۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

مامور خیالی ایستگاه راه آهن*

دلم میخواست مامور ایستگاه راه‌آهن بودم. یک ایستگاه متروک دور افتاده در یک منطقه سرسبز. که ۱۰ سال هم که بگذره هیچ قطاری از اونجا رد نشه. اما من صبح اول وقت سر کارم حاضر باشم. بشینم روی نیمکت های جلوی ایستگاه و به راهی خیره بشم که میدونم هیچوقت دیگه هیچ مسافری از اون راه نمیگذره. 
قطار میرود ... قطار میرود ... قطار دیگر هیچوقت بازنمیگردد ... این راه مقصد ندارد. هیچ مبدایی هم ندارد. هیچ مامور قطاری هم در کار نیست. هیچکس در کار نیست. اما ته دلم با خودم میگویم که چرا. یک مسافر هست. همان که ۱۰ سال پیش همینجا جلوی همین نیمکت لعنتی با من وداع کرد و چمدانش را برداشت و گفت مواظب خودت باش.من زود برمیگردم.
... و هنوز برنگشته و من هرروز به امید دیدار او خود را به ایستگاه میرسانم و خودم را گول میزنم. هرروز به خودم امیدواری میدهم که برمیگردد. یکروز میرسد که تمام قطارهای دنیا ، تمام مسافران را به ایستگاه میرسانند. یکروز میرسد که همه‌ی انسانهای دنیا مسافران خود را در آغوش میکشند و آنها را غرق در بوسه میکنند. 
آنروز زیباترین روز این ایستگاه متروکه خواهد بود. 
زمان ایستاده است. عقربه های ساعت دیواری ایستگاه و ساعت مچی من هردو در ساعت ۸ و بیست و سه دقیقه ایستاده اند. نفسی برای ادامه و رسیدن به دقیقه بیست و چهارم نیست. نمیدانم زمان واقعا ایستاده است یا من ایستاده ام؟ نمیدانم واقعا ده سال گذاشته است یا وانمود میکنم که ده سال گذشته است. 
این ایستگاه واقعا وجود دارد؟ من کجام؟ مگر میشود ۱۰ سال بگذره و هیچکس حتا برای پرسیدن آدرس بهترین چلوکبابی شهر هم به مامور ایستگاه سر نزند؟
شاید من منتظر هیچکس نیستم که برگردد.شاید من خودم کسی هستم که باید برگردد.شاید اینجا ایستگاه راه‌آهن نیست و منم مامور قطار نیستم.شاید اینجا برزخ است و من یک برزخی هستم.همه چیز ممکنه. اما یک چیز قطعیه و اونم اینه :
اونی که رفت خیلی زود برگشت. اما اونی که منتظر موند دیگه برنگشت.

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

هیچکس نیست

حقیقتش اینه که مستاصل شدم دیگه. خسته‌ام. برآیند کلی زندگیم رو که نگاه میکنم چیزی برای استیصال و بریدن نمیبینم توش. اما وارد جزئیات که میشم اوضاع خیلی غمگینانه میشه. پس ترجیح میدم که به جزئیات فکر نکنم و سراغشون نرم. اما خب این جزئیاته که میاد سراغ من.
اوضاع در مجموع بد نیست. اما خب اسم این وضعیت رو خوب هم نمیشه گذاشت. میدونی شاید خوشی زده زیر دلم ، شاید دارم زیاده‌طلبی میکنم اما خب ...
من همینم دیگه. به هیچی قانع نیستم. به هیچی. همیشه میخوام برم جلوتر. اما یه جای کار می‌لنگه. که باعث میشه نتونم اونجوری که باید حرکت کنم.
هی حساب کتاب میکنم و چوب‌خط میندازم تا ببینم کجای کار رو اشتباه کردم. هی به عقب برمیگردم و خاطراتِ گذشته رو مرور میکنم تا ببینم از کِی من اینجوری شدم.
به جایی نمیرسم. اما قطع به یقین قضیه ارتباط مستقیمی داره با کابوس‌های هرشب و سردردهای گاه و بیگاه و بغض‌های تمام‌نشدنی روزها و شب‌ها. قطع به یقین قضیه ارتباط مستقیمی داره با اون مردِ بارونی‌پوشی که شب‌های بارونی میاد روبروی اتاقم، اون طرف خیابان می‌ایسته و تا صبح به پنجره‌ی اتاقم نگاه میکنه. مردی که صورتش رو تا حالا ندیدم.
شاید هم ...
نمیدونم. شاید اگر این تنهایی لعنتی نبود هیچ‌کدومِ این فکر و خیال‌ها پیش نمیومد. شاید خیلی بی‌دغدغه‌تر از امروزم بودم. شاید و شاید و شاید...
ول کن بابا. تخم شاید رو کاشتن درختش در نیومد. حالا ما نشستیم هی میگیم کاشکی و اگر و شاید. برن گمشن سه‌تاشون.
من آدم مغروری هستم. همیشه از این غرور بیجای لعنتی ضربه خوردم. علاوه بر مغرور بودن ، خجالتی هم هستم و همین مسئله باعث میشه که اونجایی که باید حرفمو بزنم ،نتونم .
مشکل کار همینجاست. مشکل الانم هم همینه. من همیشه دلم میخواد بتونم حرف بزنم. بدون اینکه از طرف مقابلم خجالت بکشم یا بترسم. اما نمیتونم. 
نمیدونم تا کی باید از این قضیه رنج بکشم و ضربه بخورم. 
یکسوی این ماجرا منم. با همه غرور احمقانه‌ای که دارم. با همه ترسی که از حرف زدن دارم و همین باعث میشه که همیشه حرفامو مثل بغض قورت بدم.
و سوی دیگر این ماجرا ...
هیچکس نیست. به جز تنهایی خودم. به جز وحشت خودم. به جز کابوس‌های خودم. 
هیچکس نیست ...

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

آمده ام تا کرامت مرغان را پاس بدارم

آمده‌ام تا اشکنه را احیا کنم.
آمده‌ام تا سفره‌هایتان را از غذاهای اضافی پاک کنم.
آمده‌ام تا ارزش غذایی اشکنه و سویا و کوفت و زهرمار را به شما مردم فراموشکار یادآور شوم.
آمده‌ام تا مرغان بینوا را از چنگ خروس‌های خرِ شهر نجات دهم. 
من ناجی تمام مرغانم.
من حامی اشکنه‌ام.
من آمده‌ام تا بار اضافی را از دوش سفره‌های بینوای شما ملت مصرف‌گرا بردارم.
به‌خدا سوگند که شما خیانتکارید. صد بار مرغ خوردید و دیدید ثمرش را / اشکنه چه بدی داشت که یکبار نخوردید؟
من آب را هم از سفره هایتان حذف میکنم.
من نان شما را هم قطع میکنم.
من اگر مجبور شوم برای حفظ سفره هایتان، آنها را به آتش میکشم.
اگر خوب دقت کنید میبینید که همه‌اش به‌خاطر خودتان است. تمام این غذاها چاق‌کننده است. برای بدن ضرر دارد. ما صلاحتان را میخواهیم. صلاحتان را به زور میخواهیم. 
آمده‌ام تا سفره‌ها را پاک کنم.
من آمده‌ام. وای‌وای. من آمده‌ام.
 همین نفت که هرروز می‌آوریم سرِ سفره‌هایتان،‌ بس نیست؟ بدمزه است؟ خب با شکر بخورید. این‌روزها شکرِ زیادی خوردن ایرادی ندارد.

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

توهم

از سایه‌ی خودش هم میترسید. یه شب خواب دید که بهش حمله کردن و بردنش. بیدار که شد خودش رفت دستاشو با طناب بست و به نزدیکترین کلانتری محل معرفی کرد.
+ چیه؟
- من اعتراف میکنم.
+ به چی؟
- نمیدونم. حتما یه چیزی بوده که شما به‌ خاطرش دیشب اومدین ریختین توی خونه‌ام.
+ ما؟ کجا؟‌ کی؟ ( خطاب به افسر دیگر : نامرد حالا دیگه تنها تنها میریزین توی خونه‌‌ی ملت؟ چرا منو خبر نکردین؟ )
- دیشب وقتی که همه خواب بودیم به ما حمله شد.
+ تکذیب میکنم.
- توی خواب به من دستبند زده شد.
+ عجب.
- و منو بردین با خودتون.
+ اشتباه شده.
- خودتون بودین. هرچی گفتم منو کجا میبرین گفتین که ساکت. تو مهمترین فردی هستی که ما دستگیرش کردیم.
+ شما؟
- من؟ مهمترین فردی هستم که شما دستگیرش کردین.
+ عجب.
- بعد چشمامو بستین و بهم تجاوز کردین.
+ جووون. بعدش چی شد؟
- بعد در بیابونای اطراف ولم کردین.
+ همه‌‌ی اینکارارو دیشب کردیم؟
- بلی.
+ بیابون نداره اینجا که.
- انکار میکنید؟
+ ز بیخ.
- در هر حال من وظیفه خودم دونستم که بیام و خودمو تحویل بدم.
+‌ تشکر میکنم از همکاریتون. سرباز بیا این مردک رو بنداز بازداشتگاه تا فردا بفرستیمش دادسرا، دمار از روزگارش در بیارن. پرونده‌اش خیلی سنگین شده.
- ممنون. جیگرم رو با اینکارتون حال اوردین. دیگه زن و بچه‌ام باورشون میشه که من آدم مهمی هستم.
+ جرمت سنگینه. اعدام رو شاخشه.
- ایشالا خدا هرچی میخوای بهت بده. خدا بچه‌هاتو برات حفظ کنه.

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

امیدی به بازگشت نیست

رحیم جان خوبی بابا؟ خوشی؟ چیزی کم و کسر نداری؟ چاییتو بخور. از دهن افتاد. بذار برم واست قند بیارم....
بیا رحیم جان،  اینم قند. چاییتو بخور.چای دارچینه. حقیقتش اینه که من دارم میرم. خیالم ازت راحت باشه که مواظب همه چی هستی؟ میدونی که من به جز تو کسی رو ندارم. 
فعلا خداحافظ. مواظب خودت باش. چشم به هم بزنی برمیگردم. سفر قندهار که نمیخوام برم که. همینجام. منتها اینجا نیستم.
خداحافظ.
( گفتگوی یک مرد مسن با مجسمه آقای منتظر - پارک ساعی - هفته گذشته - واقعی‌)

 آقا رحیم منتظر چی هستی؟ منتظر کی هستی؟ واسه چی اونجا نشستی؟ توی برف و سرما. توی گرمای کلافه‌کننده‌ی هوا. همیشه اونجا نشستی و امید داری. به چی امید داری؟ هرکی قرار بود بره سال ۴۲ رفت .اگه قرار به برگشتن هم بود همون سال هرکی میخواست برگشت.
دیگه بعد از اون نه کسی میره نه کسی میاد. نه، خیلی‌ها میرن. اما هیشکی نمیاد. آخرین نفری که اومد زری بود. بدون مرتضی. با چشم گریون اومد و هرچی گفتیم مرتضی‌مون کو جوابی نداد. سال ۴۲ بود . برف بدی میومد. لامصب توی مرداد چنان برفی اومد که مرتضی توی برف گیر کرد و دیگه نتونست بیاد.
حالا آقا رحیم شمام جمع کن و برو.برو که بر عبث می‌پایی. هیچکس منتظر تو نیست. تو هم سعی کن منتظر کسی نباشی.

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

لبانت به ظرافت شعر

این صفحه از ظهر تا حالا بازه. برای نوشتنِ پُست. اما دست و دلم به نوشتن نمیرود. این‌روزها بیشتر ترجیح میدم سکوت کنم و به چشمانت نگاه کنم. 
به جای اینکه به کلمات فکر کنم میخواهم به لبانت فکر کنم.
به جای اینکه به ترتیب قرار گرفتن جملات کنار هم فکر کنم، میخواهم به آغوش کشیدنت فکر کنم.
نتیجه این می‌شود که من مینویسم و تو را نگاه میکنم. اسم تو را مینویسم و بیمار خنده هایت میشوم. لبانت را میبوسم و نوشتن را ادامه میدهم و سرانجام در آغوشت این نوشته را پایان میدهم.

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

یکروز گرم تابستان - تک و تنها در جاده ای از اینجا دور

یه وقتایی میخوای دل بکَنی. راهتو جدا کنی و رهسپار جاده‌ای بشی که فقط خودت باشی و خودت و جاده. خیلی راحته اسباب سفر رو جمع کردن. کوله‌پشتی رو آماده میکنی. دو دست لباس و یه مشت خرت و پرت و لوازم بدردبخور رو میریزی توی کوله و آماده‌ی رفتن میشی.
شروع میکنی به قدم زدن سرخوشانه در جاده. گرما و سرمای هوا مهم نیست. مهم راهی‌ست که میخوای شروع کنی و بری. بری به سوی ناکجاآباد. اونقدر بری که ندونی از کدوم راه اومدی. 
روزها و ماهها میگذرن و تو داری ادامه میدی. خسته و مستاصل به جاده‌ای نگاه میکنی که هیچوقت تموم نمیشه. به دوردست‌هایی نگاه میکنی که هیچ آبادی‌ای درش نیست. از خودت میپرسی اصلا من واسه چی اومدم توی این جاده؟ چی شد که بار سفر بستم؟
هرچی بیشتر فکر میکنی کمتر به نتیجه‌ای میرسی.
به خودت میگی برگردم؟ کجا برگردم؟ راه برگشت رو فراموش کردی. برگشتن رو هم فراموش کردی. 
یه وقتایی لازمه که آدم بزنه به جاده .
بزنه به بیراهه و بره. همینجوری بره. تنها هم بره. توی جاده هم تا میتونه فریاد بکشه. اما بعدش برگرده. 
آدمها همونقدر که حق دارن تنهایی بزنن به جاده ، اطرافیانشون هم حق دارن که چشم به راهشون باشن تا برگردن.
رفتن حق آدمها و برگشتن حق اطرافیان آدمهاست.

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

کلبه آرزوها**

زندگی صحنه دائمی جنگیدن ما آدمهاست. تصور کن وسط یک میدان جنگ وایسادی. بدون یار و یاور. هیچکس باهات نیست. تو فقط دوتا فشنگ و یه قمقمه نصفه آب داری. آفتاب مستقیم هم میخوره به صورتت. خلاصه همه چی علیه توئه. 
سنگر گرفتی. ترس داری از اونچه که قراره تا لحظاتی دیگه به سرت بیاد. چشمات پر از اشکه. داری زمونه رو لعنت میفرستی که آخه این چه گورستونی بود که من توش گرفتار شدم؟ من کجا اینجا کجا؟ 
از همه طرف نیروهای دشمن بهت نزدیک میشن. از جنس خودتن. نه آدم فضایی هستن نه بعثی ها هستن و نه نازی ها. طرف داداشته. طرف پسر داییته. طرف باباته. طرف مامانته. نمیشناسنت. بهت حمله میکنن. اما نمیکشنت. بهت آسیب نمیرسونن. اما تو همیشه این ترس رو داری که اینها هر لحظه بهت حمله میکنن. نمیخوای قبول کنی که اینها عزیزانتن. اینها بلایی سرت نمیارن. اما نمیشه. به همه بدبین شدی. از سنگر بیرون میای. دو راه داری. یا با قمقمه بری به جنگ آدمهای دور و برت. یا فرار کنی. اگه فرار کنی هر لحظه امکان داره یکی برات زیرپا بگیره و پرتت کنه زمین. هرلحظه امکان داره یکی با قنداق تفنگ بکوبه توی سرت. باید بدونی چجوری قراره عمل کنی. باید برای هرلحظه ات برنامه داشته باشی. وقتی که از سنگرت میای بیرون ینی میخوای مبارزه کنی. با همه. با خودت در درجه اول. خودت هم توی لشگر دشمنی. اونجا همه جمعشون جمعه. تو تنهایی. باید بتونی با آدما با روزگار با طبیعت با همه در آن واحد مبارزه کنی. مقصد کجاست؟ مقصد یه کلبه دوتا کوه و یه دره اونورتره. اگه میخوای به اون کلبه برسی اگه میخوای به زن رویاهات برسی اگه میخوای به شغل آرزوهات برسی اگه میخوای توی آغوشت باران و آبان و ماهان و عرفان رو بغل کنی و مست بشی از بوی عطر معشوق باید باید باید با روزگار بجنگی. باید هوشمندانه این کویر و کوه رو رد کنی و به دشت سرسبز آرزوهات برسی.
حتا اگه به قیمت از دست رفتن خیلی چیزا تموم بشه. 
هرچیزی بهایی داره. و بهای خوشبختی ، خیلی سنگینه. خیلی خیلی سنگینه.
وقتی به کلبه میرسی ممکنه خیلی ها رو برای همیشه از دست بدی. خوب فکر کن. ببین ارزشش رو داره. اگه ارزشش رو داره همین حالا از سنگرت بیا بیرون و به سمت کلبه برو.

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

در ستایش شب

خانم ها ، آقایان ؛
من جغد نیستم. من خفاش نیستم. من تازه دوماد نیستم که کارم شبها شروع بشه و تا دمِ صبح بیدار باشم.
واسه اینا نیست که شب رو دوست دارم. شب برای من مقدسه. وقتی که شبها به تماشای آسمون پرستاره میشینم آروم میشم. یه نفس عمیق میکشم و به اطرافم نگاه میکنم. اطرافی که تمامش سیاهیه. سکوتِ شب الهام‌بخش است. الهام‌بخش برای نوشتن . برای خوندن. برای دیدن. برای عاشقی کردن.
شب وقت خوبیه برای عاشق شدن. عاشقِ آسمون شدن. عاشقِ بارون شدن. عاشقِ ستاره‌ها شدن. بارون، شب‌ها قشنگتره. وقتی که در سکوت شب نشسته‌ای توی اتاقت و داری کتاب میخونی و همزمان به لیوان چای‌ات نگاه میکنی که داره بخار ازش بلند میشه و صدای خوردن بارون به سقف و پنجره رو میشنوی، میتونی ادعا کنی که خوشبختی. زندگی همین است.تمام زندگی همین است. 
زندگی در شب قشنگ‌تر است. 
شب ... سکوت ... سیاهی ... عظمت ... الهام‌بخشی ... ستاره‌باران ... 
ابی یه آهنگ داره به اسم شب : خورشید تو خوابه ... چشماشو بسته ... شب پشت شیشه ... بیدار نشسته ...
دعا میکنم زودتر زمستون بشه تا از شبهای طولانیِ زمستون لذت ببرم. از تماشای بارش برف از پشت شیشه. از تماشای آسمون قرمز از پشت‌بوم وقتی‌که داری میلرزی از سرما.

کلبه آرزوها

زندگی صحنه‌ی جنگیدنِ دائمیِ ما آدمهاست. تصور کن وسط یک میدان جنگ وایسادی. بدون یار و یاور. هیچکس باهات نیست. تو فقط دوتا فشنگ و یه قمقمه نصفه‌ی آب داری. آفتاب مستقیم هم میخوره به صورتت. همه چی علیه توست. 
سنگر گرفتی. ترس داری از اونچه که قراره تا لحظاتی دیگه به سرت بیاد. چشمات پر از اشکه. داری زمونه رو لعنت میکنی که آخه این چه گورستونی بود که من توش گرفتار شدم؟ من کجا اینجا کجا؟ 
از همه طرف نیروهای دشمن بهت نزدیک میشن. از جنس خودتن. نه آدم فضایی هستن نه بعثی ها هستن و نه نازی ها. طرف داداشته. پسر داییته. باباته. مامانته.اما نمیشناسنت. بهت حمله میکنن. اما نمیکشنت. بهت آسیب نمیرسونن. اما تو همیشه این ترس رو داری که اینها هر لحظه بهت حمله میکنن که نابودت کنن. نمیخوای قبول کنی که اینها عزیزانتن. اینها بلایی سرت نمیارن. اما نمیشه. به همه بدبین شدی. از سنگر بیرون میای. دو راه داری. یا بری به جنگ آدمهای دور و برت. یا فرار کنی. اگه فرار کنی هر لحظه امکان داره یکی برات زیرپا بگیره و پرتت کنه زمین. هر لحظه امکان داره یکی با قنداق تفنگ بکوبه توی سرت. باید بدونی چجوری قراره عمل کنی. باید برای هر لحظه‌ات برنامه داشته باشی. وقتی که از سنگرت میای بیرون ینی میخوای مبارزه کنی. با همه. اول از همه با خودت. خودت هم توی لشگر دشمنی. اونجا همه جمعشون جَمعه. تو تنهایی. باید بتونی با آدما، با روزگار، با طبیعت، با همه در آنِ واحد مبارزه کنی. 
مقصد کجاست؟ مقصد یه کلبه دوتا کوه و یه دره اونورتره. اگه میخوای به اون کلبه برسی، اگه میخوای به زن رویاهات برسی اگه میخوای به شغلی که آرزوش رو داشتی برسی، اگه میخوای توی آغوشت باران و آبان و ماهان و عرفان رو بغل کنی و مست بشی از بوی عطرِ معشوق باید باید باید با روزگار بجنگی. باید هوشمندانه این کویر و کوه رو رد کنی و به دشت سرسبز آرزوهات برسی.
حتی اگه به قیمت از دست رفتن خیلی چیزا تموم بشه. 
هرچیزی بهایی داره. و بهای خوشبختی ، خیلی سنگینه. خیلی خیلی سنگینه.
وقتی به کلبه میرسی ممکنه خیلی‌ها رو برای همیشه از دست بدی. خوب فکر کن. ببین ارزشش رو داره یا نه. اگه ارزشش رو داره همین حالا از سنگرت بیا بیرون و به سمت کلبه برو.

آغازی برای شروع دوباره با تو

این یه آغاز دوباره است. 
اینجا یک دفتر خاطراتی‌ست که فقط برای دل خودم است و شاید روزی تو هم در این دفتر با من سهیم شوی. آنروز که برای اولین بار با هم در خیابان ولیعصر قدم بزنیم.
اینجا سهم توست و برای توست. آنچه دائمی‌ست حضور توست و من اینجا فقط یک نویسنده‌ام. اصل تویی. همه‌کسم تویی. دار و ندارم تویی.
و تا آنروز من تنهایم. تنهاتر از مجسمه‌ی آقای منتظر پارک ساعی.

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

شعور بیان

همونقدری که آدم باهاس آزادی بیان داشته باشه که هرچی دلش بخواد بگه ،‌باید شعور داشته باشه که هر حرفی رو کجا بزنه یا کجا نزنه.
خیلی فرق هست بین آزادی بیان و شعور بیان.
مثلا من این حق رو برای خودم قائل هستم که با هرکسی و هر موضوعی شوخی کنم و کسی هم نمیتونه بهم چیزی بگه. اما خودم باید بفهمم که کجا با کی و سر چه موضوعی و تحت چه شرایطی شوخی کنم.
بخدا آزادی بیان فرق داره با شعور بیان. شما آزادی بیان داری. اما شعور بیان رو باید کسب کنی.