۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

نامه‌ای برای باران :‌قسمت دوم / من رای میدهم باران ، باور کن.

برای باران بنویسم از حال این روزهایم و شک و تردیدهای عجیب و غریبی که دارم و یاس و ناامیدیهایی که به سراغم میاید و بعد در یک لحظه ، امید در ذهنم متولد میشود و ...
برایش نوشته بودم از روزی که تمام امیدمان برای بهبود اوضاع را گرفتند و مستاصل شدیم. 
و حالا میخواهم برایش از دلایل رای دادنم بگویم. که بماند و ثبت شود در تاریخ که روزی یقه‌ام را نگیرد که،بابا تو که میدانستی تقلب می‌شود چرا رای دادی.
این‌ها برای باران است و مطمئنا تنها کسی که میتواند در مورد این نوشته‌ و نوشته‌های مشابه قضاوت کند و حال این‌روزهایم را درک کند باران است. که یک روز متولد خواهد شد و اینها را خواهد خواند :

یه زمانی میگفتیم رای نمیدیم و به ما چه اصلا و ما که داریم زندگیمون رو میکنیم. 
اما الان چی؟ واقعا میتونیم این حرف رو بزنیم؟ میتونیم توی ایران زندگی کنیم و بگیم "گور باباشون، بذار هر خری رو میخوان بیارن روی کار؟"

مطمئنا هیچکس این حرف‌ها رو نخواهد زد. چرا؟ بخاطر اینکه اثرات سوءرفتار و بی کفایتی دولت مستقیما توی زندگی ماها تاثیر میگذارد. در این هشت سال (‌و البته به طور وحشتناک و مظلومانه‌ای در این دو سال اخیر ) دهانمان رسما صاف شده است. کمر خیلی از خانواده‌ها شکست و خیلی زندگی‌ها از هم پاشید و فاصله‌ی طبقانی روز به روز بیشتر شد.

میگویند "چهار سال پیش بازی خوردیم. رایمون رو خوردند. سرمون رو کلاه گذاشتند.گولمون زدند. این دوره هم همین بساطه و من به جنبش خیانت نمیکنم."
 
آره. رایمون رو خوردند. سرمون کلاه گذاشتند. اما من به شخصه از رایی که دادم پشیمون نیستم.اون حضور پرشور و اون رای‌ها کار رو برای حکومت سخت کرد. اگر نرفته بودیم رای بدیم هیچ مطالبه‌ای هم وجود نداشت که بعدا داشته باشیم و بخواهیم بخاطرش بیاییم و اعتراض کنیم. هیچ رایی وجود نداشت که بخواهیم پس بگیریمش. هیچ جنبشی وجود نداشت که حالا بخواهیم بهش خیانت بکنیم یا نکنیم. 
اگر رای دادن خیانت است ، رای ندادن چیست؟ حفاظت از جنبش؟ بخدا اگر بدانم با رای ندادن تغییری ایجاد خواهد شد ( مثلا زندانیان آزاد شوند، حصر برداشته شود، صدا و سیما ساکت شود و صحبتی از حماسه‌ و ملت همیشه در صحنه نکند و اقتدارگرایان متنبه خواهند شد ) رای نخواهم داد و دیگران را هم به اینکار( رای ندادن طبعا ) تشویق خواهم کرد. اما بحث اینست که ما یک بخشی از جامعه هستیم که نظراتمان مهمه و توانایی ایجاد کردن موج و قانع کردن اطرافیان به رای دادن به کاندیدای موردنظر خودمان را دارا هستیم. (‌از طریق استدلال و منطق و نه با فحش و دعوا ) و خب حکومت اصلا به فیلانش هم نیست که ما تحریم کنیم. اصلا اگر تحریم کنیم برایش بهتر است و کارش را هم راحت‌تر انجام میدهد. آخرش هم نتیجه‌ای اعلام میشود که خب به نفع ملت نیست و هشت سال تمام باید در سطوح مختلف جامعه‌، اعمال قانون شویم. 
رای بدهیم یا ندهیم صدا و سیما جشن میگیرد و از حضور میلیونی مردم که مشت محکمی به دهان استکبار زدند، میگوید.

میگویند "بگذارید اینها به جون هم بیافتند خودشون همدیگه رو تیکه پاره میکنن. ماها میشینیم نگاه میکنیم."
بله. قاعدتا باید نگاه کنیم. اما در این دو سال که اینها افتاده بودند به جون هم ، ما خیلی راحت نشستیم و نگاه کردیم و تخمه شکستیم؟ نخیر . این خبرها نبود. اینها به جون هم افتاده بودند و ما زیرشون بودیم رسما. در ثانی وقتی دولت فعلی کارش تمام شود و برود ، دیگر اختلافی وجود ندارد. حکومت دوباره یکدست میشود. بدبختی اینجاست که در مقطع کنونی ، ملت زیرِ اینها هستند.
جنگ و دعوا باشد یکجور و صلح و صفا باشد یکجور دیگر اون‌زیر سرویس میشویم.

برای من فرق میکند که روحانی روی کار بیاید یا یکی مثل جلیلی یا ولایتی.  به خون شهدا هم خیانت نمیکنم. به میرحسین هم خیانت نمیکنم. به زندانیان سیاسی هم خیانت نمیکنم. فقط میخواهم زندگی کنم. فقط میخواهم چکمه‌های آهنینشان را اندکی (‌فقط اندکی)‌ از جلوی دهانمان دور کنم تا بتوانم نفس بکشم. بتوانم نصفه و نیمه زندگی کنم. 

بیست سال پیش ،‌ بابابزرگ من افتاد توی یک چاله و نخاعش آسیب دید. اوضاع رسما نابود کننده بود و ما هیچ امیدی نداشتیم. فقط یک نفسی بود که نصفه میامد و نیمه میرفت. توان حرکت و حرف زدنی در کار نبود. ما هرروز در حیاط بیمارستان نشسته بودیم و اشک میریختیم. یک روز دایی من برگشت گفت :‌خدایا ما به همین حال بابا هم راضی‌ایم. از این بدترش نکن.

حالا کف مطالبات من توی انتخابات اینه که آقاجان یکی بیاد روی کار که وضع موجود رو حفظ کنه. نمیخوام هیچی بهتر بشه. فقط از این بدتر نشه.

مملکتم را نمیخواهم دو دستی تقدیم کسانی بکنم که تبر به دست گوشه‌ای ایستاده‌اند. با امید کمی به پای صندوق رای خواهم رفت تا رای بدهم.این‌را هم میدانم که رایم به احتمال زیاد خوانده نخواهد شد. میدانم که شاید احمقانه باشد که آدم نتیجه‌ی کاری را بداند اما بازهم به انجام آن‌ کار مبادرت ورزد.اما حقیقتا راهکار دیگری وجود ندارد. مسبب این وضع هم خود ما هستیم که اینقدر منفعلیم.
نمیخواهم به کناری بنشینم و نظاره‌گر این باشم که حکومت بازی خودش را به راحتی هرچه تمام‌تر انجام بدهد. میخواهم تا جایی که ممکن است بازی را سخت کنم. 

در هردو انتخابات ۸۴ و ۸۸ تقلب شد. در دوره‌ی اول استقبال زیادی از انتخابات شکل نگرفت. به همین دلیل تقلبی که صورت گرفت تبدیل به جوک و شوخی و اسمس شد. ( خواب اصحاب کهف ) اما در سال ۸۸ که مردم آمدند،تا آنجایی که شرایط و توانش را داشتند،  ایستادند تا رای خود را پس بگیرند.

میخواهم بگویم که اگه سال ۸۸ مردم مشارکت نکرده بودند و انتخابات را تحریم کرده بودند هیچ جنبشی شکل نمیگرفت و هیچ اعتراضی انجام نمیشد و هیچ رایی وجود نداشت که بخواهیم پس بگیریمش.
هیچ دوره‌ای به اندازه ۸۸ مشروعیت حکومت آسیب ندید. اینهمه سال تحریم کردیم. حکومت اصلا به جاییش گرفت این تحریم را؟ اصلا اعلام کرد که آی مردم چرا تحریم کردید ما را؟‌ حالا چه کنیم؟ بیاید هرچی شما بگید اصلا.
من رای میدهم چون میبینم چه چوبی به ملت فرو رفته. تئوریسین‌های محترم هم مرحمت کنند و راهکار جایگزین ارائه دهند. البته خیلی از حرفهایشان را تا حالا از بر شده‌ام. 
اینکه "اینا همه سر و ته یک کرباسند. میخوای بری اینها رو تایید کنی؟ میخوای به اینا مشروعیت بدی بدبخت؟ خاک بر سرت که از خون ندا گذشتی. خاک بر سرت که لیاقت اینو نداری که میرحسین رئیس‌جمهورت باشه. خاک بر سرتون که حافظه‌ی تاریخی ندارید. خاک بر سرتون که هرچی سرتون بیاد حقتونه. خاک بر سرتون که احمدی‌نژاد هم از سرتون زیاده. خاک بر سرتون که هرچی بشه خودتون باعث و بانیشین. بی‌لیاقتا. احمقا. کودن‌ها."
اما واقعیتش اینست که انقدر این چند وقت اخیر از این حرفها به ما زده شده که تقریبا واکسینه شده‌ایم.
من رای میدهم. چون مجبورم. چون اگه رای ندهم هشت سال تمام حسرت میخورم که چرا موضع انفعالی داشتم. چرا از برگه‌ی رایی که حقمه استفاده نکردم؟ حتی اگر خوانده نشود. 
خلاصه که خیلی کلیشه‌ایه اما :
+ اون میفهمه رای تو باید خونده بشه؟
- من که میفهمم باید رای بدم و رایم هم خونده بشه که.
من بدبینم. به اندازه‌ی تمام رای‌های شمرده نشده‌ی دوره‌ی قبل بدبین و غمگینم. اما چه کنم؟ 
حکایت همون یاروئه که آخر هفته دندونش درد گرفت. میتونست صبر کنه تا شنبه صبح که بره پیش دندون‌پزشک تا آقای دکتر تشریف بیارند و دندون رو بکشند؟ 
یا میرفت داروخونه میگفت آقا یه مسکن بده این درد بی صاحاب فعلا کم بشه تا شنبه یه کاریش بکنم؟
کسی میتونه به این آقا بتوپه و بهش بگه تو غلط کردی رفتی مسکن گرفتی. باید صبر میکردی تا دندونت رو از ریشه در بیاری. کسی میتونه و اجازه داره اصلا به این آقا حرفی بزنه؟ 
حکایت ما مردمه. هممون  آرزو داریم که یه روز خوب بیاد که همه آزاد و رها باشیم. که هیچ تقلبی نباشه. هیچ حصری نباشه. هیچ باتومی دست هیچ بچه‌ای نباشه. آسمون شهر آبی باشه. خورشید از شرق ، طلوع کنه و آفتاب به این مملکت دوباره بتابد. 
روزی که " خورشید به آسمان و زمین روشنی می‌بخشد و در سپیده‌دمان زیباست. ابرها باران به نرمی می‌بارند. دشت‌ها سبزند. گزندی نیست. شادی هست ، دیگران راست."(آرش - بهرام بیضایی)

اما تا اون زمان باید درد بکشیم؟ یا میتونیم درد رو کم کنیم؟ 
به قول میرحسین "مبارزه یک امر دائمی نیست. آنچه دائمی ست زندگی‌ست."
سوال من اینه که ما الان میتوانیم زندگی کنیم؟ ملتی که نتواند زندگی کند میخواهد مبارزه کند؟ توانش رو دارد اصلا؟ 
راه سبز را باید زندگی کرد اما شما به من بگو چگونه میتوانم در شرایط فعلی زندگی کنم؟
این ملت خسته‌است. دردمند است. به دنبال تسکین است. 
اصلا این ملت به دنبال کره است که به خودش بمالد تا درد فرو رفتن بهش کمتر شود. 
 
"آنک البرز بلند است و سر به آسمان می‌ساید و ما ، در پای البرز به پای ایستاده‌ایم و در برابرمان‌،‌ دشمنانی از خونِ ما ، با لبخند زشت. و من ، مردمی را می‌شناسم که هنوز میگویند : آرش بازخواهد گشت."( آرش - بهرام بیضایی )

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

پیانو در باران

توی بالکن نشسته‌ام و دارم چای مینوشم. بارون میاد و هوا داره نبودنت رو فریاد میزنه. اینها به کنار. یه صدای پیانویی از دور دستها میاد. چشمامو میبندم و غرق نوای پیانو میشم. چشمامو باز میکنم. تو کنارم نشستی. داری بهم لبخند میزنی. دست‌بند سبزت رو نشونم میدی و میگی اینو برام میبندی؟
دستامو دراز میکنم که دست‌بند رو ازت بگیرم. نمیتونم. میخندی. میمیرم از دیدن دوباره‌ی خنده‌ات. باران تندتر میبارد.
رعد و برق میزند و با صدای پیانویی که از دوردست‌ها میاید ترکیب میشود و با هم مرا نابود میکنند. مرا به روزهایی میبرند که فریاد میزدم زنده باد این عاشقانه. اون موقع‌ها ، زندگی‌ها عاشقانه‌تر بودند. آدمها واقعی‌تر بودند و فریادها به آسمان میرسید. روزهایی که چای‌ها انقدر زود سرد نمیشدند. گرم میماندند. روزهایی که یارها ،‌ یار بودند. زندگی‌ها سبز بود و بارانی که میبارید فحش نبود. نعمت بود.
باران میبارد و خب به درک که میبارد. به ما چه که میبارد. وقتی تمام سهم من از روزهای بارانی فقط دلتنگی‌است و بس ،‌میخواهم هفتاد سال سیاه هم نبارد.
صدای خنده‌های تو به گوش میرسد. صدایم میکنی بهنام؟ بهنام؟ تو کجایی؟
و صدای فریادم که میگویم "من اینجایم. تو کجایی؟" هیچگاه به گوش تو نمیرسد.
چه دنیای بی عدالتی. صدای تو همیشه در گوش من است و صدای من هیچگاه به تو نمیرسد.
مصبتو مصیبت.
به آسمون نگاه میکنم و میگم دیگه بسه. بسه. چهار سال شد. تمومش کن.
یه صدای قرمبی میاد که این رو توی ذهنم تداعی میکنه که برو باو. تازه اولشه. همینه که هست اصن. تا چشمت هم در بیاد.
و من داره چشمم در میاد.

 

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

در میان ابرها ...

نمیدانم اینجا کجاست و من کیستم. کسی هم از من نپرسید که تو چجوری به اینجا رسیدی. کسی مرا ندید. چشمانم را باز کردم. وسط یک چهارراه شلوغ بودم و ماشینها و آدمهایی که بی توجه به محیط اطرافشان راه عبور خود را باز میکردند و میگذشتند.
کسی مرا ندید.
نه اون عابر پیاده‌ای که لابد دیرش شده بود و تنه‌ی جانانه‌ای به من زد و حتی برنگشت معذرت‌خواهی بکند و نه اون ماشینی که با سرعت چراغ قرمز رو رد کرد و به من برخورد کرد و مرا پرت کرد ۱۰ متر آنطرف‌تر.

گوشه‌ی اتاقی ایستاده بودم و داشتم برای خودم خوشی میکردم و بشکن میزدم و میرقصیدم. از این سوی اتاق به آن سو جست و خیز میکردم . چرا انقدر خوشحال بودم؟ آخرین باری که انقدر خوشحال بودم کی بود؟

ملحفه‌ای سفید و صدای بوق ممتد و یک اعلام ساعت. آنجا چه خبر بود؟ در اتاق باز شد. همه به بیرون رفتند.در بسته شد. از اتاق خارج شدم. یک راهروی طویل و خلوت آنجا بود که از دیوارهایش صدای گریه به گوش میرسید. آنجا چه خبر بود؟ من کجا بودم؟‌

به انتهای راهرو رسیدم. صادق را دیدم. با لباسی خون‌آلود کنار در ایستاده‌بود و با چشمانی اشکبار به من نگاه میکرد. گفتم صادق اینجا کجاست؟
صادق فقط نگاه میکرد. من هم فقط به صادق نگاه میکردم.
یک عمر از دست صادق فرار کرده بودم و حالا رو به رویش ایستاده بودم . بی حرکت و تلاش داشتم قانعش کنم که به سوالاتم جواب دهد.

چشمانم را بستم. صداها کمتر و کمتر شد. صدای گریه‌ی صادق دیگر به گوش نمیرسید. دیوارها هم سر و صدایشان کمتر شد و بعد هم که قطع شد.

چشمانم را باز کردم. در کلبه‌ی محقری بودم. بیرون کلبه‌ ، باران تندی میبارید. در باز شد. من و تو وارد شدیم. خودم را نگاه کردم که چگونه تو را غرق بوسه میکنم. به خودم امیدوار شدم. زیرلب گفتم عینهو توی فیلمها.  اما اگر اویی که میبوسد منم ، پس منی که او را میبینم کی‌ام؟
صدا کردم بهنام؟ آی بهنام؟‌
جوابی نداد. نشستم روی کاناپه. بعد از چند دقیقه من و تو هم آمدید روی کاناپه نشستید. همانجایی که من نشسته بودم. بلند شدم. رفتم به کنار دیوار تکیه دادم و پرت شدم از کلبه بیرون.
باران میبارید و من قدم میزدم زیر باران. بدون اینکه خیس شوم. بدون اینکه سردم شود. ساعتها قدم زدم و راه رفتم.
پر از سوال بودم و پر از ترس. آنجا کجا بود؟ من آنجا چه میکردم؟ آن که من بود و داخل کلبه بود که بود؟

چشمانم را بستم و منتظر شدم تا باران تمام شود. ساعتها زیر باران با چشمان بسته ایستادم تا آخر باران تمام شد و ابرها رفتند و ماه و ستاره‌ها هویدا شدند.

به آسمان نگاه کردم. به ماه که اکنون قرص کاملی شده بود و به ستاره‌ها. دستم را دراز کردم که بچینمشان. به سوی ماه قدم برداشتم.رفتم و رفتم. به ماه نزدیک و نزدیکتر شدم. دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم. سبک شده بودم. رفتم تا به ماه رسیدم.
ستاره‌ای کنارم بود و به من چشمک میزد. همان ستاره‌ای که چند ماه قبل وقتی وسط کویر بودم در سکوت کویر پیدایش کرده بودم و به تو نشانش داده بودم و گفته بودم اون ستاره رو میبینی؟ اون ستاره‌ی زندگی منه.

به زمین بازنگشتم و همانجا در میان ابرها ، در کنار ماه و با ستاره‌ی زندگی‌ام ماندم. ماندم تا زندگی را تجربه کنم . بی آنکه به هیاهوی زمین فکر کنم. بی آنکه به صدای گریه‌هایی که در گوشم میپیچد فکر کنم.حالا که همه‌چیز تمام شده و من اینجا هستم ، انگار واقعا قرار است زندگی کنم. بر فراز آسمان‌ها و جایی میان ماه و ستاره‌ی زندگیم. در میان ابرها ... با یاد تو ...

۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

نامه‌ای برای دخترم ِ باران

بنویسم برای دخترم ، باران ، حال این‌روزها و این سالهایم را تا ثبت شود هرآنچه در نظرم هست و سالها بعد محکوم نشوم به مسائلی که خودم اکنون آگاهانه یا ناآگاهانه پدرم را به آن متهم میکنم.باران ، بگذار برایت از روزهایی بگویم که سبز بود. از روزهایی که مردی آمده بود تا کرامت انسانی را پاس بدارد. از روزهایی که چنان موجی در جامعه و بین هم‌نسلان من به راه افتاده بود که سر باز ایستادنش نبود. از روزهایی که رفت از یاد و بر باد رفت.
برایت از روزی بگویم که توان راه رفتن هم نداشتیم و بهت زده همدیگر را نگاه میکردیم. برایت از ۸۸ بگویم و از دردهایی که دچارش شدیم و بدبختی‌هایی که کشیدیم و فریادی که زدیم در سکوت.
از کابوس‌های شبانه و سایه‌ی ترسناک مردی شنل‌پوش که آنسوی خیابان ایستاده و ما را به نظاره نشسته‌است.
برایت از کالج بگویم؟ که نوشته شدن اسمش هم تنم را میلرزاند. از روزهایی که بر ما گذشت و از روی ما گذشت و استخوانهایمان را شکاند. از روزهای تلخی که کاش هیچوقت نمی‌آمدند. 
روزهایی که ما در جوانیمان سپری کردیم ، هولناک بودند. تلخ و سیاه. 
و ما برای اولین بار رنگهایی بالاتر از سیاهی را هم تجربه کردیم.
باران ، دخترم
امیدوارم در جوانی تو این وطن دوباره وطن شده باشد و مجبور نشده باشی که زیرلب با اشک تکرار کنی که :‌ دور ایرانو خط بکش ، خط بکش ، خط بکش ...
از ما که گذشت. اما شما زندگی کنید و هوای تازه را نفس بکشید و به آسمان آبی شهر نگاه کنید و لذتش را ببرید.
امیدوارم هیچکدام این دردها و تحقیرهایی که ما امروز میکشیم و دچارش هستیم برایت معنا و مفهومی نداشته باشد.
امیدوارم خورشیدی که یکروز برای غروب رفته بود و دیگر هیچوقت باز نگشته بود ، دوباره طلوع کرده باشد و خنده را بر لبها آورده باشد.
قاصدکها به دیار بازگشته‌اند؟ خوش خبرند؟ انتظار خبری هست تو را باران؟ 
آسمانی به سر ما نبود باران جان. که ابری در آن باشد و بارانی بر دل ما ببارد. هوای جوانی ما تیره و تار بود. 
امیدوارم هیچوقت مشابه شبی که ما تا صبح بیدار موندیم و منتظر اعلام نتایج بودیم رو تجربه نکنی توی زندگیت. امیدوارم هیچوقت جوونی ما رو تجربه نکنی. 
باران جان، زندگی کن. بخند. شاد باش. برقص. 
اینها نیازهای اساسی نسل ما بود که هیچوقت بهش نرسید و در جوانی پیر شدیم. 
بخند و قهقهه بزن زیر بارانِ بهاری در خیابون ولیعصر. توی پیاده روی ولیعصر دست یارت رو بگیر و نترس.خلاصه که زندگی کن باران. چیزی که از ما دریغ شد.
امیدوارم خیلی چیزها رو هیچوقت معناش رو هم نفهمی. نفهمی کهریزک کجا بود. نفهمی عدد ۶۳ چرا انقدر نحسه. نفهمی حصر و زندان ینی چی. نفهمی وزرا کجا بود و گشت چی بود. نفهمی دوری از دیدگان دریا ینی چه.
باران ، اگه زندگیت خوبه که خوشا بحالت و زندگیتو بکن و عشق بکن و اصن این نامه رو پاره کن بنداز دور. اما اگه به درد ما دچاری ، هی هرجا که میری نشین بگو که تقصیر مامان باباهامونه که ما الان دچار این دردیم و بخاطر اشتباه اونها ما به این درد دچاریم. 
ماها تنها اشتباهمون اینه که به دموکراسی در جوامع دیکتاتوری امید بستیم و اصن بابا ما رو چه به این حرفها و حکومت رو چه به این چیزا. 
بابا اصن هرچی میخوای بگی به هرکی میخوای بگو. ماها جنم نداشتیم. اگه نفرینمون هم بکنی حق داری.
ای کاش آدمی وطنش را با خود میشد ببرد به هر زمان که خواست. دستش را میگرفتم و با خود می‌آوردمش به آینده. به زمان تو. به هر زمانی غیر از الان.
باران ، این وطن هرگز برای ما وطن نبود. کاش برای تو وطن شود.

قربانت - بهنام ، اول خرداد ۱۳۹۲

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

گر اوفتد باز به دستم آن میوه رسیده ...

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتی بهتر.
پوزخندی زدی و به آرزوی ما و به حرف خندیدی و رفتی. 
من چه کردم؟
داشتم میمردم به پای نوش لعلت.داشتم تلف میشدم پای این آرزوی برآورده نشده. 
تو چه کردی؟
سرخوشانه خندیدی و رفتی. 
یادت هست؟
یکروز بارانی در خیابان ولیعصر بود که گفتمت بوی زلفت گمراه عالمم کرد.
تو چه کردی؟
سری تکون دادی و زیرلب گفتی مرسی. 
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد؟ 
هیچ نگفتی. گفتی راستی من دیرم شده. باید برم خونه دیگه. 
خداحافظی کردی و رفتی. 
وقتی داشتی میرفتی یه نگاه به من کردی ،بغلم کردی و  لبانم رو بوسیدی و گفتی :‌ کاین غصه هم سر آید ...
رفتنت را به نظاره نشستم. بوی عطرت در هوا مانده. عطر دل‌انگیزِ تو که مست میکند مرا همه عمر و میبرد به سوی سرزمین شعرها و شورها. 
به خانه که رسیدم ، آغوشت را ایمان آوردم که چگونه وجود مرا به بند کشید. دیگر من شدم بنده‌ی آغوشت و پرستش کردم آن لبانی را که سرخ‌تر از آن لبی نبود. کعبه‌ی من شد آنجا که مرا بوسیدی. یادت هست؟ جایی در میان هیاهوی خیابون ولیعصر. ولیعصر شد کعبه و بهشت من و تو شدی همه‌چیز و همه‌کس من.
استاتوس گذاشتم : کین رخ ماچ نمودی ، اندر امیدواری... 
ای داد از آن لحظه ...
دوستان و آشنایان آمدند و گفتند قضیه چیست؟ گفتم هیچ. یک بازنویسی ساده. 
که آنکس که اسرار لبانت را آموخت ، لال میشود. تمام میشود. میمیرد و نمیتواند دیگر حرفی بزند. کلمه تویی و قلم هم تویی. 
که مرا آموختی و بر لبانم نوشتی سخن عشق را و زیرلب در گوشم زمزمه کردی بخوان.
گفتم توانش را ندارم.
مرا بوسیدی و گفتی بخوان.
... و من خواندم. به نام تو. به نام عشق. به نام لبانت. که در آغاز فقط وجود تو بود. 
خواندم به نام تویی که مرا هستی بخشیدی ای هستی من.
که همه‌ی هستی من آیه‌ی وجود توست که مرا به سحرگاه رستن‌های ابدی میبرد.
خواندم به نام گل سرخ و به نام لبان سرخ تو ... 
در این تلخ‌ترین روزگاران ، در این سیاهترین دوران‌ها ، وجود تو زندگی‌ست. وجود تو بارانِ آسمان است. وجود تو نور آسمان است . این صورتت بهانه‌است لامصب. 
بگذار چون ققنوس از آتش تنت دوباره برخیزم و متولد شوم. 
قرارمان به این حرفهای عاشقانه بود. قرارمان به رفتن نبود. قرارمان نبود ناگهان بیایی و بگویی خداحافظ. هر آمدنی یک رفتنی دارد. قرارمان به این نبود که آمدنت رفتنی داشته باشد. قرارمان این نبود که حرفهامان را باد با خود ببرد هرکجا که خواست. 
قرارمان به دوری از دیدگان دریا نبود. قرارمان جدایی در این روزهای ابریِ بدون باران نبود. قرارمان به رقصی عاشقانه زیر باران در خیابون ولیعصر بود.
قرارمان به هیچکدام این اتفاقات این چند وقت اخیر نبود. 
قرارمان نبود که تو بری و دیگه حتی توی خوابم هم نبینمت. که تو بری و تنها همدم من بشه کابوسهای گاه و بیگاه شبانه و لحظه شماری برای آمدن صادق که بیاید و مرا ببرد و از روی پل فردیس به دار بزندم.
حقیقتش اما این است که نه تو رفتی و نه من ماندم. من و تو در مسیر زندگی بودیم. اونی که جا زد و ترسید و نیومد من بودم. اونی که از مسیر خارج شد و رفت دنبال زندگیش من بودم. اونی که ادامه داد تو بودی.
اونی که زندگی کرد تو بودی و اونی که اسیر خاطراتش شد من بودم. 
روزها از پی هم میگذرند و من با خاطرات تو زندگی میکنم. خوشحالم شاید و از زندگی‌ام هم احتمالا راضی هستم. 
سالها میگذرند و من به جوانترین پیرمرد آلزایمری تاریخ تبدیل میشوم که همه چیز زندگی‌اش را فراموش کرده ، حتی نام خودش را ، اما یاد تو هر تنگ غروب توی قلبش میکوبد. میکوبد و آنقدر با پتک میکوبد تا له شود و بمیرد.
اگر روزی گذرت به پارک این حوالی افتاد و مرا دیدی که خودم نیستم و اسیر نگاه توام بدان که عشق تو منو اینجوری از پا دراورد. عینهو داش آکل : مرجان ، عشق تو منو کشت.
ای داد که من حتی یک طوطی سخنگو هم ندارم توی زندگیم.
یه طوطی میخرم. میشونمش روی شونه‌ی سمت چپم. راه میرم توی پارک و میگم : ای پادشاه خوبان ، داد از غم تنهایی ، داد از غم تنهایی ، ای داد از این بیدادِ تنهایی ، تو کجایی؟ 
تو کجایی؟
تو کجایی؟
تو کجایی؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

لامصصصصصب

پاره شدم از نبودنت لامصب ...
بردار به دارم زن، صادق.
به دارم زن تا تمام شوم و تمام شود تمام این روزهای تلخ نبودن تو و بیهوده بودن من.
چه بی‌رحمانه نبودی و نیستی و نخواهی بود ... 
جر خوردم از بس این تلفن لعنتی را برداشتم و شماره‌ات را به جز آخرین عددش گرفتم و دستم برای عدد آخرت لرزید و گوشی را قطع کردم. گوشی را پرت کردم. گوشی را شکستم.
به گا رفتم از بس که به نبودنت عادت نکردم لامصب. 
به نبودنت عادت ندارم ای رفیق ، ای دوست ، ای همراه ...
هزار بار خواستم بنویسم. از روز اول تا روز آخر. هی خط زدم و هی پاک کردم. هی کاغذ رو پاره کردم و هی زندگی منو پاره کرد. بی‌رحمانه حذف کردم و بی‌رحمانه حذف شدم. زندگی همینه. به گندترین و وحشیانه‌ترین شکل ممکن انتقام میگیره ازت. در نقش مدعی‌العموم. در نقش داروغه. در نقش مفتش.
کمرم شکست. زیر بار سنگین نبودنت ، له شدم.  زیر بار سنگین نگاهی که نبود ، از پای افتادم. نگاهی که نگاهم نکرد. 
آخرین لحظه‌ها مهم است. تلخ است. تلخی‌اش آدم را پاره میکند و از هستی ساقط میکند. اما خب همیشه باید باشد. همیشه آخرین لحظه‌ها باید باشند. ای وای از روزی که آخرین لحظه‌ای در کار نباشد. از روزی که یادت نیاید آخرین دیدار ، آخرین لحظه‌ ، آخرین نگاه کی بوده. اصلا داشتید اینها را؟
من این را نداشتم. هیچوقت نداشتم. هیچوقت آخرین دیداری در زندگی‌ام نبوده. همیشه ‌، همه چی خوب و خوش بوده ، ناگهان دیگه هیچی نبوده. 
هیچوقت توی این چند سال بدرقه کننده مسافران زندگیم نبودم. همیشه تلفن کردن و پیغام گذاشتن. که بهنام؟ نیستی؟ من فردا دارم میرم. خوبی ، بدی دیدی حلال کن.
چه حلالی؟ چه خوبی‌ای؟ چه بدی‌ای؟ کجا حلال کنم؟‌پیش کی حلال کنم؟ چی رو حلال کنم؟
و تو حتی فرصت این رو نداری که بگی برو به سلامت. تو تا پیغام را میشنوی او رفته است. بر فراز آسمان‌هاست و دارد به سوی فردا میرود و تو گیر میکنی در دیروز. در همان لحظه‌ای که به خانه میایی و پیغام تلفن را گوش میدهی. ساعت ۲۳ و ۱۸ دقیقه و ۳۷ ثانیه روز دوشنبه میشود تاریخ پایان تو و تاریخ آغاز دوباره‌ی او. که میرود به سوی سرنوشت.
روزها از پی هم میگذرند. نه از او خبری هست ، نه از من و نه از تو . نه از مرتضی و نه از امیرعباس و نه صادق میاید برای اعدام کردنمان. 
و سهم تو از روزها فقط آه کشیدن و ای داد گفتن است. بی آنکه زمانه به جاییش حساب کند این دلتنگی را. بی رحمانه تو را ندید میگیرد و پرتت میکند در غار تنهایی خودت.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

تف و لعنت به این سرنوشت

 از خانه بیرون میایم. به سمت محل کار. به نزدیک ستاد میرحسین که میرسم بغض میکنم. کار همیشگی من در این چهار سال. ستاد نفرین شده. این خونه‌ی قدیمی خوشگل که چهارسال پیش واسه خودش بروبیایی داشت. حالا مدتهاست یک قفل بهش زده شده. شیشه‌هاش شکسته. صاحبش هم معلوم نیست اصلا کجا هست. انگار ول کرده رفته. چند وقت دیگه لابد میکوبن و میسازنش. ستادی که واقعا سبز بود. پر از گل و گیاه و دار و درخت.
"آمده‌ام تا کرامت انسانی را پاس بدارم ..."
ای آقا ، چه کاری بود حالا. بیخیال میشدید قربان. زندگیتان را میکردید. مثل باقی عالیجنابان. 
به فیلمی که در یوتیوب دیدم فکر میکنم. یه شور و شوق نصفه و نیمه از آمدن هاشمی. با چاشنی سلام بر خاتمی و درود بر هاشمی و این حرفها. یک یاحسین میرحسینی هم گفته میشود. راستی چند وقت هست که اسم میرحسین را برزبان نیاورده‌ایم؟ 
خیابان شلوغ است. راهم را کج میکنم به کوچه‌ای خلوت. میانبر میزنم از کوچه‌ی محبوبم گذر میکنم. نمیدونم چرا انقدر این کوچه رو دوست دارم. خلوت است. با خانه‌هایی قدیمی. پر از دار و درخت. سبز است و معلوم نیست تا کی سبز خواهد ماند. اینجا هم خراب خواهد شد. درختانش را میبرند. جایش آپارتمان و برج میسازند. هیچ سبزی پایدار نیست. مگر ما خودمان همیشه سبز ماندیم؟ مگر ما خودمان بر سر عهد خودمان ماندیم؟
"پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد. همه باید با هم کامیاب شویم، اگرچه برخی مژده این کامیابی را دیرتر درک کنند"
راستش این کوچه را برای این خاطر دوست دارم که روی یکی از دیوارهایش نوشته :‌ وعده‌ی ما ۱۳ آبان 
با وجودی که رویش را رنگ پاشیدند اما خب هنوز مشخص است. هنوز امید میدهد به من. شاید دلیل زنده ماندنم بعد از این چهارسال همین دیوار نوشته باشد :
به همین ترتیب اگر گفته میشود راه سبز را باید زندگی کرد سخنی پیچیده و تازه‌ای و دعوت به امری ناشناخته نیست. بلکه توجه دادن به همان چیزی است که دارید تجربه میکنید.
اسم این کوچه را گذاشتم راه سبز امید.
به چهارراهی میرسم که از یک زمانی برای من شد یادآور بدترین خاطره‌ی زندگیم. روزهای سخت رفتنِ سحابی‌ها. هنوز فضای گودر آن روز را خاطرم هست و نوشته‌ی پرشر آن روز را :
هاله با عزت رفت. هاله با عزت رفت. 
صدایی در مغزم فریاد میزند و از یک جایی به بعد گریه میکند. با گریه در سرم فریاد میزند :‌ایران بی عزت شد. ایران بی عزت شد . ای داد ... ای داد ... ای داد ...
به چراغ قرمز نگاه میکنم. سی ثانیه مانده که برای آنها قرمز شود و برای من سبز شود. چراغ من قرمز است. چراغ ما قرمز است. سالهاست که قرمز است. سبز هم نمیشود. 
پیرزنی در بالکن ایستاده و دارد رخت پهن میکند. توجهم را جلب میکند. رختهایش را که پهن کرد یه سطل آب هم از آن بالا خالی کرد به روی پیاده رو و رفت داخل و در را هم بست. 
هرهفته کارش همین است. نمیدانم جریان آن سطل آب خالی کردنش چیست دیگر. یکبار تمام آب سطل ریخت روی سر یک بنده خدایی که از آنجا رد میشد. مرد به نان‌هایی که در دستش بود نگاه کرد و بعد شروع کرد به پیرزن بد و بیراه گفتن. پیرزن هم یک سطل آب دیگر روی سرش ریخت و شروع کرد به فحش دادن به رفسنجانی و بعد هم رفت داخل و در را هم محکم بست. اصلا هم واسش مهم نبود داد و فریادهای مرد نان به دست.
"راه سبز را زندگی کردن یعنی هر روز و همزمان که در خانه‌هایمان و سر کارمان و در کوچه و خیابان و بر سر معیشت‌های روزمره خود هستیم، این پیام با غیرقابل انکارترین ندا تکرار میشود."
 پوزخندی میزنم و به راهم ادامه میدهم.وسطهای کوچه یک بقالی هست. پیرمردی به اسم اکبرآقا صاحب آن بقالی‌ست. که پسرش یوسف سالهاست رفته و برنگشته. نه خودش برگشته و نه جسدش. بیچاره اکبرآقا ... هنوز امیدواره که پسرش یکروز برگرده. از همون راهی که رفته. اما نمیدونه که تمام راهها به اینجا مسدوده. هرکسی که میره دیگه نمیتونه برگرده .
" ... امید به صرف گفتن و شنیدن شکل نمی‌گیرد و تنها زمانی در ما تحکیم می‌شود که دستانمان در جهت آرزوهایی که داشتیم در کار باشد."
کنار مغازه‌اش وایمیسم. باهاش خوش و بش میکنم و ازش یه بسته رنگارنگ مینو میخرم. در خانه‌ی بغلی باز میشود. یک مرد با یه عرقگیر و یه پیژامه راه راه با یه دمپایی آبی رنگ بیرون میاد و میاد توی مغازه. میگه یه بسته بهمن بده اکبرآقا. 
اسمش عباسه. اهل محل صداش میکنن عباس بهمنی. سه سال پیش زنش سرطان میگیره و میمیره. از اون روز کار عباس آقا اینه که بشینه توی خونه و سیگار بهمن بکشه. 
اکبرآقا پاکت سیگار رو میده بهش و میگه آخر خودتو به گا میدی با این سیگار. پوووووف. عباس بسه دیگه. بسه. 
عباس آقا یه پوزخندی میزنه و میره دوباره توی خونه‌اش. توی غار تنهاییش. سه ساله که تنها همدمش شده بهمن قرمز.
.... میرم تا به محل کار میرسم. پشت میزم مینشیم و از پنجره به ماشینهای توی خیابون نگاه میکنم. زیرلب این آهنگ نامجو رو زمزمه میکنم : دور ایرانو خط بکش ... خط بکش ... بابا خط بکش ... تف و لعنت به این سرنوشت ... سرنوشت ... سرنوشت ...

وبلاگها رو میخونم. پر شده از مطالب در مورد علل مختلف برای رای دادن.
اینجا خبری از تحریم نیست.
اینجا خبری از هیچی نیست.
تف و لعنت به این سرنوشت.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

گل سرخِ خورشید باز اومد و شب شد گریزون

فیلم بی‌نوایان را دیده‌اید؟ مشخصا میخواهم در مورد سکانس آخرش حرف بزنم. آنجا که روح ژان والژان نیز به ارواح تمام انقلابیون میپیوندد و همه در میدان شهر و پشت سنگرهای عظیم می‌ایستند و سرخوشانه سرود آزادی میخوانند و میخندند و پرچم فرانسه را در هوا تکان میدهند.
سرودی از جهان مردگان که زنده‌ها میشنوند ...

دنیای مرده‌ها گویی زنده‌تر از دنیای زنده‌هاست. زنده‌ها مرده‌اند و مرده‌ها زنده...
خواستم بگویم ارواح ما هم یکروز در میدان آزادی دور هم جمع میشوند. زیر باران و بی وقفه میرقصند و سر اومد زمستون خواهند خواند.
پرچم هایمان را در باد تکان میدهیم و از آزادی میخوانیم و فریاد شادمانی سر میدهیم و آنروز خورشید واقعا از شرق طلوع خواهد کرد و آن سبزترین طلوع خورشید در این سرزمین خواهد بود.
سحابی‌ها ، هدی صابر ، ندا ، اشکان ، سهراب ...
همه جمع‌اند و منتظرِ آزادی که آه اگر سرودی میخواند ... کوچک ...
همچون گلوگاه پرنده‌ای
هیچ کجا دیواری فروریخته برجای نمی‌ماند
سالیان بسیاری نمی‌بایست
دریافتی‌ را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی‌ است
(احمد شاملو)

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

از آن بهشت پنهان دری نمیگشایی لامصب؟

آی مرتضی کجایی؟ چهره‌ی در به درت پیدا نیست. که هی زیرلب بخونی و بگی : تو ای زری کجایی، که رخ نمینمایی...دلم گرفته از این شهر. میخوام بیام پیشت. اما نمیدونم کجایی. پریروزها صادق اومده بود دوباره در خونه. میگفت آقا مرتضی هستن؟ و آقاجون برای بار هزارم گفت که نه آقا صادق. مرتضی نیست. مرتضی رفته. مرتضی گم شده. دست از سرمون بردار.
صادق تنها مامور اجرای احکام دنیاست که خودش میاد دنبال متهمش. سی ساله تنها کسی که زنگ این خونه رو میزنه صادقه. آقاجون اون دفعه بهش گفت :‌صادق منو وردار ببر راحتم کن از این عذاب، که هرروز بخوام توی لعنتی رو ببینم. 
صادق اما زیر بار نمیرفت. میگفت من تنها قاضی دنیا هستم که قصد داره عدالت رو برقرار کنه.
خیر سرش.

اینها به کنار. 
قراره که اینجا همه چی ملی بشه. از دم. چشم همه روشن. دیگه از فضای مجازی خبری نیست. خب بهتر اینجوری. 
بازنشسته میشم از اینترنت. میرم پارک سر خیابون. میشینم روی نیمکت چوبی و نوشته‌هام رو روی یه تیکه مقوا مینویسم و بالای مقوا رو سوراخ میکنم و با نخ میبندم به شاخه‌ی یه درخت.بلکه یه روزی گذرش به اونجا بخوره و بیاد و بخونه و ببینه و بفهمه که چقدر دوستش داشتم. 
شصت سال از حالا که بگذره ، اینا گشت سالمند راه میندازن. که ما رو در دوره‌ی پیری‌مون هم عذاب بدن. مطمئن باش مرتضی که وقتی توی قبر هم بریم هم گشت میّت رو راه میندازن و کفنمون رو بررسی میکنن که اگه نامناسب بود ببرنمون وزرا و به ورثه اعلام کنن که بروید و کفن تازه‌ای بیاورید.

دوست دارم با درجه‌ی سرهنگی بازنشست بشم. امیدوارم تا زمانی که قراره بازنشسته بشم ، این درجه‌ها رو هم بشه خرید و فروش کرد. مثلا توی خیابون انقلاب که راه میری یه کاغذ به باجه‌ی تلفن چسبونده باشن با این مضمون : فروش کلیه‌ی درجه‌های نظامی. اصل و فرع. ارتشی و غیر ارتشی. زمان شاهی و غیرشاهی. همه رقمه.
برم درجه‌ی سرهنگ تمامی دوره‌ی شاه رو بخرم. بشم جناب سرهنگ. آلزایمر بگیرم و یادم بره که کی بودم و چی بودم. حل بشم توی اون قپه‌ها. توی اون درجه‌ها. توی نشانهای افتخارم. دلم خوش باشه به اون نشانها. اما ندونم واسه چی و کی و کجا اون نشانها رو گرفتم. 

میخوام بازنشست بشم. آخرین ماموریتم میخوام پیدا کردن تو باشه. پیدا کردن تو و زری. میخوام شما دوتا رو به هم برسونم. بعد از اینهمه سال. بعد ازت نشان درجه‌ی یک رفاقت بگیرم.
صبح به صبح کراوات بزنم و برم توی پارک بشینم. تخته نرد بازی کنم. هرکی که اومد باهام بازی کنه بگم من سرهنگ فلانی هستم. اسمم یادم بره. بگم مهم نیست من کی هستم. مهم اینه که سرهنگم. سرهنگ دوره‌ی شاه . قپه ها رو از توی جیبم در بیارم و بگم اینارو میبینی؟ اینا رو خود اعلیحضرت دادند بهم. و دوباره بذارم توی جیبم.

میرم سبزی فروشی ، یه عالمه شاهی میخرم. میارم خونه. دونه دونه پاکشون میکنم و میگم منم یه زمانی شاهی بودم‌ها. زمونه بازنشستم کرد. قپه‌ها رو میارم میذارم کنار شاهی‌های پاک شده و بهشون میگم که من سرهنگ فلانی هستم. ارتشی دوره‌ی شاه.
شاهی‌ها هم یکصدا جواب میدن جاوید شاه. جاوید شاه. یه بند میگن جاوید شاه. 
چه شوری آشپزخونه رو فرا گرفته. فکر میکنم دارم مبارزه میکنم. من با همین یک کیلو شاهی میتونم همه جا رو فتح کنم. اما ...
من تاریخ مصرفم گذشته مرتضی. همه افتادن دنبال ریحون‌ها. اونوقت من رفتم یک کیلو شاهی گرفتم و دارم واسشون چرت و پرت میگم.

خلاصه که مرتضی هرجا که هستی خوب و خوش باشی. اینجا هم خبری نیست. به جز صادق که هرروز میاد سراغت که ببرتت برای اجرای حکمت. کلی هم تدارک دیده واسه برگشتنت. سی ساله که یه پارچه زدن به سر خیابون که : پیشاپیش بازگشت شکوهمندانه و دلاورانه‌ی چریک محله‌مان، مرتضی فلانی را گرامی میداریم.
برنگرد مرتضی. اوضاع قمر در عقربه. قدیما ، هرچهار سال یه بار اقلا واسه یه ماه ، اینجا جای بهتری میشد واسه زندگی کردن. اما حالا چی؟

امروز رفتم وزارت کشور. با لباس نظامی و درجه‌ها و مدالهام. گفتم روز بخیر آقایان. 
گفتند آمده‌اید ثبت نام ریاست جمهوری؟ گفتم خیر. من آمده‌ام کودتا کنم. 
یه فرم دادند بهم پر کردم. بعد یه مهر زدند پای برگه و آدرس یه جای دیگه رو بهم دادند و گفتند فردا صبح اول وقت اینجا باش.
حالا فردا برم ببینم چی میشه. میخوام بنیان قدرت را دگرگون کنم مرتضی. این تنها راهی‌ست که میشه راحت و بدون دغدغه‌، مقدمات بازگشت تو رو فراهم کرد رفیق. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

مرا اعدام کن صادق

هرکی رسید به ما گفت چرا چاق شدی؟ چرا خپل شدی؟ بعضی ها هم لپم رو کشیدن و گفتن ای تپل جان. ای جان جان.
بهم گفت اسمت چیه؟ گفتم بهنام. گفت نه تو دیگه بهنام نیستی. چاق شدی. گفتم آره. چاق شدم. هویدا شدم.
میخوام اسمم رو عوض کنم. بذارم امیرعباس. امیرعباس هویدا. من نخست‌وزیر سابق ایران نیستم. من فقط هویدام. امیرعباس. امیرعباس هویدا. میخوام یه پیکان بخرم. با یه پیپ. بندازم توی خط امام و یادگار امام . برم سر خط وایسم داد بزنم آزادی آزادی ... دو نفر. یه نفر. هیشکی. خودم تنها میرم. میخوام خودم رو آزاد کنم. میخوام به آزادی برسم. میخوام از لاک خودم در بیام. از دفاع من تو منِ فشرده. یه روز یکی یه لاک اورد گفت بیا این خوبه. گرفتم پوشیدم. گیر کردم در لاکِ دفاعی.اسیر تیکی تاکا.
میخوام یه کامیون بخرم. پشتش بدم بنویسن :‌اسیرِ تیکی تاکای چشمات.

تو با دلتنگی های من ... تو با این جاده همدستی.
میخوام جاده بشم و با تو همدست بشم. احتمالا من اولین امیرعباس هویدای جهان هستم که با دلتنگی‌های خودم همدست میشم. قبل از اینکه اعدامم کنن. من متهم ردیف یک تمام جرمهای جهان هستم. من گرسنه‌ی ردیف یک تمام رستورانهای دنیا هستم.

من هویدا نبودم. غم تو هویدایم کرد. عشق تو هویدایم کرد. من امیرعباس نبودم. من یک بهنامِ ساده و معمولی بودم که هرروز صبح با سرخوشی و شادی از خواب بیدار میشد و زندگی میکرد. بهنامی که دیده نمیشد. من از روزی که تو را دیدم ، دیده شدم و هویدا گشتم.

میخواهم از همه‌ی اینها گذر کنم. از تخت طاووس و تخت جمشید رد شوم و بیام به خیابون نادری. برم کافه نادری . بشینم روی صندلی و تا بهار دلنشین باشم . من نوارم. نواری که هم پا داشته باشد و هم دست. اما دل و دینش رفته باشد. به سوی تو . به طرف کوی تو. میخواهم تو مرا بگیری و پخش کنی.

میخواهم مرغ طوفان را بپزم و یک زرشک‌پلوی دبش بخورم. خسته‌ام و گرسنه. آدم گشنه را چه به مرغ طوفان. برگرد. میخواهم برایت سفره‌ای پهن کنم از این سر خونه تا اون سر خونه. فقط برای تو. میخواهم برایت نفت سوخاری درست کنم با اشکنه و مرغ طوفانِ یخ زده. وارداتی از چین. بخور عزیز جان. بخور. خوشمزه است.

میخواهم راه را باز کنم. از اینجا به هرکجا که تو بودی. راه قدس از کربلا میگذرد.
میخواهم به قدس بروم و با همه بجنگم و تو را آزاد کنم. تو را از تمامی اراضی اشغالی آزاد کنم و دستانت را بگیرم و به خانه‌ی پدری در میدون ۴۶ نارمک بازگردم.

من هویدایم. امیرعباس. امیرعباس هویدا. که میخواهد جام زهر را بنوشد. بلکه جنگ با تو تمام شود و مرزهای تنمان را به روی هم بگشاییم و همدیگر را بسازیم. آنقدر بسازیم همدیگر را که از حال برویم و فردا صبح از خواب بیدار شویم و گفتمان نوینی را شروع کنیم و تا آخر شب بدان مشغول باشیم.

من هویدایم. امیرعباس. امیرعباس هویدا (‌بهنامِ ناهویدای سابق) که میخواهد با تو ائتلاف کند.
احساس تکلیف کن و به صحنه وارد شو ای یار ، ای یگانه ترین یار. وارد شو و از صندوق بیرون بیا ، بیرون بیا ،‌فصل بهاره. زنده باد بهاره.
میخواهم رئیس کابینه‌ی تو باشم. همه چیز و همه کس تو باشم. من امیرعباسم. بیا و قبل از اینکه صادق بفهمد و مرا اعدام انقلابی کند ، وارد صحنه شو و بر من مصونیت سیاسی ببخش.
من هویدایم. امیرعباس. امیرعباس هویدا. تنها امیرعباس هویدایی که ادعای نخست‌وزیری نداشته و ندارد و نخواهد داشت. مرا اعدام کن صادق. رها کن از این غمِ بی او بودن.

میخواهم بر سنگ قبرم بنویسید :‌نامبرده در تمامی ابعاد زندگی ، هویدا بود. به جز بر قلب تو.

آدم‌های یخ‌زده ، یخ‌زدگی‌های آدم

یه روز به صورت کاملا اتفاقی توی خیابون دیدمش. نگاهش کردم ، نگاهم کرد. روش رو برگردون و با رفقاش به مسیرش ادامه دادند. من همونجا متوقف شدم. سر همون پیچ که نگاهمون به هم تلاقی پیدا کرده بود. اونقدر اونجا موندم که تبدیل شدم به تابلوی راهنمایی رانندگی. خیلی جای بدی بود. هرروز صبح، یه نیسان وانت آبی رنگ که بارهای میوه و سبزی صفدرخان میوه‌فروش رو میاورد ، میزد خودش رو به من و فحش میداد به من و شهرداری و راهنمایی رانندگی و حکومت که چرا من اونجا سبز شدم. هر روز بچه مدرسه‌ای ها میومدن یه لگد بهم میزدن و میرفتن. من تنها تابلوی راهنمایی رانندگی شهر بودم که دردش میگرفت. شاید هم تنها نبودم و خیلی ها هم همینجوری بودن. اما خب من فقط خودم رو میشناختم.
شده بودم پاتوق عیاش‌های ولگردِ محله. آخر سر شهرداری اومد جمعم کرد و منو برد پرت کرد نمیدونم کجا.
زنگ زدن خونه‌مون گفتن پسر شما اینجاست. آقام اومد پی‌ام. خیلی عصبانی بود. تا منو دید یکی زد توی گوشم. از شدت درد ، از تابلویی درومدم. شدم دوباره خودم. آقام دستمو گرفت و برد خونه. انداختنم توی زیرزمین. گفتن انقده اینجا بمون تا بپوسی. گفتم آقاجون من که خودم داشتم میپوسیدم چه کاری بود اومدی دنبالم؟ گفت حرف مفت نزن برو پی کارت.
رفتم پی کارم. رفتم توی زیرزمین. یک روز ، دو روز‌ ، سه روز ...
شده بودم رفیق جک و جونورای توی زیرزمین. روز چهارم آقاجون که از خونه رفت بیرون ، خانجون اومد کلید انداخت ارواح خاکِ نداشته‌ی مرتضی قسمم داد که ننه برو و دیگه پشت سرت هم نگاه نکن. اینجا بمونی میپوسی.
رفتم و دیگه پشت سرم رو هم نیگا نکردم. دیگه نفهمیدم که خانجون چه بلایی سرش اومد وقتی آقاجون فهمید که من فرار کردم.
یه روز نامه دادم که من میخوام برگردم. در جواب بهم نوشتن که این خانه به فروش رفته است. لطفا دیگر برنگردید. و من الله توفیق.
بلیت گرفتم که برگردم. مگه میشد برنگردم؟ آقای متصدی بهم گفت آقا شما اضافه بار داری. گفتم من اصلا باری ندارم. گفتن خودت اضافه‌باری. وزنت زیاده. 
با احترام زیاد و همراه با یک برنامه‌ی ورزش روزانه از فرودگاه پرتم کردن بیرون. گفتم با هواپیما نشد به جهنم. با اتوبوس میرم. رفتم ترمینال . آخرین اتوبوس ده روز پیش از این خراب شده رفته بود شهرمون. این آخرین اتوبوس تاریخ بود که یه سری آدم نفرین شده رو از این خراب شده به اون خراب شده جابجا میکرد.
گفتم به درک. با قطار میرم. رفتم ایستگاه قطار. بلیت‌فروش قطار مرده بود. هیشکی نبود اونجا. نظافت‌چی ایستگاه میگفت در حیطه‌ی اختیارات من نیست که به شما بلیت بفروشم. به انتظامات گفتم اونم همین جواب رو داد. صدای سوت قطار رو میشنیدم که به ایستگاه نزدیک میشد. قطار به ایستگاه رسید. مسافرین پیاده شدند. هیچکس سوار نشد. هیچکس فقط من بودم. فقط نگاه میکردم که قطار چگونه به مسیرش ادامه میدهد. سوت کشید و رفت. من همانجا مانده‌بودم. دیگر هیچ راهی برای بازگشت نبود. 
من همان روزی که رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم تمام بلیتهای بازگشت را پاره کردم. من محکومم به بازنگشتن. 
رفتم به همان خراب‌شده‌ی خودم. سرم را روی زمین گذاشتم. چشمانم را بستم. خواب آقاجون رو دیدم. خواب خانجون رو دیدم. که اومدن پیشم. بوی قرمه‌سبزی پیچیده بود توی خونه. اینجا دیگه خراب شده نبود. خونه بود. خونه‌ی من بود. که آقاجون و خانجون توش قدم گذاشته بودن. آقاجون اومد کنارم نشست. پیچ رادیوش رو باز کرد. تا بهار دلنشین آمده سوی چمن رو پخش میکرد. 
خواب دیدم تمام این گلدون‌های شکسته سالم شده بودند. پر از شمعدونی و حسن‌یوسف و اطلسی.بوی گلها پیچیده بود توی خوابم. 
خانجون گفت پاشو بیا ناهار یخ کرد. 
پاشدم. نه خانجون بود و نه آقاجون و نه گلدونهای گل.
من یخ کردم به جای ناهارِ نداشته.
یخ زدم و همونجا موندم. زمستون شد برف نشست روم. بهار اومد ، تابستون شد ، من یخم باز نشد. دیگه گرم نشدم. دیگه با هیشکی گرم نگرفتم. 
من تنها آدم یخیِ دنیا بودم که دلش واسه آقاجون و خانجونش تنگ شده بود. دلش واسه یارش تنگ شده بود. اما هیچ راه فراری از اون جهنمی که توش گیر افتاده بود نداشت.
من تنها کسی بودم که توی جهنم ،‌به جای اینکه هلاک بشه از گرما ، یخ زده بود.
بلیتهای برگشتتون رو پاره نکنید. که زندگی پاره‌تان میکند.