۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

و سپیده دم با دست های ات بیدار می شود ...

بیا تا برایت بنویسم. از هزاران قناری خاموش در گلویم خودکشی کردند. بیا تا برایت بگویم هرگز کسی اینگونه فجیع ... و بغضم را وسط حرفم فروخورم.
بیا تا برایم بگویی هزار کاکلی شاد در چشمانت چه شد؟ به کجا رفتند؟ 
بیا تا برایت بگویم که من کجایم. بگویم که من در دورترین جای جهان ایستادم. و به چشمانت نگاه کنم و بگویم که کنار تو. و از پاک‌ترین مقام جهان گذر کنیم.
بیا تا برایت بگویم که  مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست و من خدایی دیگرگونه آفریدم.
بیا تا برایت از رنگ آشنای چهره‌ات بگویم که پیدا نیست. بیا و برایم بگو که به راستی صلت کدام قصیده‌ای ای غزل؟ که مرا تو بی سببی نیستی.
بیا تا برایت بگویم که خوشا آن نظربازی‌ها ... 
... و نباشی که جمله‌ام را تمام کنم : ... که تو آغاز میکنی
بیا تا برایت بگویم که نامت ... ای داد از نامت که متبرک باد نام تو!
بیا و بمان که به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تا چند ...
تا چند ورق خواهد خورد؟
بیا و به من نظر انداز که چه ویران نشسته‌ام و در میان جمع چه تنها نشسته‌ام.
بیا تا برایت بگویم که مرا سر باز گفتن کدامین سخن است. از کدامین درد ...
بیا تا برایت بگویم که دنیای ما قصه نبود. پیغوم سر بسته نبود.
ای کاش عشق را زبان سخن بود. 
بیا تا برایت بگویم که هنگامی که دستانِ مهربانت را به دست میگیرم و حدیث بی‌قراری‌ام را برایت میگویم.
بیا که بپرسم از تو کیستی که من اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ میکنم؟
 

*عاشقانه برای تو  از طرف کسی که زبان رفاقت یادش رفته است و به زبان احمد شاملو برایت میگوید.