۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

چه بی‌رحمانه نیستید ...

ینی اونقدر کار و مشغله درگیرت کنه که نفهمی جدی جدی یکسال گذشت از نبودنشون. اونقدر خودت رو درگیر بکنی که یادت بره که پاره شدی از نبودنشون. یادت بره صدای خنده‌هاشون. یادت بره که یه بچه‌ای هم بوده که دلت واسش یه روزی پرپر میزد. یادت بره که چه روزهای خوبی رو باهاشون داشتی. چه روزهای تلخی رو کنارت بودن. کنارشون بودی. همه اینها یادم رفته؟ نه. فکر نمیکنم. فقط احساس میکنم بی معرفت شدم. کنار اومدم؟ نه. کنار نیومدم. بی معرفت شدم. بی‌معرفت شدم؟ نمیدونم.
چهل روز دیگه میشه یک سال که از نبودنشون گذشته. چجوری دوام اوردم؟ چجوری رد کردم اون دوران رو؟‌ نمیدونم. اصلا یادم هم نیست. فقط یه هفته ده روز زمین‌گیر شدم. دردی که به کمرم زد و رگی که گرفت و منو زمین‌گیر کرد. کمرم شکست؟ نمیدونم. هرچی که میدونم اینه که بد روزهایی بود. تلخ بود. سخت بود. جانکاه بود. افتضاح بود. بغض‌آور بود. یادآوری اتفاقات اون روزها برام عذاب‌آوره. شبی که اونقدر بی‌طاقت شدم که آقام اومد کنارم نشست گفت رفتن آدمها سخته. خیلی هم سخته. اونقدر سخت که قلبت رو تیکه‌تیکه کنه. اما باهاس زندگی کنی. تو که هنوز اول چل‌چلیته. رفتن؟ خدا رحمتشون کنه. منم ناراحتم از رفتنشون. منم بغض دارم بچه‌جون. اما چیکار میشه کرد؟ پاشو جمع کن خودتو. اگه تو سه تا عزیزت رو در عرض دو روز از دست دادی ، من چی باید بگم؟ خودتو بذار جای من که اکثر رفیقامو یه شبه از دست دادم.
آقاجون اینا رو میگفت و من اشک میریختم. واسه اولین بار جلوی آقام گریه کردم. آقام هم بغض داشت. بدجوری هم بغض داشت.
اینها رو نوشتم نه به قصد اینکه بخوام ناله کنم یا روضه بخونم. فقط حس کردم که اینها رو اگه ننویسم میترکم. دیشب آ اومد به خوابم. بهم گفت بی‌معرفت. گفتم بی‌معرفت نیستم. گفت چند وقته نیومدی به دیدنمون؟
بی‌معرفت نبودم. اما از یه جایی به بعد دیگه بریدم. دیگه نکشیدم. یه نفر مگه چقدر توان داره؟ زدم به بیخیالی. بیخیال همه چیز. راضیم؟ نمیدونم. اما کار دیگه‌ای از دستم برنمیومد. دو تا راه داشتم : یکی اینکه بشینم مدام روضه بخونم و فغان و زاری از این مصیبت عظیم. یکی هم اینکه فراموش کنم. فراموش کنم؟ نمیدونم. فقط میدونم که ترجیحم این بود که به این موضوع فکر نکنم. ترجیحم این بود که اطرافیانم بهم این موضوع رو یادآور نشن. نگن که چی میکشی و چجوری تحمل میکنی و سخته و اینها. موفق بودم؟ نمیدونم. شاید هم میدونم. چمیدونم. به من چه اصلا.
روزهای سختی بود. روزهای تلخی بود.
کمرم شکست. بلند شدم. دوباره بلند شدم؟‌ بلند شدم؟ آره. جواب این یکی رو قطعا میدونم. دستم رو به زانوم زدم و بلند شدم. با قامتی شکسته اما ایستادم. اون اوایل پاهام میلرزید. دلم میلرزید. گلوم میلرزید. اما وایسادم. وایسادم؟‌ آره. به ارواح خاک هرسه تاشون که وایسادم.
اون روزها دیگه برنگردن هیچوقت. خواهشن. شهریور پارسال هیچوق دیگه توی زندگیم تکرار نشه. روزهای سخت و تلخ نبودن‌ها. روزهای تلخ مصیبت‌ها.
الان؟ آرومم. اشکهامو ریختم پای این نوشته و حالا میتونم برگردم دوباره به زندگی عادی روزمره‌ام. برگردم به روزمرگی‌هام. برگردم به فراموشی‌هام. که این دنیای جدید من است. کار ... کار ... کار ... تا مطلقا تمام اتفاقات تلخ را فراموش کنم. که نخونم براش که : نیستی و اتفاقات تلخ ساده می‌افتند ...
من؟ بیخیالِ من. خوب میشه. راحت میشه. مرخص میشه.
انصافانه‌ست؟‌ نمیدونم. بی‌رحمانه‌ست؟ نمیدونم. دردآورانه‌ست؟‌ نمیدونم.
چرا من انقدر هیچی نمیدونم؟ نمیدونم.
گذشت. هرچی بود گذشت. روضه خوندم؟ روضه‌خون خوبی بودم؟ نه. هیچوقت نخواستم روضه بخونم. هیچوقت نخواستم بالا سر قبری بشینم و ضجه بزنم. پس چی؟ دلم فقط گرفته بود. همین. بیخیال. پنجشنبه میرم سر خاکشون. دلتنگیم تموم میشه. تموم میشه؟ نمیدونم. امیدوارم.

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

مرا ببخش خیابان بلندم

یه تصوری از بچگی توی ذهن من بود که درختهای ولیعصر هیچوقت قطع نمیشن. از بس بزرگ و قوی هستن. انگار ریشه‌‌هاشون ته ته زمینه. انگار هیچ اره‌برقی‌ای نمیتونه اینها رو قطع کنه.
یه حالت مقدسی داره این خیابون و این درختها برام. مقدس‌‌ترین جا در این شهر بی در و پیکر.
نشستم دارم عکسهایی که از این خیابون گرفتم رو نگاه میکنم و به اون مدیری فکر میکنم که دستور قطع این درختها رو داده. احتمالا یا خیلی بیشعوره یا هیچوقت توی این خیابون عاشق نشده. یا هردو. بیشعوری که عاشق نشده هیچوقت.
اینجا تهران است. خیابان پهلوی ، ولیعصر ، بلندترین خیابان خاورمیانه . فرق نمیکند چی خطابش کنی. هرچی که بگی اصل همان چنارها هستند و بس. اسم‌ها بهانه‌ست. از این خیابان ، اسمش را بگیر اما چنارهایش را ... نه.
اونی که دستور قطع درختها رو میده ، هیچوقت معشوقی نداشته که باهاش در یکروز بارونی توی این خیابون قدم بزنه. هیچ اکیپِ رفاقتانه‌ای نداشته که بیخیال بدبیاری‌های دنیا و روزگار ، سرخوشانه توی این خیابون قدم بزنن و عشق کنن از بودن در کنار هم. هیچوقت تنهایی خودش رو هم درک نکرده که بفهمه وقتی یه کوه درد و غم روی کمرت سنگینی میکنه ، تنها جایی که میتونه آدم رو آروم کنه همین قدم زدن در پیاده‌روی ولیعصر و نگاه کردن به درختهایی‌ست که نمیذارن آفتاب به زمین برسه.
هیچوقت عاشق نبودی آقای مدیر و حتی نمیتونی آرزوی یه همچین چیزی رو داشته باشی با معشوقت : من و تو یکروز باران در خیابان ولیعصر ( پهلوی سابق )
عاشقی نکردی آقای مدیر. مدیری که عاشق نباشه ینی کشک. مدیریت کشککی شما نیز بگذرد.
شما قطع نمیشوید. آنچه قطع میشود دستان من است و آنچه نابود میشود ماییم. شما که قطع نمیشی جناب درخت.
... و قرار من و زری با مرتضایی که انگار قرار نیست هیچوقت بیاید در ولیعصر است. یکروز یهویی من و مرتضی و زری در خیابان ولیعصر. تا آن روز امیدوارم درختی مونده باشه توی این خیابون.
مرتضی تو نمیخوای برگردی؟ بس نیست این همه سال هرروز هرروز رفتیم دم باغ فردوس زل زدیم به این خیابون که بلکه یه نفر با شمایل تو پدیدار بشه؟ خسته نشدی از بس نیومدی لاکردار؟ جمع کن پاشو بیا لامصب. تا زوده و مشاعرمون کار میکنه و میشناسیم همدیگه رو و میدونم ولیعصر کدومه شریعتی کدومه وزرا کی بود برگرد.
میترسم بشیم مثه اکبرآقا بقال سرکوچه که سی و پنج ساله که منتظر پسرشه و نیومده. مرتضی شش سال شد نبودنت برگرد. به خاطر تابلوهای راهنمایی رانندگی بیشرف که به اصطلاح باعث و بانی قطع درختها بودن برگرد. بیا که جای خالی لگدت به جاهای حساس مدیران بدجوری احساس میشه.

۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

ساقی کجایی؟

توی زندگی هرکس، یکی باید باشه که بهش بگی :‌ ای تو بهانه واسه موندن. ای نهایت رسیدن. که یکی باشه براش که نهایت رسیدن باشه. بهترین آغوش برای موندن. بهترین لبها برای بوسیدن و زیباترین لبخند برای دل باختن.
دل باخته که بشوی دیگر تمام است. اسیر نگاهش که بشوی دیگر رام شده‌ای. دیگر جایی را نداری برای رفتن به جز آغوشش. پای رفتن نداری و بی‌تابی میکنی برای ماندن. دیگر هیچ هواپیمایی پرواز نخواهد کرد. هیچ قطاری سوت‌زنان از ایستگاه خارج نمیشود. او خود راه است . خود مقصد است. خود رسیدن است. خود پیچ و تاب جاده است. با تمام جاده‌های دنیا همدست است. به او که برسی دیگر تمام دغدغه‌های دنیا تمام میشود. تمام بدبختی‌های دنیا تمام میشود. او خودِ زندگی‌ست.
دیگر دلت سفر نمیخواهد. او خود مقصد است. دیگر دلت خانه و کاشانه‌ای نمیخواهد. او پناهگاه امنت است. دیگر هیچ چیز نمیخواهی به جز او را. به جز آرامشش را. به جز بوی تنش را. به جز پیچ و تاب موهایش را. به جز خال تنش را. به جز صدای نفسهایش را. 
که سوگند بخوری به چشمانش. در زندگی هرکس یک نفر باید باشد که بتوانی به چشمانش قسم بخوری. که چشمانش بشود قبله‌گاهت. که قبله‌گاهت همانجا باشد.
در زندگی هرکس یک نفر باید باشد که چشمانِ مستش بشوند قبله‌گاهت.
در زندگی هرکس یکنفر باید باشد که لایق این جمله باشد که : ای نهایتِ رسیدن.ای نهایت آرامش. ای تنها مقصدِ تمام جاده‌های زندگی‌.
کدام جاده مرا به تو خواهند رساند تا بشوی نهایت رسیدن. نهایت مقصد. آخرین سرمنزل مقصود. آخرین پناهگاه. کدام جاده مرا به تو خواهد رساند تا در این وانفسا بشوی آرامشم؟ که بخوانم برایت : ای همه آرامشم از تو ، پریشانت نبینم.
تو کجایی بانو؟ تو کجایی؟
یکی باید باشد که مست بشوی از نگاهش. و مست شود از نگاهت. که هایده برایتان بخواند :‌همه به جرم مستی ... همه به جرم مستی ... همه به جرم مستی ... سر دار ملامت.
حالا همه با هم ... بانو کجایی؟
همه مستِ می‌ایم ... بانو کجایی؟ ساقی کجایی؟ ای یار کجایی؟ معشوق کجایی؟ 
معشوق کجایی؟
معشوق کجایی؟ 

... و آنگاه ندایی به اصطلاح ملکوتی بیاید که : معشوق همینجاست. بیایید.بیایید.بیایید ورش دارید ببریدش که دهانمان را سرویس کردید از بس همدیگر را صدا زدید.
تو با معشوقت تا دنیا دنیاست و تا آسمان آبی است و تا باران میبارد ، کنار هم در یک کلبه‌ی چوبی که در حیاطش نارنج و اقاقیا کاشته‌اید زندگی خواهید کرد و تا عمر دارید مست میشوید از بوی باران.
در بهشتِ برین. هرچقدر هم شیطان به شما میگوید که از این درخت بخورید ، در جوابش میگویید خودت بخور. و یکروز که شیطان در حال گول زدنتان است بانو هایده از آسمان سر میرسند و بر روی او مینشینند و شیطان میمیرد. خلاص. پایان تمامِ بدی‌ها و پلشتی‌ها.
هایده هم همیشه با ما زندگی خواهد کرد. همیشه خواهد خواند. کنار اون تک درخت بیدِ توی حیاط:‌ همه به جرم مستی / سر دار ملامت. 

اما یه روز میرسه که بانو هایده هم دلیلی برای موندن نداره. از کنار تک درخت بید بلند میشه و میره سمت نونوایی و بقالی. نون بربری میخره با کره و مربا و بعد برمیگرده سمت خونه. در حالیکه داره روزهای روشن خداحافظ رو میخونه. زنگ در خونه رو میزنه.
 در رو باز میکنم. یه راست میره توی آشپزخونه. بساط صبحونه رو میچینه روی میز. بهش میگم یا صاحب صدا ، ساقی رو پیدا کردی؟ 
یه پوزخندی همراه با عشوه بهم میزنه و شونه‌هاشو بالا میندازه و میگه :‌نه . دیگه به دردم هم نمیخوره. خیلی وقته که دنبالش نیستم. حقیقتش مستی‌ام درد منو دیگه دوا نمیکنه.
صبحونه‌اش رو خورد و خداحافظی کرد و رفت. موقع رفتن گفت : یارت رو دوست داری؟ گفتم بله. گفت وقتی میاد صدای پاش از همه جاده‌ها میاد؟ گفتم یارم خودش ، همه‌ی جاده‌های رسیدنه.
گفت ای داد. ای داد.
خداحافظی کرد و رفت. یکروز پنجشنبه‌ای که خدا هم دلش گرفته بود بانو هایده تنهامون گذاشت و رفت. دیگه از اونروز اون تک درختِ بیدِ توی حیاط ،‌شاد و پرامید نبود. 
دیگه خدا هم دل و دماغ نداشت. میگن خدا هم وقتی داشته هایده رو می‌آفریده ، نوار هایده گذاشته بوده : یه امشب شبِ خلقه / همین امشبو داریم.
و فرشتگان مقرب الهی میگفتند :‌حالالالای لالای لالا لای لای ...
عزیزان همه با هم بخونیم ، که امشب شبِ خلقه که امشب شبِ خلقه.
و همه‌ی عزیزان به جز ابلیس با هم میخوندند حالالالای لالای ...
و آنگاه ابلیس از درگاه الهی رانده شد.

رفتن آدمها رو باور ندارم. خداحافظی کردن‌هاشون رو باور ندارم. رفتن هایده رو باور ندارم. مرگ هایده رو باور ندارم. مرگ خیلی‌ها رو باور ندارم.باور نمیکنم فروغ مرده باشه. باور نمیکنم شاملو دیگه زنده نباشه که برای آیدا ، عاشقانه بسراید. باور ندارم که مشکاتیان مرده باشه.
این مورد آخر رو که دیگه واقعا یادم هم نبود. چند روز پیش در حال وب‌گردی معمول بودم. عکسهایی از شجریان و دیگر اساتید. بعد یهو عکسهای مراسم مشکاتیان رو دیدم. گریه‌ی آوا ، همایون و دیگران. باورم نشد. انگار تازه خبر مرگش رو فهمیده باشم. بغضم گرفت. 
اصلا انگار مرگ آدمهای این چند سال اخیر جزو قواعد بازی خلقت نبوده باشه. عینهو همون پرده‌ی سازمان اسرار که سیریوس بلک افتاد پشتش. انگار باور نداشته باشی که مرده. هیچوقت باور نکنی. تا آخر کتاب هفت هری پاتر باور نکنی که سیریوس مرده باشه. مرگ آدمهای این پنج شیش سال هم واسه من یه همچین شکلیه. باور به مردن مشکاتیان ندارم. باور نمیکنم ناصر حجازی مرده باشه. باور نمیکنم که سحابی‌ها مرده باشن. هدی صابر مرده باشه. واقعا فکر میکنم اینها افتادن پشت یه پرده. اینا حساب نیست. خدایا مرگ این عزیزان رو به حساب نیار. یه فرصت دیگه بده. 
خدایا سمندریان رو به ما برگردون. لامصب برشون گردون.
هایده میخونه :‌ میزنم فریاد / هرچه بادا باد / داد از این بیداد 
میزنم فریاد. هرچه باداباد. داد از این بیداد. خدا داد از این بیدادت. 

از کجا رسیدم به کجا. :) بذار بحث رو جمع کنم :
یه روز اومدی بهم گفتی من میرم از سر کوچه نون بخرم. گفتم باشه برو. رفتی و من یاد رفتن هایده افتادم. رفتی و من یادم افتاد که ما که سرکوچه‌مون نونوایی نداریم. اصلا ما سر کوچه‌مون هیچی نداریم. از اینور به اونور دنبالت گشتم. پیدات نکردم. دیگه رفته بودم توی قصابی و بقالی‌ها سه تا محله پایینتر میگفتم آقا یه خانوم ندیدی بیاد نون بخره؟
اگه این نوشته رو میخونی بدون که هیچ صف نونوایی‌ای این همه سال طول نمیکشه. اگه نونوایی سر اتوبان همت بود و صفش کشیده میشد تا ته اتوبان ،‌بازهم اینهمه سال زمان قابل توجیه نیست.
برگرد خانم جان. برگرد. اصلا نون نخواستیم. بیا غذامون رو بدون نون میخوریم. بیا دیگه. اینهمه سال توی صف نون؟ بس نیست؟ منم که همه‌ی نونوایی‌ها رو دنبالت گشتم. تو کجایی بانو؟ 
ترسم از روزیه که "‌ آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود و لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت "
ترسم از اون روزه. هایده هم که دروغ نمیگه. میگه؟ وقتی میگه بوسه‌اش گرمی نداشت ینی نداشته دیگه.

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

دوباره میخندم ، دوباره میخندی

حقیقتش اینه که زندگی چه خوبه. انقدری که خوشحالیم میترسم ذوق‌مرگ بشیم و بیافتیم روی دست خونواده‌مون. 
بارون میاد. فوتبال میریم جام جهانی. والیبال میبریم. توی خیابونها خوشحالی میکنیم. با هم میگیم و میخندیم و شادیم و سرخوش واسه آینده‌مون داریم برنامه‌ی خوش.
اتفاقات این چند وقت برام باورپذیر نیست. انتخاب شدن روحانی با وجود تمام کاستی‌هایی که داره اما باعث شد که لبخند به لب‌هامون بشینه.بریم توی خیابون و خوشحالی کنیم.. یار دبستانی من بخونیم. فریاد بزنیم و امید داشته باشیم. امید به فردایی که باران تمام سیاهی‌ها را بشورد و با خود ببرد. اونروز ماها هممون باید بدون چتر بریم زیر بارون. دستان همدیگه رو بگیریم و بمیریم و زنده بشیم دوباره از خوشی. یه روز خوبی که خودمون میاریمش. با امیدی که داریم.
ما امید داریم. امید هم تازگی‌ها هوای ما رو داره. زوج خوبی شدیم با هم. میریم که توی دنیا اول بشیم. 

آخر نوشته‌ام هم بگم که نگران نباش. حل میشه. به امید خدا در اون خونه‌ توی کوچه‌ اختر رو هم بازمیکنیم یکروز. ما امید و صبر رو توامان داریم. بذار بهمون بگن خوش‌خیال ، ساده‌لوح ، بچه. بذار بگن. اونا همیشه حرف میزنن. مهم ماییم که امید داریم. به زندگی ، به فردا ، به یکروز بارونی ، به آمدن صبح ، به پایان یافتن تاریکی.
نگران نباش. حل میشه.