۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

تقصیر هیچ کس نیست

تقصیر من نیست. تصویر تو از ذهنم پاک نمیشود.
تقصیر من چیست؟
تقصیر من اینست که روزی که دستانت را گرفتم ، ولشان کردم. اینه که هرروز و هرشب به دستانم نگاه میکنم تا ببینم تو گرفتیشان یا نه. نگرفتیشون. اما گرمای دستانت را روی دستانم حس میکنم.
خنده ات را نمیبینم. اما طنین خنده هایت در گوشم است.
تقصیر من نیست.
صدای تو هرروز و هرشب در گوش من است. صدای حرف زدنت ،‌صدای خنده هات.
تصویر تو در دل من نقش بسته است. تورا میبینم. در خواب و در بیداری. تورا مکررا میبینم و لذت میبرم. 
تقصیر من نیست. لمس دستانت با من اینکار را کرده است.
تقصیر من نیست. مسیر قدمهایمان با من اینکار را کرده است.
تقصیر من نیست. باران این لذت و زیبایی را به من هدیه کرده است.
تقصیر من نیست. تقصیر تو نیست. تقصیر هیچکس نیست.
مقصر این راه است که من و تورا از هم دور نگه داشته است.

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

بچه های مدرسه‌ی والت

همیشه دلم میخواست عضو مدرسه والت باشم. نه مدرسه ارشاد یا سودمند یا امت یا شهید هاشمی نژاد. دلم میخواست معلممون هم آقا پربونی باشه و برامون قصه بگه. دلم میخواست که موهام مشکی و فرفری نبود. حتا دلم میخواست کت و شلوار آبی رنگی داشتم و هرروز میپوشیدمش و میرفتم مدرسه. به جای اینکه مجبور باشم اون روپوش مشکی مزخرف رو بپوشم.
چقدر این کارتون غم داشت و چقدر از میان همه‌ی کارتونهای شاد کودکی تنها این یکی اینقدر واضح و قشنگ در ذهن من مانده. منی که اون موقع درد خاصی نداشتم و لازم نبود که هرروز و هرشب تلاش کنم در برابر سیل غم وقتی این کارتون رو میدیدم انگار یه چیزی ته دلم سنگینی میکرد. یه غمی که هنوز هم نفهمیدم چیه. اما هرچیزی که هست میدونم از اون موسیقی لعنتی تیتراژ اولیه ست. موسیقی ای که مرا در خود غرق میکند تا با آن به مدرسه والت بروم و پشت اون نیمکتها جایی کنار انریکو و دروسی و گالونی بشینم.
در من کودکی زندگی میکند که هرروز کت شلوار میپوشید و به مدرسه والت میرفت و سر کلاس درس آقای پربونی مینشست. درست همان زمانی که من با روپوش سیاه به مدرسه ارشاد میرفتم و سر کلاس درس خانم علمداری مینشستم.
... و من آرزو میکنم که ای کاش هنوز مدرسه‌ی والتی در کار بود که من به آنجا بروم. هنوز آقای پربونی ای بود که برام قصه بگه. و به این فکر میکنم که هنوز با وجود این همه درد و غم و غصه آیا آقای پربونی قصه ای دارد که تعریف کند که با شنیدنش ناخودآگاه اشک بریزم؟
و در جواب به خودم میگویم که نه. دیگه نوبت آقای پربونی ست که با شنیدن ماجراهای زندگی واقعی ما در اینجا آرام آرام اشک بریزد.
دیگر کسی به قصه های آقای پربونی گوش نمیکند. دیگر کسی از قصه های او شانه هایش نمیلرزد. دیگر مدرسه‌ی والتی وجود ندارد. برای ما دیگر قصه ای وجود ندارد. کارتونی وجود ندارد. کودکی ای وجود ندارد. همه چی واقعی شده. همه‌ی دردها واقعی شده. دیگه هیچی توی قصه ها نیست. همه چی واقعیه. واقعی تر از انریکو و گالونی و دروسی و اون نیمکت و صندلی های مدرسه‌ی والت.

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

روایت ناتمام یک زندگی

تصور کن یکروز صبح از خواب بیدار بشوم و آماده رفتن به محل کار هستم. دوربین عکاسی ام را در کیفم میگذارم. مچ بند سبزم را به دستم بسته و ساعتم را نیز به دست چپم میبندم. موبایلم و سوییچ ماشین را برمیدارم و به پارکینگ میروم.ماشین را روشن میکنم. ریموت در را میزنم و از پارکینگ بیرون میایم. منتظر میشوم که در بسته شود تا بعد حرکت کنم. مطابق معمول یک عادت الکی چشم میندازم اینور اونورم رو خوب وارسی میکنم تا حس فضولیم ارضا شود. یک تاکسی میبینم که جلوی خانه مان توقف میکند. شخصی از ماشین پیاده میشود. راننده هم پیاده میشود و سریع صندوق عقب را باز میکند و چمدانی را از آنجا برمیدارد و روی زمین میگذارد. دختر از راننده تشکر میکند و کرایه او را حساب میکند. راننده میرود و دختر پله های منتهی به در خانه را بالا میرود. صبر کن .. من آن دختر را میشناسم. همین دیروز با او حرف زده بودم. او نزدیکترین دوست من است ولی هیچی از آمدنش به تهران نگفته بود. هیچ حرفی نمیتونم بزنم. هیچ حرکتی نمیتونم انجام بدم. اشک در چشمانم حلقه میزند. به سمتش میدوم. صدایش میکنم . صدایم میلرزد. برمیگردد. لبانم را روی لبانش میگذارم. نگاهش میکنم. به اون چشمان زیبا خیره میشوم و بغلش میکنم . باورم نمیشود. تا دیروز میگفتیم لعنت به فاصله ها و لعنت به دلتنگی ها. و حالا او اینجاست. همینجا . کنار من. دستم در دستانش است. چی میخوام دیگه از دنیا؟

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

باید بروم

مرد باید گاهی اوقات پاشنه کفشش را ور بکشد و برود. برود به سمت آخرین خاطره‌ی خوبی که داشته و همانجا بماند و هیچوقت بازنگردد.
اما گاهی لازم و واجب تر است که پاشنه کفشش را ور بکشد و برود به سوی اولین آرزوی خودش و آنقدر برود تا برسد به اولین آرزوی خودش. و بعد با اولین آرزویش برود به سمت دومین آرزویش و آنقدر برود تا به تمام آرزوهایش دست پیدا کند و یکروز از خواب بیدار شود و ببیند تمام آرزوها و خاطره های خوب دور و برش هستند.
مرد گاهی باید پاشنه کفشش را ور بکشد و دست از نشستن و دست دست کردن بردارد. باید برود. که تا نرود ،‌ رسیدنی در کار نیست و تا نرسد ، ماندنی در کار نیست.

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

وقتی تو نیستی

کسی اینجا نیست؟

یه عمر من اینجا نبودم و هی تو میومدی و اینو میپرسیدی.
حالا من اینجام. درست کنار جایی که تو قبلا می ایستادی. درست جایی که قرار بود کنار تو باشم. 

حالا تو نیستی. وقتی که اومدم اینجا سوت و کور بود. هرچقدر صدا زدم کسی جوابم رو نداد.   کسی اینجا نیست؟
کسی اینجا نیست واقعا؟

ینی واقعا رفتی؟
من دیر رسیدم یا تو زود رفتی؟

روزهای ستودنی

۱-۲-۳-۴-۵-۶-۷-۸-۸-۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸-۱۹-۲۰-۲۱-۲۲-۲۳-۲۴-۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹
 حکایت همچنان باقی ست....

اینها اعداد صحیح مثبت نیستند.اینها یک دنباله ریاضی نیستند. اینها اصلا عدد نیستند. 
اینها تکه تکه های وجود عزیز کسی ست که میروند اما خودش ایستاده است. که از باد و باران نمیابد گزند. که از هیچ چیز و هیچ کس نمی‌هراسد و فرو نمیریزد.
این تکه تکه ها که میروند ، آتش بر دلها میزنند. بر دل من ، بر دل تو ، بر دل همه کسانی که نگاه میکنند. 
ما نگاه میکنیم. کاری که همیشه میکردیم و خیلی خوب بلدیم. 
آی آدمها که از باران پاییزی لذت میبرید و با معشوقه تان چای مینوشید حواستان هست که این ۲۹ روز ینی چه؟


۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

ده مطلب بی ربط به هم و مرتبط به من

صفر- رضا یزدانی داره میگه اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه ... منم اگه عاشقت نبودم خیلی از این حماقت های زندگیمو انجام نمیدادم. عینهو آدم میشستم سر جام. قهوه میخوردم. مگه من چمه که قهوه نخورم؟ زندگیم همش شده آب جوش.

۱- حال عمومی اش زیاد مساعد نیست. آنقدر خسته و آنقدر داغون است که نمیداند که منشا اینهمه ناراحتی از کجاست. آنقدر ناراحت است که حتا باران هم حالش را خوب نکرده. حتا وقتی در ولیعصر قدم میزد و دستانش را باز کرده بود و آسمان را صدا میکرد. نه. هیچکدام از اینها حالش را خوب نکرده. 
۲- دلش تنگ است. دلتنگ کی؟ خودش هم نمیدونه . شاید هم نمیخواد که بدونه. شاید هم نمیتونه به خودش بقبولونه که دلتنگ کیه. اما دلتنگی تلخترین حس دنیاست. 
۳- یاد گذشته ها افتاده. یاد روزی که رفت از یاد. یاد روزهایی که دادیم بر باد. دوتامون با هم. یاد روزی که تو رفتی. و من هزار بار از لحظه ای که رفتی و مسافرین محترم پرواز شماره فلان به مقصد لندن رفتند ، مردم. هزار بار در مسیر فرودگاه تا خانه مردم و مرا کنار خیابان دفن کردند. هزار بار از قبر بیرون آمدم و به لِین مخالف نگاه کردم. لِین که آخرین بار تو آنجا کنارم بودی. و بعد به لِین موافق نگاه کردم. لِین که اولین بار تو آنجا کنارم نبودی. کنار ما نبودی. کنار هیچکس نبودی. راستی تو آخرین بار از پنجره به کجا نگاه کردی؟ 
۴- دلش شمال میخواهد. دلش بوی بهار نارنج و کلبه های چوبی و باران تند بهاری را میخواهد. دلش اون دوتا صندلی کنار ساحل را میخواد که یکی از آنها برای تو نبود و یکی از آنها برای من نبود. دلش تخته سنگ های کنار ساحل را میخواهد و گیتاری که بنوازد و صدای تو که طنین انداز شود و لبانی که گرم شود.
۵- دارد دلم میخواد به اصفهان برگردم معین را گوش میکند و دلش میخواد به اصفهان برگردد و بمیرد کنار زاینده رود. زاینده رودی که خود مرده است. که نه زنده است و نه رود است. آنچه هست هیچ است و آنچه هیچ است زنده رود است.
۶- آخرین باری که دیدمت کی بود؟ چرا هیچ چیز یادم نمیاد از روزی که آخرین بار دستانت را گرفتم؟ آخرین مسیر که رفتیم کجا بود؟ کجا بود که دستان ما از هم جدا شد و من گمشان کردم؟ به قول داریوش کجا دستاتو گم کردم؟ کجا دستاتو گم کردم؟ کجا لبهاتو گم کردم؟ کجا آغوشتو گم کردم؟ 
۷- خیابانهای بارانی این شهر باران ندیده را نگاه میکنم. به شهری نگاه میکنم که دوستش داشتم و دارم. با تمام بدی هایش. با تمام بغض هایش و بغض هایم.
۸- امروز از کنار خونه تون رد شدم. نمیدونم دیدمت یا نه. نمیدونم تو بودی یا نه. نمیدونم من بودم یا نه. فقط میدونم قبل از اینکه از کنار خونه تون رد بشم بهنام بودم. اما بعدش هرچقدر گشتم خودم رو پیدا نکردم. بهنام نبود. من گم شده بودم. من نبودم. من همانجا از ماشین پیاده شده بودم. خودم رو جا گذاشته بودم. الان که رسیدم خونه و این متن رو مینویسم من نیستم. 
۹- این روزها حوصله هیچکاری ندارم. مطلقا حوصله هیچ کاری ندارم. حوصله هیچ برنامه و قرار و مهمونی ای رو ندارم. حوصله هیچ آدمی رو ندارم. دلم یه غار تنهایی میخواد. دلم میخواد بزنم به جاده و برم واسه خودم و دیگه برنگردم. برنگردم از اینهمه برگشتن. 
۱۰- من آدم برگشتن نیستم. آدم برگشت به عقب نیستم. هرچیزی اگه قرار بود درست بشه و موندگار باشه همون بار اول درست میشد و موندگار میشد. اگه قرار به موندن بود بار اول میشد موند. وقتی نشده ینی بار دوم هم نمیشه. بار سوم هم نمیشه. هیچوقت نمیشه. برگردم به چی؟ برگردم به کی؟ برگردم به کجا؟

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

اون که رفته دیگه هیچوقت نباید بیاد

مرتضا شاکی بود. بدجوری. اونقدر عصبانی بود که دستاش داشت میلرزید. فقط داشت فریاد میزد : 

"امروز دیدمش. اصلا انتظارشو نداشتم. توی صف بلیت سینما رفته بودم بلیت بگیرم واسه امشب که دیدم دست در دست یه مرتیکه یابو اومد. وقتی منو دید خودشو انداخت بغل اون گوریل و ماچش کرد. اصلا انگار نه انگار که باو لامصب ما یه زمانی با هم دوست بودیم. رفیق بودیم. دعوا هم که نکردیم با هم. مثه آدمیزاد جدا شدیم. میمیری بیای سلام علیک کنی؟ ارث باباتو خورده بودم مگه بیشعور؟ بهنام داغونما. داغون. اونقدر داغونم که میخوام برم فقط فریاد بزنم. توی راه که برسم به اینجا نزدیک بود با سه چهار نفر دعوا کنم. یارو با ۵۰ تا سرعت انداخته وسط در وسط خیابون و داره میره. توی راهروی خونه ننه باباش هم انقدر نمیندازه وسط در وسط و بره. براش چراغ میزنم که لامصب برو اونور ، برو اونور مرتیکه کار دارم. عجله دارم. شاکیم. دعوا دارم. چرا نمیری اونور؟ میدونی چیکار کرد؟ دستشو از شیشه اورد بیرون و چرخوند که ینی هوووو چته؟ داریم میریم دیگه. چرا چراغ میزنی؟ دیدی وقتی شاکی هستی از زمین و زمان برات میباره؟ توی مسیر هرچی امامزاده بود ، هرچی کج و کنجل بود ، هرچی چراغ قرمز بود به پست ما خورد. بهنام لعنت به هرچی چراغ قرمزه. لعنت به هرچی چهارراه. چقدر آخه آدم میتونه سرراهش چهارراه باشه؟ رفتم دم بانک. از عابر بانک ۱۰ هزار تومن پول بگیرم . آقا رمزو دستم خورد اشتباه زدم. مگه نباید بعد از سه بار کارت رو بخوره؟ این حرومزاده همون بار اول کارت رو خورد. بر پدر صاحاب عابر بانک و ای تی ام و بانکداری الکترونیک و خودپرداز و خوب پرداز و بدپرداز و همشون لعنت. نخواستیم آقا. نخواستیم. سگخورت بشه. اومدم سوار ماشین بشم و بیام اینجا. داشتم دیگه به بخت بد خودم لعنت میفرستادم. روز از این گندتر؟‌روز از این بدتر؟ بهنام بخدا که دلم شیکست. نابود شدم وقتی دستاشو دیدم که توی دستای اون یابو علفی بود. با اون لبخندهای زشتشون. همش داشتم فکر میکردم که چی شد که تموم شد همه چی. چی شد که دیگه نبود. چی شد واقعا؟ خدایی تو فهمیدی؟ من یکی که نفهمیدم. حس کردم دیگه ازش بدم میاد. میخواستم برم خفه اش کنم. اون یارو رو هم بگیرم یه دل سیر کتکش بزنم. از پارک اومدم بیرون زارت یه وانتیه کوبوند بهم. خلاف داشت میومد و شاکی هم شده بود. برگشته میگه هوووووووووی بچه سوسول تورو چه به ماشین سواری برو با قام قامت بازی کن. 
گاز داد رفت. هاج و واج مونده بودم که چی شد؟ کی بود؟‌چرا آخه؟ بر بخت سیاه خودم لعنت. اینا همش تقصیر خودمه ها. همش. بهش خیلی رو دادم. خیلی اهمیت دادم بهش. خیلی بال و پر دادم. باعث شدم هرکاری میخواد بکنه. هرغلطی دلش میخواد بکنه. اینارو ولش کن. میبینی پیرهنم خیسه؟ همین دم در ماشینو پارک کردم اومدم زنگ در رو بزنم این پیرزن طبقه بالایی یه سطل آب ریخت پایین. داشت اون بالکن خراب شده اش رو میشست. آبو ریخت پایین. دید من دارم میسوزم گفت بذار آب رو بریزم همونجا که میسوزه. آخه نه من میخوام بدونم این خجالت نکشید؟ خجالت نکشید که من رو دید روش رو کرد اونور؟ خجالت نکشید منو دید دستشو انداخت گردن اون پسره؟ این که کلی میگفت من آدمم و من شعور دارم و من فهم دارم. این بود فهم و شعورش؟ دلم گرفته بهنام. هیچ جا رو نداشتم برم . اومدم پیش تو . تو هم که داغون تر از منی؟ چی شده؟ خدا زدتت؟ خبری ازش نشد؟ تو هنوز نشستی اینجا منتظری که برگرده؟ لامصب مگه روز آخر خودش نگفت که همه چی تمومه؟ مگه خودش نگفت که دیگه راهی نیست که برگردیم؟ مگه نگفت که خداحافظ؟ مگه قرمزی چشماتو ندید و رفت؟ یادت رفته که رفتنش رو نگاه میکردی و برف میشست روی سر و شونه هات؟ یادت رفته؟‌ دِ زبون بیا لامصب. همه اینا رو یادت رفته؟‌تو گه میخوری یادت بره. تو بیجا میکنی یادت بره. به ولای علی ، به رفاقتمون قسم اگه بخواد اینا رو یادت بره چنان بزنمت ، چنان بزنمت که دیگه نتونی از جات بلند بشی. تو فراموش کاری. اما من یادم نرفته. من یادم نرفته که چه بلایی سرت اورد. نمیذارم رفیقم دوباره خر بشه. دلت واسش تنگ شده؟ واسه چیش تنگ شده؟ واسه زبون تندش؟ واسه اخلاق گندش؟ واسه توهین هاش؟ برو باو دلت خوشه. دلت بدجوری خوشه. من نمیذارم دوباره برگردی. نمیذارم. چون اگه تو یادت رفته باشه من هیچی رو یادم نرفته. من اونروز زمستونی سرد رو توی خیابون ولیعصر یادم نمیره. که نیم ساعت داشتی به مسیر رفتنش نگاه میکردی و هیچ حرفی نمیزدی. که میلرزیدی از سرما و چشمات سرخ سرخ بود. من اونروز رو یادم نمیره. تو هم یادت نره. اینو بفهم لعنتی. بفهم."

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

همین دیدارهای گاه و بیگاه در خواب و رویا

روز آخری که کنار هم بودیم نه من گفتم به امید دیدار و نه تو گفتی . این شد که دیگر نه من تو را دیدم و نه تو مرا. آخرین روزی که همدیگر را دیدیم تو از من خداحافظی کردی و من رفتنت را به نظاره نشستم. تو میرفتی و من کنار فنجان چای‌ام سرد و سردتر میشدم. رفتنت را باور نداشتم. همانگونه که آمدنت را باور نکردم. رفتنت را از این جهت باور نکردم که فکر میکردم برای همیشه میمانی. آمدنت را باور نکردم از این جهت که همه چی برام مثل یه خواب بود. یه خواب زیبا و قشنگ و آرامش بخش.
راستی ،‌خوابتو دیدم. یه خواب پر از آرامش. مثل خودت. که همیشه حضورت برام آرامش داشته و داره. خواب دیدم که من و تو یکروز بارانی در خیابان ولیعصر داریم قدم میزنیم. هیچکس در خیابان نبود. هیچ ماشینی نبود. ولیعصر سنگفرش شده بود. همه چیز مهیای یک رویا بود. هم باران میامد و هم زمین خیس بود و هم برگهای ریخته شده در خیابان خشک بودند. صدای باران با صدای خش خش برگهای زرد در هم تنیده شده بود.
من و تو راه میرفتیم در کنار هم . دست در دست هم. حرفامون کم بود. اما نگاههایمان زیاد بود. یه وقتهایی نگاه آدمها به هم یک دنیا حرف درش نهفته داره. 
من و تو راه میرفتیم در کنار هم. دست در دست هم. با لبخندی زیبا و جاودانه.
من و تو راه میرفتیم در کنار هم. دست در دست هم. در خواب.
... و من از خواب پریدم. تو را ندیدم. تو را ندیدم که کنارم باشی. که در آغوشم بکشی و در آغوشت بکشم. که ببوسی مرا و ببوسمت .
آرزو کردم که کاش در بیداری هم تکرار شوی . با من باشی. فقط در خواب نباشی. محتاج دیدارت در خواب نباشم. آرزو کردم که کاش همیشگی باشی. در خواب و در بیداری.
تا آنروز من دلخوشم به همین دیدارهای گاه و بیگاهت در خواب. به بودنت در کنارم در همین رویاهای دست نیافتنی. دلخوشم به یادآوری طنین خنده هایت.
کاش روز آخر یک دل سیر نگاهت میکردم و میبوسیدمت و در آغوشت میگرفتم. کاش در بیداری مسیر نگاهت را گم نمیکردم که اینگونه در خواب به دنبالشان بگردم.
کاش اینهمه خواب های آروم و قشنگ تعبیری هم داشتند.
کاش اینجا بودی ... همینجا. در دورترین جای هستی ... کنار من ...

ویران شود شهری که هیچ زوجی کنار هیچ فردی نیست

امروز میخواستم برم دانشگاه. پدرجان تازه رسیده بود.همزمان که داشت میومد توی خونه من داشتم میرفتم بیرون.
+ کجا میری؟
- دانشگاه.
+ چجوری میری؟
- مثه همیشه. با اتوبوس و تاکسی و موتور گازی.
+ بیا و با ماشین برو.
و بی درنگ سوییچ را به طرفم انداخت. سوییچ را گرفتم و گفتم : پدرجان از لطف و محبت بیکران شما سپاسگزارم. از شما به ما رسیده. اما دانشگاه من همانطور که مستحضرید در محدوده ترافیکی زوج و فرد میباشد.
+ امروز چند شنبه ست؟
- سه شنبه.
+ پلاک ماشین زوجه یا فرد؟
- زوج.
+ ینی نمیتونی بری؟
- نه.
+ ولی برو. اوضاع خرتوخر تر از اونیه که کسی بخواد به تو گیر بده. برو به درس و دانشگاهت برس که اوضاع تق و لقه.
- ولی پدر ، اگر جریمه شدم چه؟
+ فدای سرت. هزار برگ جریمه فدای سرت فرزندم. برو به سوی دانشگاهت رهسپار شو.

از پدر خداحافظی کرده و به سوی دانشگاه روانه شدم. ۶ پلیس راهنمایی رانندگی در مسیرم بودند. باید اینها را یک به یک میپیچاندم. ساز و کار راحتی دارد. از لاین ۳ باید حرکت کرد. فاصله را با ماشین جلویی کم کرد و در عین حال مراقب بود که از کنار هم ماشینی شما را اسکورت کند. پلیس اول و پنجم داشتند ماشین دیگری را جریمه میکردند. پلیس دوم رویش را کرده بود سمت پیاده رو و معلوم نبود دارد چه کار میکند. پلیس سوم را ندیدم. او هم مرا ندید. پلیس چهارم پلیس سمجی بود. چهارچشمی زل زده بود به خیابان. مجبور شدم برای فرار از دستش خیلی تکاپو کنم. ماشین رو دیگه به صورت علنی چسبونده بودم به تاکسی جلویی و داشتم میرفتم. شکر خدا ردش کردم. پلیس ششم هم سرش توی برگه جریمه بود و بالعبع داشت جریمه مینوشت.
شش خان راهنمایی رانندگی را رد کردم و به دانشگاه رسیدم.
توی مسیر به خودم میگفتم ویران شود شهری که هیچ زوجی کنار هیچ فردی نیست.
شب که داشتم به خونه برمیگشتم جریمه شدم. علت جریمه؟ پارک در محل پارک ممنوع. مبلغ جریمه : سی هزار تومن.


نتیجه :‌ مملکت تق و لق تر از اونیه که بتونن به خاطر ورود به طرح زوج و فرد جریمه ات کنن. اما اونقدر تق و لق نیست که نتونن به خاطر پارک در محل ممنوع سی هزار تومن جریمه ات کنن.

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

رقص بارون

+تو رقص بارون رو بلدی
-رقص بارون چی هست؟
+دستاتو باز میکنی و به آسمون نگاه میکنی. چشماتو میبندی و دور میچرخی و میخندی.
-این میشه رقص بارون؟
+اوهوم.
-عشق بازی با بارون چیه؟

+اینکه دستت رو بگیرم و زیر بارون ببوسمت.
-میشه؟
+نمیدونم.
- کی میدونه؟
+ تو ،‌دستات ، لبهات و آسمونِ بارونی.
- داره بارون میاد.
+ اوهوم. صداشو میشنوم.
- بریم؟
+ الان؟
- اوهوم.
+ بریم.
- چتر هم نمیخواد. من ،‌تو ، یکروز بارونی در خیابون ولیعصر. مگه این آرزوت نبود؟
+ چرا. همیشه همینو میخواستم. 
- :)
+‌دوباره بارون اومد و بوی موهات زیر بارون ... آخ آخ
- :دی
+ بیا یه قولی به هم بدیم.
- چه قولی.
+ که هروقت ، هر جایی ، تحت شرایطی بودیم ، چه کنار هم ، چه دور از هم ، چه قهر ، چه آشتی موقع بارون به یاد همدیگه باشیم. که بدونیم زیر آسمون بغض آلود یکی هست که موقع بارون به یادمونه.
- تو دیوانه‌ی بارونی.
+ دلبسته‌ی تو و بارونم.
- وقتی بارون میاد دلم میخواد بغلم کنی و برام شعر بخونی.
+ چی بخونم برات؟
- نمیدونم. هرچی دوست داری. تو که عاشق سید علی صالحی هستی. مگه نه؟
+ اوهوم.
- از همون بخون برام.
+حالا که آمدی حرف ما بسیار ، وقت ما اندک ،‌ آسمان هم که بارانی‌ست ...!
- ... لااقل باران را بهانه را بهانه کن . دارد باران میبارد ...
+ دارد باران میبارد....
- چشمانت هم بارانی‌ست ...
+ این یه عادت همیشگی و قدیمیه. چشمای من همیشه بارونیه.
- چشمهای بارونی میگن که دلشون بغل میخواد.
+ اوهوم. بغل کسی که چشمهای بارونی رو میبینه و میفهمه.
- رقص بارون اینجاست. پیش چشمهای تو.
+ عشق بازی با بارون هم همینجاست. کنار لبهای تو.
- دعا کنیم همیشه هوا بارونی باشه.