۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

رز ارغوانی قاهره (اصفهان) یا به عبارتی چی میشد شعر سفر، بیت آخری نداشت؟

عجیب‌ترین تیتری که تاکنون برای مطلب‌های این وبلاگ نوشتم. اساسا من آدم تیترنویسی نیستم. یه سری خزعبلات ردیف میکنم و دست آخر میگردم توی اون خزعبلات یه جمله پیدا میکنم و مینویسم به عنوان تیتر. بیشتر هم به این خاطر که مطلب بدون عنوان رو دوست ندارم. اما این بار اول تیتر توی ذهنم اومد. رز ارغوانی قاهره. فیلمی از وودی آلن. یکی از فیلمهای خوبش. حالا که ما قاهره نمیتونیم بریم به جاش میریم به اصفهان. به اصفهان رو که ببینی ارغوانِ ثانی. جذبش بشوی. نگاهش کنی. زیرلب بگویی آن رفتن خوشش بین وان گام آرمیده ... خاصه با کفش پاشنه بلند.
سفر همواره دلچسب و زیباست. سفر باید همواره و همیشگی باشد. خاصه اگر دلیلی هم برای این‌همه رفت و آمد به اصفهان داشته باشی. دو سال تمام هر چند ماه یکبار بروی و بیایی. به شوق یک نگاه. به امید یک لبخند. به نیت یک جمله‌ی امیدوارکننده. با اینا زمستونو تابستون رو سرمیکنم. میروم و میایم. آقاجون میگفت تو واسه چی ما رو هی میکشونی اصفهان؟ میگفتم آقاجون شهر قشنگیه. گفت خودتی.
به خانجون میگم بیا یک ماه دیگه که خاله میاد بیارمت اصفهان. میگه لازم نکرده. خودم با اتوبوس میام. میگه نمیشه من ببرمت؟ میگه چدس؟ کوجا میخوای بری؟ 
اینا رو میگد و بعدش هم میخندِد. خانجون هم دیگه این سری میگفت خودتی. 
من خودمم. بهنامم. آنکه دلش در اصفهان است و اصفهان را دوست دارد چنان نان و نمک. 
آقاجون میگه آخه مگه میشه یکی انقده یه شهری رو دوست داشته باشه؟ چی دارِد مگه اینجا پسره؟
اینجا دو جواب هست. یک جواب کم دردسرش اینه که اصفهان شهر زندگیه. پر از طراوت. پر از خاطره. پر از قشنگیه. یه جای معرکه واسه عکاسی. جایی که فامیل‌هایی که دوستشون دارم اینجا هستند.
جواب پردردسرش رو حتی خودم هم نمیخوام قبول کنم هنوز.
این بار دلم نمیخواست برگردم. میخواستم بمونم. مسخره ست. اما من نباید به تهران برگردم. من آدم این شهر نیستم. من آدم این شلوغی و ازدحام نیستم. منی که پنج نفر دور و برم وایسن بلند حرف بزنن استرس میگیرم. من آدم جاهای خلوتم. یه جایی روی نیمکت‌های کنار رودخونه. بعد از پل خواجو.
این بار شعر سفر شاه بیت معرکه‌ای داشت. از اون شاه بیت هایی که امید به زندگی دارند. شاه بیت یک غزل. معرکه‌ترین اتفاق ممکن. برگشتم از اصفهان. اما بیت آخری نداشت سفرم. بازخواهم گشت. به زودی بازخواهم گشت. برای همیشه. 
اینها را برای کسی نوشتم که یک دم از خیالِ من نمیرود ...

تا بیشتر بداند چقدر عزیز است ... همانگونه که پریشب موقع خداحافظی بهش گفتم.


۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

خانجون

اینهمه از آقاجون خدابیامرز گفتم. یکبار هم از خانجون بگم.
قصه‌های جزیره را یادتان هست؟ همان فیلیسیتی و سارا و فیلیکس و دیگران. خاله هتی را هم یادتان هست؟
خب خاله هتی همان خانجون است. به همان شکل ظاهری و باطنی. با دیسیپلین بسیار عجیب و غریب خاص خودش. با بهترین مهربانی دنیا.
آقاجون سال ۶۱ سکته میکنه. دیگه نمیتونه بشینه پشت فرمون. خانجون میره رانندگی یاد میگیره و گواهینامه میگیره و میشینه پشت فرمون. از اینور به اونور. بچه که بودم فکر میکردم همه‌ی راننده‌های دنیا مرد هستند. به جز خانجون. خانجون رو تنها راننده‌ی زن دنیا میدونستم. خجالت میکشیدم. میگفتم چرا ما مثه بقیه نیستیم؟ آقاجون شما چرا نمیشینی پشت فرمون؟ 
میگفت من دیگه نمیتونم. 
ما هی غصه‌ی آقاجون رو میخوردیم که دیگه نمیتونه رانندگی کنه. 
بعدها که بزرگتر شدیم به خانجونمون افتخار کردیم. هرچند میدونستیم که تنها راننده‌ی زن دنیا نبوده و نیست دیگه. 
تمام سالهایی که آقاجون نشسته بود روی صندلی توی بالکن و به رادیو گوش میداد و به در چشم دوخته بود تا مرتضی برگرده، خانجون یه تنه خونه رو سرپا نگه داشت. حتی بازسازیش هم کرد. کسب و کار رو رونق بخشید و زندگیمون رو حفظ کرد. 
سال ۸۸ بود که نشسته بودیم توی خونه که اومد و داد و فریاد که چرا نشستی پاشو بریم ستاد. 
گفتم ستاد کی؟ ستاد چی؟ 
گفت همین سر خیابون. پاشو. نشین ننه. اون روبان سبزها رو از ته حیاط برو وردار بیار. 
با خانجون رفتیم ستاد. خانجون یه روحیه‌ی همه‌کاره‌ای داشت. اصن به طور خودجوش همه‌کاره میشه. خودشم که نخواد اما باز همه کاره میشه. 
هیچی دیگه. شد محور کارهای اجرایی ستاد. 
ما چی؟ ما کلا روحیه‌ی گوشه‌گیری داریم. به آقاجون رفتیم. همون گوشه‌ وایسادیم خانجونمونو نیگا کردیم و همراه شو عزیزمون رو خوندیم و عشق کردیم. 
به آقاجون میگفتیم آقاجون پاشو بریم رای بدیم. انتخاباته. میگفت بابا بذارین مصدق کارشو بکنه.
آقاجون به طور عجیبی توی یه وادی دیگه بود. گفتیم باشه. 
خانجون در اکثر مواقع دلش میخواد همه رو دور هم جمع کنه و یه نذری بپزه. یه بار سمنو میپزه. یه بار شله زرد. یه بار آش رشته. یه بار قیمه. یه بار عدس پلو. یه بار آش شله قلم کار. 
به آقاجون میگیم نذر سلامتی شماست. بیاین هم بزنین شما هم. میگه مرتضی چی پس؟
میگیم اونم میاد. میگه بذارین اول مرتضی هم بزنه. بعد من.
آقاجون به طور عجیبی به مرتضی وابسته بود.خیلی هم خوش خیال بود که فکر میکرد مرتضی برمیگرده.
به اتاق خانجون که میریم، کنار طاقچه، همانجایی که قرآنش را گذاشته، یک پوستر میرحسین را به دیوار چسبانده. پایین پوستر با خودکار نوشته روزی ۱۰۰ صلوات.
میگیم خانجون این صدتا صلوات واسه چیه؟ 
میگه نذر سلامتیشه.
آقاجون میگه احمدآباد هوا خوبه. ایشالا که سلامت باشه.
میگیم آقاجون کی احمدآباده؟
میگه مگه مصدق رو اونجا تبعید نکردن؟
میگیم چرا.
میگه خب پس.
آقاجون خدابیامرز فصل الخطاب بود. در تمام زمینه‌ها.
سفره رو انداختیم غذا بخوریم. آقاجون یهو پرسید آخر این نفت ملی شد؟ 
گفتیم آقاجون دلت خوشه ها.
گفت نمیذارن مصدق کارشو بکنه. 
خانجون هیچی نمیگفت. بی صدا ذکر میگفت. لبخند میزد. ذکر میگفت. لبخند میزد. با اون چهره‌ی گردالی سفیدش. همه‌ی دنیایم به قربانش.