آقاجون در حیاط نشسته. مانند همیشهی این سالها که سایهاش بالاسر ما
نبوده. سایهاش این روزها و این ماهها فقط بالاسر ماهی قرمز توی حوض است که
نوروز ۱۰ سال پیش یا قبلترش، مرتضی خریده بود. این ماهی شده است تمام
زندگی آقاجون خدابیامرز ما که حالا هم که نیست اما سایهاش بالاسر حوض
نقاشی توی حیاط هست. همان حوضی که مرتضی در دفتر نقاشیاش کشیده بود. در
نقاشی، یک حوض هست، یک گلدان و دو تا ماهی. بالایش هم نوشته شده برای
آقاجون و خانجون. سال نو مبارک.
با همون خط خرچنگقورباغهی کلاس اولش.
یه بار خانجون دفتر نقاشی رو بازکرد و سر آقاجون داد کشید که آخه مرد بیا برو دم مغازه، چیه نشستی پای حوض نقاشی؟ تا قیام قیامت هم که بشینی از اون تو نه مرتضی میاد بیرون و نه ماهی زنده میشه. اون فقط یه نقاشیه.
آقاجون گوشش بدهکار نبود. داشت خرده نونها رو میریخت توی آب واسه ماهیه. ماهی قرمز نقاشی هم اومده بود داشت نون میخورد.
آقاجون خدابیامرز خیلی رویاپرداز بود. یه شب توی رویا، مرتضی اومد به خوابش. با زری بود. دست در دست هم. آقاجون رفت دنبالشون. بنده خدا کلی راه رفت. دم دمای صبح بود که بیدار شد. روی ابرها بود. کنار ماه و ستارهها. بالای خونهشون. به ماه گفت تو که ماه بلند آسمونی، خدا خیرت بده مرتضای ما رو ندیدی؟ ماه یه لبخندی زد و گفت از ستاره بپرس. آقاجون خدابیامرز رو کرد به ستاره گفت تو که ستاره میشی دور ماه رو میگیری، مرتضای ما رو ندیدی؟ ستاره یه چشمکی به آقاجون زد و گفت سلام آقاجون. من مرتضام. آقاجون خدابیامرز خیلی زودباور بود. اما نه دیگه در این حد. یه بار دیگه پرسید بعد باورش شد. آقاجون خدابیامرز مرتضی رو پیدا کرد. ماه به آقاجون گفت دیگه ما باهاس بریم. شما بیا جای ما وایسا. کنار دست آقا مرتضات. آقاجون خدابیامرز خیلی کار داشت. میخواست نمازش رو بره بخونه. اما حالا دو رکعت اونقدر مسئلهای نبود که از خیر ماه شدن و کنار مرتضی موندن بگذره. فلذا قبول کرد. شد ماه بلند آسمون. یه ماه سبیلدار. خانجون اومده بود کنار پنجره. از این پایین به آسمون نگاه کرد. یه ماهی رو دید که سبیل داشت و کلاه شاپو سرش بود و داشت بهش چشمک میزد. فکر کرد خیالاتی شده. رفت آقاجون رو صدا کنه بگه بیا ببین ماه سبیلو شده. هرچی آقاجون رو صدا کرد جوابی نشنید. آقاجون دراز کشیده بود و خروپف هم نمیکرد دیگه. با یه لبخند بر لب. انگار سالهاست خوابیده. انگار سالهاست داره خواب هفت تا پادشاه رو میبینه. کی دلش میومد آقاجون رو از خواب بیدار کنه؟ از خوابِ نازِ دیدن مرتضی و ماه شدن خودش.
خانجون گریه میکرد. بیتابی میکرد. ماه آسمون افتاد توی حوض نقاشی. کنار ماهیهای قرمز مرتضی.
به سال نکشید که خانجون هم اون خواب رو دید. خواب مرتضای ستاره و آقاجونِ ماه رو. خودش هم ابر شد و دورشون رو گرفت. با اون چادر گلدار خوشگلش.
چه دفتر نقاشی خوشگلی شده بود. ماه داشت. ابر داشت. ستاره داشت. آسمون داشت. همه توی حوض نقاشی بودند. کنار هم خوش بودند.
قصهی ما به سر رسید، آقاجون به مرتضایش رسید.
بالا رفتیم آقاجون بود. پایین اومدیم آقاجون بود. همهی دار و ندار ما آقاجون بود.
آقاجون خدابیامرز خیلی ماه بود.
با همون خط خرچنگقورباغهی کلاس اولش.
یه بار خانجون دفتر نقاشی رو بازکرد و سر آقاجون داد کشید که آخه مرد بیا برو دم مغازه، چیه نشستی پای حوض نقاشی؟ تا قیام قیامت هم که بشینی از اون تو نه مرتضی میاد بیرون و نه ماهی زنده میشه. اون فقط یه نقاشیه.
آقاجون گوشش بدهکار نبود. داشت خرده نونها رو میریخت توی آب واسه ماهیه. ماهی قرمز نقاشی هم اومده بود داشت نون میخورد.
آقاجون خدابیامرز خیلی رویاپرداز بود. یه شب توی رویا، مرتضی اومد به خوابش. با زری بود. دست در دست هم. آقاجون رفت دنبالشون. بنده خدا کلی راه رفت. دم دمای صبح بود که بیدار شد. روی ابرها بود. کنار ماه و ستارهها. بالای خونهشون. به ماه گفت تو که ماه بلند آسمونی، خدا خیرت بده مرتضای ما رو ندیدی؟ ماه یه لبخندی زد و گفت از ستاره بپرس. آقاجون خدابیامرز رو کرد به ستاره گفت تو که ستاره میشی دور ماه رو میگیری، مرتضای ما رو ندیدی؟ ستاره یه چشمکی به آقاجون زد و گفت سلام آقاجون. من مرتضام. آقاجون خدابیامرز خیلی زودباور بود. اما نه دیگه در این حد. یه بار دیگه پرسید بعد باورش شد. آقاجون خدابیامرز مرتضی رو پیدا کرد. ماه به آقاجون گفت دیگه ما باهاس بریم. شما بیا جای ما وایسا. کنار دست آقا مرتضات. آقاجون خدابیامرز خیلی کار داشت. میخواست نمازش رو بره بخونه. اما حالا دو رکعت اونقدر مسئلهای نبود که از خیر ماه شدن و کنار مرتضی موندن بگذره. فلذا قبول کرد. شد ماه بلند آسمون. یه ماه سبیلدار. خانجون اومده بود کنار پنجره. از این پایین به آسمون نگاه کرد. یه ماهی رو دید که سبیل داشت و کلاه شاپو سرش بود و داشت بهش چشمک میزد. فکر کرد خیالاتی شده. رفت آقاجون رو صدا کنه بگه بیا ببین ماه سبیلو شده. هرچی آقاجون رو صدا کرد جوابی نشنید. آقاجون دراز کشیده بود و خروپف هم نمیکرد دیگه. با یه لبخند بر لب. انگار سالهاست خوابیده. انگار سالهاست داره خواب هفت تا پادشاه رو میبینه. کی دلش میومد آقاجون رو از خواب بیدار کنه؟ از خوابِ نازِ دیدن مرتضی و ماه شدن خودش.
خانجون گریه میکرد. بیتابی میکرد. ماه آسمون افتاد توی حوض نقاشی. کنار ماهیهای قرمز مرتضی.
به سال نکشید که خانجون هم اون خواب رو دید. خواب مرتضای ستاره و آقاجونِ ماه رو. خودش هم ابر شد و دورشون رو گرفت. با اون چادر گلدار خوشگلش.
چه دفتر نقاشی خوشگلی شده بود. ماه داشت. ابر داشت. ستاره داشت. آسمون داشت. همه توی حوض نقاشی بودند. کنار هم خوش بودند.
قصهی ما به سر رسید، آقاجون به مرتضایش رسید.
بالا رفتیم آقاجون بود. پایین اومدیم آقاجون بود. همهی دار و ندار ما آقاجون بود.
آقاجون خدابیامرز خیلی ماه بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر