وسوسه شدیم. در رو باز کردیم. گرگها ریختند و دستبندمون زدند و ما رو بردند. به جرم اقدام به راه دادن زن نامحرم.
اکنون من در حبس انفرادیِ زندان تو ام. و تو زندانبانی هستی که هیچوقت نیستی.
و من کلاغی هستم که هنوز به خونه ام نرسیده ام. هنوز به تو نرسیده ام. هنوز به پایان قصه ام نرسیده ام.
قصه‌ی ما همش کشک بود به جز یکی بود و یکی نبودش.
غیر از چشات هیچی نبود. غیر از لبات هیچی نبود. قصه رو همینجا تموم کن. همینجا که میگه غیر از لبات هیچی نبود. میخوام همینجا بمونم. دیگه نمیخوام قصه باشه. میخوام راست باشه. قشنگ باشه. درست باشه. واقعی باشه. 
قصه‌ی ما به سر رسید. بهار ما هم به سر رسید. خزون عشقم رسید. تو کجایی؟ من هنوز به دنبال خونه‌ای هستم که با هم ساختیم. هنوز به اون خونه نرسیدم.

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

بوی پاک اطلسی

آقاجون خدابیامرز همیشه میگفت من اگه یه روز بیدار بشم و این اطلسی ها رو نبینم اونروز میمیرم. آقاجون خدابیامرز زنده بود به بوی پاک اطلسی. زنده بود به حسن یوسف هایش. زنده بود به شمعدونی های ردیف شده کنار پلکان ورودی به خونه.
آقاجون خدابیامرز زنده بود به همین عشق و علاقه ها. یه کلکسیون سکه داشت. توی دوتا آلبوم چیده بود. بقیه شون رو هم ریخته بود توی یه صندوقچه‌ی کوچولو و داده بودش به من که براش نگه دارم.
علاوه بر اینها یه چندتا پیپ و فندک قدیمی هم داشت. من هیچوقت ندیدم که پیپ بکشه اما حداقل پنج شیش تا پیپ و فندک خوشگل داشت که هیچکس نباید بهشون دست میزد.
صبح به صبح که بیدار میشد ، رادیو رو روشن میکرد و میذاشت کنارش. اول میرفت سراغ آلبوم های سکه. یه دل سیر نگاهشون میکرد. بعد شروع میکرد به تمیز کردنشون. بعد که تمیز کرد دوباره با دقت میذاشت سر جاشون و آلبوم رو مرتب میکرد.
بعد پیپ ها و فندکهایش رو تمیز میکرد.
بعد میرفت سراغ آلبوم های تمبرش. آقاجون خدابیامرز عاشق تمبر بود. با نهایت دقت و وسواس تمبرها رو مرتب میکرد. تمام تمبرها باید صاف و مرتب سرجاشون به ترتیب سال انتشار می‌بودند. بعضی ها رو تند تند رد میکرد. برای بعضی ها هم صبر میکرد. عینکش رو میاورد نزدیکتر و نوشته‌ی حاشیه تمبر رو میخوند. 
+ ببین بیا اینجا.
- بله آقاجون.
+ این تمبرها مال جشن فرهنگ و هنره. ببین چقدر خوبه. یا این یکی رو نیگا کن. مال روز جهانی کودکه. ببین چه نقاشی های قشنگیه. آخ آخ. اینارو نیگا کن. اینا مال همکاری های عمران منطقیه. به عکس اعلیحضرت که میرسید میگفت ای داد. ای داد. اینارو نیگا کن. پدر و پسر. اینم ولیعهده. کی فکرشو میکرد این جلال و شکوه یه روزی از بین بره؟ آخی. اینا رو نیگا کن. یادش بخیر. این سری تمبرها مال بازی های آسیایی تهرانه. اینی که میبینی نقشه‌ی هوایی استادیوم آریامهره. 
بهترین تمبرهایی که دارم مال همون سالها ۴۸ تا ۵۳ اینطورهاست. بهترین دوران بود. از هرنظر. 
- پس سال ۴۲ چی؟
+ سال ۴۲ واسه ما همین بازه‌ی ۴۸ تا ۵۳ -۵۴ بود. 

آقاجون خدابیامرز اینها رو گفت و آلبوم تمبرش رو بست و پاشد رفت سراغ گلدونهایش. با آبپاش شروع میکرد بهشون آب دادن. بعد میرفت میشست کنار خانجون که داشت با چرخ خیاطی لباس میدوخت. خانجون چرخ میکرد و آقاجون نیگاش میکرد. خانجون حواسش به هیچ جا نبود و آقاجون حواسش فقط به خانجون بود.

بعد نوبت ناهار میشد. یه سفره کوچیک مینداختیم. برای چهارنفر. آقاجون بهترین دوغهای دنیا رو درست میکرد. بعد میریخت توی این تُنگهای قدیمیِ آبی رنگ. با لیوان های مشبک آبی.  آخ که چه لذتی داشت دوغ خوردن توی این لیوان ها. ناهار رو که میخوردیم در فاصله ای که سفره رو جمع میکردیم آقاجون میرفت دستاش رو میشست. یکی از آلبومهای عکسشون رو میاورد. میشست روی زمین و تکیه میداد به پشتی. شروع میکرد به عکس دیدن. از هیچ عکسی به این راحتی نمیگذشت. تمام آلبوم و تمام عکسها رو به دقت برانداز میکرد. میگفت عکس حرمت داره. عکس برکت داره. عکس زنده ست. زنده ست و نفس میکشه.
آقاجون با عکسها حرف میزد. براشون قصه میگفت. خاطره تعریف میکرد. واسه ما حکمت و قصه‌ی تمام عکسها رو میگفت. 
آقاجون زنده بود به عکس. به کلکسیوناش. به بوی پاک اطلسی و حسن یوسفها و شمعدونی هاش.

اما هیچکدوم اینها رو با یه دقیقه نبودن خانجون عوض نمیکرد. آقاجون خدابیامرز روزی که خانجون رفت ، تموم شد. روزی که از تشییع جنازه خانجون برگشت تموم شد. توی همون تشییع جنازه ، خودش رو هم تشییع کرد. خودش رو هم خاک کرد. خودش رو هم مُرد. 
اونی که برگشت خونه دیگه آقاجون نبود. اونی نبود که عشق کلکسیون و گل و عکس و غذا بود. یه آدم دیگه بود. از روزی که خانجون رفت ، این رادیو دیگه هیچوقت روشن نشد. اون آلبوم های عکس دیگه هیچوقت مرور نشد. دیگه هیچکس نفهمید که اون کلکسیونای سکه و پول و تمبر و پیپ چه شدند.
دیگه هیچکس خنده‌ی آقاجون رو ندید. آقاجون بدون خانجون موند تا یه شب توی خواب ، خانجون اومد سراغش و دستش رو گرفت و بردش.

۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

سمنو آی سمنو

بر حسب یک سنت حسنه‌ی ۲۰ ساله ،ما هرسال در این ایام نزدیک به عید ، سمنو میپزیم. من به خرافات اعتقاد ندارم. اما تاکنون هر نذر و خواسته ای که داشتم ازش گرفتم.
سمنو بوی دل انگیزی دارد. در طی دو روزی که سمنو پخته میشود آدم از بوی سمنو که در راه پله ها و سراسر خانه پیچیده شده مست میشود.
سمنو پختن سخت است و کاریست که اگر بار اولتان باشد شاید برایتان طاقت فرسا باشد. سمنو پختن دهنتان را در ابتدا صاف خواهد کرد. اما تمام این مشقات به لذت و آرامش بعدش میارزد.
سمنوی ما فقط مال پای هفت سین نیست. مال دلمان است. مال آرامشمان است. مال دورهم بودنمان است.
در سمنو لذتی ست که در هیچ نذر دیگری نیست.
باید با سمنو حرف زد. سمنو درک و فهم دارد. وقتی که داری سمنو رو هم میزنی باید آروم آروم در گوشش نجوا کنی و خواسته هات رو بگی. دغدغه هات رو بگی. دردهات رو بگی. خوشی هات رو بگی. سمنوی ما فهم و شعور دارد. 
زندگی شاید همین باشد. کنار دیگ سمنو نشستن و نگاه کردن قل قل هایش. نگاه کردن به شعله گازش و سرمست شدن از بوی دل‌انگیزش.
سمنو آی سمنو ...
از روزی که سمنو پخته میشه شمارش معکوس برای عید آغاز میشه. فرق نمیکنه اول بهمن پخته بشه یا آخر اسفند. واسه من انتظار برای عید از روزی شروع میشه که سمنو پخته میشه.
راستی کجایی مرتضی که ببینی بساط سمنو هنوز که هنوزه به راهه؟
این همه سال گذشت. نمیخوای برگردی بی معرفت؟


۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

دزدی هنر است

شما وقتی داری دزدی میکنی باهاس بلد باشی چجوری دزدی کنی. وقتی داری اختلاس میکنی باهاس جوری اختلاس کنی که هیچ خری نفهمه. وقتی داری خبر مرگت به کسی رشوه میدی باید یه جوری اینکارو بکنی که هیچ خر دیگه ای نفهمه. باید دزد باشی. نباید ادای دزدها رو در بیاری. دزدی حرمت داره. برو با چهارتا دزد معاشرت کن و سعی کن از نظراتشون استفاده کنی. چهارتا مشاور دزد بذار کنارت که راه و چاه رو بهت نشون بدن. 
به نظر من هرکس که میخواد بر مسندی بشینه باهاس بلد باشه چجوری دزدی کنه. نباید به خودش بگه که خب حالا من میرم و یاد میگیرم. نه آقاجان. اینجا جاش نیست. اینجا محل تجربه اندوزی نیست. اینجا باهاس بیای بدزدی و بری. نباید گندکاری کنی. اگر گندکاری کنی و مردم بفهمن ، دلسرد میشن. شاید بپرسی اگه دلسرد بشن چی میشه؟ جواب خیلی ساده ست اما قبلش به این سوال من جواب بده : وقتی از ملت حرف میزنیم منظورمان کدام ملت است؟ در کشور ما ، هیچ اتفاقی نمیافته. شما میتونی خیالت از جانب ملت راحت باشه که هیچ مقابله ای با دزد جماعت نمیکنن و اساسا این جماعت خواب زده خاله زنک ،‌ سوژه خوبی پیدا میکنن واسه تاکسی و اتوبوس و صف نون و اینها.
پس ضررش چیست؟ ضررش بدنام شدنت پیش بقیه دزدان است. شما با دزدی ناشیانه ، دزدان دیگر را به زحمت میاندازی و آنان در صدد حذفت برمیایند. پس برای حفظ جانت هم که شده وقتی نمیتوانی خوب دزدی کنی وارد گود نشو.
در پایان من آرزو میکنم که دزدانی بر مسند قدرت تکیه زنند که راه و رسم دزدی را خوب بلد باشند و یک کلام اینکه : دزدیشون به دل بشینه.

 
*تیتر عنوان داستانی ست از الکساندر کوپرین ، نویسنده روسی.
 

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

حکایت تویی که نمیشناسمت

سراسر امروز ، با چشمانم دنبالت میگشتم. که ببینمت. مگر میشود جایی خیریه باشد و تو نباشی؟ مگر میشود که نیایی و جایی را روی سرت نگذاری؟
امروز دلم برایت تنگ شد. بی هیچ دلیل خاصی. شاید یاد روزهای خوب افتاده بودم. 
تصور کن اگر در یک دنیای دیگری زندگی میکردیم که رهبر کاتولیکهایش استعفا نکرده بود و همه چیز هی کژ داده میشد و بگم بگمی هم در کار نبود و هیچ حصری هم برای هیچ میری در کار نبود. تصور کن در این دنیا بودیم. آنوقت کنار هم بودیم. مثل روزهای خوش قدیم.
امروز بدون تو ، این خیریه ، یک چیزی کم داشت.
من امروز دلم برایت تنگ شد و میدانم که این نیز بگذرد. میدانم این نیز زودگذر است. اما دله دیگه. بعضی وقتها میگیره. بعضی وقتها تنگ میشه. بعضی وقتها هم بیخیال میشه.مگه نه؟

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

من بدهکار هزار ساله‌ی بارانم ...

من بدهکارم. به خودم و به تو و به تمام این شهر بدهکارم. 
تمام خنده هایم را خرج کردم. بیشتر از کوپن خودم. نداشتم. چک بی محل کشیدم. تو با مامور کوچه به کوچه ، خیابان به خیابان ، شهر به شهر به دنبال من گشتی تا مرا جلب کنی و به زندان پرتابم کنی. اما من فرار کردم. متهم گریخت. متهم به خاطر صدور هفتاد فقره چک بی محل به مبلغ خنده هایی سرخوشانه تحت تعقیب است. من از این شهر رفتم. چون در اینجا جایی برای هر دویمان نبود. یکی باید از کادر خارج میشد و آنکه رفت من بودم. و آنکه ماند و تمام زندگیم را مصادره کرد تو بودی. نباید میرفتم. فکر کردم اگه برم میتونم بعدش برگردم. اما نشد. من ترسو بودم و فرار کردم. تو پررو بودی و ماندی و زندگیم را از من گرفتی. 
روزی به شهر برگشتم. تمام کسانی که روزگاری مرا میشناختند رویشان را از من برگرداندند. تو همه‌شان را خریده بودی. آنها مرعوب تو شده بودند. 
تمام آدمها ، کوچه ها ،‌خیابانها ، چراغهای چشمک زن و قرمز راهنمایی رانندگی ،تمام تابلوهای دور زدن ممنوع و توقف مطلقا ممنوع و گردش به چپ ممنوع و تمام پارکها و گلها و درختها از من رو برگرداندند. 
تمام نونوایی ها به من که رسیدند پختشان تمام شد. تمام کبابی ها غذایشان تمام شد. تمام کلاسهای درس تعطیل شد. تمام بازیهای فوتبال صفر صفر مساوی تمام شد. 
تمام روزگارم خراب شد. یکروز خودم را از بالای پل تجریش پرت کردم پایین. مردم. اما کسی وقعی ننهاد. نه آگهی ترحیمی. نه مجلس ختمی. نه شب هفتی. نه چهلم. نه سال. نه روضه سر قبر. نه حتی تشییع جنازه ای و قبری. هیچی. انگار نه انگار. همه اونشب عروسی دعوت بودند. اونشب و شبهای بعد. همه تا آخر عمرشون هرشب رفتن عروسی دیگه. هیشکی نگفت ای داد ! این یارو کجا رفت و چی شد اصن. هیشکی هیچی نگفت. هیشکی غصه نخورد. هیشکی اشک نریخت. هیشکی حتی دلش هم نگرفت.
وقتی که مردم شب اول گذشت. شب دوم گذشت. شب سوم ... دهم ... صدم ... هزارم ... شب اول قبرم نرسید. هیشکی نیومد هیچ سوالی ازم بپرسه. هیشکی نگفت تو کی هستی؟ هیشکی نگفت کجا بودی. هیشکی نگفت تو اینجا چیکار میکنی. 
و من مدتها در برزخ معلق ماندم. بی اینکه کسی به من بگوید تو کیستی که اینگونه به جد در این برزخ مانده ای؟ تو کیستی که نه پای رفتن داری و تاب ماندن؟ تو کیستی که هیچکس یاد تو نیست؟
من نه واسه این دنیا بودم و نه واسه اون دنیا.
یه شب که توی برزخ بودم یکی اومد بهم گفت پاشو برگرد دوباره به زمین. عمرت به دنیاست. خوش بگذره. موید باشی. 
پرتاب شدم به زمین. دقیقا افتادم توی لاین سوم مسیر شرق به غرب اتوبان همت. یه کامیونی جلوم بود. دستشو گذاشت روی بووووووووووق که هوی مرتیکه اینجا چه غلطی میکنی و اینها.
خلاصه با بدبختی رسیدم به خونه. در زدم. کسی در رو باز نکرد. نشستم پشت در. آقاجون و خانجون رسیدن بالاخره. رفته بودن خرید. دویدم جلوشون و گفتم هوووووووررا ! من برگشتم.
آقاجون عینکشو زد به چشماش و یه نگاهی به من انداخت و گفت مگه کجا رفته بودی پسرجان؟
مثه یخ وا رفتم. گفتم ینی نفهمیدین من مرده بودم؟ خانجون گفت برو خودتو لوس نکن. پسره‌ی بیمزه.
سی سال بود مرتضاشون رفته بود و دیگه نیومده بود. دیگه کسی اهمیتی نمیداد به یکی دوسال نبودن من. اصن مهم نبود. کسی هم نمیفهمید اصن. 
رفتم از سر خیابون واسه آقاجون روزنامه بخرم. هرچی روزنامه اسم بردم گفت اووووو خیلی وقته توقیف شده که. کجای کاری آقاجان؟ یه نگاهی به کیوسک انداختم. یه عالمه آگهی همشهری بود. با کیهان و اطلاعات. گفتم سگخور. یه اطلاعات برمیدارم. اطلاعات روزنامه پیرمرداست. من ندیدم کسی زیر ۶۰ سال باشه و حتی تیتر اطلاعات رو هم بخونه.
خریدم و اومدم دم مغازه اکبرآقا. جناب سرهنگ هم توی مغازه بود. داشت با اکبرآقا حرف میزد :
+ یوسفت هنوز نیومده؟
- نه.
+ یوسف تو همون روزی رفت که اعلیحضرت هم رفت؟
- نه. یوسف توی جنگ رفت و دیگه نیومد.
+ اعلیحضرت روزی که داشت میرفت دست منو گرفت. گفت امیدم به توئه. 
- یوسفم روزی که رفت بهم گفت آقاجون من بچه خوبی واست نبودم. حلالم کن. 
+ اعلیحضرت گفت یک هفته دیگه من برمیگردم. دیدارمون هفته دیگه کاخ نیاوران. الان سی و چهار ساله که من هرروز دارم میرم دم کاخ نیاوران وایمیسم بلکه با اعلیحضرت دیدار کنم. اما راهم نمیدن. میگم اون موقع که اینجا کاخ بود من راحت تر میتونستم رفت و آمد کنم تا الان که موزه شده. مسئولش میگه برو پدرجان. برو بشین خونه استراحت کن. پیراشکی بخر بخور . شیرکاکائو و کشمش و پنیر تبریز بخور. سیاست رو ببوس و ولش کن. به پسره گفتم خجالت بکش. من به اعلیحضرت عشق میورزم.بعد میدونی پسره پررو برمیگرده چی بهم میگه؟ میگه اعلیحضرت اون هفته‌ای اومد گفت به سرهنگ بگین من دیگه باهاش کاری ندارم. 
غصه ام گرفت وقتی بهم اینو گفت جناب اکبرخان. گفتم من عمری به اعلیحضرت وفادار بودم. حالا جواب زحمات و فداکاری های من اینه که به بچه قرتی پیغامش رو برسونه؟ ینی دیگه ما انقدر پیر شدیم که نمیتونیم شرفیاب بشیم؟ 
- این پسره که میگی چه شکلی بود؟‌شبیه یوسفِ من نبود؟ 
+ نمیدونم. ینی شاید بوده. شاید نبوده. حالا در هرحال شیرکاکائو و کشمش و پنیر تبریز دارین آیا؟
- چطوری میشه رفت کاخ نیاوران؟
+ از همین جا وایسی بگی میبرنت.
- شاید یوسف اونجا باشه.
+ نه. اونجا دیگه هیشکی نیست. اعلیحضرت هم نیست. همه رفتن. 
- من بدهکارم. به یوسفم بدهکارم. روزی که یوسف گفت دارم میرم ، زدم توی گوشش و گفتم برو و دیگه هیچوقت برنگرد.
+ روزی که اعلیحضرت رفت ، من مردم. الان قاچاقی زنده ام. شاید هم مرده باشم و خودم خبر ندارم. 
- گفتی یوسف زنده ست؟
+ نه. من گفتم خودم مردم.
- نه. یوسف نمرده.
+ شاید.
- خودش گفت برمیگردم. آدمی که قول میده برمیگرده ، حتی اگه بمیره هم باهاس با جنازه اش برگرده.

ما همه بدهکاریم. به خودمان زندگی در لحظه را بدهکاریم. ما همه به سرهنگ و اکبرآقا بدهکاریم. بدهکاریم و جرات نمیکنیم بهشان بگوییم اعلیحضرتشان مرده است. جرات نمیکنیم بهشان بگوییم یوسفشان مرده است.جرات نداریم به اکبرآقاهای این مملکت بگوییم یوسف های رعنایتان که روزی رفتند ،‌مردند. برای همین خاطر است که دیگر بازنمیگردند.
اما یکروز مرتضی و زری با بچه هایشان به این خانه بازمیگردند. غلط میکند کسی بگوید که اینها مرده اند. غلط میکند کسی بگوید که خودم حکم اعدامشان را دیدم. غلط میکند کسی بگوید اونکه رفته قرار نیست دیگر بازگردد.
هرکسی که میرود ،‌باید یکروز برگردد. حتی اگر مرده باشد. آدمی که میرود باید برگردد. باید ... باید ... باید ...


*تیتر برگرفته از شعری از سیدعلی صالحی‌ست.

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

باد یادِ عاشقان را برد

مسافرای من هیچوقت سوار طیاره نشدن که برن. آدمهای زندگی من ترس از بلندی و پرواز و طیاره و این چیزها دارند. اینه که من همیشه آدمهای زندگیم را در ایستگاه راه‌آهن یا ترمینال اتوبوسها بدرقه کرده ام. اساسا من نمیدانم فرودگاه امام چه شکلیه و اصلا کجا هست. چیزی که من میدانم و در ذهنم مانده است ،این است :
رفتن قطار ، دور شدن قطار و نگاه کردن به قطاری که تورا با خودش میبرد.
همه چیز میرود و تنها چیزی که میماند نفرت من از تمام قطارهایی ست که به موقع حرکت میکنند. نفرت از تمام مسئولان کنترل بلیتی که مهر را بر بلیت میکوبند بی آنکه ذری درنگ کنند و فکر کنند که شاید این مسافر لعنتی ، همراهی دارد که هرلحظه آرزو میکند که ای کاش مشکلی پیش بیاید و حرکت قطار به تعویق بیافتد. اما همه چیز طبق برنامه پیش میرود. آنچه میماند منِ بدرقه کننده است که توان رفتن از ایستگاه را ندارد.
آنچه میماند تمام حس من نسبت به توست.

همیشه فکر میکنم که سرنوشت من جایی ست میان این ریلهای راه‌آهن لعنتی. من با ایستگاه گره خورده ام. باید بلیت فروش ایستگاه میشدم که هرروز به بهانه‌ی فروختن بلیت به این ایستگاه می‌آمدم و به تو فکر میکردم. به آخرین جایی که ایستاده بودی که از من خداحافظی کنی و به آخرین حرفی که به من زدی.
اگه بلیت فروش میشدم به هیچ آدم تنهایی بلیت نمیفروختم. یا اقلا ازش میپرسیدم که کسی رو داری که دلش گرم باشه به بودنت؟
اگه بگه آره ، بهش میگم شرمنده. من آدمش نیستم. من آدم صادر کردن بلیت جدایی آدمها نیستم. 

من اساسا هیچوقت مسافر نبوده ام. همیشه بدرقه کننده مسافر بوده ام. همیشه اونی که توی ایستگاه وایساده و رفتن قطار رو نگاه میکرده من بودم. همیشه اونی که به خودش میگفته چه کنم بی تو ، من بودم. همیشه اونی که اشکهاشو پاک میکرده و میگفته ای داد ای داد من بودم. 
مسافر نبودم تا حالا. نمیدونم چه حسی داره یک مسافر. اما قطعا حالش بهتر از بدرقه کننده اش نخواهد بود.
میتونستم مسافر باشم. اما احساس میکردم توان دل کندن ندارم. توان رفتن از اینجا و شروع کردن دوباره رو ندارم. دلم نمیخواست کسی بدرقه کننده ام باشه از بس میدونستم چقدر درد داره که شاهد رفتن یکی باشی بدون اینکه حتی بتونی حرکت کنی. بدون اینکه حتی توان حرف زدن داشته باشی.
همیشه اونی که عینهو مجسمه سرجاش وایمیسه و نمیتونه حتی یک قدم به جلو بره منم. 

همیشه به خودم گفتم باهاس بذاری و بری. باهاس جمع کنی و بری. بدون اینکه فکر کنی که چی میشه. بارها هم بند و بساطم رو جمع کردم که برم. همیشه دو سه روز اول هم موفق بودم. اما من آدمش نیستم. دوباره برمیگردم به تمام اتفاقاتی که ازشون بریدم و رفتم. دوباره برمیگردم به تمام خوبی ها و بدی هایی که یه روزی به خودم گفتم دیگه نمیخوام بهشون فکر کنم. 
من توان بریدن ندارم. همیشه آخرین نفر هستم. آخرین نفری که میمونه. آخرین نفری که دل میکَنه. آخرین نفری که برمیگرده و به پشت سرش نگاه میکنه. آخرین نفری که با خاطراتش زندگی میکنه.

اکبرآفا بقال سر کوچه ، سی سال میشه که منتظر مسافریه که یه روز یهویی اومد گفت من دارم میرم آقاجون و هیشکی هم نمیتونه جلوم رو بگیره. اکبرآقا فرصت یه خداحافظی درست و حسابی رو هم نداشت. یوسفش خداحافظی کرد و رفت. اکبرآقا فقط نگاه میکرد. رفتن یوسفش رو نگاه میکرد. یوسف داشت میرفت. میرفت که دیگه برنگرده. 


بی‌خبر رفت و دگر از او نیامد‌
نامه‌ای نه، کلامی نه، پیامی نه
هفت شهر عشق را گشتم به دنبالش
ندیدمش به کوچه ای، به بامی نه
تا که غربت  یار من در بر گرفت
دل بهانه‌های خود از سر گرفت
گرمی خورشید هم آخر گرفت
کلبه‌ام خاموش شد، آتشم افسرد
غنچه‌های بوسه‌ام، بر عکس او پژمرد

باد یاد عاشقان را برد، باد یاد عاشقان را برد

سال‌ها رفتند و من دیگر ندیدم
سروری نه، قراری نه، بهاری نه

هفت شهر عشق را گشتم به دنبالش
از آن همه گذشته، یادگاری نه
تا که غربت  یار من در بر گرفت
دل بهانه‌های خود از سر گرفت
گرمی خورشید هم آخر گرفت

باد یاد عاشقان را برد، باد یاد عاشقان را برد

آهنگ هفت شهر عشق آلبوم روزهای ترانه و اندوهِ فرامرز اصلانی برای روزهای ترانه و اندوهمان

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

ماجراهای ایستگاه اتوبوس

روزی آقای مثبت و آقای منفی همدیگر را در صف اتوبوس دیدند.

+سلام.
- علیک.
+خاک تو سرت.
- بی ادب. خاک تو سر خودت.
+ من فحشهای بدتر هم بلدما.
- شما ادبت رو نشون میدی. داداشام گفتن با تو حرف نزنم بی ادبِ خر.
+ اصن بلوتوثتو پخش میکنم توی کل اداره ها و سازمانها.
- شما حرفاتو زدی. درتو بذار و برو.
+ حالا من هی نمیخوام بگما. اما خب هی به من میگن بوگو بوگو.
- داری بوگو. نداری پز نده.
+ دارم. خوبشم دارم. 
- نشون بده پس.
+ اینجا که نمیشه که. ایشالا به وقتش.
- با روحیه ای که از شما میشناسم ، اگه چیزی داشتی ، همه جا نشون میدادی. 
+ تو خوبی. خوش بحال تو اصن. اون دفعه ای داداشت اومده بود یه چیزایی میگفت. بگم چی میگفت؟
- من با اونا کاری ندارم. فقط من و داداشم و بابام و عموم هفته ای سه بار میریم حموم . 
+ با هم؟ باید فیلمش رو تهیه کنیم.
- نه. اون چیزای خودشو داره. منم سرم به چیزای خودم گرمه.
+ یه بلوتوث ازت دارم اینجا اصن یه وضعیه. با لبات بازی میکنه.  یه نواری هم هست که خب حالا پخشش نمیکنم.
- از من؟ به نظرت این یک کار مافیایی نبوده؟ که بلوتوثی از من تهیه کردی که با لبای ملت بازی کنه؟
+ نوارتو پخش میکنم. بلوتوثتم پخش میکنم. فیلمتم میذارم توی یوتیوب. تا چشمتم در بیاد و بفهمی که نوار چیا داره. دست و پا نداره درست. اما خب یه چیزای دیگه ای داره که خب حالا من نمیخوام اینجا اشاره ای داشته باشم بهش. 
- بوگو چیا داره. بوگو. دوتاشو بوگو. 
+ شما خودت بهتر میدونی که چیا داره عسیس مهلبون من. بیا میخوام بهت نشون بدم.

 در همین حین بلوتوث پخش میشود. اووووف عجب فیلمی ست. 

+ جووون.
- زهرمار. توطئه بوده. قرار نبوده اونجا دوربینی باشه. اینو خودت گفته بودی چیز خوبیه بیا و برو بهش یه سر بزن. بعدش میری فیلم میگیری؟ نامرد. خاک تو سرت. 
+ دیگه ما هم روشهای خاص خودمونو داریم.
- من میام روبروی رئیس دفترت یه دوربین میذارم ببینم چه خبره اونجا.
+ برو آبو بپاش اونجا که فیلانه.
 
در همین حین ندایی از سوی راننده اتوبوس بلند میشود که : کش ندهید. کش ندهید. کش ندهید. این چه وضعی ست؟ ینی چه؟ کش ندهید. کش ندهید. کش ندهید.

+ احوال آقای رئیس؟ نوبت شمام میرسه.من بازم حرف دارم.
- شما دیگه حرفاتو زدی. به سلامت 
 

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

منو میبره از توی زندون

ویران شود شهری که تمام اتوبانهایش یادآور حضور توست.

مرتضی ، دوباره کابوسها برگشته. یه سری تصویر تکراری تلخ که معلوم نیست تا کی و تا کجا میخوان ادامه پیدا کنن. این کابوسهایی که داره زندگی منو تحت تاثیر قرار میده.

یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب ...
مرتضی ،‌ تو رو نمیدونم. اما اینجا ملت هنوز که هنوزه هرشب میخوابن. به این امید که ماه بیاد به خوابشون. اما تمام سهمیه‌ی هدفمندشون از خواب دیدن ، کابوس است و کابوس است و کابوس.

تا حالا ماه اومده به خوابت؟ تو که دیگه نمیخوابی مرتضی. میخوابی؟ 
خود ما که از وقتی که تو رفتی، یه شب هم خواب به چشممون نیومده. دیگه فقط داریم توی بیداری کابوس میبینیم. تا حالا برات پیش اومده مرتضی؟ که زندگیت بشه کابوس و توی کابوسهات زندگی کنی؟

یه پری میاد ترسون و لرزون ... شونه میکنه موی پریشون...
مرتضی ، ما که ندیدیم. اما میگن یه جاییه پشت بیشه ها که توش یه پری‌ای هست که زلف برباد میدهد و موی پریشونش رو شونه میکنه. بدون اینکه از وزرای این روزها بترسه. 

مرتضی ، حوالی جایی که تو هستی آیا دره ای هست؟ که تهش درختی باشه؟ که شاد باشه و پرامید؟ 
راستی اونجا بارون میاد مرتضی؟ اصن اونجا چجوریه مرتضی؟ آسمانی به سرت هست؟ که سرخ نباشه و پر از ستاره باشه؟‌ والا ما که متاسفانه اینجا آسمونی هم به سرمون نیست.
آسمونی باشه بالای سرت که ستاره هایی توش باشن که مثه بارون ببارن و بشورن و ببرن.
به ستاره های آسمون نگاه کن و ستاره ات رو پیدا کن.
میدونی ستاره ات کدومه؟ همونی که داره بهت نگاه میکنه و چشمک میزنه.
مرتضی تو تا حالا ستاره بارون دیدی؟

یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب ... منو میبره از توی زندون ....
مرتضی ، میگن یه شب میرسه که ماه میاد توی خواب و ما رو از توی زندون میبره با خودش بیرون. تو که رفتی برد کردی. ما که موندیم باختیم. یه بازنده همیشه بازنده ست. ما بازنده هایی محکوم به حبس هستیم. یه سری آدم مرده که محکوم به زندگی شده اند.
کی میتونه زندانی هایی رو  که خودشون ، خودشون رو حبس کردن ، خودشون زندانشون رو ساختن و خودشون زندانبان های اون زندان رو پرورش دادن، آزاده کنه؟

شهیدای شهر رو گرفتند و بردند. به جرم اینکه تا دم سحر در خیابانهای شهر مانده بودند. به جرم اینکه با فانوس خون جار میکشیدند. به جرم اینکه ....
ای داد ...
مرتضی خوب شد نموندی و رفتی. اینجا دیگه مرده ها با زنده ها هیچ فرقی نمیکنن. از هیچکدومشون بخاری بلند نمیشه. مرده ها هم مثه زنده ها بی غیرت شدن.

مرتضی خوابی یا بیدار؟ ما که خوابِ خوابیم. شبت بخیر. به امید اینکه یه روز دوباره ماه بیاد توی خوابمون. میخوابیم که دوباره کابوس ببینیم.
مرتضی ما حتی دیگه ماه رو توی خوابمون هم نمیتونیم ببینیم. چه برسه به زندگی واقعی.

ویران شود شهری که هیچ ماهی از روی میدونش لبخندزنان رد نشود.
ویران شود شهری که هیچ تک درختِ شاد و پرامیدِ بیدی ندارد.
ویران شود شهری که هیچ باغ انگوری و باغ آلوچه ای ندارد.
ویران شود شهری که عمو یادگارش خوابِ خواب است.  
... و من مردمانی را میشناسم که هنوز میگویند آرش باز خواهد گشت. ( بهرام بیضایی - آرش ) 

این چیزایی رو که اینجا نوشتم جدی نگیر مرتضی. همش الکیه. شام زیاد خورده بودم خوشی زد زیر دلم یه سری چرت و پرت نوشتم. وگرنه خودت بهتر میدونی که حقیقت چیز دیگه ایه.

*به یاد فرهاد ، منفردزاده و احمدشاملو

۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

درددل

۱ -  رفتم توی سایت جشنواره که بلیت رزرو کنم برای یکی دوتا فیلمی که میخوام برم ببینم.بعد از اینکه گشتم و فیلمهایی که میخواستم رو پیدا کردم روی گزینه‌ی خرید بلیت کلیک کردم.
هیژ اتفاقی رخ نداد. همش الکی بود. دوباره کلیک کردم. هیچی. سه بار ... چهار ... ۱۰ بار کلیک کردم. اصلا الکی بود. هیچی توش نیست. کشک ... خلاصه که حالا به هر دلیلی گزینه‌ی خرید بلیت سایت خرید اینترنتی بلیت جشنواره کار نمیکرد. سایت خریدی که گزینه‌ی خریدش کار نکنه ینی کشک ... ینی پشم ... ینی هویج ... نه سایت.

۲ - اینترنت مخابراتیم دو روزه که قطعه. و این ینی تمام کانالهای کارتی و تمام دانلودهای ما پا در هواست. دیروز زنگ زدم بهشون به صورت مکانیزه ( چه غلطا )‌ ثبت کردم که ایها الناس این اینترنت ما دوشواری داره. بعد از ۲۴ ساعت هنوز کسی به ما زنگ نزده که اقلا بگه دوشواری نداره که. خیلی هم خوبه. 
بعد حالا اون سرشو بخوره. امشب زنگ زدم. از این زنها که گوشی رو برمیدارن واسه خودشون حرف میزنن و میگن به سیستم فیلان ما خوش آمدید . برای اینکار کلید یک ، برای اونکار کلید دو و برای پیگیری هرکار کلید سه و اگر بیکارید کلید چهار را فشار دهید ... گوشی رو برداشته و حرف میزنه. کلید یک رو میزنم. زنه هنوز داره حرف میزنه. دوباره کلید یک رو میزنم. هنوز داره حرف میزنه. همینجوری هی میزنم روی کلید یک ... آخر سر میگه که با تشکر از تماس شما . به امید دیدار.
ای بابا ننه ات خوب. بابات خوب. دوباره شماره رو میگیرم. این دفعه درست میشه. یک ... یک ... یارو میگه که با عرض پوزش امشب هیشکی نیست.
قطع میکنم اینبار یک ... دو رو میگیرم. یارو میگه که شما نفر ۸ ام لیست انتظار هستید. مدت زمانی که منتظر خواهید بود : ۲۴ دقیقه.
بیست و چهار دقیقه منتظر شدم که نوبتم بشه. یکی گوشی رو برداشت تق گذاشت دوباره.
هیچی. همین دیگه. بیست و چهار دقیقه منتظر شدم که یکی گوشی رو روم قطع کنه. 
  
۳ - به شدت دلم میخواد حرف بزنم. از حرفهایی که در گلویم گیر کرده است و همه شان را دارم می‌بلعم. میترسم یکروز آنقدر حرف ببلعم که بترکم. آنروز اگر رسید و اگر خواستید روی سنگ قبرم چیزی بنویسید این را بنویسید : اسیر کلامش بود. روزگار بلعیدش.
آدمها اگه درددل نکنند میمیرند. اگر حرف نزنند میمیرند. این را آنروزی که گفتم دیگر پشت دستم را داغ کنم اگر سفره‌ی دلم را برای کسی باز کنم ، نمیدانستم. آنروز لعنتی تمام وجودم را خشم گرفته بود. از اینکه به کسی اطمینان داشتم که همه‌ی اطمینانم را به بدترین شکل ممکن از من گرفت. آنقدر بیرحمانه اینکار را کرد که دیگر من نه تنها به دیگران بلکه به خودم هم اطمینان نکنم. 

۴ - من آدم پرخاشگری هستم. حق هم دارم که پرخاشگر باشم. نبودم اینجوری. خیلی مهربون و گل و پروانه ای بودم. جوری که خودم که الان به اون روزها فکر میکنم حالم به هم میخوره. خلاصه که زمونه ، سگم کرد. راضیم از این سیستم. باعث میشه دور و بر آدم دیگه شلوغ نباشه. فقط کسانی کنارت بمونن که تورو همه جوره قبولت دارن و تو هم کنارشون آرومی. دیگه خبری از این نیست که هرچی بخوایم بگیم بهنام هم که ناراحت نمیشه که. دیگه خبری از مسخره بازی های بیجا و اضافه نیست. دیگه خبری از احساساتی بودن من هم نیست. شدم یه آدم منطقی که دیگه به کسی قرار نیست باج بده. از یه آدم شلوغ تبدیل شدم به یه آدم کم حرف. آدمی که بیشتر حرفهاشو دیگه با نگاهش میگه.
توی این نوع زندگی کردن و این جامعه ای که ما داریم باید سگ بود. باید پرخاشگر بود. باید یک کاغذ بردارم و روش بنویسم که « خطر پاچه گرفتگی. نزدیک نشوید » تا هرکسی که نمیتونه کنار بیاد با این سیستم ازم دور بمونه.

۵ - اصلا من باهاس یه پیکان جوانان کرم رنگ میخریدم. با داشبرد چوبی.
رینگ و لاستیک مینداختم و ضبط نوار کاستی. از آینه اش هم یه اسکلت آویزون میکردم. به در کمک راننده عکس حمیرا میچسبوندم. روی شیشه عقب هم مینوشتم :‌ اسیر زمونه. دلال محبت!!! ( این سه تا علامت تعجب بسیار مهمه. حتما باید نوشته بشه پشت شیشه. با رنگ قرمز )
با این پیکان مسافرکشی میکردم. تاکسی خطی هم نه. تاکسی خطی مسافراش تکراری میشن. حال نمیده. آدم باهاس با تاکسی در سطح شهر گردش کنه.بره بگرده واسه خودش. توپخونه/ فردوسی / جمهوری / انقلاب / گیشا / سر فنی / شهرک بیا شهرک / تجریش / رسالت / افسریه / ترمینال / بازار و ....

۶ - زنجان که بودم یه محله ای داشت به اسم قبرستون. یه سری اتاق به دانشجوها اجاره داده بودن دقیقا بغل قبرستون. چسبیده به قبرها. مثلا میومدن بهت میگفتن کدوم محل خونه گرفتی؟ بعد جوابشون رو میدادی : قبرستون. بعد باور نمیکردن. میگفتن واقعا کجا خونه گرفتی؟ و تو جواب میدادی که باو بخدا که قبرستون. من قبرستون میشینم. به علی قبرستونم. به جدم قبرستونم. 
و اشک توی چشمای ملت جمع میشد. زیرلب فحش میداد به باعث و بانیش که چرا جوون مردم باهاس توی قبرستون زندگی کنه. حالا مگه حرف میفهمیدن حالا. هی توضیح بده باو قبرستون یه محله ست. اینها بیشتر گریه میکردن و اشک میریختن. 
یه بار یکی از بچه ها میگفت با ذوق و شوق رفتم به خانجونم گفتم خانجون توی قبرستون یه اتاق ۲۰ متری پیدا کردم خیلی خوبه. و خانجونش زده زیر گریه و از هوش رفته. آقاجونش هم دیگه نذاشته این بره زنجان و دیگه خلاصه پسره انصراف از تحصیل داد و نرفت دانشگاه. رفت وردست آقاش و کار کرد.

۷ - من اصلا باهاس برم غارنشین بشم. شب به شب پیکان جوانانم رو جلوی دهنه‌ی غار پارک کنم. همه لباسامو در بیارم و یه برگ مو به خودم ببندم و برم توی غار. از خلق به کناره بگیرم. از این جمعیت فقط کرایه‌ی تاکسی‌ای که ما میدن ما را بس. که البته اون رو هم به زور میدن. اکثر اوقات کرایه رو پرت میکنن جلو و میگن خاک تو سرت که این دو قدم راه رو انقدر حساب میکنه. یکی نیست بگه باو اگه واقعا واسه همه دو قدمه که خب شمام دو قدم رو بیا و دیگه سوار تاکسی نشو. اگه نیست و بیشتره و فقط واسه شما دو قدمه که خب عزیز من ضرر داره واست این همه قدماتو گشاد گشاد برداری که.

خلاصه که میخوام به غار برم. یه چوب دستم بگیرم و اومبا اومبا کنان به دنبال گرازهای ماده‌ی منطقه کنم و بگیرمشون و بخورمشون. بعد از دست گرازهای نر منطقه فرار کنم و این روند رو تا انقراض کامل گرازها ادامه بدم.

۸ - داره میباره بارون و تو نیستی. خاک تو سرت که نیستی. همین.