از خانه بیرون میایم. به سمت محل کار. به نزدیک ستاد میرحسین که میرسم بغض میکنم. کار همیشگی من در این چهار سال. ستاد نفرین شده. این خونهی قدیمی خوشگل که چهارسال پیش واسه خودش بروبیایی داشت. حالا مدتهاست یک قفل بهش زده شده. شیشههاش شکسته. صاحبش هم معلوم نیست اصلا کجا هست. انگار ول کرده رفته. چند وقت دیگه لابد میکوبن و میسازنش. ستادی که واقعا سبز بود. پر از گل و گیاه و دار و درخت.
"آمدهام تا کرامت انسانی را پاس بدارم ..."
ای آقا ، چه کاری بود حالا. بیخیال میشدید قربان. زندگیتان را میکردید. مثل باقی عالیجنابان.
به فیلمی که در یوتیوب دیدم فکر میکنم. یه شور و شوق نصفه و نیمه از آمدن هاشمی. با چاشنی سلام بر خاتمی و درود بر هاشمی و این حرفها. یک یاحسین میرحسینی هم گفته میشود. راستی چند وقت هست که اسم میرحسین را برزبان نیاوردهایم؟
خیابان شلوغ است. راهم را کج میکنم به کوچهای خلوت. میانبر میزنم از کوچهی محبوبم گذر میکنم. نمیدونم چرا انقدر این کوچه رو دوست دارم. خلوت است. با خانههایی قدیمی. پر از دار و درخت. سبز است و معلوم نیست تا کی سبز خواهد ماند. اینجا هم خراب خواهد شد. درختانش را میبرند. جایش آپارتمان و برج میسازند. هیچ سبزی پایدار نیست. مگر ما خودمان همیشه سبز ماندیم؟ مگر ما خودمان بر سر عهد خودمان ماندیم؟
"پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد. همه باید با هم کامیاب شویم، اگرچه برخی مژده این کامیابی را دیرتر درک کنند"
راستش این کوچه را برای این خاطر دوست دارم که روی یکی از دیوارهایش نوشته : وعدهی ما ۱۳ آبان
با وجودی که رویش را رنگ پاشیدند اما خب هنوز مشخص است. هنوز امید میدهد به من. شاید دلیل زنده ماندنم بعد از این چهارسال همین دیوار نوشته باشد :
به همین ترتیب اگر گفته میشود راه سبز را باید زندگی کرد سخنی پیچیده و تازهای و دعوت به امری ناشناخته نیست. بلکه توجه دادن به همان چیزی است که دارید تجربه میکنید.
اسم این کوچه را گذاشتم راه سبز امید.
به چهارراهی میرسم که از یک زمانی برای من شد یادآور بدترین خاطرهی زندگیم. روزهای سخت رفتنِ سحابیها. هنوز فضای گودر آن روز را خاطرم هست و نوشتهی پرشر آن روز را :
هاله با عزت رفت. هاله با عزت رفت.
صدایی در مغزم فریاد میزند و از یک جایی به بعد گریه میکند. با گریه در سرم فریاد میزند :ایران بی عزت شد. ایران بی عزت شد . ای داد ... ای داد ... ای داد ...
به چراغ قرمز نگاه میکنم. سی ثانیه مانده که برای آنها قرمز شود و برای من سبز شود. چراغ من قرمز است. چراغ ما قرمز است. سالهاست که قرمز است. سبز هم نمیشود.
پیرزنی در بالکن ایستاده و دارد رخت پهن میکند. توجهم را جلب میکند. رختهایش را که پهن کرد یه سطل آب هم از آن بالا خالی کرد به روی پیاده رو و رفت داخل و در را هم بست.
هرهفته کارش همین است. نمیدانم جریان آن سطل آب خالی کردنش چیست دیگر. یکبار تمام آب سطل ریخت روی سر یک بنده خدایی که از آنجا رد میشد. مرد به نانهایی که در دستش بود نگاه کرد و بعد شروع کرد به پیرزن بد و بیراه گفتن. پیرزن هم یک سطل آب دیگر روی سرش ریخت و شروع کرد به فحش دادن به رفسنجانی و بعد هم رفت داخل و در را هم محکم بست. اصلا هم واسش مهم نبود داد و فریادهای مرد نان به دست.
"راه سبز را زندگی کردن یعنی هر روز و همزمان که در خانههایمان و سر کارمان و در کوچه و خیابان و بر سر معیشتهای روزمره خود هستیم، این پیام با غیرقابل انکارترین ندا تکرار میشود."
پوزخندی میزنم و به راهم ادامه میدهم.وسطهای کوچه یک بقالی هست. پیرمردی به اسم اکبرآقا صاحب آن بقالیست. که پسرش یوسف سالهاست رفته و برنگشته. نه خودش برگشته و نه جسدش. بیچاره اکبرآقا ... هنوز امیدواره که پسرش یکروز برگرده. از همون راهی که رفته. اما نمیدونه که تمام راهها به اینجا مسدوده. هرکسی که میره دیگه نمیتونه برگرده .
" ... امید به صرف گفتن و شنیدن شکل نمیگیرد و تنها زمانی در ما تحکیم میشود که دستانمان در جهت آرزوهایی که داشتیم در کار باشد."
کنار مغازهاش وایمیسم. باهاش خوش و بش میکنم و ازش یه بسته رنگارنگ مینو میخرم. در خانهی بغلی باز میشود. یک مرد با یه عرقگیر و یه پیژامه راه راه با یه دمپایی آبی رنگ بیرون میاد و میاد توی مغازه. میگه یه بسته بهمن بده اکبرآقا.
اسمش عباسه. اهل محل صداش میکنن عباس بهمنی. سه سال پیش زنش سرطان میگیره و میمیره. از اون روز کار عباس آقا اینه که بشینه توی خونه و سیگار بهمن بکشه.
اکبرآقا پاکت سیگار رو میده بهش و میگه آخر خودتو به گا میدی با این سیگار. پوووووف. عباس بسه دیگه. بسه.
عباس آقا یه پوزخندی میزنه و میره دوباره توی خونهاش. توی غار تنهاییش. سه ساله که تنها همدمش شده بهمن قرمز.
.... میرم تا به محل کار میرسم. پشت میزم مینشیم و از پنجره به ماشینهای توی خیابون نگاه میکنم. زیرلب این آهنگ نامجو رو زمزمه میکنم : دور ایرانو خط بکش ... خط بکش ... بابا خط بکش ... تف و لعنت به این سرنوشت ... سرنوشت ... سرنوشت ...
وبلاگها رو میخونم. پر شده از مطالب در مورد علل مختلف برای رای دادن.
اینجا خبری از تحریم نیست.
اینجا خبری از هیچی نیست.
تف و لعنت به این سرنوشت.
"آمدهام تا کرامت انسانی را پاس بدارم ..."
ای آقا ، چه کاری بود حالا. بیخیال میشدید قربان. زندگیتان را میکردید. مثل باقی عالیجنابان.
به فیلمی که در یوتیوب دیدم فکر میکنم. یه شور و شوق نصفه و نیمه از آمدن هاشمی. با چاشنی سلام بر خاتمی و درود بر هاشمی و این حرفها. یک یاحسین میرحسینی هم گفته میشود. راستی چند وقت هست که اسم میرحسین را برزبان نیاوردهایم؟
خیابان شلوغ است. راهم را کج میکنم به کوچهای خلوت. میانبر میزنم از کوچهی محبوبم گذر میکنم. نمیدونم چرا انقدر این کوچه رو دوست دارم. خلوت است. با خانههایی قدیمی. پر از دار و درخت. سبز است و معلوم نیست تا کی سبز خواهد ماند. اینجا هم خراب خواهد شد. درختانش را میبرند. جایش آپارتمان و برج میسازند. هیچ سبزی پایدار نیست. مگر ما خودمان همیشه سبز ماندیم؟ مگر ما خودمان بر سر عهد خودمان ماندیم؟
"پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد. همه باید با هم کامیاب شویم، اگرچه برخی مژده این کامیابی را دیرتر درک کنند"
راستش این کوچه را برای این خاطر دوست دارم که روی یکی از دیوارهایش نوشته : وعدهی ما ۱۳ آبان
با وجودی که رویش را رنگ پاشیدند اما خب هنوز مشخص است. هنوز امید میدهد به من. شاید دلیل زنده ماندنم بعد از این چهارسال همین دیوار نوشته باشد :
به همین ترتیب اگر گفته میشود راه سبز را باید زندگی کرد سخنی پیچیده و تازهای و دعوت به امری ناشناخته نیست. بلکه توجه دادن به همان چیزی است که دارید تجربه میکنید.
اسم این کوچه را گذاشتم راه سبز امید.
به چهارراهی میرسم که از یک زمانی برای من شد یادآور بدترین خاطرهی زندگیم. روزهای سخت رفتنِ سحابیها. هنوز فضای گودر آن روز را خاطرم هست و نوشتهی پرشر آن روز را :
هاله با عزت رفت. هاله با عزت رفت.
صدایی در مغزم فریاد میزند و از یک جایی به بعد گریه میکند. با گریه در سرم فریاد میزند :ایران بی عزت شد. ایران بی عزت شد . ای داد ... ای داد ... ای داد ...
به چراغ قرمز نگاه میکنم. سی ثانیه مانده که برای آنها قرمز شود و برای من سبز شود. چراغ من قرمز است. چراغ ما قرمز است. سالهاست که قرمز است. سبز هم نمیشود.
پیرزنی در بالکن ایستاده و دارد رخت پهن میکند. توجهم را جلب میکند. رختهایش را که پهن کرد یه سطل آب هم از آن بالا خالی کرد به روی پیاده رو و رفت داخل و در را هم بست.
هرهفته کارش همین است. نمیدانم جریان آن سطل آب خالی کردنش چیست دیگر. یکبار تمام آب سطل ریخت روی سر یک بنده خدایی که از آنجا رد میشد. مرد به نانهایی که در دستش بود نگاه کرد و بعد شروع کرد به پیرزن بد و بیراه گفتن. پیرزن هم یک سطل آب دیگر روی سرش ریخت و شروع کرد به فحش دادن به رفسنجانی و بعد هم رفت داخل و در را هم محکم بست. اصلا هم واسش مهم نبود داد و فریادهای مرد نان به دست.
"راه سبز را زندگی کردن یعنی هر روز و همزمان که در خانههایمان و سر کارمان و در کوچه و خیابان و بر سر معیشتهای روزمره خود هستیم، این پیام با غیرقابل انکارترین ندا تکرار میشود."
پوزخندی میزنم و به راهم ادامه میدهم.وسطهای کوچه یک بقالی هست. پیرمردی به اسم اکبرآقا صاحب آن بقالیست. که پسرش یوسف سالهاست رفته و برنگشته. نه خودش برگشته و نه جسدش. بیچاره اکبرآقا ... هنوز امیدواره که پسرش یکروز برگرده. از همون راهی که رفته. اما نمیدونه که تمام راهها به اینجا مسدوده. هرکسی که میره دیگه نمیتونه برگرده .
" ... امید به صرف گفتن و شنیدن شکل نمیگیرد و تنها زمانی در ما تحکیم میشود که دستانمان در جهت آرزوهایی که داشتیم در کار باشد."
کنار مغازهاش وایمیسم. باهاش خوش و بش میکنم و ازش یه بسته رنگارنگ مینو میخرم. در خانهی بغلی باز میشود. یک مرد با یه عرقگیر و یه پیژامه راه راه با یه دمپایی آبی رنگ بیرون میاد و میاد توی مغازه. میگه یه بسته بهمن بده اکبرآقا.
اسمش عباسه. اهل محل صداش میکنن عباس بهمنی. سه سال پیش زنش سرطان میگیره و میمیره. از اون روز کار عباس آقا اینه که بشینه توی خونه و سیگار بهمن بکشه.
اکبرآقا پاکت سیگار رو میده بهش و میگه آخر خودتو به گا میدی با این سیگار. پوووووف. عباس بسه دیگه. بسه.
عباس آقا یه پوزخندی میزنه و میره دوباره توی خونهاش. توی غار تنهاییش. سه ساله که تنها همدمش شده بهمن قرمز.
.... میرم تا به محل کار میرسم. پشت میزم مینشیم و از پنجره به ماشینهای توی خیابون نگاه میکنم. زیرلب این آهنگ نامجو رو زمزمه میکنم : دور ایرانو خط بکش ... خط بکش ... بابا خط بکش ... تف و لعنت به این سرنوشت ... سرنوشت ... سرنوشت ...
وبلاگها رو میخونم. پر شده از مطالب در مورد علل مختلف برای رای دادن.
اینجا خبری از تحریم نیست.
اینجا خبری از هیچی نیست.
تف و لعنت به این سرنوشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر