نمیدانم اینجا کجاست و من کیستم. کسی هم از من نپرسید که تو چجوری به اینجا
رسیدی. کسی مرا ندید. چشمانم را باز کردم. وسط یک چهارراه شلوغ بودم و
ماشینها و آدمهایی که بی توجه به محیط اطرافشان راه عبور خود را باز
میکردند و میگذشتند.
کسی مرا ندید.
نه اون عابر پیادهای که لابد دیرش شده بود و تنهی جانانهای به من زد و حتی برنگشت معذرتخواهی بکند و نه اون ماشینی که با سرعت چراغ قرمز رو رد کرد و به من برخورد کرد و مرا پرت کرد ۱۰ متر آنطرفتر.
گوشهی اتاقی ایستاده بودم و داشتم برای خودم خوشی میکردم و بشکن میزدم و میرقصیدم. از این سوی اتاق به آن سو جست و خیز میکردم . چرا انقدر خوشحال بودم؟ آخرین باری که انقدر خوشحال بودم کی بود؟
ملحفهای سفید و صدای بوق ممتد و یک اعلام ساعت. آنجا چه خبر بود؟ در اتاق باز شد. همه به بیرون رفتند.در بسته شد. از اتاق خارج شدم. یک راهروی طویل و خلوت آنجا بود که از دیوارهایش صدای گریه به گوش میرسید. آنجا چه خبر بود؟ من کجا بودم؟
به انتهای راهرو رسیدم. صادق را دیدم. با لباسی خونآلود کنار در ایستادهبود و با چشمانی اشکبار به من نگاه میکرد. گفتم صادق اینجا کجاست؟
صادق فقط نگاه میکرد. من هم فقط به صادق نگاه میکردم.
یک عمر از دست صادق فرار کرده بودم و حالا رو به رویش ایستاده بودم . بی حرکت و تلاش داشتم قانعش کنم که به سوالاتم جواب دهد.
چشمانم را بستم. صداها کمتر و کمتر شد. صدای گریهی صادق دیگر به گوش نمیرسید. دیوارها هم سر و صدایشان کمتر شد و بعد هم که قطع شد.
چشمانم را باز کردم. در کلبهی محقری بودم. بیرون کلبه ، باران تندی میبارید. در باز شد. من و تو وارد شدیم. خودم را نگاه کردم که چگونه تو را غرق بوسه میکنم. به خودم امیدوار شدم. زیرلب گفتم عینهو توی فیلمها. اما اگر اویی که میبوسد منم ، پس منی که او را میبینم کیام؟
صدا کردم بهنام؟ آی بهنام؟
جوابی نداد. نشستم روی کاناپه. بعد از چند دقیقه من و تو هم آمدید روی کاناپه نشستید. همانجایی که من نشسته بودم. بلند شدم. رفتم به کنار دیوار تکیه دادم و پرت شدم از کلبه بیرون.
باران میبارید و من قدم میزدم زیر باران. بدون اینکه خیس شوم. بدون اینکه سردم شود. ساعتها قدم زدم و راه رفتم.
پر از سوال بودم و پر از ترس. آنجا کجا بود؟ من آنجا چه میکردم؟ آن که من بود و داخل کلبه بود که بود؟
چشمانم را بستم و منتظر شدم تا باران تمام شود. ساعتها زیر باران با چشمان بسته ایستادم تا آخر باران تمام شد و ابرها رفتند و ماه و ستارهها هویدا شدند.
به آسمان نگاه کردم. به ماه که اکنون قرص کاملی شده بود و به ستارهها. دستم را دراز کردم که بچینمشان. به سوی ماه قدم برداشتم.رفتم و رفتم. به ماه نزدیک و نزدیکتر شدم. دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم. سبک شده بودم. رفتم تا به ماه رسیدم.
ستارهای کنارم بود و به من چشمک میزد. همان ستارهای که چند ماه قبل وقتی وسط کویر بودم در سکوت کویر پیدایش کرده بودم و به تو نشانش داده بودم و گفته بودم اون ستاره رو میبینی؟ اون ستارهی زندگی منه.
به زمین بازنگشتم و همانجا در میان ابرها ، در کنار ماه و با ستارهی زندگیام ماندم. ماندم تا زندگی را تجربه کنم . بی آنکه به هیاهوی زمین فکر کنم. بی آنکه به صدای گریههایی که در گوشم میپیچد فکر کنم.حالا که همهچیز تمام شده و من اینجا هستم ، انگار واقعا قرار است زندگی کنم. بر فراز آسمانها و جایی میان ماه و ستارهی زندگیم. در میان ابرها ... با یاد تو ...
کسی مرا ندید.
نه اون عابر پیادهای که لابد دیرش شده بود و تنهی جانانهای به من زد و حتی برنگشت معذرتخواهی بکند و نه اون ماشینی که با سرعت چراغ قرمز رو رد کرد و به من برخورد کرد و مرا پرت کرد ۱۰ متر آنطرفتر.
گوشهی اتاقی ایستاده بودم و داشتم برای خودم خوشی میکردم و بشکن میزدم و میرقصیدم. از این سوی اتاق به آن سو جست و خیز میکردم . چرا انقدر خوشحال بودم؟ آخرین باری که انقدر خوشحال بودم کی بود؟
ملحفهای سفید و صدای بوق ممتد و یک اعلام ساعت. آنجا چه خبر بود؟ در اتاق باز شد. همه به بیرون رفتند.در بسته شد. از اتاق خارج شدم. یک راهروی طویل و خلوت آنجا بود که از دیوارهایش صدای گریه به گوش میرسید. آنجا چه خبر بود؟ من کجا بودم؟
به انتهای راهرو رسیدم. صادق را دیدم. با لباسی خونآلود کنار در ایستادهبود و با چشمانی اشکبار به من نگاه میکرد. گفتم صادق اینجا کجاست؟
صادق فقط نگاه میکرد. من هم فقط به صادق نگاه میکردم.
یک عمر از دست صادق فرار کرده بودم و حالا رو به رویش ایستاده بودم . بی حرکت و تلاش داشتم قانعش کنم که به سوالاتم جواب دهد.
چشمانم را بستم. صداها کمتر و کمتر شد. صدای گریهی صادق دیگر به گوش نمیرسید. دیوارها هم سر و صدایشان کمتر شد و بعد هم که قطع شد.
چشمانم را باز کردم. در کلبهی محقری بودم. بیرون کلبه ، باران تندی میبارید. در باز شد. من و تو وارد شدیم. خودم را نگاه کردم که چگونه تو را غرق بوسه میکنم. به خودم امیدوار شدم. زیرلب گفتم عینهو توی فیلمها. اما اگر اویی که میبوسد منم ، پس منی که او را میبینم کیام؟
صدا کردم بهنام؟ آی بهنام؟
جوابی نداد. نشستم روی کاناپه. بعد از چند دقیقه من و تو هم آمدید روی کاناپه نشستید. همانجایی که من نشسته بودم. بلند شدم. رفتم به کنار دیوار تکیه دادم و پرت شدم از کلبه بیرون.
باران میبارید و من قدم میزدم زیر باران. بدون اینکه خیس شوم. بدون اینکه سردم شود. ساعتها قدم زدم و راه رفتم.
پر از سوال بودم و پر از ترس. آنجا کجا بود؟ من آنجا چه میکردم؟ آن که من بود و داخل کلبه بود که بود؟
چشمانم را بستم و منتظر شدم تا باران تمام شود. ساعتها زیر باران با چشمان بسته ایستادم تا آخر باران تمام شد و ابرها رفتند و ماه و ستارهها هویدا شدند.
به آسمان نگاه کردم. به ماه که اکنون قرص کاملی شده بود و به ستارهها. دستم را دراز کردم که بچینمشان. به سوی ماه قدم برداشتم.رفتم و رفتم. به ماه نزدیک و نزدیکتر شدم. دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم. سبک شده بودم. رفتم تا به ماه رسیدم.
ستارهای کنارم بود و به من چشمک میزد. همان ستارهای که چند ماه قبل وقتی وسط کویر بودم در سکوت کویر پیدایش کرده بودم و به تو نشانش داده بودم و گفته بودم اون ستاره رو میبینی؟ اون ستارهی زندگی منه.
به زمین بازنگشتم و همانجا در میان ابرها ، در کنار ماه و با ستارهی زندگیام ماندم. ماندم تا زندگی را تجربه کنم . بی آنکه به هیاهوی زمین فکر کنم. بی آنکه به صدای گریههایی که در گوشم میپیچد فکر کنم.حالا که همهچیز تمام شده و من اینجا هستم ، انگار واقعا قرار است زندگی کنم. بر فراز آسمانها و جایی میان ماه و ستارهی زندگیم. در میان ابرها ... با یاد تو ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر