۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

یکی داستان‌است پر آبِ چشم ...

میگه ننه جان ، نه سالم بود شوهرم دادن. به یه مردی که ۱۲ سال از خودم بزرگتر بود. به مادرشوهرم میگفتیم خانم. خانم از همون اول با من بد بود. باهام بدرفتاری میکرد. گریه‌ام مینداخت. ده یازده سالم بود که هی گفتن تو چرا حامله نمیشی. ترسیده بودن مثه جاری‌م بشم. جاریم بچه‌اش نمیشد. گفتن لابد منم همونجوریم. بردنم پیش رمال. رمال گفت میری یه موش میگیری. دهنشو باز میکنی. ادرار میکنی توی دهنش. چند سالم بود؟ دوازده سال. زهره‌ام میرفت از موش. هی با گریه میگفتم من بچه‌ نمیخوام اصلا. هی میگفتن غلط کردی مگه دست خودته دختره‌ی چشم سفید. انقده خانم بهم لیچار گفت و باهام دعوا کرد تا آخرسر رفتیم یه موش گرفتیم و توی دهنش ادرار کردم. بازم بچه‌ام نشد. چقدر تحقیر و توهین. چقدر متلک. توی یه خونه‌ی بزرگ زندگی میکردیم با خانم و بقیه‌ی پسرها و زناشون. سه تا جاری داشتم. با یکیشون همیشه دعوا و کتک‌کاری داشتیم. همونی که بچه‌دار نمیشد. بلبشویی بود توی اون خونه. شوهرم خدابیامرز هی به خانم میگفت ول کن مادر. بچه نمیخوایم ما الان. هی خانم میگفت خبه خبه. تو کار بزرگترا دخالت نکن. تو چه میفهمی چی به صلاحته. 
 اصلا همین کارها بود که باعث شد زود از اون خونه پاشیم و اصلا از اون شهر خراب‌شده بریم. هنوز که هنوزه دوست ندارم دوباره برگردم به اون شهر. بعد از چند سال؟ پنجاه شصت سال.
سال بعدش ، خانم اومد گفت ننه بیاین برین کربلا . از آقا امام حسین بخواین بهتون یه بچه بده. توی راه توی برف گیر کردیم. نزدیکای کرمانشاه. اصلا واسه چیه که من الان از برف بدم میاد؟ واسه همون روزاست. برف اومده بود یه متر. یه شب تا صبح موندیم . دیگه داشتیم میمردیم تا بالاخره نمیدونم چجوری شد که چند نفر اومدن کمکمون نجاتمون دادن. نزدیکای کربلا که رسیدیم اتوبوسمون چپ کرد. بازم خدا رو شکر هیچیمون نشد. چند سالم بود؟‌ سیزده چهارده سال. رفتیم بالاخره با بدبختی رسیدیم به کربلا. به آقا امام حسین گفتم من بچه میخوام. نذر کردم که وقتی بچه‌دار بشم اسمشو بذارم حسین. 
برگشتیم از کربلا به سمت خونه. آقا جوابم رو داد. حامله شده بودم. شوهرم خدابیامرز کلی اشک ریخت از خوشحالی. دلش پسر میخواست. به کل بازار گفته بود که زنم حامله‌ست و اسم پسرم رو هم میخوام بذارم محمدحسین. 
خانم باهام مهربون‌تر از قبل شده بود. مادرم بالاخره قدم‌رنجه کرد و اومد یه سر بهم زد. 
زاییدم. پسر نبود بچه‌ام. دوباره متلک‌ها شروع شد. که این کی بود رفتیم واسه پسرمون گرفتیم و از این حرفها. خیلی واسشون مهم بود که بچه‌ اول حتما پسر باشه. که خب نشده بود. 
بعد از یکی دوسال دوباره خانم باهام مهربون شد. بعد از اینکه شکم دومم رو پسر زاییدم. تازه بچه اولم رو دیدن اینها.
خانم هی راه میرفت میگفت این دختره مثه امام حسین ابروهاش پیوسته‌ست. نظرکرده‌ست. یه بار گفتم خب باباش هم ابروهاش پیوسته‌ست. ننه ، جارو رو پرت کرد سمتم که دختره‌ی سلیطه چرا کفر میگی؟‌میخوای بری جهنم؟خدا قهرش میگیره.

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

جاده در آغوش یار است

دوستش بداری و بدانی که دوستت میدارد. اما بر سر راهتان تا چشم کار میکند مانع گذاشته‌اند. یک منطقه‌ی پرواز ممنوع. مین‌گذاری شده. پر از سیم خاردار. ۱۰ قدم آنورتر هم که باشد اما دور از دسترس است. دستانش را هم بتوانی بگیری نمیتوانی با پاهایت به سمتش بروی. لعنت به منطقه‌ی جنگی. لعنت به منطقه‌ی پرواز ممنوع.
دور که باشی از او ، دیگر هیچ چیز برایت نزدیک نیست. همه چیزت میشود او و همه‌ی فکرت هم میشود او. فقط او را میخواهی. با تمام وجودت می‌خواهی‌اش. اما میدانی که فاصله‌ یک درد است. فاصله‌ها رو هم تا کی بشه که با گریه پر کرد؟
اینجاست که مینشینی نقشه میکشی. هزار جور فکر و خیال میکنی. هزار مدل برنامه میچینی. از هزار راه مختلف. برای رسیدن. نقشه‌ای برای رسیدن. در جستجوی راههای ممکن. به هر دری میزنی. اما راه‌ها بسته‌است. جاده در دست احداث است. جاده در دست تعویض است. جاده در آغوشِ یار است. جاده در انتظار بوسه‌است.
صدای فریاد اسمت می‌آید. اما نمیدانی از کدام جاده. راه را گم میکنی. چشمانت راه را نمی‌یابند. مینشینی روی زمین. به منطقه‌ی پرواز ممنوع نگاه میکنی. به یارانی که در آغوش هم دارند پرواز میکنند . آنها میتوانند پرواز کنند چرا که مصونیت سیاسی دارند. چرا که از خواصند. اما تو چی؟ عاشقِ ساده‌ی دل‌خسته‌ای بیش نیستی. به جاده‌ای پر از مین نگاه میکنی. تو نزدیکی. همین ده متر جلوتر هستی. اما راهها بسته‌است. تو اسم منو فریاد میزنی. من اسم تو رو فریاد میزنم. جاده سر هر دوتامون فریاد میزنه که بسه. سرم رفت لامصبا.
جاده در آغوشِ یار است. لطفا دور بزنید. برگردید بروید پنج کیلومتر جلوتر. آنجا یک آقایی کنار پمپ‌بنزین ایستاده و متصدی امور جوانانِ در راه مانده است.
از او بپرس نام جاده‌ی به یار رساننده‌ات را. به تو خواهد گفت. شاید هم نگوید. آخرین باری که ازش پرسیدیم به ما گفت که کدام جاده؟ کدام یار؟ کدام کشک؟
بیچاره دیوونه شده انگار از بس آدرس داده.ما که بعد از اینکه گفت کدوم کشک و راهمون رو کج کردیم اومدیم سمت شهر ، دیگه ندیدیمش. اما میگن شبیه مرسوله‌ی پستی شده. بیچاره خودش هم در به در دنبال یه صندوقِ پستی‌ست که خودشو بندازه توی بغلش و گم بشه توی آغوشش و بره تا مقصد. تا رهایی. تا آبیِ بیکرانِ دریا. تا هورا هورا ما بردیم و ما بردیم. تا خودِ فیها خالدونِ رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمیرسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم سوار صندوق پست بودیم.
راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، ما یه بار یه جاده‌ی مال‌رو پیدا کردیم. اما منزلتمون اجازه نداد که از جاده‌ی مال‌رو بریم به سمتِ یار. مردم چی میگن؟‌ باهاس میگشتیم یه اتوبان پیدا میکردیم. اون موقع یه زمزمه‌هایی حاکی از ساختِ جاده‌ای از اینجا دور به سوی پرچین بود. همانجا که دخترک با لچکش کنار پرچین ایستاده بود و هی میخواست ما را بنگرد و آخر هم باران زد و او نبود. رفته بود او.
اما به علت نبود اعتبار و کشمکش بین وزارت راه و بخشداری منطقه‌، پروژه به کل تعطیل شد و اصلا زدن اون جاده‌ی مال‌رو رو هم خراب کردن. حالا ما هی هرچی التماس و گریه‌ و زاری کردیم که آقا جون مادرت ما را به خیر تو امید نیست اقلا شر مرسان لامصب. اما افاقه نکرد. درِ جاده رو تخته کردن. اولش هم یه تابلو کوبیدن که :‌هشدار! جاده در دستِ‌ به ها رفتن است.
خب من چه کنم؟ همه‌ی راههای رسیدن به تو بسته ، تعطیل ، تخریب شده است. یه معدود جاده‌هایی هم اون ته مه ها هستند که بی‌میل‌اند برای رسیدن به تو.
یه بار یه جاده‌ی عاشق پیدا کردیم. هی راهشو کج میکرد به سمت جاده‌ی ساحلی که چند کیلومتر اون‌طرف‌ترش دراز کشیده بود روی زمین. خلاصه گفتیم هرگز نرسیدن بهتر از با این به مقصد رسیدن است.
زدیم از بیراهه بیایم سمتت ، بالاخره رسیدیم‌ها. اما دیر شده بود. همسایه‌هاتون گفتن کارهای اقامتت درست شده رفتین خارج. گفتیم ای عجب. با چی رفتن؟‌ گفتن وا ! با طیاره دیگه.
گفتیم ای داد! مگه اینجا منطقه‌ی پرواز ممنوع نبود؟ گفتن هجمه‌ی رسانه‌های معاند بوده وگرنه اینجا هیچوقت منطقه‌ی پرواز ممنوع نبوده. گفتیم ینی ما این همه مدت ، الکی پرواز نکردیم بیایم سمت یار؟ گفتن آره دیگه. خاک تو سرتون کنن که بال و پرتون رو چیدین دادین تخم‌ دو زرده خریدین که توی راه بزنین به شیکم کارد خورده‌تون.
خلاصه که نشستیم کنار در خونه‌ی سابقتون تا سالهای سال و این آواز رو هی خوندیم : ای دل دیگه بال و پر نداری. داری پیر میشی و خبر نداری.
آخه پول نداشتیم برگردیم. از راه آواز خوانی در معابر امرار معاش کردیم تا آخر تونستیم بعد از ۱۵ سال برگردیم خونه‌مون.
تو هم که دیگه نگفتی ما رو بخیر و شما رو به سلامت. رفتی که رفتی. از منطقه‌ی پرواز ممنوع جستی و رفتی. ما رو در سطح شهر تنها گذاشتی با یه مشت جاده‌ی بی رمقِ خاکی.