tag:blogger.com,1999:blog-10892884164278638782024-03-14T14:10:33.125+03:30من و تو یکروز بارانی، کنارهمAnonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.comBlogger175125tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-36911148081371419752016-01-22T23:48:00.001+03:302016-01-22T23:48:13.139+03:30نشاندهای مرا کنون به زورقی ز عاجها، ز ابرها، بلورها<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
صفر.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یک ساعت تمومه که اینجا هی مینویسم. هی پاک میکنم. هی مینویسم. هی پاک میکنم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کلافه میشم. عصبی میشم. میخوام بنویسم. فقط بنویسم. از تو بنویسم. از قصههای خوب و قشنگ. از بی رحمی روزگار. از غم و دلتنگی. از همه چی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اما نمیتونم. انگار دیگه نوشتن رو بلد نیستم. یا قلمم رو از من دزدیده باشند. تمام ذهن من تو هستی. نه هیچ کلمهی دیگری. کلمات دیگری ندارم که تو را با آن وصف کنم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پناه میبرم به هرچیز مشترکی که داریم. خیابانی که اولین بار تو را آنجا دیدم. آهنگی که اولین بار تو رو آنجا دیدم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یک.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اولین باری بود که میدیدمش. پاییز بود. دست و دلم میلرزید. استرس زیادی داشتم. دو سه بار گفتم خب تا نیومده یه چیزی سرهم کن بپیچون برو خونه . بگیر بخواب و گوشیتو هم تا سه روز خاموش کن و جواب هیچکس رو نده. به این حجم بلاهت و حماقت خودم خندیدم. اونقدر که یک پیرمردی که از بغلم رد میشد و با تعجب نگاهم میکرد سرشو تکون داد و گفت خدا شفا بده.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دیدمت. آهسته پرسیدمت راحت رسیدی؟ تازه فهمیدم نه تنها دست و دلم بلکه صدام هم میلرزیده. ولی انگار که یک غریب آشنا بودی برایم. چند دقیقه بعد به عجیبترین وجه ممکن آرام بودم و متعجب از اینکه چه گذشت بر من و چرا الان استرس ندارم. هی به ساعت لعنتی نگاه میکردم که آهسته نمیگذشت. معمولی نمیگذشت. دقایق از پی هم جست میزدند. انگار مسابقهی اسبسواری بوده باشد در گنبد کاووس. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دو. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از آن روزها مدتها میگذرد. پاییز که طوفان رنگ بر پا میکند و دل ما رو یهو خالی میکنه، رفته و جاشو به زمستونی داده که معلوم نیست به کوری چشم کی، هیچی نیست. نه بهار و نه پاییز. نه تابستون و نه زمستون. هیچی نیست. سال اینجوری شده بهار تابستون پاییز و یک چیز هجو بی محتوایی که به دلیل رعایت پیشکسوتی باید باشد. ولو بخارش گذشته باشد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من زمستانم. هفتاد سال هم که بگذرد به سر نمیآورم دفتر زندگیام را. ورق نمیزنم این صفحهی نانوشتهی عجیب را. که انگار منتظر بیایند و دیکتههای نانوشتهام را بنویسند. و احتمالا من راضیترین دیکته نویس دنیا هستم که هیچوقت غلط ندارد دیکتههایم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به پشت پنجره میروم. هوا کثیف است. پنداری جنگ باشد و دود غلیظ ناشی از انفجار در فضا. پنداری با تانک بخواهند مرا هدف بگیرند. پنداری قشون انگلیس آمده باشند آقا را با خودشان ببرند. یک چنین حالی دارم. حالا هرچقدر هم بگویم فسلخ. به گوش کسی نمیرود. دردی ست که غیر از مردن آن را دوا نباشد. حتی با سانفرانسیسکو رفتن هم درمان نمیشوم که اصلا دردم این چیزها نیست. درد من شکستن طلسم تنهایی ست. عاشقونه هم نیست. یک درد درونی که یک روزی هم حل میشه. یا بیشتر آنکه از بارش زانوی من خم میشه ...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چهار.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
زنهار. جلوی پنجره ۱۰ تا درخت بی برگ با نظم و ترتیب ایستادهاند. شال و کلاه میکنم. به حیاط میروم. به سومین درخت از سمت راست، آنکه از همه بیشتر امید دارم قد بکشد و برود بالا به بیکران به آسمان به جاودان، تا از فراز ابرها تو را ببینم که پشت پنجرهی اتاقت ایستادهای و داری به آسمان نگاه میکنی و به ستارههای بی انتهای شب. بروم آن بالا تا به تو برسم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سومین درخت را انتخاب میکنم و به جایش میایستم. سالها و سالها از پی هم میگذرند و من بلندتر و بلندتر میشوم. دلآشوبم. دارم به ابرها میرسم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بر اساس یک داستان قدیمی که خانجون برای مرتضی تعریف میکرد، و هیچوقت برای من نگفتش، هرکس آنقدر قوی و بلند بشود که بتواند برسد به ابرها میتواند ارباب ابرها و ستارهها بشود و بر فراز آنها راه برود. روی آنها خانه بسازند و با آنها حرکت کند. میتواند ستارهها را هرکجای آسمان که میخواهد بگذارد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پنج. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من ارباب ابرها هستم و تو تنها ابر دنیا هستی که من آرزویش را دارم و نمیتوانم بگیرمش. شبها دزدکی سوار بر ابرهای پنبهای تپل مپل به بالاسرت میایم. نگاهت میکنم. تو مرا نمیبینی دیگر. اشکهایم از ابرها باران میشود و چیکه چیکه میبارد ...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از ابرها ...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چیکه ..</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چیکه ..</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چ...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ی...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ک...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ه...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-19465045280281409302015-05-04T23:25:00.001+04:302015-05-04T23:25:07.186+04:30و سپیده دم با دست های ات بیدار می شود ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بیا تا برایت بنویسم. از هزاران قناری خاموش در گلویم خودکشی کردند. بیا تا برایت بگویم هرگز کسی اینگونه فجیع ... و بغضم را وسط حرفم فروخورم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بیا تا برایم بگویی هزار کاکلی شاد در چشمانت چه شد؟ به کجا رفتند؟ </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بیا تا برایت بگویم که من کجایم. بگویم که من در دورترین جای جهان ایستادم. و به چشمانت نگاه کنم و بگویم که کنار تو. و از پاکترین مقام جهان گذر کنیم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بیا تا برایت بگویم که مرا دیگرگونه خدایی میبایست و من خدایی دیگرگونه آفریدم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بیا تا برایت از رنگ آشنای چهرهات بگویم که پیدا نیست. بیا و برایم بگو که به راستی صلت کدام قصیدهای ای غزل؟ که مرا تو بی سببی نیستی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بیا تا برایت بگویم که خوشا آن نظربازیها ... </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
... و نباشی که جملهام را تمام کنم : ... که تو آغاز میکنی</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بیا تا برایت بگویم که نامت ... ای داد از نامت که متبرک باد نام تو!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بیا و بمان که به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تا چند ...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تا چند ورق خواهد خورد؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بیا و به من نظر انداز که چه ویران نشستهام و در میان جمع چه تنها نشستهام.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بیا تا برایت بگویم که مرا سر باز گفتن کدامین سخن است. از کدامین درد ...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بیا تا برایت بگویم که دنیای ما قصه نبود. پیغوم سر بسته نبود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ای کاش عشق را زبان سخن بود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بیا تا برایت بگویم که هنگامی که دستانِ مهربانت را به دست میگیرم و حدیث بیقراریام را برایت میگویم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بیا که بپرسم از تو کیستی که من اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ میکنم؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
*عاشقانه برای تو از طرف کسی که زبان رفاقت یادش رفته است و به زبان احمد شاملو برایت میگوید.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-49565271486984383102015-01-17T22:40:00.002+03:302015-01-17T22:40:59.318+03:30چنین خر، چرایی؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">+ از فلانی خبر داری؟</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">- نه والا بیخبرم. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">+ چرا؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">- دیگه دوست نیستیم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">+ ئه. شماها که خیلی خوب بودین با هم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">- چی بگم والا.</span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">+ از بهمانی خبر داری؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">- اسمشو جلوی من نیار.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">+ <span id="goog_694980795"></span><span id="goog_694980796"></span>چرا؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">- آدم نیست. دختره/ پسرهی احمق.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">+ <span id="goog_694980802"></span><span id="goog_694980803"></span>چرا آخه؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">- هیچی. از یه جایی به بعد احساس کردم باید از زندگیم حذفش کنم. </span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">تعداد این دیالوگها در زندگیمون چقدر زیاد شده؟ چقدر دوستیهای بیثبات رو میبینیم؟ چرا دیگه خبری از رفاقتهای ده بیست ساله نیست؟ </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">شاید یکی از مهمترین دلایلش این باشه که ما الفبای روابط رو بلد نیستیم. میخوایم که دوست داشته باشیم و دوستمان داشته باشند. اما نمیدانیم این دوست داشتن لعنتی را چطور بدست بیاوریم یا اهدا کنیم. کسی نبوده که یادمان بدهد. همین آقاجانِ خدابیامرز ما با گواهی پنجم دبستان رفقایی داشت که جانشان برایش در میرفت. چند ساله؟ پنجاه ساله. شصت ساله. رفیق روزهای کودکی. رفیق گرمابه و گلستان.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">چند نفر از ما رفیق بازیم؟ چند نفر از ما رفیقِ گرمابه و گلستان داریم؟ وقتی میگویم رفیق ینی از آن رفاقتها که باید به اسمشان قسم خورد. نه این رفاقتهای کشکی امروزی که با یه باد آدمهایش هزار رنگ عوض میکنند و هزار بار حرف عوض میکنند و هزارهزار بار خودشان را تبرئه میکنند و تو را مقصر همهی اتفاق دنیا نشان میدهند. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">نه این رفاقتهای گروهیِ جدید که افراد دو به دو پشت سر نفرات دیگر حرف میزنند. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اینها رفاقت نیست. اینها مسخره بازیه. مسخره ست. مبتذل محضه. اینا واژه رفیق و رفاقت رو به گند کشیدند. خفه کردن ما رو با ادعاهایی که گوش فلک رو کر میکرد و بلافاصله همهچیز فراموش میشد البته.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ما باید الفبای رفاقت رو یاد بگیریم. باید یاد میگرفتیم. همون موقع که گرم درس خوندن بودیم. سرگرم حل معادلات دیفرانسیل و انتگرال و حل مسائل مغناطیس و دینامیک بودیم، باید درس رو میذاشتیم کنار. میشستیم پای حرف آقاجون مرحوممون. میپرسیدیم و جواب میخواستیم. که اینجور نشه که من و توی دکتر و مهندس از آقاجونی که سیکل هم نداشت کمتر بلد باشیم. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">این درسها که خوندیم به چه دردمون خورد؟ وقتی بلد نیستیم با آدمهایی که دوستشون داریم کنار بیایم؟ بلد نیستیم کی باید کوتاه بیایم؟ کی بخندیم؟ کی گریه کنیم؟ وقتی هیچکدوم این مسائل رو بلد نیستیم و ادعامون گوش فلک رو کر کرده که آی مردم به گوش باشید به هوش باشید ما لیسانس داریم. ما فوق لیسانس داریم. ما دکتریم. ما هیچی نیستیم. ما انسان بودن رو بلد نیستیم هنوز. وقتی نمیتونیم چهارتا آدم با سلایق مختلف رو همزمان کنار هم و برای خودمون نگه داریم. با یکی دوستیم. با یکی دیگه دوست میشیم. دوستی اولی یادمون میره. با دومی قهر میکنیم. یاد اولی میافتیم. اولی با سومی دوست میشه جواب سلام ما رو نمیده دیگه. سومی میاد با ما دوست میشه پشت سر اولی حرف میزنه. ما گوش میدیم. بعد چهارمی میاد زیرآب هممون رو میزنه. هرکی میره دنبال زندگی خودش. سراغ آدمهای جدید. سراغ تجربههای جدید. ته همشون هم همین بساطه.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ما باید یاد بگیریم کنار بیایم با هم. توی روابطمون کوتاه بیایم. حقمون رو به وقتش مطالبه کنیم. داد و ستد داشته باشیم. باید روابطمون رو بر مبنای عاشقانههای آقاجون و خانجونهامون پیاده سازی کنیم. به این فکر کنیم که تموم میشه این دوران که عزیزم، عشقم، هرچی تو بگی. تموم میشه لحظاتی که همه چی در عاشقانهترین و شاعرانهترین وضع ممکنه.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بالاخره تموم میشه دوران این بیت که :</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">باید اول به تو گفتن که: چنین خوب چرایی؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">زندگی اینها نیست. شاید اینها دو هفته، دو ماه، دو سال از زندگی ما رو تشکیل میده.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بعدش باید با این جواب کنار بیایم که: باید بعدش به تو گفتن که: چنین خر چرایی؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">چه جوابی داریم؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">هیچی.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">راه حل؟ </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">به هم زدن. جدا شدن. قهر. دعوا. جنگ. جدال. بمب. تحریم. زندانی کردن. پلمب. استیضاح. توقیف. شخم زدن. جدل. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">نتیجه؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">همین بساطی که الان داریم.</span><br />
<table><tbody>
<tr><td class="b"><br /></td><td style="width: 2em;"><br /></td><td class="b"><span class="beyt"></span><br /></td></tr>
</tbody></table>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-61873279223668523102015-01-05T18:00:00.001+03:302015-01-05T18:15:13.348+03:30قاب عکس<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"> به آقاجون خدابیامرز میگم کی بریم اصفهان؟ خدابیامرز از توی قاب عکس نگاهم
میکنه میگه تو بگو کی بریم؟ میگم هفته دیگه. میگه نخیرم. اینی که من میگم.
عید میریم. میگم آقاجون دیر نیست؟ میگه اصن نمیریم.و اخم میکنه و خیره میشه به بالا سمت راست خودش و به اون روبان سیاه قاب عکسش.<br />میگم باشه آقاجون. هروقت که شما بگی.<br />روشو برمیگردونه سمت من و میگه تو کی بزرگ شدی الاغ؟ میگم یه چند سالی میشه.<br />میگه آخرین بار هفده هجده سالت بود که.<br />میگم آقاجون از آخرین باری که منو دیدی خب ده سال گذشته. میگه چه عجیب.<br />میگم آقاجون سخت گذشت. خدابیامرزدت.<br />میگه حالا جدی جدی میخوای بری اصفهان؟<br />میگم بله آقاجون.<br />میگه طرف کی هست؟<br />میگم میشناسیش.<br />میگه کیه بچه جون؟ بیست سوالی بازی نکن با من.<br />میگم نوهی حاج محمود.<br />میگه کدومشون؟<br />میگم کوچیکه.<br />میگه اون که بچه ست که.<br />نگاهش میکنم و لبخند میزنم.<br />میگه هان. یادم نبود که ده ساله رفتم زیر خاک.<br />نگاهش میکنم و هیچی نمیگم.<br />میگه زود بزرگ شدین لامصبا.<br />چیزی نمیگم و بغض میکنم.<br />میگه داری میری اصفهان سر خاک منم بیا.<br />میگم چشم.<br />میگه ولی زود بزرگ شدی نوه جانم.<br />میگم ده سال گذشته آقاجون.<br />میگه وقتی میگم زود بزرگ شدی بگو چشم بچه.<br />میگم چشم.<br /> </span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-59035337568869339222014-12-28T22:34:00.001+03:302014-12-28T22:34:26.140+03:30رز ارغوانی قاهره (اصفهان) یا به عبارتی چی میشد شعر سفر، بیت آخری نداشت؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">عجیبترین تیتری که تاکنون برای مطلبهای این وبلاگ نوشتم. اساسا من آدم تیترنویسی نیستم. یه سری خزعبلات ردیف میکنم و دست آخر میگردم توی اون خزعبلات یه جمله پیدا میکنم و مینویسم به عنوان تیتر. بیشتر هم به این خاطر که مطلب بدون عنوان رو دوست ندارم. اما این بار اول تیتر توی ذهنم اومد. رز ارغوانی قاهره. فیلمی از وودی آلن. یکی از فیلمهای خوبش. حالا که ما قاهره نمیتونیم بریم به جاش میریم به اصفهان. به اصفهان رو که ببینی ارغوانِ ثانی. جذبش بشوی. نگاهش کنی. زیرلب بگویی آن رفتن خوشش بین وان گام آرمیده ... خاصه با کفش پاشنه بلند.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">سفر همواره دلچسب و زیباست. سفر باید همواره و همیشگی باشد. خاصه اگر دلیلی هم برای اینهمه رفت و آمد به اصفهان داشته باشی. دو سال تمام هر چند ماه یکبار بروی و بیایی. به شوق یک نگاه. به امید یک لبخند. به نیت یک جملهی امیدوارکننده. با اینا زمستونو تابستون رو سرمیکنم. میروم و میایم. آقاجون میگفت تو واسه چی ما رو هی میکشونی اصفهان؟ میگفتم آقاجون شهر قشنگیه. گفت خودتی.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">به خانجون میگم بیا یک ماه دیگه که خاله میاد بیارمت اصفهان. میگه لازم نکرده. خودم با اتوبوس میام. میگه نمیشه من ببرمت؟ میگه چدس؟ کوجا میخوای بری؟ </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اینا رو میگد و بعدش هم میخندِد. خانجون هم دیگه این سری میگفت خودتی. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">من خودمم. بهنامم. آنکه دلش در اصفهان است و اصفهان را دوست دارد چنان نان و نمک. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آقاجون میگه آخه مگه میشه یکی انقده یه شهری رو دوست داشته باشه؟ چی دارِد مگه اینجا پسره؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اینجا دو جواب هست. یک جواب کم دردسرش اینه که اصفهان شهر زندگیه. پر از طراوت. پر از خاطره. پر از قشنگیه. یه جای معرکه واسه عکاسی. جایی که فامیلهایی که دوستشون دارم اینجا هستند.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">جواب پردردسرش رو حتی خودم هم نمیخوام قبول کنم هنوز.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">این بار دلم نمیخواست برگردم. میخواستم بمونم. مسخره ست. اما من نباید به تهران برگردم. من آدم این شهر نیستم. من آدم این شلوغی و ازدحام نیستم. منی که پنج نفر دور و برم وایسن بلند حرف بزنن استرس میگیرم. من آدم جاهای خلوتم. یه جایی روی نیمکتهای کنار رودخونه. بعد از پل خواجو.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">این بار شعر سفر شاه بیت معرکهای داشت. از اون شاه بیت هایی که امید به زندگی دارند. شاه بیت یک غزل. معرکهترین اتفاق ممکن. برگشتم از اصفهان. اما بیت آخری نداشت سفرم. بازخواهم گشت. به زودی بازخواهم گشت. برای همیشه. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اینها را برای کسی نوشتم که یک دم از خیالِ من نمیرود ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br />تا بیشتر بداند چقدر عزیز است ... همانگونه که پریشب موقع خداحافظی بهش گفتم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-23110139865076741352014-12-10T23:50:00.003+03:302014-12-10T23:50:59.407+03:30خانجون<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اینهمه از آقاجون خدابیامرز گفتم. یکبار هم از خانجون بگم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">قصههای جزیره را یادتان هست؟ همان فیلیسیتی و سارا و فیلیکس و دیگران. خاله هتی را هم یادتان هست؟</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">خب خاله هتی همان خانجون است. به همان شکل ظاهری و باطنی. با دیسیپلین بسیار عجیب و غریب خاص خودش. با بهترین مهربانی دنیا.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آقاجون سال ۶۱ سکته میکنه. دیگه نمیتونه بشینه پشت فرمون. خانجون میره رانندگی یاد میگیره و گواهینامه میگیره و میشینه پشت فرمون. از اینور به اونور. بچه که بودم فکر میکردم همهی رانندههای دنیا مرد هستند. به جز خانجون. خانجون رو تنها رانندهی زن دنیا میدونستم. خجالت میکشیدم. میگفتم چرا ما مثه بقیه نیستیم؟ آقاجون شما چرا نمیشینی پشت فرمون؟ </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میگفت من دیگه نمیتونم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ما هی غصهی آقاجون رو میخوردیم که دیگه نمیتونه رانندگی کنه. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بعدها که بزرگتر شدیم به خانجونمون افتخار کردیم. هرچند میدونستیم که تنها رانندهی زن دنیا نبوده و نیست دیگه. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">تمام سالهایی که آقاجون نشسته بود روی صندلی توی بالکن و به رادیو گوش میداد و به در چشم دوخته بود تا مرتضی برگرده، خانجون یه تنه خونه رو سرپا نگه داشت. حتی بازسازیش هم کرد. کسب و کار رو رونق بخشید و زندگیمون رو حفظ کرد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">سال ۸۸ بود که نشسته بودیم توی خونه که اومد و داد و فریاد که چرا نشستی پاشو بریم ستاد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">گفتم ستاد کی؟ ستاد چی؟ </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">گفت همین سر خیابون. پاشو. نشین ننه. اون روبان سبزها رو از ته حیاط برو وردار بیار. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">با خانجون رفتیم ستاد. خانجون یه روحیهی همهکارهای داشت. اصن به طور خودجوش همهکاره میشه. خودشم که نخواد اما باز همه کاره میشه. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">هیچی دیگه. شد محور کارهای اجرایی ستاد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ما چی؟ ما کلا روحیهی گوشهگیری داریم. به آقاجون رفتیم. همون گوشه وایسادیم خانجونمونو نیگا کردیم و همراه شو عزیزمون رو خوندیم و عشق کردیم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">به آقاجون میگفتیم آقاجون پاشو بریم رای بدیم. انتخاباته. میگفت بابا بذارین مصدق کارشو بکنه.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آقاجون به طور عجیبی توی یه وادی دیگه بود. گفتیم باشه. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">خانجون در اکثر مواقع دلش میخواد همه رو دور هم جمع کنه و یه نذری بپزه. یه بار سمنو میپزه. یه بار شله زرد. یه بار آش رشته. یه بار قیمه. یه بار عدس پلو. یه بار آش شله قلم کار. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">به آقاجون میگیم نذر سلامتی شماست. بیاین هم بزنین شما هم. میگه مرتضی چی پس؟</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میگیم اونم میاد. میگه بذارین اول مرتضی هم بزنه. بعد من.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آقاجون به طور عجیبی به مرتضی وابسته بود.خیلی هم خوش خیال بود که فکر میکرد مرتضی برمیگرده.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">به اتاق خانجون که میریم، کنار طاقچه، همانجایی که قرآنش را گذاشته، یک پوستر میرحسین را به دیوار چسبانده. پایین پوستر با خودکار نوشته روزی ۱۰۰ صلوات.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میگیم خانجون این صدتا صلوات واسه چیه؟ </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میگه نذر سلامتیشه.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آقاجون میگه احمدآباد هوا خوبه. ایشالا که سلامت باشه.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میگیم آقاجون کی احمدآباده؟</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میگه مگه مصدق رو اونجا تبعید نکردن؟</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میگیم چرا.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میگه خب پس.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آقاجون خدابیامرز فصل الخطاب بود. در تمام زمینهها.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">سفره رو انداختیم غذا بخوریم. آقاجون یهو پرسید آخر این نفت ملی شد؟ </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">گفتیم آقاجون دلت خوشه ها.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">گفت نمیذارن مصدق کارشو بکنه. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">خانجون هیچی نمیگفت. بی صدا ذکر میگفت. لبخند میزد. ذکر میگفت. لبخند میزد. با اون چهرهی گردالی سفیدش. همهی دنیایم به قربانش.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-81777644591059341302014-11-29T19:39:00.001+03:302014-11-29T19:39:58.058+03:30بهار، تابستان، پاییز، زمستان و ... شاید دوباره بهار ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">این نوشته حاوی جملاتی ست که ممکن است گذر از آن برای بعضیها به سادگی نباشد. اگر به خودتان میگیرید و ناراحت میشوید لطفا این متن را نخوانید.</span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بهار:</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">همه چیز خوب است. رفاقتها مثل بیست دقیقهی اول فیلمهای کیمیاییست. پر از طراوت و شادی. گویی آدمها بیخیال تمام دنیا هستند و فقط بودن با یکدیگر است که در این روزها مهم است. آدمها به نام یکدیگر قسم میخورند. از چشمان یکدیگر حرفها را میفهمند. خانهی دوست کجاست؟ همینجاست. ما همه در خانهی دوست هستیم. ما بهترین آدمهای دنیا هستیم با بهترین رفیقهای دنیا که کیمیایی هم به ما حسادت میکند بابت دنیایی که ما خلق کردهایم و او عاجز مانده است از خلق آن. حتی در بهترین دورانش. چقدر خوبیم ما. حتی بهتر از رفاقت سید و قدرتِ گوزنها. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">روزگار دلچسبیست رفیق... </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">و آنکه بر در میکوبد شباهنگام رفیق است که در پی آغوش گرم میگردد ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">رفیق را در پستوی آغوش نهان باید کرد ...</span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">تابستان:</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">هوا گرم است و از آن گرمتر رفاقتهایی که در بهترین دوران هستند. دیگر سرخوش و مست نیستند. گرفتارِ روزگار هستند اما همیشه برای هم وقت دارند. دوستانی از جنس باران که بودنشان همیشه مثل بارونه و تازه و خنک و فلان و این حرفها. از همین حرفهای مسخره که سر همدیگه رو گول میمالیم با گفتنشان. از رویاهایمان بگوییم. از آیندههایمان. که هرچه که باشد، هرکجا که باشیم، اما به یاد هم باشیم. خانهی دوست کجاست؟ یه کم دورتر از اینجا، پشت این دریاها، شهری دیگر است. خانهی دوست آنجاست. باید پارو بزنیم تا آنجا وا بدهیم برای همیشه.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">روزگار سختیست رفیق ... باید طاقت آورد ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">و آنکه بر در میکوبد شباهنگام شاید رفیق باشد که از شهر دور پس از ماهها آمده است ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">رفیق را در پستوی قلب نهان باید کرد ... تا همیشه.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">پاییز:</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">چراغهای رابطه کم سویند. دستهای این غریبهای آشنا کشیده شدهاند بر یک عمر رفاقت. آنچه دائمیست زندگیست. آنچه باید دائمی باشد رفاقت و قول و قرار است. آنچه هیچوقت دائمی نبوده است شرایط روزگار بوده است. روزگار پیچیده ایست رفیق ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آنکه میگوید من همان آدمم و فقط شرایطم عوض شده است، نارفیق است. فقط ادای رفیقها را در میاورد. اسم رفاقت را لکهدار میکند. تنها اوست که متزلزل است و ناپایدار. اوست که هیچگاه نمیتوان به حرفهایش اطمینان کرد. اوست که با هر وزش باد به سمتی میرود و میگوید خب شرایط عوض شده. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">خانهی دوست کجاست؟ نمیدانم. از بس به سمتش نرفتم خانهاش را هم از یاد بردهام. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">روزگار پیچیده ایست نازنین ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آنکه بر در میکوبد شباهنگام ... به کشتنِ رفاقتها آمده است ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">رفیق را در پستوی خاطرات، نهان باید کرد ...</span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">زمستان:</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">دیگر تمام شده است. همه چیز. مسعودخان کیمیایی به ریشمان میخندد و زیرلب میگوید رفاقت این جوانهای امروزی هم به مویی بند است. زرشک.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">گذشته را مرور میکنیم. چه شد؟ کجای کار اشتباه بود؟ کدام هیزم تر فروخته شد که خودمان خبر نداشتیم؟ ما که هیزمی نداشتیم بفروشیم. چه تر و چه خشک. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">گذشته را مرور میکنیم و به حرمت تمامِ خاطراتِ خوب و قشنگی که داشتیم حرف نمیزنیم. فقط زیرلب ذکر میگوییم که این نیز بگذرد ... </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">خانهی دوست کجاست؟ خانه؟ دوست؟ شیب؟ بام؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">روزگار کثیفیست نازنین ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"> آنکه بر در میکوبد شباهنگام ... به دفنِ خاطرات آمده است ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">نارفیق را در پستوی ذهنِ، دفن باید کرد ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">و شاید دوباره بهار ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">حکایت همچنان باقی ست ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">روزگار گردانی ست نازنین ...</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-72276270337955773662014-11-04T21:20:00.003+03:302014-11-04T21:21:47.341+03:30غار تنهایی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">غار تنهایی یعنی چه؟</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">در لغت به معنای یک غارِ تنهاست. غاری که بی یار و یاور است. غاری که گوشهنشین است و از جمع گریزان است.</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">غار تنهایی کجاست؟</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">این غار بسیار خجالتی است و به راحتی نمیتوان آنرا پیدا کرد. شاید نزدیک به جادهای از اینجا دور کنار . یا کنار یک جنگل متروک (جنگلی که از رونق افتاده است و تمامی حیوانات آن یا کشته شدهاند یا به جنگلهای بزرگتر مهاجرت کردهاند. که دلایل مختلفی هم دارد و مهمترین دلیل آن از حوصلهی این بحث خارج است.)</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">چگونه غار تنهایی پیدا میشود؟</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">در عمل اما غار تنهایی هرکس مخصوص خودش است. میتواند روی پشت بام باشد. میتواند کمد لباسش باشد. میتواند آغوش مادربزرگش باشد. میتواند حیاط خانهی پدریاش باشد. میتواند صفحهی اینستاگرامش باشد. میتواند هرکجا که میخواهد باشد. فقط کافیست امنیت و آرامش داشته باشد. </span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">تا کی میتوان در غار تنهایی ماند؟</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">بستگی به خود فرد دارد. تا هرزمان که خود فرد آمادهی حضور در جامعه بشود. در غار را باید بست. تا نامردمان آن را پیدا نکنند. آنانی که از هر فرصتی برای ضربه زدن استفاده میکنند. ناجوانمردانه ضربه میزنند در حالیکه فرد اگر پناهی داشت به غار تنهاییاش نمیرفت. </span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">ذکر فرد هنگام حضور در غار تنهایی چیست؟</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">ذکرهای مستحب بسیاری برای این فریضه ذکر شده است که میتوان به نمونههای زیر اشاره کرد:</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">۱- پناه میبرم به غار تنهایی. از شر تمام انسانهای دور و نزدیکم.</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">۲- ای پادشاه خوبان ای داد از غار تنهایی</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">۳- ای که در غار خود، به تنهایی خود میگریست</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">۴- ای که شهوانیترین بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکنی که تنهای غارنشین از آن سود میجوید</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">آیا توصیهای هم برای جوانان دارم؟</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">بله. به عنوان نمایندهی غار تنهایی در منطقهی خودم، به جوانان این مرز و بوم توصیه میکنم که رها کنند این دنیا رو. به غار تنهایی خویش بروند و به خود استراحت بدهند. آدم اگر زیاد در جامعه باشد متلاشی میشود. از این همه دروغ و حرف و حدیث و جنگ و جدال. </span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">در حالیکه زیرلب میگویید "رها کن بره رییس" به غار بروید.</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">آیا کسی میتواند فرد را علیرغم میل باطنیاش از غار بیرون بیاورد؟</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">در عمل چنین چیزی گزارش نشده اما در تبصرههایی که گنجانده شده این مسئله ذکر شده که فردی از شرق خواهد آمد با لبخندی دلربا که شما دوست دارید صدایتان کند. از بس که صدایش خوب است. بنظر شما صدای او سبزینهی آن گیاه عجیبی ست که در انتهای صمیمت حزن میروید.</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">و در ابعاد این غار خاموش</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">شما از طعم تصنیف در متن ادراک یک غار تنهاترید </span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">و دوست دارید برای او بگویید که چه اندازه غار تنهاییتان بزرگ است</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">و مسئله اینجاست که تنهایی شما شبیخون حجم او را پیش بینی نمیکرد</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">و خاصیت عشق این است</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">و تنها عشق میتواند افراد را ناگهان از غار تنهایی خارج کند. تنها عشق. </span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-32209056344129791022014-10-24T23:24:00.002+03:302014-10-24T23:24:42.090+03:30در ستایش آدمهایی که حالا دیگر نیستند اما اشتباهی هم نبودند<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آدم است دیگر. یک وقتی یک کاری میکند که تا هفتاد سال باید تاوان آن کارِ اشتباه را پس بدهد. گاهی هم قلدری میکند و کار بدتری میکند و همه چیز را میریزد به هم و گند میزند به تمام آن چیزهای قشنگی که در زندگی خودش، ساخته بود. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">یک وقتی در زندگی، کسانی میایند و میروند. اشتباهی یا درست. خوب یا بد. به هر صورت. یک وقت هست کسی در زندگانیات میاید که بدترین جفاها را در حقت میکند. خب این آدم اشتباهی است. باید با لگد از زندگیات بیرون انداخته شود. یک وقت هست که نه. آدمی در زندگانیات حضور دارد که جانانِ توست. جانت براش در میرود. زندگی میکنی با لحظههایت و تلاش میکنی قدردان باشی. قدردان بودن آدمهایی در زندگیات که طراوت و رنگ به آن بخشیدهاند. حالا این وسط اگر دلچرکین هم که بشوی از آن آدمها اما باز ته دلت، دوستشان میداری. لحظهشماری میکنی برای دیدار دوبارهشان. چرا که سبز هستید و در زندگی هم ریشه دارید. درختی استوارید. درختی که تصور میکنید هیچ تبرزنی نمیتواند آنرا قطع کند.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">هیچ اشتباهی از خارج وارد نیست. هرچه هست از درون است. خودتان دست به کار میشوید. ناخواسته به جان خودتان میافتید. به تمام آن لحظههای خوب پشت پا میزنید. خراب میکنید. ریشهها را میخشکانید. پلهای پشت سر را خراب میکنید. اشتباهی میروید. اشتباهی قضاوت میکنید. آنکه میرود اشتباه کرده است. آنکه میماند از روی خشم انگ اشتباه بودن میزند. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">دیگر هیچ چیز نمیتواند آن لحظههای خوب را به شما بازگرداند. گاهی ما آدمها عادت به خوب بودن و خوب ماندن نداریم. خودمان خوشیها را از خودمان میگیریم. خودمان اوضاع آرام را برنمیتابیم. خودمان خراب میکنیم هرچه که در توانمان است را. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">تهش که برمیگردیم به میدان جنگ نگاه میکنیم سری به نشانهی افسوس تکان میدهیم. بازهم دیگری را مقصر میدانیم. هیچکس نیست که به سرمان بکوبد که تمام تقصیرها از آنِ توست. هیچکس یادمان نداده که چگونه رها کنیم. چگونه بگذریم. چگونه ببخشیم. لذت بخشیدن و بخشیده شدن را از خودمان دریغ میکنیم. چون بلد نیستیم. نمیدانیم چیست. اما تا دلتان بخواهد حرف برای گفتن باقی میماند. تا ابد نمیخواهیم فرد مقابلمان را ببینیم. حذفش میکنیم. چرا که به گفتگو ایمان نداریم. نمیخواهیم چیزی درست شود. حق هم داریم. انقدر خرابی به بار آمده است که دوست نداریم چیزی از اینی که هست خرابتر شود و نمیدانیم که اینها فقط یک روی قضیه است. روی دیگرش دوباره خوب شدن است. دوباره سبز شدن است. جستجو برای پیدا کردن ریشههایمان است. فقط کافیست که بخواهیم. اما نمیخواهیم. نمیخواهیم. نمیخواهیم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">هیچوقت نمیخواهیم تمایزی قائل باشیم برای آدمهای احمقی که اشتباه محض بودند و به زندگیمان آمدند و رفتند و آدمهای رفیقی که بهترین اتفاقها بودند و بر اثر یک اشتباه از زندگیمان رفتند.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">علف هرز را با درخت ریشه دار یکی میدانیم.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-25035375448216467682014-06-27T13:32:00.001+04:302014-06-27T13:32:28.707+04:30جام جهانی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخوام با تو تک به تک شوم و فرصت برای همه کار داشته باشم. میخواهم خودم را برای یکبار که شده جلو بکشم و خیمه بزنم روی دروازهات. میخواهم چیزی برای از دست دادن نداشته باشم و خود را به آب و آتش بزنم. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم در انتهای بازی پیراهنم را با تو عوض کنم. پیراهنت را بگیرم و به آغوشت بگیرم و ببوسمت.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم بهترین بازیکن میدان تو باشی. احتمالا من تنها مهاجم دنیا هستم که دوست دارم هرچه بزنم به در بسته بزنم. اگر که تو دروازهبان باشی.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">چشمانم را باز میکنم. از رویای جامی با حضور تو به دنیای واقعی پرت میشوم. کیلومترها دور از تو و جایی که بازیها در جریان است. سهم از این روزها، دیدن بازیکنانی ست که دنبال توپ میدوند و تماشاگرانی که ما نمیبینمشان و سانسور میشوند و خیابانی که در خلال گزارشش گریزی میزند به گابریل گارسیا مارکز و سقراط و بازی درخشان تام هنکس در فارست گامپ و یادی میکند.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">سهم من از این جام علاوه بر اینها، نبودن توست. در ذهنم آخرین تدابیر تاکتیکی با تو را مرور میکنم. میخواهم دفاع چند لایهای را بر رویت اعمال کنم. مثال آنچه که ایران انجام داد در بازی با آرژانتین. میخواهم در دقایق هم کم نیاورم. میخوام ضد حمله بزنم و لبانم را به لبانت برسانم. توی دروازه. گل گل. گل برای یار. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم از بازی بعد در کنارت بازی کنم. میخواهم بشوم یار همدستهات. تو کاپیتان من باشی و من ماچت کنم. گل بزنی و به آغوشت بکشم. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بهترین اتفاق دنیا تو هستی. جام جهانی و فوتبال بهانه ست. حرف زدن با تو بهترین اتفاق دنیاست. تلویزیون را خاموش میکنم. به درک که توپ پشت هیژده قراره چه بلایی سرش بیاد یا چه میکنه فلانی یا اونی که فرصت داره برای همه کار، به جز گل زدن چه کار دیگهای رو میتونه انجام بده یا ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اصل تویی. تو باعث تمام خیالپردازیهای این روزهای منی. به قول کیروش، رویا مجانیه. پس چه رویایی بالاتر از بودن تو در زندگی من. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">خداداد عزیزی ... حالا تک به تک با دروازه بان ... توی دروازه. گل گل گل. بازهم روی زمین...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بیا و غزال تیزپای زندگی من باش. باقی اتفاقات بهانه ست.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-9964488484979151222014-05-23T00:47:00.000+04:302014-05-23T00:47:20.407+04:30ژرفای خیال<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۱-کشتی توی خانوادهی ما حرف اول رو میزنه. روزهای کشتی هیجان در خانهی ما به اوج میرسد. آقاجون خدابیامرز برای ما همیشه از کشتیهای موحد و حبیبی و تختی قصهها تعریف میکرد. شبها موقع خواب، یه شبهایی آقاجون میومد به جای اینکه کتاب هانس کریستین اندرسن رو برداره و واسمون قصههای پریان رو بگه، برامون از بارانداز و سالتو بارانداز و کنده فرنگی و یک خم و دو خم و فتیله پیچ و بزکش. قصههایی از جنس قشنگ. ما رو میبرد به رویا.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بعدها داستانهای سوختهسرایی و سلیمانی هم بهش اضافه شد. دوتا رفیقِ رقیب. و بعدش هم که دیگه خودمون قصهها رو به چشم دیدیم. رسول خادم و طلای آتلانتا و باختِ ناحقِ عباس جدیدی و ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بعد هم که جهانی تهران اوجش بود. خداحافظی خادم شد نقطهی عطفِ قصه. میشه قصه رو عوض کرد؟ میشه توی خیالمون خادم این الکسیس رودریگوئز کوبایی رو ببره؟ دو متر قدش بود و خادم زورش نمیرسید بهش. اما توی خواب و رویا مدال طلا رو انداختیم گردن خادم. </span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۲- ما کلا در خواب و رویا زندگی میکنیم. عوالم ما از باقی انسانها جداست. در عالم بیداری کنار هم نیستیم. قدر هم رو نمیدونم. اما در عالم خواب و رویا، هرشب دور هم جمع میشویم. کنار حوض مینشینیم. خاطره تعریف میکنیم و جوک میگیم و میخندیم. مرتضامون هم هست. ذبیح و زنش هم هستن. من هم هستم و نسترن جانم هم کنارم نشسته است. آقاجون مریض نیست. خدابیامرز نیست. زیر خروارها خاک نیست. همینجاست. کنار ما نشسته. خانجون زمینگیر نشده. هنوز میتونه قرمهسبزیهای معرکهاش رو درست کنه. هنوز میتونه یه سفره بندازه از این سر خونه تا اون سر.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ما همیشه در خواب و رویاهامون مسابقات جهانی تهران رو نگاه میکنیم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۳- یه روز در خیابان ولیعصر تمامی دشمنانمون رو بزکش خواهیم کرد. هرچقدر هم که حریف چقر و بدبدن باشد. کار را تمام خواهیم کرد. پاینده ایران و ایرانی. این نوای ای ایران هست که پخش میشه. تبریک میگم این پیروزی غرورآفرین رو. خسته نباشی دلاور. خسته نباشی پهلوان. خسته نباشی شیرِ بیشهی ایران.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۴- تختی، هتل آتلانتیک، خودکشی. ساواک. ابن بابویه. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">قصهی تختی. جهان پهلوان. خودکشی، مرگ مشکوک. هرچه که بود، قصهی عجیبی بود. خواب را از سر آدم میپراند. آقاجون با بغض و اشک این قصه رو برامون تعریف میکرد. تمام این سالها این سوال برام موند که چرا؟ چی شد؟ </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">توی خیالمون، تختی رو از مرگ نجاتش میدادیم. تختی دوباره میرفت به جهانی و المپیک و طلا میگرفت.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">یه بار آقاجون ما رو برد هتل آتلانتیک رو از نزدیک ببینیم. یه اتاق رو هم از توی خیابون نشون داد و گفت ببین. این اتاق تختی بوده. حالا راست و دروغش پای خودش. اما چقدر فکر و خیال میکردیم با خودمون. اما هرچقدر هم فکر و خیال کنی نمیتونی از مرگ نجات بدی کسی رو. تختی مرده. اینو من هنوز نفهمیدم. آقاجون خدابیامرز هم باور نکرد. اما خب حقیقته. نمیشه عوضش کرد که.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"> </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۵- علیرضا سلیمانی درگذشت. آقاجون خدابیامرز رفتنش رو باور نداره. چطوری بهش بگم؟ باید کلی مقدمهچینی کنم امشب توی خیالم سر سفره یه جوری سر بحث رو باز کنم و به مرتضی هم بگم کمک کنه تا بهش بگیم. حتما دوباره کلی بیقراری میکنه و کلی روضه میخونه و یاد مسابقهی سلیمانی و سوختهسرایی میافته که لغو شد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"> </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۶- یه بار آقاجون بهمون برگشت گفت برین سند اتوبان رو بیارین از توی صندوقچه. گفتیم بله؟ گفت اتوبان حقانی. میخوام مسابقات کشتی برگزار کنم اونجا. گفتیم آقاجون؟ وسط خیابون؟ گفت تشک پهن میکنیم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">رفتیم سند رو بردیم مجوز و کاراشو انجام بدیم. همه بهمون خندیدن. گفتیم بابا توی خیال خودمونه. اتوبان هم مال خودمونه. گفتن باشه. و بعد دوباره خندیدن.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ما از همونجا فهمیدیم که کار اداری رو حتی توی خواب و رویا هم نمیشه انجام داد.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"> </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۷- آقاجون همیشه میگفت آخ اگه هویدا زنده بود ...</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میگفتیم چی میشه؟ میگفت همه چی ارزون میشه. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آخر یه روز برگشت گفت برین از توی قبر بکشینش بیرون. گفتیم آقاجون؟ واسه چی؟</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">گفت دخل و خرج خونه نمیخونه. میخوام نخستوزیر خونهاش کنم. گفتیم آقاجون خودت مدیر خونه باش. گفت نه. من میخوام سلطنت کنم. گفتیم باشه.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">رفتیم قبر پیدا کنیم. هی اینور رو گشتیم. اونور رو گشتیم. پیداش نکردیم. یه بنده خدایی گفت برو بهشتزهرا. مقبرهی شمارهی یک. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">رفتیم بهشتزهرا. از اطلاعات پرسیدیم مقبره شمارهی یک کجاست؟ گفت با کی کار دارین؟ گفتیم با امیرعباس هویدا. گفت چیکارش دارین ملعون رو؟ گفتیم میخوایم بکشیمش بیرون از قبر. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">دستور دادن دستگیرمون کنن. فرار کردیم. تیر در کردن. خودمون رو هم بردن کنار هویدا چال کردن. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">هی میگفتیم بابا ما توی خواب و رویای خودمونیم. چرا تیر در کردی؟ گفت ببخشید. از دستم در رفت. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"> </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۸- آخرین صحنهای که یادمه این بود که صادق خلخالی اومد با یه بیل بالای سرمون. یه خندهای کرد و خاک ریخت سرمون. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">تمام شدیم. خلاص. دفن شدیم توی رویاهای خودمون. رویاها رو روی هم تلنبار کردیم و با یه کابوس فتیلهاش رو کشیدیم و به آتیش کشیدیم خودمون رو. </span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-83853061038910439912014-04-13T21:51:00.002+04:302014-04-13T22:29:08.124+04:30در ستایش نوشتن<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۱-بالاخره باید نوشت. نوشت و خلاص شد. این افکار لعنتی را باید به روی کاغذ آورد. اما خب کاغذ لابد گران است. به صرفه نیست هی بنویسی. هی خط بزنی. هی کاغذ را پرت کنی توی سطل آشغال. از سوی دیگر، هر کاغذی که میبینم یاد این شعر میافتم که وای جنگل را بیابان میکنند. فلذا استرس میگیرم که ای داد. بعد خب علیرغم اینکه خیلی نوشتن رو دوست دارم اما خب نمینویسم. اتفاقا به همین مناسبت، در روزهای عید، یک رواننویس خاتمکاری شده از اصفهان گرفتم که باهاش نمینویسم. چاره چیست؟ همین ورد و بلاگر و اینور اونور. اما همینم زورم میاد. نمینویسم. آشکارا تنبل شدم در درازنویسی. لاجرم سخن کوتاه میکنم والسلام. اما فایده نداره که. باید حرف زد. مهمتر از اون، باید نوشت.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۲- آقاجون خدابیامرز یه دفترچه داشت که همیشه کنار دستش بود. همواره در حال نوشتن بود. آقاجون از یه برههای به بعد که مرتضی رفت و پشت بندش ذبیح رفت دیگه زندگی نکرد که. رفت توی اون دفترچه. شد یکی از صفحاتش. یکی از سطرهاش. جایی که خاطرهای رو از یه روز خوبمون نوشته بود. روزی که همه جمع بودیم دور هم. آقاجون همواره مینوشت. از یه روزی به بعد، واقعیت رو نمینوشت. خاطره نویسیش شده بود بر مبنای رویاهاش. توی تمام صفحات یه ردی از مرتضی بود. مرتضی اینکارو کرد. اینو گفت. اینجا رفتیم.... </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اما مرتضی که نبود که. اون صفحه ها همشون الکی بود. اما واسه آقاجون همهچیز بود. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آقاجون خدابیامرز، اسیر نوشتههاش بود.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۳- یه بار برگشت بهم گفت نوشتههات رو دوست دارم. بنویس. همیشه بنویس. دل ما رو هم بنویس.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بسم الله نوشته رو که نوشتم دیگه خبری ازش نشد. دیگه نقطههاش رو هم نذاشتم از بیحوصلگی.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۴- یه بار بهش گفتم دلم میخواد بیای با هم بریم توی یه متن. بشیم متن قضیه. بشیم ماجرای اصلی. خندید و گفت دیوونه آخه ما توی دنیای واقعی هم ماجرایی نداریم. بریم توی متن نوشته که چی بشیم؟ گفتم بشیم قهرمان داستان. گفت قهرمان داستان چیکار میکنه؟ گفتم نمیدونم. زندگی میکنه لابد. اینی که ما توشیم زندگی نیست که. اونجا اقلا میتونیم مسیر داستان رو عوض کنیم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">خلاصه رفتیم مسیر داستان رو عوض کنیم. گم شدیم. گیر کردیم توی یکی از ماجراهای فرعی. اسیر یه دیو بدذاتِ زبون نفهم.</span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">۵- سختش بود بنویسه بنده خدا. فلذا جواب نمیداد. اقتضایش همین بود. انقده ننوشت که بنده خدا فراموش شد. رفت به خاطرات پیوست. یه خاطرهی مبهم لابهلای انبوه خاطرات ریز و درشت. بنده خدا دیگه اصلا مهم نبود. نه برای خودش و نه برای دیگران. سهمش از زندگی همون دو خط مبهمِ خاطره بود که آخرش هم آب ریخت روش و تموم شد و رفت پی کارش. خلاص. </span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-73331510563880295842014-02-20T21:08:00.002+03:302014-02-20T21:08:34.758+03:30در انتظار زیباترین فصل سال<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">میخواهم برایت بنویسم. از تمام حال و روز این روزهایم. از تمام فکر و خیالهایم و تمام امید داشتنها و ناامید شدنهای احمقانهام. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">راستش نوشتن برایم سخت شدهاست. میخواهم نگاه کنم. به اطرافم. به خیابانها. به آدمها. به خانههای قدیمی و ساختمانهای در حال ساخت. به نگهبان شهرک که هرروز با لبخند دست تکان میدهد برایم و برایش بوق میزنم که یعنی سلام آقا. چطوری؟</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">نگاه کنم به پیرمرد سیگار به دست که آمدهست کنار دکه و میخواهد سیگارش را روشن کند. به دخترک فال فروش. به گلهای نرگس و یاس گلفروشی. میخواهم تمام نرگسها را بخرم. بیاورمشان خانه. بچینمشان روی هم. یک کوه نرگس درست کنم. بشینم نگاهشون کنم. قربون صدقهشون برم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم تو باشی. کنارم باشی. دستانت را بگیرم. همانطور که امروز گرفته بودمشان. در خواب. به چشمانت نگاه کنم و بگویم تکرار شو بر من در خواب و بیداری. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">نگاهم کنی. بخندی. با صدای خندهات از خواب بیدار شوم. دور و برم را نگاه کنم و بازهم مطابق همهی این روزها پیدایت نکنم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">راستش مدتها بود که فرقی نمیکرد. هیچی. بودنها و نبودنها. رفتنها و آمدنها. برایم فرقی نداشت. نبودی که بخواهد برایم مهم باشد. دیگه خیابون ولیعصر نمیرفتم. مهم نبود دیگه. خب نبودی دیگه. میرفتم چیکار میکردم. تازه بارون هم که نمیبارید. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اینارو گفتم که ثبت کنم اینجا. واسه دل خودم. واسه روزگار پس از این. که با تو این نوشته را بخوانم. دستانت را بگیرم و بگم ببین با این دل بیصاحاب چه کردی. و لابد تو هم بگویی ...</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">نمیدانم چه میگویی. تا اون روز فرا برسه و ببینم چی میخوای بگی.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اما میدونم بودنت این روزها رو حسابی قشنگ کرده. به همین ستارههای توی آسمون که دیگه به سختی میشه پیداشون کرد قسم، که داره زیباترین فصل زندگی که بودن با توست، فرا میرسه.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-19696331714974495642013-11-18T09:36:00.001+03:302013-11-18T09:36:49.652+03:30حوض نقاشی و ماه آسمون<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آقاجون در حیاط نشسته. مانند همیشهی این سالها که سایهاش بالاسر ما
نبوده. سایهاش این روزها و این ماهها فقط بالاسر ماهی قرمز توی حوض است که
نوروز ۱۰ سال پیش یا قبلترش، مرتضی خریده بود. این ماهی شده است تمام
زندگی آقاجون خدابیامرز ما که حالا هم که نیست اما سایهاش بالاسر حوض
نقاشی توی حیاط هست. همان حوضی که مرتضی در دفتر نقاشیاش کشیده بود. در
نقاشی، یک حوض هست، یک گلدان و دو تا ماهی. بالایش هم نوشته شده برای
آقاجون و خانجون. سال نو مبارک. <br />با همون خط خرچنگقورباغهی کلاس اولش. <br />یه
بار خانجون دفتر نقاشی رو بازکرد و سر آقاجون داد کشید که آخه مرد بیا برو
دم مغازه، چیه نشستی پای حوض نقاشی؟ تا قیام قیامت هم که بشینی از اون تو
نه مرتضی میاد بیرون و نه ماهی زنده میشه. اون فقط یه نقاشیه.<br />آقاجون گوشش بدهکار نبود. داشت خرده نونها رو میریخت توی آب واسه ماهیه. ماهی قرمز نقاشی هم اومده بود داشت نون میخورد. <br />آقاجون
خدابیامرز خیلی رویاپرداز بود. یه شب توی رویا، مرتضی اومد به خوابش. با
زری بود. دست در دست هم. آقاجون رفت دنبالشون. بنده خدا کلی راه رفت. دم
دمای صبح بود که بیدار شد. روی ابرها بود. کنار ماه و ستارهها. بالای
خونهشون. به ماه گفت تو که ماه بلند آسمونی، خدا خیرت بده مرتضای ما رو
ندیدی؟ ماه یه لبخندی زد و گفت از ستاره بپرس. آقاجون خدابیامرز رو کرد به
ستاره گفت تو که ستاره میشی دور ماه رو میگیری، مرتضای ما رو ندیدی؟ ستاره
یه چشمکی به آقاجون زد و گفت سلام آقاجون. من مرتضام. آقاجون خدابیامرز
خیلی زودباور بود. اما نه دیگه در این حد. یه بار دیگه پرسید بعد باورش شد.
آقاجون خدابیامرز مرتضی رو پیدا کرد. ماه به آقاجون گفت دیگه ما باهاس
بریم. شما بیا جای ما وایسا. کنار دست آقا مرتضات. آقاجون خدابیامرز خیلی
کار داشت. میخواست نمازش رو بره بخونه. اما حالا دو رکعت اونقدر مسئلهای
نبود که از خیر ماه شدن و کنار مرتضی موندن بگذره. فلذا قبول کرد. شد ماه
بلند آسمون. یه ماه سبیلدار. خانجون اومده بود کنار پنجره. از این پایین
به آسمون نگاه کرد. یه ماهی رو دید که سبیل داشت و کلاه شاپو سرش بود و
داشت بهش چشمک میزد. فکر کرد خیالاتی شده. رفت آقاجون رو صدا کنه بگه بیا
ببین ماه سبیلو شده. هرچی آقاجون رو صدا کرد جوابی نشنید. آقاجون دراز
کشیده بود و خروپف هم نمیکرد دیگه. با یه لبخند بر لب. انگار سالهاست
خوابیده. انگار سالهاست داره خواب هفت تا پادشاه رو میبینه. کی دلش میومد
آقاجون رو از خواب بیدار کنه؟ از خوابِ نازِ دیدن مرتضی و ماه شدن خودش. <br />خانجون گریه میکرد. بیتابی میکرد. ماه آسمون افتاد توی حوض نقاشی. کنار ماهیهای قرمز مرتضی. <br />به
سال نکشید که خانجون هم اون خواب رو دید. خواب مرتضای ستاره و آقاجونِ ماه
رو. خودش هم ابر شد و دورشون رو گرفت. با اون چادر گلدار خوشگلش. <br />چه دفتر نقاشی خوشگلی شده بود. ماه داشت. ابر داشت. ستاره داشت. آسمون داشت. همه توی حوض نقاشی بودند. کنار هم خوش بودند. <br />قصهی ما به سر رسید، آقاجون به مرتضایش رسید.<br />بالا رفتیم آقاجون بود. پایین اومدیم آقاجون بود. همهی دار و ندار ما آقاجون بود.<br />آقاجون خدابیامرز خیلی ماه بود.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-57945517268519790902013-10-12T20:25:00.000+03:302013-10-12T20:25:09.785+03:30ذبیح ما رو ندیدی؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ذبیح که داشت میرفت فرنگ، آقاجون جلوش رو گرفت. به شوخی برگشت بهش گفت که ذبیح، زنِ بور بگیر لامصب. زن بور بگیر. خسته شدیم از عروسهای چشم قهوهای و مو مشکی. </span><span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ذبیح یه پوزخندی زد و آقاجون رو بغل کرد. خانجون رو که داشت گریه میکرد بوسید. کوله پشتیش رو انداخت روی کولش و رفت. برای بار آخر و برای همیشه رفت. هزار بار رفتنش رو نوشتم. هزار بار نوشتم که ذبیح رفت. ولی هیچوقت باورش نکردم. این رفتنه دلیل نداشت. مرتضی دلیل داشت رفتنش. مرتضی انگیزه داشت. مرتضی چارهای نداشت. مرتضی زری رو داشت. زری همه جون مرتضی بود. مجبور شده بودن برن. رفتن و دیگه خبری ازشون نشد. بعدها البته یکی یه نامه داد که مرتضی رو در حال فرار کشتن. زری رو هم انداختن زندان. اما کی بود که باور کنه؟ آقاجون نامه رو پاره کرد و یه پوزخندی زد و گفت مزاحم بوده. خواسته اذیت کنه. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">یه فیلمی هست از یه روز جمعه. ذبیح داره کباب به سیخ میکشه. آقاجون نشسته روی تخت توی حیاط. تکیه داده به پشتی. داره رادیو گوش میده. فیلمبردار بهش میگه آقاجون دارم فیلمتون رو میگیرم. یه چیزی بگین. آقاجون هم شروع میکنه به آواز خوندن. روحوضی. مرتضی داره با ذبیح شوخی میکنه و دوتاشون میگن و میخندن. هنوز خبری نبوده. هنوز نیومده بودن دنبال مرتضی. یه دختر خجالتی یه لحظه توی فیلم هست که میاد و بازوی مرتضی رو میگیره. ما زری رو همون یه بار و توی همون یه صحنه از فیلم دیدیم. هنوز چیزی عوض نشده بوده. هنوز میشد نفس کشید. هنوز بوی دود خفهمون نکرده بود. هنوز چشمام میتونست ببینه. هنوز خوش بودیم. در فیلم به وضوح مشخصه که آقاجون کیفش کوکه. خانجون سرپاست. ذبیح و مرتضی سرزنده هستند. چشمای مرتضی عاشقه. دلش داره میره واسه زری. ما از کجا فهمیدیم؟ از رد نگاه مرتضی که توی فیلم پی زری میگرده. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ما خیلی چیزها رو نمیدونستیم. فیلمها بهمون نشون دادن که چی به چیه. همین چار پنج تا فیلم قدیمی شدن همه زندگی آقاجون و خانجون. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">هربار فیلم که تموم میشه، آقاجون برمیگرده میگه ذبیح ما رو کسی ندیده؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ذبیح ما رو کسی ندیده؟ مرتضی ما هم گمشده. همراه با زری جانش. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"> </span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-88278066611745837602013-09-29T09:08:00.004+03:302013-09-29T09:08:41.893+03:30من از تو راه برگشتی ندارم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بازگشت یعنی رفتن و دوباره آمدن که شکلهای مختلفی هم دارد. یک نمونهاش بازگشت غرورآفرین است. که کسانی هستند که میروند غرور میآفرینند و بعد برمیگردند. جلوی پای اینها باید قربانی کنند. چراغانی کنند. پلاکارد بزنند و شام بدهند.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">یک نمونهی دیگرش بازگشت بی سر و صدا است. این برای کسانیست که دلشان نمیخواهد کسی از بازگشتشان خبردار شود. به دو دلیل. یا نمیخواهند کسی سر از کارشان در بیاورد و اصولا به بقیه چه که اینها کی میرن کی میان یا از بس مفتضحند روشون نمیشه جلوی در و همسایه هویدا گردند.</span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بازگشت از سفر با سوغاتی همراه است. که موجب شادی و مسرت اطرافیان فرد بازگشته از سفر میگردد. گاهی اوقات هم فرد بازگشته از سفر، خودش و چمدانش را در سفر جا میگذارد. فلذا هیچ چیزی برای اطرافیانش نمیاورد. که خب بعد از چندبار تکرار، رفتن و برگشتنش برای دیگران بی معنا و بی اهمیت میگردد. </span><br />
<br /><span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">گاهی اوقات هم یک کسی میرود که برگردد. اما دیگر خبری از او نمیشود. مثالش را بخواهید همین مرتضی. پسر آقاجون خودمان که بیچاره آقاجونمون رو پیر کرد از بس که برنگشت. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ایستگاه راه آهن شهر، پر است از آدمهایی که کنار سکوها ایستادهاند منتظر بازگشت عزیزانشان. عزیزانی که مدتهاست رفته اند. قرار هم نیست برگردند. اما اینها نمیخواهند باور کنند. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">فرودگاه شهر پر است از افرادی که پلاکارد به دست ایستادهاند و منتظرند تا عزیزشان بازگردد تا به او را به آغوش بکشند. و میدانند که بالاخره روزی آن هواپیمای لعنتی به زمین خواهد نشست. هرچقدر هم تاخیر داشته باشد اما بالاخره روی زمین مینشیند. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">گاهی اوقات هم آدمها بازمیگردند به گذشته. گذشته ای که دوستش میدارند. به سالهایی که رفته. به خاطراتی که گذشته. عشق میکنند از یادآوریشان و لذت میبرند از بودنِ خود در گذشته. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">گاهی اوقات هم مجبورند که بازگردند به گذشته. حتی اگر دوستش نداشته باشند. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میمانند در همان گذشته. در حین جستجویشان در خاطرات،میرسند به یک خاطره. به یک واقعه. به یک تاریخ. و گیر میکنند در آن خاطره / واقع / تاریخ. قفل میشوند و دیگر توان بازگشت به زمان حال را ندارند. آدمهای بسیاری اینگونهاند. مثالش همین اکبرآقا بقال سرکوچهمان که گیر کرده است در تاریخی که پسرش را برای آخرین بار دید. که یوسفش گفته بود که به زودی برمیگردم. شاید مثلا یک ماه دیگه. اما دیگر برنگشت و اکبرآقا تنها ماندهاست در تاریخی که پسرش کولهپشتی را بر دوش انداخت و سرخوشانه رفت. رفت که به خیال خودش بازگردد اما ای دریغا که هرگز بازنگشت...</span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آقاجون ما میگه آدم باهاس همیشه به راهی بره که از بازگشتش مطمئن باشه. اما مرتضی باهاش اختلاف سلیقه داشت. میگفت یه سری راهها هست که آدم باید به اونها قدم بگذاره و میدونه که برگشتی ندارند. آخرش هم رفت به یکی از همین راههای بی بازگشت. رفت و قصهاش شد افسانه و آقاجون حالا دیگه هرشب واسه نوههاش قصهی مردی رو میگه که قدم در راه بیبازگشتی گذاشت و دیگه برنگشت. هرچقدر چشم انتظار موندیم بازنگشت. هرچقدر دعا کردیم بازنگشت. هرچقدر گریه کردیم بازنگشت. اما خدا رو چه دیدی؟ شاید یه روز که آقاجون قصهاش رو تموم کرد و چشمان بستهی نوههاش رو بوسید و خواست از اتاق خواب بره بیرون، مرتضی رو ببینه که برگشت.</span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">گاهی اوقات هم هست که فرد بازمیگردد. اما کسی نیست که از او استقبال کند. کسی نیست که بازگشتش را ببیند. کسی چشم انتظارش نیست. فرد سرخورده میشود و لعنت میفرستد به خودش که چرا بازگشته.</span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بازگشت خوب است. در زندگی هرکسی باید بازگشتی وجود داشته باشد. آدمی بدون بازگشت تمام میشود. اما یادمان باشد که گند کار را در نیاوریم. یه بار برگردیم. دوبار برگردیم.دفعهی سوم اگر استقبال کنندهای باقی مانده باشد با فحش و کتک پذیرایمان خواهد بود.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-47580796372882926972013-09-24T17:11:00.002+03:302014-12-03T19:51:59.166+03:30جنگ جنگ تا پیروزی نهایی ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi98tIaqnLeox_bO54gHc14kYDqjAGoEHygg-qcCbocFLGiqHHBL0wpekYbj3w-onNnSA8aUJZjxR35WSZl9nHkXXwDIf-Mgimv-hhhiD5Y37u_YLT8NW4Wio5XiDwkxY5YBxpqb8JxjYQ/s1600/1238015_596223740429033_732587174_n.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi98tIaqnLeox_bO54gHc14kYDqjAGoEHygg-qcCbocFLGiqHHBL0wpekYbj3w-onNnSA8aUJZjxR35WSZl9nHkXXwDIf-Mgimv-hhhiD5Y37u_YLT8NW4Wio5XiDwkxY5YBxpqb8JxjYQ/s1600/1238015_596223740429033_732587174_n.jpg" height="265" width="400" /></a></div>
<br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم فاتح قلبت شوم. میخواهم حصرت را بشکنم. میخواهم روزهای خوش صلح را به یاد بیاورم. هرچند یادآوریاش خیلی سخت باشد.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم بروم از بالای تمام برجهای دیدهبانی فریاد بزنم و لعنت بفرستم به تمام بمبهای دنیا. به تمام جنگهای دنیا و اهمیت ندهم به هرچه میخواهد اتفاق بیافتد. میخواهم تانکها و موشکها را به سخره بگیرم. بروم پشت مسلسل و بی وقفه به آسمانی که بیتفاوت فقط نظاره گر است شلیک کنم. </span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم در اروندرود شنا کنم. تمام قایقهای غرق شده را نظاره کنم. تمام آرپیجیهایی که به قایقها اصابت کردند را نفرین کنم. شنا کنم و اشک بریزم برای باکری که جنازهاش در اروند رود مانده. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم در اروند بمانم. با تو یا بدون تو. اینجا دیگر آخر خط من است. اینجا آخرت من است. به چشمانت نگاه میکنم هیچ نمیبینم به جز سربازانی که بر زمین افتادهاند. هیچ چیز نمیبینم به جز نخلهای سوخته. به جز بیمارستانهای خمپاره خورده. صدایم میکنی. نمیشنوم. در گوش من صدای خمپاره پیچیده است. صدای نالهی سربازان. صدای هواپیماها و صدای فریاد. صدای پای مرگ. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم به سردشت قدم بگذارم. به شهری پر از ارواح. بروم به مهدکودک و دبستان شهر. </span><span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ماسک خود را بردارم.</span> بدهم به اولین دختربچهای که دیدم و بمیرم کنارش. دست در دست عروسکی که بغل کرده است. کنار خروارها خاک. خاک شوم و بمانم در صفحهای ننگین از تاریخ.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم اسیر شوم. اسیر تو . اسیر زمانه. اسیر روزگار. بمانم در سوم خرداد ۱۳۶۱. بمانم در روز خوب پیروزی. روز خندهی ما و روز گریهی دشمن. بشینم کنار پدرم که از خوشی اشک میریزد. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم دست در دست تو مجنون شوم. بروم به جزیرهی مجنون و دیگر برنگردم و بشم یکی از چند صد رزمندهای که در مجنون ماندند و بازنگشتند. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم بگردم در چزابه و یوسف را پیدا کنم. یوسف اکبرآقا را. جنازهاش هم برنگشت. یه مشت خاک بردارم ببرم برای اکبرآقا بگم پسرت روی اینها دراز کشیده بود. تمام کنم این همه سال چشم انتظاریاش را.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم تو را فتح کنم و نقاط استراتژیکت را بدست بگیرم. چنان بدست بگیرمت که نفست بند بیاید. </span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم برایت بخوانم. همان زمان که صدای گلولهها میاید بخوانم که شهر آزاد گشته لامصب. نبودی که ببینی. و بگردم دنبال نشانههایی از تو در خیال خودم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم به جنگ نفتکشها بروم. یک تنه. با یک قایق. با یک پارو. با همان قایق متلاشی شدهی مهدی باکری. با همان قایق تمام نفتکشها را غرق میکنم. تمام دنیا را به چالش بکشم. فریاد بزنم لعنت بر تمام جنگهای دنیا. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم قطعنامه صادر کنم. قاطعانهترین قطعنامهی تاریخ که به اتفاق آرا تصویب میشود. میخواهم تو را بدون هیچ ترسی از بمب و موشک در آغوش بکشم. میخواهم تو را بدون ماسک ببوسم. میخواهم کنارت سرخوشانه قدم بزنم. در نخلستانهای آباد.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">من و تو، یکروز گرم در خرمشهر. برویم که آزاد شویم. مانند همین خرمشهر. شهر خون. که آزاد شد. و از طریق رادیو به اطلاع همگان برسانیم :</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">شنوندگان عزیز توجه فرمایید ... </span><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi98tIaqnLeox_bO54gHc14kYDqjAGoEHygg-qcCbocFLGiqHHBL0wpekYbj3w-onNnSA8aUJZjxR35WSZl9nHkXXwDIf-Mgimv-hhhiD5Y37u_YLT8NW4Wio5XiDwkxY5YBxpqb8JxjYQ/s1600/1238015_596223740429033_732587174_n.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><br /></a></div>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">*عکس از اینجاست : http://gohardashti.com/?page=gallery&item=2</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">آلبوم عکسش فوقالعادهست. </span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-53786949197183825882013-09-08T10:11:00.001+04:302013-09-08T10:11:35.098+04:30نیستی و شوربختانه هوا چه گرفته است لعنتی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">هوای امروز و چند روز آینده به مانند چند روز قبل است. بی هیچ تغییری. آفتابی و گرم. اما گرفته. میبینی لامصب؟ حال هوا هم گرفته است از نبودنت. گرم است و خشک و بیاحساس. بی هیچ باد خنک صبحگاهیای که بوزد. بخاطر دلخوشی موقت ما هم که شده هیچ نسیمی در کار نیست.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بیا که آمدن تو خوب است. آمدنت را هیچ سازمان هواشناسی در هیچ کجای دنیا پیشبینی نمیکند. بیا و غیرقابل پیشبینی شو و اینجا را متلاطم کن. هوا را دگرگون کن و دل ما را هم. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">دیشب اخبار ساعت ۹ از آسمانی صاف و آفتابی و افزایش دمای هوا تا آخر هفته خبر داد. اینها نمیدانند. هیچ چیز نمیدانند. و خب ندانند. چه اهمیتی دارد دانستن و ندانستن آنها؟ بگذار دمای هوا به پنجاه درجه برسد. بگذار تعطیل شویم. کسب و کارمان برود به درک. وقتی تو نباشی چه سود؟ میخواهم هفتاد سال سیاه کار نکنم. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">تو خود ابری. تو خود بارانی. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بیا که اینجا بارون نمیباره. خیلی وقته که هیچ نم بارونی اینجا نزده. بیا که مه غلیط صبحگاهیام آرزوست. خاصه آنکه تو هم باشی و صدای خوابآلودت هم باشد و خندههایت هم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">وقتی تو نباشی تمام این ریزگردها به خودشان اجازه میدهند باشند. بودن آنها در گروی نبودن توست. لذت میبرند از نبودنت. بیا و مشت محکمی با توده هوای پرفشارت به دهان آنها بکوب. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">تو خود جبهه هوای دگرگون کنندهی احوالی. بیا و شرایط آب و هوایی را تغییر بده. تثبیت شو. پایدار شو یا اصلا ناپایدار باش. هرچه میخوایی باش. فقط باش.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بیا که آمدنت احتمال آبگرفتگی معابر و چشمان را از شوق تقویت کند. بیا از بارش برف در ارتفاعات آغوشت خبر بده. بیا از سامانهی بارشی در نوار شمالی چشمانت خبر بده و با تنت طوفات به پا کن. در این دشت، در این شهر و البته در این دل.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">خسته شدم از بس کارشناسان هواشناسی از گرمای هوا گفتند و ریزگردها و افزایش دما. </span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">لبانت ابرهاییست که قرار است سامانهی پرفشار باشند. بیوقفه ببوسند. آغوشت جبهه هوای گرمیست که مرا در بر خواهد گرفت و چشمانت خودِ باران است. بیا که در بیست و چهار ساعت گذشته و حال و آینده، بیشینهی هوا آغوشت باشد و کمینهی هوا دستان سرد من باشد. بیا و باعث و بانی کاهشِ تدریجیِ دغدغههای من باش. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اصلا در پارهای اوقات هم گرفته باش. این حق طبیعی هر آب و هواییست که گاهی اوقات هم برای خودش باشد. برود در غار تنهایی خودش و گرفته باشد. متلاطم باشد. طوفانی باشد. سیل به راه بندازد و خساراتی هرچند مختصر را به کشاورزان بیچارهی این مرز و بوم وارد کند. نه نه. این کار را نکن. ناسلامتی قرار است تو رحمت باشی. نه عذاب. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بیا که هوای ناپایدار تو از تمام این سامانههای ناپایدار کنونی بهتر است. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">تو فقط باش. حداقلش این است که هرشب ساعت ۹، اسمت را در گزارش هواشناسی بشنوم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">نه اصلا اگر میخواهی بیایی فقط کافیه به خودم بگی. یا بیخبر بیا. یا هرچی هست به خودم بگو. بیا خودمان را درگیر گزارشات هواشناسی نکنیم. بیا مسائلمان فقط برای خودمان باشد نه اینکه سر یک ساعت خاصی تمام شهر آمدن یا نیامدنت را بفهمند و در موردت حرف بزنند. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">این آخر هفته چه چیز انتظار ما را میکشد؟ همین هوای غمانگیز فعلی یا یک سامانهی بارشی هیجانانگیز؟ </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم کنارم باشی و هوا را دونفره کنی. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میخواهم مهآلود باشم. میخواهم هوا را نفس بکشم. میخواهم رها باشم از این دود و دم. از این فضای غبارآلود.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">و تو چه میدانی که چه غمی است در این هوای ناپایدار. انگار آسمون میخواد فریاد بزنه و به زمین بگه میبوسمت اما نمیمونم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اما بیا برای یکبار هم که شده علم هواشناسی را دگرگون کنیم. معادلات را از نو بنویسیم و تو بشو تنها جبهه هوایی که میبارد و پایدار است. تنها سامانهی بارشی عالم که آغوش دارد. تنها توده هوایی که احساس دارد و میبوسد. تنها بارانی که دلبر است و دلبری کردن را خوب بلد است. تنها ابری که میخندد. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">و من؟ من احتمالا میشوم خوشبختترین مرد دنیا. که در میان ابرها قدم بزنم با ابر دلبر خودم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بیا. نرو. بمان. ببار. بر من ببار و تازهتر شو. </span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-12281609044585329222013-09-01T12:42:00.001+04:302013-09-01T12:42:09.922+04:30در ستایش خواب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">بوسیدمش. بهش دست زدم. لمسش کردم. واقعی بود. خواب نبود. اوج خوشی بود. یه
حس ناب و یه سرخوشی عمیق. توی آغوشم بود که از خواب پریدم. هیچکس نبود. فقط
درد بود و درد بود و درد. خواب بود. رویا بود. رویا بود؟ نه کابوس بود. چه
رویایی که وقتی که بیدار بشی فقط درد و رنجش بمونه برات؟ که بشه مایهی تمام و کمالِ عذاب اون روز و چند روز بعدت.<br />خواب
نبود. حتی توی خواب هم واقعی بود. توی خواب ازش پرسیدم ینی واقعا تو
کنارمی؟ ینی باور کنم؟ خواب نیست؟ زدم توی گوشم که بیدار بشم. اما نشدم.
منو بوسید و گفت ببین واقعیه. واقعی واقعی. خواب نیستیم. بیداریم. <br />دروغ
میگفت. خودش هم میدونست که خوابیم. میدونست. از ته چشماش میشد فهمید. چقدر
خنگ بودم که نفهمیدم. باید همون موقع بیدار میشدم. کنارمون یک در بود که
بالاش نوشته بود به سوی بیداری. باهاس دستافشان به سوی اون در میشتافتم.
اما خب به درک که بیدار نیستم و خوابم. خوشا آن خوابی که رویایش تو باشی.
دریغا کزین خواب بیدار شوم. <br /><br />آدمها باهاس توی خوابشون زندگی کنن.
بیداری رو بذارن واسه وقتایی که از خوابهاشون خسته میشن. بیان به عالم
واقعیت. ببین چه گندابیه. دوباره برن بخوابن و قدر بدونن این خواب رو. <br />من
زندگیمو دوست دارم. ناشکری نمیکنم. حتی با همین کمردرد داغون و حال خراب
هم دوست دارم زندگیمو. فقط و فقط یک چیز بهت بگم و اونم اینه که تکرار شو
بر من، در خواب و بیداری. </span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;"><br />اکبر آقا بقال سر کوچه سی سالی هست که پسرش
رو فقط توی خواب میبینه. باهاش میره سفر. میره مهمونی. خودش میره بازار
خرید و پسرش، یوسفش جاش پشت دخل وایمیسه. <br />اون دفعهای میگفت با یوسف
دعواش شده توی خواب و زده توی گوشش. بیدار که شده بود با سیگار بهمن پشت
دستشو سوزونده بود که غلط کردی دست روی یوسفت بلند کردی.</span><br />
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;"><br />یا مثلا همین
خانجون و آقاجون. اینهمه سال دوری مرتضی و زری رو چجوری تحمل کردن؟ چجوری
تحمل میکنن؟ با خواب دیدن. با رویای زندگی با مرتضی و زری. مرتضی و زری هم
دمشون گرم. اگه توی دنیای واقعی دورن اما توی خواب خیلی به آقاجون و خانجون
سر میزنن. هواشون رو دارن. اون سری مرتضی آقاجون رو برده بود دکتر چشم
پزشکی. یا واسه خانجون کلی از بازار خرید کرده بود. زری نشسته بود پشت چرخ
خیاطی و چادر نماز خانجون رو دوخته بود. حیاط رو جارو کرده بود. قرمهسبزی
رو بار گذاشته بود و واسه نماز آقاجون و خانجون رو بیدار کرده بود از خواب و
رفته بود. <br />ینی اونقدری که آقاجون و خانجون خواب مرتضی و زری رو میبینن
اونها هم به یاد ما هستن؟ اصلا مرتضی خان شما ما رو یادت هست؟ دو سه سالم
بود که رفتی از پیشمون. بردنت از پیشمون. همین روزها سالگردته. سالگرد که
چه عرض کنم. رفتنت رو هیشکی باور نداره. چجوری میشه به کسی که باور داره
هفته پیش با تو رفته چشم پزشکی ثابت کرد که تو بیست و پنج ساله رفتی؟ <br />رفتنت هم به آدمیزاد شبیه نبود مرتضی. مثه همهی کارهای خل و چلانهی دیگهات که ازت شنیدم. رفتنت هم انصافانه نبود بی انصاف.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-5892051050981799742013-08-11T14:08:00.002+04:302013-08-11T14:08:34.161+04:30یکی داستاناست پر آبِ چشم ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میگه ننه جان ، نه سالم بود شوهرم دادن. به یه مردی که ۱۲ سال از خودم بزرگتر بود. به مادرشوهرم میگفتیم خانم. خانم از همون اول با من بد بود. باهام بدرفتاری میکرد. گریهام مینداخت. ده یازده سالم بود که هی گفتن تو چرا حامله نمیشی. ترسیده بودن مثه جاریم بشم. جاریم بچهاش نمیشد. گفتن لابد منم همونجوریم. بردنم پیش رمال. رمال گفت میری یه موش میگیری. دهنشو باز میکنی. ادرار میکنی توی دهنش. چند سالم بود؟ دوازده سال. زهرهام میرفت از موش. هی با گریه میگفتم من بچه نمیخوام اصلا. هی میگفتن غلط کردی مگه دست خودته دخترهی چشم سفید. انقده خانم بهم لیچار گفت و باهام دعوا کرد تا آخرسر رفتیم یه موش گرفتیم و توی دهنش ادرار کردم. بازم بچهام نشد. چقدر تحقیر و توهین. چقدر متلک. توی یه خونهی بزرگ زندگی میکردیم با خانم و بقیهی پسرها و زناشون. سه تا جاری داشتم. با یکیشون همیشه دعوا و کتککاری داشتیم. همونی که بچهدار نمیشد. بلبشویی بود توی اون خونه. شوهرم خدابیامرز هی به خانم میگفت ول کن مادر. بچه نمیخوایم ما الان. هی خانم میگفت خبه خبه. تو کار بزرگترا دخالت نکن. تو چه میفهمی چی به صلاحته. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"> اصلا همین کارها بود که باعث شد زود از اون خونه پاشیم و اصلا از اون شهر خرابشده بریم. هنوز که هنوزه دوست ندارم دوباره برگردم به اون شهر. بعد از چند سال؟ پنجاه شصت سال.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">سال بعدش ، خانم اومد گفت ننه بیاین برین کربلا . از آقا امام حسین بخواین بهتون یه بچه بده. توی راه توی برف گیر کردیم. نزدیکای کرمانشاه. اصلا واسه چیه که من الان از برف بدم میاد؟ واسه همون روزاست. برف اومده بود یه متر. یه شب تا صبح موندیم . دیگه داشتیم میمردیم تا بالاخره نمیدونم چجوری شد که چند نفر اومدن کمکمون نجاتمون دادن. نزدیکای کربلا که رسیدیم اتوبوسمون چپ کرد. بازم خدا رو شکر هیچیمون نشد. چند سالم بود؟ سیزده چهارده سال. رفتیم بالاخره با بدبختی رسیدیم به کربلا. به آقا امام حسین گفتم من بچه میخوام. نذر کردم که وقتی بچهدار بشم اسمشو بذارم حسین. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">برگشتیم از کربلا به سمت خونه. آقا جوابم رو داد. حامله شده بودم. شوهرم خدابیامرز کلی اشک ریخت از خوشحالی. دلش پسر میخواست. به کل بازار گفته بود که زنم حاملهست و اسم پسرم رو هم میخوام بذارم محمدحسین. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">خانم باهام مهربونتر از قبل شده بود. مادرم بالاخره قدمرنجه کرد و اومد یه سر بهم زد. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">زاییدم. پسر نبود بچهام. دوباره متلکها شروع شد. که این کی بود رفتیم واسه پسرمون گرفتیم و از این حرفها. خیلی واسشون مهم بود که بچه اول حتما پسر باشه. که خب نشده بود. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">بعد از یکی دوسال دوباره خانم باهام مهربون شد. بعد از اینکه شکم دومم رو پسر زاییدم. تازه بچه اولم رو دیدن اینها.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">خانم هی راه میرفت میگفت این دختره مثه امام حسین ابروهاش پیوستهست. نظرکردهست. یه بار گفتم خب باباش هم ابروهاش پیوستهست. ننه ، جارو رو پرت کرد سمتم که دخترهی سلیطه چرا کفر میگی؟میخوای بری جهنم؟خدا قهرش میگیره.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-41138111292876146242013-08-04T10:16:00.001+04:302013-08-04T10:34:08.582+04:30جاده در آغوش یار است<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">دوستش بداری و بدانی که دوستت میدارد. اما بر سر راهتان تا چشم کار میکند
مانع گذاشتهاند. یک منطقهی پرواز ممنوع. مینگذاری شده. پر از سیم
خاردار. ۱۰ قدم آنورتر هم که باشد اما دور از دسترس است. دستانش را هم
بتوانی بگیری نمیتوانی با پاهایت به سمتش بروی. لعنت به منطقهی جنگی. لعنت
به منطقهی پرواز ممنوع.<br />دور که باشی از او ، دیگر هیچ چیز برایت
نزدیک نیست. همه چیزت میشود او و همهی فکرت هم میشود او. فقط او را
میخواهی. با تمام وجودت میخواهیاش. اما میدانی که فاصله یک درد است.
فاصلهها رو هم تا کی بشه که با گریه پر کرد؟<br />اینجاست که مینشینی نقشه
میکشی. هزار جور فکر و خیال میکنی. هزار مدل برنامه میچینی. از هزار راه
مختلف. برای رسیدن. نقشهای برای رسیدن. در جستجوی راههای ممکن. به هر دری
میزنی. اما راهها بستهاست. جاده در دست احداث است. جاده در دست تعویض
است. جاده در آغوشِ یار است. جاده در انتظار بوسهاست.<br />صدای فریاد اسمت
میآید. اما نمیدانی از کدام جاده. راه را گم میکنی. چشمانت راه را
نمییابند. مینشینی روی زمین. به منطقهی پرواز ممنوع نگاه میکنی. به
یارانی که در آغوش هم دارند پرواز میکنند . آنها میتوانند پرواز کنند چرا
که مصونیت سیاسی دارند. چرا که از خواصند. اما تو چی؟ عاشقِ سادهی
دلخستهای بیش نیستی. به جادهای پر از مین نگاه میکنی. تو نزدیکی. همین
ده متر جلوتر هستی. اما راهها بستهاست. تو اسم منو فریاد میزنی. من اسم تو
رو فریاد میزنم. جاده سر هر دوتامون فریاد میزنه که بسه. سرم رفت لامصبا.<br />جاده
در آغوشِ یار است. لطفا دور بزنید. برگردید بروید پنج کیلومتر جلوتر. آنجا
یک آقایی کنار پمپبنزین ایستاده و متصدی امور جوانانِ در راه مانده است.<br />از
او بپرس نام جادهی به یار رسانندهات را. به تو خواهد گفت. شاید هم
نگوید. آخرین باری که ازش پرسیدیم به ما گفت که کدام جاده؟ کدام یار؟ کدام
کشک؟<br />بیچاره دیوونه شده انگار از بس آدرس داده.ما که بعد از اینکه گفت
کدوم کشک و راهمون رو کج کردیم اومدیم سمت شهر ، دیگه ندیدیمش. اما میگن
شبیه مرسولهی پستی شده. بیچاره خودش هم در به در دنبال یه صندوقِ پستیست
که خودشو بندازه توی بغلش و گم بشه توی آغوشش و بره تا مقصد. تا رهایی. تا
آبیِ بیکرانِ دریا. تا هورا هورا ما بردیم و ما بردیم. تا خودِ فیها
خالدونِ رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمیرسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم سوار
صندوق پست بودیم.<br />راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، ما یه
بار یه جادهی مالرو پیدا کردیم. اما منزلتمون اجازه نداد که از جادهی
مالرو بریم به سمتِ یار. مردم چی میگن؟ باهاس میگشتیم یه اتوبان پیدا
میکردیم. اون موقع یه زمزمههایی حاکی از ساختِ جادهای از اینجا دور به
سوی پرچین بود. همانجا که دخترک با لچکش کنار پرچین ایستاده بود و هی
میخواست ما را بنگرد و آخر هم باران زد و او نبود. رفته بود او.<br />اما به
علت نبود اعتبار و کشمکش بین وزارت راه و بخشداری منطقه، پروژه به کل
تعطیل شد و اصلا زدن اون جادهی مالرو رو هم خراب کردن. حالا ما هی هرچی
التماس و گریه و زاری کردیم که آقا جون مادرت ما را به خیر تو امید نیست
اقلا شر مرسان لامصب. اما افاقه نکرد. درِ جاده رو تخته کردن. اولش هم یه
تابلو کوبیدن که :هشدار! جاده در دستِ به ها رفتن است.<br />خب من چه
کنم؟ همهی راههای رسیدن به تو بسته ، تعطیل ، تخریب شده است. یه معدود
جادههایی هم اون ته مه ها هستند که بیمیلاند برای رسیدن به تو.<br />یه
بار یه جادهی عاشق پیدا کردیم. هی راهشو کج میکرد به سمت جادهی ساحلی که
چند کیلومتر اونطرفترش دراز کشیده بود روی زمین. خلاصه گفتیم هرگز نرسیدن
بهتر از با این به مقصد رسیدن است.<br />زدیم از بیراهه بیایم سمتت ،
بالاخره رسیدیمها. اما دیر شده بود. همسایههاتون گفتن کارهای اقامتت درست
شده رفتین خارج. گفتیم ای عجب. با چی رفتن؟ گفتن وا ! با طیاره دیگه.<br />گفتیم
ای داد! مگه اینجا منطقهی پرواز ممنوع نبود؟ گفتن هجمهی رسانههای معاند
بوده وگرنه اینجا هیچوقت منطقهی پرواز ممنوع نبوده. گفتیم ینی ما این همه
مدت ، الکی پرواز نکردیم بیایم سمت یار؟ گفتن آره دیگه. خاک تو سرتون کنن
که بال و پرتون رو چیدین دادین تخم دو زرده خریدین که توی راه بزنین به
شیکم کارد خوردهتون.<br />خلاصه که نشستیم کنار در خونهی سابقتون تا سالهای
سال و این آواز رو هی خوندیم : ای دل دیگه بال و پر نداری. داری پیر میشی و
خبر نداری.<br />آخه پول نداشتیم برگردیم. از راه آواز خوانی در معابر امرار معاش کردیم تا آخر تونستیم بعد از ۱۵ سال برگردیم خونهمون.<br />تو
هم که دیگه نگفتی ما رو بخیر و شما رو به سلامت. رفتی که رفتی. از منطقهی
پرواز ممنوع جستی و رفتی. ما رو در سطح شهر تنها گذاشتی با یه مشت جادهی
بی رمقِ خاکی.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-56350581409917778032013-07-31T10:06:00.000+04:302013-07-31T10:06:02.473+04:30چه بیرحمانه نیستید ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: TAHOMA,Helvetica,sans-serif;">ینی اونقدر کار و مشغله درگیرت کنه که نفهمی جدی جدی یکسال گذشت از
نبودنشون. اونقدر خودت رو درگیر بکنی که یادت بره که پاره شدی از نبودنشون.
یادت بره صدای خندههاشون. یادت بره که یه بچهای هم بوده که دلت واسش یه
روزی پرپر میزد. یادت بره که چه روزهای خوبی رو باهاشون داشتی. چه روزهای
تلخی رو کنارت بودن. کنارشون بودی. همه اینها یادم رفته؟ نه. فکر نمیکنم.
فقط احساس میکنم بی معرفت شدم. کنار اومدم؟ نه. کنار نیومدم. بی معرفت شدم.
بیمعرفت شدم؟ نمیدونم.<br />چهل روز دیگه میشه یک سال که از نبودنشون
گذشته. چجوری دوام اوردم؟ چجوری رد کردم اون دوران رو؟ نمیدونم. اصلا یادم
هم نیست. فقط یه هفته ده روز زمینگیر شدم. دردی که به کمرم زد و رگی که
گرفت و منو زمینگیر کرد. کمرم شکست؟ نمیدونم. هرچی که میدونم اینه که بد
روزهایی بود. تلخ بود. سخت بود. جانکاه بود. افتضاح بود. بغضآور بود.
یادآوری اتفاقات اون روزها برام عذابآوره. شبی که اونقدر بیطاقت شدم که
آقام اومد کنارم نشست گفت رفتن آدمها سخته. خیلی هم سخته. اونقدر سخت که
قلبت رو تیکهتیکه کنه. اما باهاس زندگی کنی. تو که هنوز اول چلچلیته.
رفتن؟ خدا رحمتشون کنه. منم ناراحتم از رفتنشون. منم بغض دارم بچهجون. اما
چیکار میشه کرد؟ پاشو جمع کن خودتو. اگه تو سه تا عزیزت رو در عرض دو روز
از دست دادی ، من چی باید بگم؟ خودتو بذار جای من که اکثر رفیقامو یه شبه
از دست دادم.<br />آقاجون اینا رو میگفت و من اشک میریختم. واسه اولین بار جلوی آقام گریه کردم. آقام هم بغض داشت. بدجوری هم بغض داشت. <br />اینها
رو نوشتم نه به قصد اینکه بخوام ناله کنم یا روضه بخونم. فقط حس کردم که
اینها رو اگه ننویسم میترکم. دیشب آ اومد به خوابم. بهم گفت بیمعرفت. گفتم
بیمعرفت نیستم. گفت چند وقته نیومدی به دیدنمون؟ <br />بیمعرفت نبودم. اما
از یه جایی به بعد دیگه بریدم. دیگه نکشیدم. یه نفر مگه چقدر توان داره؟
زدم به بیخیالی. بیخیال همه چیز. راضیم؟ نمیدونم. اما کار دیگهای از دستم
برنمیومد. دو تا راه داشتم : یکی اینکه بشینم مدام روضه بخونم و فغان و
زاری از این مصیبت عظیم. یکی هم اینکه فراموش کنم. فراموش کنم؟ نمیدونم.
فقط میدونم که ترجیحم این بود که به این موضوع فکر نکنم. ترجیحم این بود که
اطرافیانم بهم این موضوع رو یادآور نشن. نگن که چی میکشی و چجوری تحمل
میکنی و سخته و اینها. موفق بودم؟ نمیدونم. شاید هم میدونم. چمیدونم. به من
چه اصلا. <br />روزهای سختی بود. روزهای تلخی بود. <br />کمرم شکست. بلند شدم.
دوباره بلند شدم؟ بلند شدم؟ آره. جواب این یکی رو قطعا میدونم. دستم رو
به زانوم زدم و بلند شدم. با قامتی شکسته اما ایستادم. اون اوایل پاهام
میلرزید. دلم میلرزید. گلوم میلرزید. اما وایسادم. وایسادم؟ آره. به ارواح
خاک هرسه تاشون که وایسادم.<br />اون روزها دیگه برنگردن هیچوقت. خواهشن.
شهریور پارسال هیچوق دیگه توی زندگیم تکرار نشه. روزهای سخت و تلخ
نبودنها. روزهای تلخ مصیبتها. <br />الان؟ آرومم. اشکهامو ریختم پای این
نوشته و حالا میتونم برگردم دوباره به زندگی عادی روزمرهام. برگردم به
روزمرگیهام. برگردم به فراموشیهام. که این دنیای جدید من است. کار ...
کار ... کار ... تا مطلقا تمام اتفاقات تلخ را فراموش کنم. که نخونم براش
که : نیستی و اتفاقات تلخ ساده میافتند ...<br />من؟ بیخیالِ من. خوب میشه. راحت میشه. مرخص میشه. <br />انصافانهست؟ نمیدونم. بیرحمانهست؟ نمیدونم. دردآورانهست؟ نمیدونم.<br />چرا من انقدر هیچی نمیدونم؟ نمیدونم.<br />گذشت.
هرچی بود گذشت. روضه خوندم؟ روضهخون خوبی بودم؟ نه. هیچوقت نخواستم روضه
بخونم. هیچوقت نخواستم بالا سر قبری بشینم و ضجه بزنم. پس چی؟ دلم فقط
گرفته بود. همین. بیخیال. پنجشنبه میرم سر خاکشون. دلتنگیم تموم میشه. تموم
میشه؟ نمیدونم. امیدوارم.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-65051432864362918702013-07-18T08:31:00.003+04:302013-07-20T15:46:00.874+04:30مرا ببخش خیابان بلندم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><span style="font-size: 14px;">یه تصوری از بچگی توی ذهن من بود که درختهای ولیعصر هیچوقت قطع نمیشن. از بس بزرگ و قوی هستن. انگار ریشههاشون ته ته زمینه. انگار هیچ ارهبرقیای نمیتونه اینها رو قطع کنه. </span></span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><span style="font-size: 14px;">
</span></span>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><span style="font-size: 14px;">یه حالت مقدسی داره این خیابون و این درختها برام. مقدسترین جا در این شهر بی در و پیکر.</span></span></div>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><span style="font-size: 14px;">
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
نشستم دارم عکسهایی که از این خیابون گرفتم رو نگاه میکنم و به اون مدیری فکر میکنم که دستور قطع این درختها رو داده. احتمالا یا خیلی بیشعوره یا هیچوقت توی این خیابون عاشق نشده. یا هردو. بیشعوری که عاشق نشده هیچوقت.<br />
اینجا تهران است. خیابان پهلوی ، ولیعصر ، بلندترین خیابان خاورمیانه . فرق نمیکند چی خطابش کنی. هرچی که بگی اصل همان چنارها هستند و بس. اسمها بهانهست. از این خیابان ، اسمش را بگیر اما چنارهایش را ... نه.<br />
اونی که دستور قطع درختها رو میده ، هیچوقت معشوقی نداشته که باهاش در یکروز بارونی توی این خیابون قدم بزنه. هیچ اکیپِ رفاقتانهای نداشته که بیخیال بدبیاریهای دنیا و روزگار ، سرخوشانه توی این خیابون قدم بزنن و عشق کنن از بودن در کنار هم. هیچوقت تنهایی خودش رو هم درک نکرده که بفهمه وقتی یه کوه درد و غم روی کمرت سنگینی میکنه ، تنها جایی که میتونه آدم رو آروم کنه همین قدم زدن در پیادهروی ولیعصر و نگاه کردن به درختهاییست که نمیذارن آفتاب به زمین برسه.<br />
هیچوقت عاشق نبودی آقای مدیر و حتی نمیتونی آرزوی یه همچین چیزی رو داشته باشی با معشوقت : من و تو یکروز باران در خیابان ولیعصر ( پهلوی سابق ) <br />
عاشقی نکردی آقای مدیر. مدیری که عاشق نباشه ینی کشک. مدیریت کشککی شما نیز بگذرد.<br />
شما قطع نمیشوید. آنچه قطع میشود دستان من است و آنچه نابود میشود ماییم. شما که قطع نمیشی جناب درخت.<br />
... و قرار من و زری با مرتضایی که انگار قرار نیست هیچوقت بیاید در ولیعصر است. یکروز یهویی من و مرتضی و زری در خیابان ولیعصر. تا آن روز امیدوارم درختی مونده باشه توی این خیابون.<br />
مرتضی تو نمیخوای برگردی؟ بس نیست این همه سال هرروز هرروز رفتیم دم باغ فردوس زل زدیم به این خیابون که بلکه یه نفر با شمایل تو پدیدار بشه؟ خسته نشدی از بس نیومدی لاکردار؟ جمع کن پاشو بیا لامصب. تا زوده و مشاعرمون کار میکنه و میشناسیم همدیگه رو و میدونم ولیعصر کدومه شریعتی کدومه وزرا کی بود برگرد.<br />
میترسم بشیم مثه اکبرآقا بقال سرکوچه که سی و پنج ساله که منتظر پسرشه و نیومده. مرتضی شش سال شد نبودنت برگرد. به خاطر تابلوهای راهنمایی رانندگی بیشرف که به اصطلاح باعث و بانی قطع درختها بودن برگرد. بیا که جای خالی لگدت به جاهای حساس مدیران بدجوری احساس میشه.</div>
</span></span></div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-30225038909009053822013-07-07T18:00:00.000+04:302013-07-08T14:59:14.542+04:30ساقی کجایی؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">توی زندگی هرکس، یکی باید باشه که بهش بگی : ای تو بهانه واسه موندن. ای نهایت رسیدن. </span><span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">که یکی باشه براش که نهایت رسیدن باشه. بهترین آغوش برای موندن. بهترین لبها برای بوسیدن و زیباترین لبخند برای دل باختن.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">دل باخته که بشوی دیگر تمام است. اسیر نگاهش که بشوی دیگر رام شدهای. دیگر جایی را نداری برای رفتن به جز آغوشش. پای رفتن نداری و بیتابی میکنی برای ماندن. دیگر هیچ هواپیمایی پرواز نخواهد کرد. هیچ قطاری سوتزنان از ایستگاه خارج نمیشود. او خود راه است . خود مقصد است. خود رسیدن است. خود پیچ و تاب جاده است. با تمام جادههای دنیا همدست است. به او که برسی دیگر تمام دغدغههای دنیا تمام میشود. تمام بدبختیهای دنیا تمام میشود. او خودِ زندگیست.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">دیگر دلت سفر نمیخواهد. او خود مقصد است. دیگر دلت خانه و کاشانهای نمیخواهد. او پناهگاه امنت است. دیگر هیچ چیز نمیخواهی به جز او را. به جز آرامشش را. به جز بوی تنش را. به جز پیچ و تاب موهایش را. به جز خال تنش را. به جز صدای نفسهایش را. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">که سوگند بخوری به چشمانش. در زندگی هرکس یک نفر باید باشد که بتوانی به چشمانش قسم بخوری. که چشمانش بشود قبلهگاهت. که قبلهگاهت همانجا باشد.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">در زندگی هرکس یک نفر باید باشد که چشمانِ مستش بشوند قبلهگاهت. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">در زندگی هرکس یکنفر باید باشد که لایق این جمله باشد که : ای نهایتِ رسیدن.ای نهایت آرامش. ای تنها مقصدِ تمام جادههای زندگی.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">کدام جاده مرا به تو خواهند رساند تا بشوی نهایت رسیدن. نهایت مقصد. آخرین سرمنزل مقصود. آخرین پناهگاه. کدام جاده مرا به تو خواهد رساند تا در این وانفسا بشوی آرامشم؟ که بخوانم برایت : ای همه آرامشم از تو ، پریشانت نبینم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">تو کجایی بانو؟ تو کجایی؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">یکی باید باشد که مست بشوی از نگاهش. و مست شود از نگاهت. که هایده برایتان بخواند :همه به جرم مستی ... همه به جرم مستی ... همه به جرم مستی ... سر دار ملامت.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">حالا همه با هم ... بانو کجایی؟ </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">همه مستِ میایم ... بانو کجایی؟ ساقی کجایی؟ ای یار کجایی؟ معشوق کجایی؟ </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">معشوق کجایی؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">معشوق کجایی؟ </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">... و آنگاه ندایی به اصطلاح ملکوتی بیاید که : معشوق همینجاست. بیایید.بیایید.بیایید ورش دارید ببریدش که دهانمان را سرویس کردید از بس همدیگر را صدا زدید.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">تو با معشوقت تا دنیا دنیاست و تا آسمان آبی است و تا باران میبارد ، کنار هم در یک کلبهی چوبی که در حیاطش نارنج و اقاقیا کاشتهاید زندگی خواهید کرد و تا عمر دارید مست میشوید از بوی باران.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">در بهشتِ برین. هرچقدر هم شیطان به شما میگوید که از این درخت بخورید ، در جوابش میگویید خودت بخور. و یکروز که شیطان در حال گول زدنتان است بانو هایده از آسمان سر میرسند و بر روی او مینشینند و شیطان میمیرد. خلاص. پایان تمامِ بدیها و پلشتیها. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">هایده هم همیشه با ما زندگی خواهد کرد. همیشه خواهد خواند. کنار اون تک درخت بیدِ توی حیاط: همه به جرم مستی / سر دار ملامت. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اما یه روز میرسه که بانو هایده هم دلیلی برای موندن نداره. از کنار تک درخت بید بلند میشه و میره سمت نونوایی و بقالی. نون بربری میخره با کره و مربا و بعد برمیگرده سمت خونه. در حالیکه داره روزهای روشن خداحافظ رو میخونه. زنگ در خونه رو میزنه.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;"> در رو باز میکنم. یه راست میره توی آشپزخونه. بساط صبحونه رو میچینه روی میز. بهش میگم یا صاحب صدا ، ساقی رو پیدا کردی؟ </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">یه پوزخندی همراه با عشوه بهم میزنه و شونههاشو بالا میندازه و میگه :نه . دیگه به دردم هم نمیخوره. خیلی وقته که دنبالش نیستم. حقیقتش مستیام درد منو دیگه دوا نمیکنه. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">صبحونهاش رو خورد و خداحافظی کرد و رفت. موقع رفتن گفت : یارت رو دوست داری؟ گفتم بله. گفت وقتی میاد صدای پاش از همه جادهها میاد؟ گفتم یارم خودش ، همهی جادههای رسیدنه.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">گفت ای داد. ای داد.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">خداحافظی کرد و رفت. یکروز پنجشنبهای که خدا هم دلش گرفته بود بانو هایده تنهامون گذاشت و رفت. دیگه از اونروز اون تک درختِ بیدِ توی حیاط ،شاد و پرامید نبود. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">دیگه خدا هم دل و دماغ نداشت. میگن خدا هم وقتی داشته هایده رو میآفریده ، نوار هایده گذاشته بوده : یه امشب شبِ خلقه / همین امشبو داریم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">و فرشتگان مقرب الهی میگفتند :حالالالای لالای لالا لای لای ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">عزیزان همه با هم بخونیم ، که امشب شبِ خلقه که امشب شبِ خلقه.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">و همهی عزیزان به جز ابلیس با هم میخوندند حالالالای لالای ...</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">و آنگاه ابلیس از درگاه الهی رانده شد.</span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">رفتن آدمها رو باور ندارم. خداحافظی کردنهاشون رو باور ندارم. رفتن هایده رو باور ندارم. مرگ هایده رو باور ندارم. مرگ خیلیها رو باور ندارم.باور نمیکنم فروغ مرده باشه. باور نمیکنم شاملو دیگه زنده نباشه که برای آیدا ، عاشقانه بسراید. باور ندارم که مشکاتیان مرده باشه.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">این مورد آخر رو که دیگه واقعا یادم هم نبود. چند روز پیش در حال وبگردی معمول بودم. عکسهایی از شجریان و دیگر اساتید. بعد یهو عکسهای مراسم مشکاتیان رو دیدم. گریهی آوا ، همایون و دیگران. باورم نشد. انگار تازه خبر مرگش رو فهمیده باشم. بغضم گرفت. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اصلا انگار مرگ آدمهای این چند سال اخیر جزو قواعد بازی خلقت نبوده باشه. عینهو همون پردهی سازمان اسرار که سیریوس بلک افتاد پشتش. انگار باور نداشته باشی که مرده. هیچوقت باور نکنی. تا آخر کتاب هفت هری پاتر باور نکنی که سیریوس مرده باشه. مرگ آدمهای این پنج شیش سال هم واسه من یه همچین شکلیه. باور به مردن مشکاتیان ندارم. باور نمیکنم ناصر حجازی مرده باشه. باور نمیکنم که سحابیها مرده باشن. هدی صابر مرده باشه. واقعا فکر میکنم اینها افتادن پشت یه پرده. اینا حساب نیست. خدایا مرگ این عزیزان رو به حساب نیار. یه فرصت دیگه بده. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">خدایا سمندریان رو به ما برگردون. لامصب برشون گردون.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">هایده میخونه : میزنم فریاد / هرچه بادا باد / داد از این بیداد </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">میزنم فریاد. هرچه باداباد. داد از این بیداد. خدا داد از این بیدادت. </span><br />
<br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">از کجا رسیدم به کجا. :) بذار بحث رو جمع کنم : </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">یه روز اومدی بهم گفتی من میرم از سر کوچه نون بخرم. گفتم باشه برو. رفتی و من یاد رفتن هایده افتادم. رفتی و من یادم افتاد که ما که سرکوچهمون نونوایی نداریم. اصلا ما سر کوچهمون هیچی نداریم. از اینور به اونور دنبالت گشتم. پیدات نکردم. دیگه رفته بودم توی قصابی و بقالیها سه تا محله پایینتر میگفتم آقا یه خانوم ندیدی بیاد نون بخره؟</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">اگه این نوشته رو میخونی بدون که هیچ صف نونواییای این همه سال طول نمیکشه. اگه نونوایی سر اتوبان همت بود و صفش کشیده میشد تا ته اتوبان ،بازهم اینهمه سال زمان قابل توجیه نیست.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">برگرد خانم جان. برگرد. اصلا نون نخواستیم. بیا غذامون رو بدون نون میخوریم. بیا دیگه. اینهمه سال توی صف نون؟ بس نیست؟ منم که همهی نونواییها رو دنبالت گشتم. تو کجایی بانو؟ </span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ترسم از روزیه که " آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود و لب همان لب بود اما بوسهاش گرمی نداشت "</span><br />
<span style="font-family: tahoma,Helvetica,sans-serif;">ترسم از اون روزه. هایده هم که دروغ نمیگه. میگه؟ وقتی میگه بوسهاش گرمی نداشت ینی نداشته دیگه. </span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1089288416427863878.post-31659764894390681332013-07-01T10:49:00.002+04:302013-07-01T10:56:13.074+04:30دوباره میخندم ، دوباره میخندی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<!--[if gte mso 9]><xml>
<o:OfficeDocumentSettings>
<o:AllowPNG/>
</o:OfficeDocumentSettings>
</xml><![endif]-->
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="line-height: normal; margin-bottom: .0001pt; margin-bottom: 0cm; text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">حقیقتش اینه که زندگی چه خوبه. انقدری
که خوشحالیم میترسم ذوقمرگ بشیم و بیافتیم روی دست خونوادهمون. </span><span dir="LTR" style="font-family: "Times New Roman","serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="line-height: normal; margin-bottom: .0001pt; margin-bottom: 0cm; text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">بارون میاد. فوتبال میریم جام جهانی.
والیبال میبریم. توی خیابونها خوشحالی میکنیم. با هم میگیم و میخندیم و شادیم و
سرخوش واسه آیندهمون داریم برنامهی خوش.</span><span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"><br />
</span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">اتفاقات این چند وقت برام باورپذیر نیست. انتخاب شدن روحانی با
وجود تمام کاستیهایی که داره اما باعث شد که لبخند به لبهامون بشینه.بریم توی خیابون و خوشحالی کنیم.. یار دبستانی من
بخونیم. فریاد بزنیم و امید داشته باشیم. امید به فردایی که باران تمام سیاهیها
را بشورد و با خود ببرد. اونروز ماها هممون باید بدون چتر بریم زیر بارون. دستان
همدیگه رو بگیریم و بمیریم و زنده بشیم دوباره از خوشی. یه روز خوبی که خودمون میاریمش. با امیدی که داریم.</span><span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"><br />
</span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">ما امید داریم. امید هم تازگیها هوای ما رو داره. زوج خوبی
شدیم با هم. میریم که توی دنیا اول بشیم. </span><span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="line-height: normal; margin-bottom: .0001pt; margin-bottom: 0cm; text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"><br />
</span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">آخر نوشتهام هم بگم که نگران نباش. حل میشه. به امید خدا در
اون خونه توی کوچه اختر رو هم بازمیکنیم یکروز. ما امید و صبر رو توامان داریم.
بذار بهمون بگن خوشخیال ، سادهلوح ، بچه. بذار بگن. اونا همیشه حرف میزنن. مهم
ماییم که امید داریم. به زندگی ، به فردا ، به یکروز بارونی ، به آمدن صبح ، به
پایان یافتن تاریکی.</span><span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"><br />
</span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">نگران نباش. حل میشه. </span><span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<!--[if gte mso 9]><xml>
<w:WordDocument>
<w:View>Normal</w:View>
<w:Zoom>0</w:Zoom>
<w:TrackMoves/>
<w:TrackFormatting/>
<w:PunctuationKerning/>
<w:ValidateAgainstSchemas/>
<w:SaveIfXMLInvalid>false</w:SaveIfXMLInvalid>
<w:IgnoreMixedContent>false</w:IgnoreMixedContent>
<w:AlwaysShowPlaceholderText>false</w:AlwaysShowPlaceholderText>
<w:DoNotPromoteQF/>
<w:LidThemeOther>EN-US</w:LidThemeOther>
<w:LidThemeAsian>X-NONE</w:LidThemeAsian>
<w:LidThemeComplexScript>FA</w:LidThemeComplexScript>
<w:Compatibility>
<w:BreakWrappedTables/>
<w:SnapToGridInCell/>
<w:WrapTextWithPunct/>
<w:UseAsianBreakRules/>
<w:DontGrowAutofit/>
<w:SplitPgBreakAndParaMark/>
<w:EnableOpenTypeKerning/>
<w:DontFlipMirrorIndents/>
<w:OverrideTableStyleHps/>
</w:Compatibility>
<m:mathPr>
<m:mathFont m:val="Cambria Math"/>
<m:brkBin m:val="before"/>
<m:brkBinSub m:val="--"/>
<m:smallFrac m:val="off"/>
<m:dispDef/>
<m:lMargin m:val="0"/>
<m:rMargin m:val="0"/>
<m:defJc m:val="centerGroup"/>
<m:wrapIndent m:val="1440"/>
<m:intLim m:val="subSup"/>
<m:naryLim m:val="undOvr"/>
</m:mathPr></w:WordDocument>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 9]><xml>
<w:LatentStyles DefLockedState="false" DefUnhideWhenUsed="true"
DefSemiHidden="true" DefQFormat="false" DefPriority="99"
LatentStyleCount="267">
<w:LsdException Locked="false" Priority="0" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Normal"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="heading 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 7"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 8"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 9"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 7"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 8"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 9"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="35" QFormat="true" Name="caption"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="10" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Title"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="1" Name="Default Paragraph Font"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="11" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtitle"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="22" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Strong"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="20" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="59" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Table Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" UnhideWhenUsed="false" Name="Placeholder Text"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="1" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="No Spacing"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" UnhideWhenUsed="false" Name="Revision"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="34" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="List Paragraph"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="29" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Quote"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="30" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Quote"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="19" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtle Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="21" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="31" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtle Reference"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="32" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Reference"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="33" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Book Title"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="37" Name="Bibliography"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" QFormat="true" Name="TOC Heading"/>
</w:LatentStyles>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 10]>
<style>
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-priority:99;
mso-style-parent:"";
mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt;
mso-para-margin-top:0cm;
mso-para-margin-right:0cm;
mso-para-margin-bottom:10.0pt;
mso-para-margin-left:0cm;
line-height:115%;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:11.0pt;
font-family:"Calibri","sans-serif";
mso-ascii-font-family:Calibri;
mso-ascii-theme-font:minor-latin;
mso-hansi-font-family:Calibri;
mso-hansi-theme-font:minor-latin;}
</style>
<![endif]--></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03919588112854059353noreply@blogger.com0