۱۳۹۴ بهمن ۲, جمعه

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها

 صفر.
 یک ساعت تمومه که اینجا هی مینویسم. هی پاک میکنم. هی مینویسم. هی پاک میکنم. 
کلافه میشم. عصبی میشم. میخوام بنویسم. فقط بنویسم. از تو بنویسم. از قصه‌های خوب و قشنگ. از بی رحمی روزگار. از غم و دلتنگی. از همه چی.
اما نمیتونم. انگار دیگه نوشتن رو بلد نیستم. یا قلمم رو از من دزدیده باشند. تمام ذهن من تو هستی. نه هیچ کلمه‌ی دیگری. کلمات دیگری ندارم که تو را با آن وصف کنم. 
پناه میبرم به هرچیز مشترکی که داریم. خیابانی که اولین بار تو را آنجا دیدم. آهنگی که اولین بار تو رو آنجا دیدم.

یک.
اولین باری بود که میدیدمش. پاییز بود. دست و دلم میلرزید. استرس زیادی داشتم. دو سه بار گفتم خب تا نیومده یه چیزی سرهم کن بپیچون برو خونه . بگیر بخواب و گوشیتو هم تا سه روز خاموش کن و جواب هیچکس رو نده. به این حجم بلاهت و حماقت خودم خندیدم. اونقدر که یک پیرمردی که از بغلم رد میشد و با تعجب نگاهم میکرد سرشو تکون داد و گفت خدا شفا بده.
دیدمت. آهسته پرسیدمت راحت رسیدی؟ تازه فهمیدم نه تنها دست و دلم بلکه صدام هم میلرزیده. ولی انگار که یک غریب آشنا بودی برایم. چند دقیقه بعد به عجیب‌ترین وجه ممکن آرام بودم و متعجب از اینکه چه گذشت بر من و چرا الان استرس ندارم. هی به ساعت لعنتی نگاه میکردم که آهسته نمیگذشت. معمولی نمیگذشت. دقایق از پی هم جست میزدند. انگار مسابقه‌ی اسب‌سواری بوده باشد در گنبد کاووس. 

دو. 
از آن روزها مدتها میگذرد. پاییز که طوفان رنگ بر پا میکند و دل ما رو یهو خالی میکنه، رفته و جاشو به زمستونی داده که معلوم نیست به کوری چشم کی، هیچی نیست. نه بهار و نه پاییز. نه تابستون و نه زمستون. هیچی نیست. سال اینجوری شده بهار تابستون پاییز و یک چیز هجو بی محتوایی که به دلیل رعایت پیشکسوتی باید باشد. ولو بخارش گذشته باشد. 
من زمستانم. هفتاد سال هم که بگذرد به سر نمی‌آورم دفتر زندگی‌ام را. ورق نمیزنم این صفحه‌ی نانوشته‌ی عجیب را. که انگار منتظر بیایند و دیکته‌‌های نانوشته‌ام را بنویسند. و احتمالا من راضی‌ترین دیکته نویس دنیا هستم که هیچوقت غلط ندارد دیکته‌هایم. 

سه. 
به پشت پنجره میروم. هوا کثیف است. پنداری جنگ باشد و دود غلیظ ناشی از انفجار در فضا. پنداری با تانک بخواهند مرا هدف بگیرند. پنداری قشون انگلیس آمده باشند آقا را با خودشان ببرند. یک چنین حالی دارم. حالا هرچقدر هم بگویم فسلخ. به گوش کسی نمیرود. دردی ست که غیر از مردن آن را دوا نباشد. حتی با سانفرانسیسکو رفتن هم درمان نمیشوم که اصلا دردم این چیزها نیست. درد من شکستن طلسم تنهایی ست. عاشقونه هم نیست. یک درد درونی که یک روزی هم حل میشه. یا بیشتر آنکه از بارش زانوی من خم میشه ...

چهار.
زنهار. جلوی پنجره ۱۰ تا درخت بی برگ با نظم و ترتیب ایستاده‌اند. شال و کلاه میکنم. به حیاط میروم. به سومین درخت از سمت راست، آنکه از همه بیشتر امید دارم قد بکشد و برود بالا به بیکران به آسمان به جاودان، تا از فراز ابرها تو را ببینم که پشت پنجره‌ی اتاقت ایستاده‌ای و داری به آسمان نگاه میکنی و به ستاره‌های بی انتهای شب. بروم آن بالا تا به تو برسم. 
سومین درخت را انتخاب میکنم و به جایش می‌ایستم. سالها و سالها از پی هم میگذرند و من بلندتر و بلندتر میشوم. دل‌آشوب‌م. دارم به ابرها میرسم. 
بر اساس یک داستان قدیمی که خانجون برای مرتضی تعریف میکرد، و هیچوقت برای من نگفتش، هرکس آنقدر قوی و بلند بشود که بتواند برسد به ابرها میتواند ارباب ابرها و ستاره‌ها بشود و بر فراز آنها راه برود. روی آنها خانه بسازند و با آنها حرکت کند. میتواند ستاره‌ها را هرکجای آسمان که میخواهد بگذارد. 

پنج. 
من ارباب ابرها هستم و تو تنها ابر دنیا هستی که من آرزویش را دارم و نمیتوانم بگیرمش. شبها دزدکی سوار بر ابرهای پنبه‌ای تپل مپل به بالاسرت میایم. نگاهت میکنم. تو مرا نمیبینی دیگر. اشک‌هایم از ابرها باران میشود و چیکه چیکه میبارد ...
از ابرها ...
چیکه ..
چیکه ..
چ...
ی...
ک...
ه...

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

و سپیده دم با دست های ات بیدار می شود ...

بیا تا برایت بنویسم. از هزاران قناری خاموش در گلویم خودکشی کردند. بیا تا برایت بگویم هرگز کسی اینگونه فجیع ... و بغضم را وسط حرفم فروخورم.
بیا تا برایم بگویی هزار کاکلی شاد در چشمانت چه شد؟ به کجا رفتند؟ 
بیا تا برایت بگویم که من کجایم. بگویم که من در دورترین جای جهان ایستادم. و به چشمانت نگاه کنم و بگویم که کنار تو. و از پاک‌ترین مقام جهان گذر کنیم.
بیا تا برایت بگویم که  مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست و من خدایی دیگرگونه آفریدم.
بیا تا برایت از رنگ آشنای چهره‌ات بگویم که پیدا نیست. بیا و برایم بگو که به راستی صلت کدام قصیده‌ای ای غزل؟ که مرا تو بی سببی نیستی.
بیا تا برایت بگویم که خوشا آن نظربازی‌ها ... 
... و نباشی که جمله‌ام را تمام کنم : ... که تو آغاز میکنی
بیا تا برایت بگویم که نامت ... ای داد از نامت که متبرک باد نام تو!
بیا و بمان که به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تا چند ...
تا چند ورق خواهد خورد؟
بیا و به من نظر انداز که چه ویران نشسته‌ام و در میان جمع چه تنها نشسته‌ام.
بیا تا برایت بگویم که مرا سر باز گفتن کدامین سخن است. از کدامین درد ...
بیا تا برایت بگویم که دنیای ما قصه نبود. پیغوم سر بسته نبود.
ای کاش عشق را زبان سخن بود. 
بیا تا برایت بگویم که هنگامی که دستانِ مهربانت را به دست میگیرم و حدیث بی‌قراری‌ام را برایت میگویم.
بیا که بپرسم از تو کیستی که من اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ میکنم؟
 

*عاشقانه برای تو  از طرف کسی که زبان رفاقت یادش رفته است و به زبان احمد شاملو برایت میگوید.

۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه

چنین خر، چرایی؟

+ از فلانی خبر داری؟
- نه والا بی‌خبرم. 
+ چرا؟
- دیگه دوست نیستیم.
+ ئه. شماها که خیلی خوب بودین با هم.
- چی بگم والا.

+ از بهمانی خبر داری؟
- اسمشو جلوی من نیار.
+ چرا؟
- آدم نیست. دختره/ پسره‌ی احمق.
+ چرا آخه؟
- هیچی. از یه جایی به بعد احساس کردم باید از زندگیم حذفش کنم.

تعداد این دیالوگ‌ها در زندگیمون چقدر زیاد شده؟ چقدر دوستی‌های بی‌ثبات رو میبینیم؟ چرا دیگه خبری از رفاقت‌های ده بیست ساله نیست؟ 
شاید یکی از مهمترین‌ دلایلش این باشه که ما الفبای روابط رو بلد نیستیم. میخوایم که دوست داشته باشیم و دوستمان داشته باشند. اما نمیدانیم این دوست داشتن لعنتی را چطور بدست بیاوریم یا اهدا کنیم. کسی نبوده که یادمان بدهد. همین آقاجانِ خدابیامرز ما با گواهی پنجم دبستان رفقایی داشت که جانشان برایش در میرفت. چند ساله؟ پنجاه ساله. شصت ساله. رفیق روزهای کودکی. رفیق گرمابه و گلستان.
چند نفر از ما رفیق بازیم؟ چند نفر از ما رفیقِ گرمابه و گلستان داریم؟ وقتی میگویم رفیق ینی از آن رفاقت‌ها که باید به اسمشان قسم خورد. نه این رفاقت‌های کشکی امروزی که با یه باد آدمهایش هزار رنگ عوض میکنند و هزار بار حرف عوض میکنند و هزارهزار بار خودشان را تبرئه میکنند و تو را مقصر همه‌ی اتفاق دنیا نشان میدهند. 
نه این رفاقت‌های گروهیِ جدید که افراد دو به دو پشت سر نفرات دیگر حرف میزنند. 
اینها رفاقت نیست. اینها مسخره بازیه. مسخره ست. مبتذل محضه. اینا واژه رفیق و رفاقت رو به گند کشیدند. خفه کردن ما رو با ادعاهایی که گوش فلک رو کر میکرد و بلافاصله همه‌چیز فراموش میشد البته.
ما باید الفبای رفاقت رو یاد بگیریم. باید یاد میگرفتیم. همون موقع که گرم درس خوندن بودیم. سرگرم حل معادلات دیفرانسیل و انتگرال و حل مسائل مغناطیس و دینامیک بودیم، باید درس رو میذاشتیم کنار. میشستیم پای حرف آقاجون مرحوممون. میپرسیدیم و جواب میخواستیم. که اینجور نشه که من و توی دکتر و مهندس از آقاجونی که سیکل هم نداشت کمتر بلد باشیم. 
این درس‌ها که خوندیم به چه دردمون خورد؟ وقتی بلد نیستیم با آدم‌هایی که دوستشون داریم کنار بیایم؟ بلد نیستیم کی باید کوتاه بیایم؟ کی بخندیم؟ کی گریه کنیم؟ وقتی هیچکدوم این مسائل رو بلد نیستیم و ادعامون گوش فلک رو کر کرده که آی مردم به گوش باشید به هوش باشید ما لیسانس داریم. ما فوق لیسانس داریم. ما دکتریم. ما هیچی نیستیم. ما انسان بودن رو بلد نیستیم هنوز. وقتی نمیتونیم چهارتا آدم با سلایق مختلف  رو همزمان کنار هم و برای خودمون نگه داریم. با یکی دوستیم. با یکی دیگه دوست میشیم. دوستی اولی یادمون میره. با دومی قهر میکنیم. یاد اولی میافتیم. اولی با سومی دوست میشه جواب سلام ما رو نمیده دیگه. سومی میاد با ما دوست میشه پشت سر اولی حرف میزنه. ما گوش میدیم. بعد چهارمی میاد زیرآب هممون رو میزنه. هرکی میره دنبال زندگی خودش. سراغ آدمهای جدید. سراغ تجربه‌های جدید. ته همشون هم همین بساطه.
ما باید یاد بگیریم کنار بیایم با هم. توی روابطمون کوتاه بیایم. حقمون رو به وقتش مطالبه کنیم. داد و ستد داشته باشیم. باید روابطمون رو بر مبنای عاشقانه‌های آقاجون و خانجون‌هامون پیاده سازی کنیم. به این فکر کنیم که تموم میشه این دوران که عزیزم، عشقم، هرچی تو بگی. تموم میشه لحظاتی که همه چی در عاشقانه‌ترین و شاعرانه‌ترین وضع ممکنه.
بالاخره تموم میشه دوران این بیت که :
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که: چنین خوب چرایی؟

زندگی اینها نیست. شاید اینها دو هفته، دو ماه، دو سال از زندگی ما رو تشکیل میده.
بعدش باید با این جواب کنار بیایم که: باید بعدش به تو گفتن که: چنین خر چرایی؟

چه جوابی داریم؟
هیچی.
راه حل؟ 
به هم زدن. جدا شدن. قهر. دعوا. جنگ. جدال. بمب. تحریم. زندانی کردن. پلمب. استیضاح. توقیف. شخم زدن. جدل. 
نتیجه؟
همین بساطی که الان داریم.



۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

قاب عکس

 به آقاجون خدابیامرز میگم کی بریم اصفهان؟ خدابیامرز از توی قاب عکس نگاهم میکنه میگه تو بگو کی بریم؟ میگم هفته دیگه. میگه نخیرم. اینی که من میگم. عید میریم. میگم آقاجون دیر نیست؟ میگه اصن نمیریم.و اخم میکنه و خیره میشه به بالا سمت راست خودش و به اون روبان سیاه قاب عکسش.
میگم باشه آقاجون. هروقت که شما بگی.
روشو برمیگردونه سمت من و میگه تو کی بزرگ شدی الاغ؟ میگم یه چند سالی میشه.
میگه آخرین بار هفده هجده سالت بود که.
میگم آقاجون از آخرین باری که منو دیدی خب ده سال گذشته. میگه چه عجیب.
میگم آقاجون سخت گذشت. خدابیامرزدت.
میگه حالا جدی جدی میخوای بری اصفهان؟
میگم بله آقاجون.
میگه طرف کی هست؟
میگم میشناسیش.
میگه کیه بچه جون؟ بیست سوالی بازی نکن با من.
میگم نوه‌ی حاج محمود.
میگه کدومشون؟
میگم کوچیکه.
میگه اون که بچه ست که.
نگاهش میکنم و لبخند میزنم.
میگه هان. یادم نبود که ده ساله رفتم زیر خاک.
نگاهش میکنم و هیچی نمیگم.
میگه زود بزرگ شدین لامصبا.
چیزی نمیگم و بغض میکنم.
میگه داری میری اصفهان سر خاک منم بیا.
میگم چشم.
میگه ولی زود بزرگ شدی نوه جانم.
میگم ده سال گذشته آقاجون.
میگه وقتی میگم زود بزرگ شدی بگو چشم بچه.
میگم چشم.
 

۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

رز ارغوانی قاهره (اصفهان) یا به عبارتی چی میشد شعر سفر، بیت آخری نداشت؟

عجیب‌ترین تیتری که تاکنون برای مطلب‌های این وبلاگ نوشتم. اساسا من آدم تیترنویسی نیستم. یه سری خزعبلات ردیف میکنم و دست آخر میگردم توی اون خزعبلات یه جمله پیدا میکنم و مینویسم به عنوان تیتر. بیشتر هم به این خاطر که مطلب بدون عنوان رو دوست ندارم. اما این بار اول تیتر توی ذهنم اومد. رز ارغوانی قاهره. فیلمی از وودی آلن. یکی از فیلمهای خوبش. حالا که ما قاهره نمیتونیم بریم به جاش میریم به اصفهان. به اصفهان رو که ببینی ارغوانِ ثانی. جذبش بشوی. نگاهش کنی. زیرلب بگویی آن رفتن خوشش بین وان گام آرمیده ... خاصه با کفش پاشنه بلند.
سفر همواره دلچسب و زیباست. سفر باید همواره و همیشگی باشد. خاصه اگر دلیلی هم برای این‌همه رفت و آمد به اصفهان داشته باشی. دو سال تمام هر چند ماه یکبار بروی و بیایی. به شوق یک نگاه. به امید یک لبخند. به نیت یک جمله‌ی امیدوارکننده. با اینا زمستونو تابستون رو سرمیکنم. میروم و میایم. آقاجون میگفت تو واسه چی ما رو هی میکشونی اصفهان؟ میگفتم آقاجون شهر قشنگیه. گفت خودتی.
به خانجون میگم بیا یک ماه دیگه که خاله میاد بیارمت اصفهان. میگه لازم نکرده. خودم با اتوبوس میام. میگه نمیشه من ببرمت؟ میگه چدس؟ کوجا میخوای بری؟ 
اینا رو میگد و بعدش هم میخندِد. خانجون هم دیگه این سری میگفت خودتی. 
من خودمم. بهنامم. آنکه دلش در اصفهان است و اصفهان را دوست دارد چنان نان و نمک. 
آقاجون میگه آخه مگه میشه یکی انقده یه شهری رو دوست داشته باشه؟ چی دارِد مگه اینجا پسره؟
اینجا دو جواب هست. یک جواب کم دردسرش اینه که اصفهان شهر زندگیه. پر از طراوت. پر از خاطره. پر از قشنگیه. یه جای معرکه واسه عکاسی. جایی که فامیل‌هایی که دوستشون دارم اینجا هستند.
جواب پردردسرش رو حتی خودم هم نمیخوام قبول کنم هنوز.
این بار دلم نمیخواست برگردم. میخواستم بمونم. مسخره ست. اما من نباید به تهران برگردم. من آدم این شهر نیستم. من آدم این شلوغی و ازدحام نیستم. منی که پنج نفر دور و برم وایسن بلند حرف بزنن استرس میگیرم. من آدم جاهای خلوتم. یه جایی روی نیمکت‌های کنار رودخونه. بعد از پل خواجو.
این بار شعر سفر شاه بیت معرکه‌ای داشت. از اون شاه بیت هایی که امید به زندگی دارند. شاه بیت یک غزل. معرکه‌ترین اتفاق ممکن. برگشتم از اصفهان. اما بیت آخری نداشت سفرم. بازخواهم گشت. به زودی بازخواهم گشت. برای همیشه. 
اینها را برای کسی نوشتم که یک دم از خیالِ من نمیرود ...

تا بیشتر بداند چقدر عزیز است ... همانگونه که پریشب موقع خداحافظی بهش گفتم.


۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

خانجون

اینهمه از آقاجون خدابیامرز گفتم. یکبار هم از خانجون بگم.
قصه‌های جزیره را یادتان هست؟ همان فیلیسیتی و سارا و فیلیکس و دیگران. خاله هتی را هم یادتان هست؟
خب خاله هتی همان خانجون است. به همان شکل ظاهری و باطنی. با دیسیپلین بسیار عجیب و غریب خاص خودش. با بهترین مهربانی دنیا.
آقاجون سال ۶۱ سکته میکنه. دیگه نمیتونه بشینه پشت فرمون. خانجون میره رانندگی یاد میگیره و گواهینامه میگیره و میشینه پشت فرمون. از اینور به اونور. بچه که بودم فکر میکردم همه‌ی راننده‌های دنیا مرد هستند. به جز خانجون. خانجون رو تنها راننده‌ی زن دنیا میدونستم. خجالت میکشیدم. میگفتم چرا ما مثه بقیه نیستیم؟ آقاجون شما چرا نمیشینی پشت فرمون؟ 
میگفت من دیگه نمیتونم. 
ما هی غصه‌ی آقاجون رو میخوردیم که دیگه نمیتونه رانندگی کنه. 
بعدها که بزرگتر شدیم به خانجونمون افتخار کردیم. هرچند میدونستیم که تنها راننده‌ی زن دنیا نبوده و نیست دیگه. 
تمام سالهایی که آقاجون نشسته بود روی صندلی توی بالکن و به رادیو گوش میداد و به در چشم دوخته بود تا مرتضی برگرده، خانجون یه تنه خونه رو سرپا نگه داشت. حتی بازسازیش هم کرد. کسب و کار رو رونق بخشید و زندگیمون رو حفظ کرد. 
سال ۸۸ بود که نشسته بودیم توی خونه که اومد و داد و فریاد که چرا نشستی پاشو بریم ستاد. 
گفتم ستاد کی؟ ستاد چی؟ 
گفت همین سر خیابون. پاشو. نشین ننه. اون روبان سبزها رو از ته حیاط برو وردار بیار. 
با خانجون رفتیم ستاد. خانجون یه روحیه‌ی همه‌کاره‌ای داشت. اصن به طور خودجوش همه‌کاره میشه. خودشم که نخواد اما باز همه کاره میشه. 
هیچی دیگه. شد محور کارهای اجرایی ستاد. 
ما چی؟ ما کلا روحیه‌ی گوشه‌گیری داریم. به آقاجون رفتیم. همون گوشه‌ وایسادیم خانجونمونو نیگا کردیم و همراه شو عزیزمون رو خوندیم و عشق کردیم. 
به آقاجون میگفتیم آقاجون پاشو بریم رای بدیم. انتخاباته. میگفت بابا بذارین مصدق کارشو بکنه.
آقاجون به طور عجیبی توی یه وادی دیگه بود. گفتیم باشه. 
خانجون در اکثر مواقع دلش میخواد همه رو دور هم جمع کنه و یه نذری بپزه. یه بار سمنو میپزه. یه بار شله زرد. یه بار آش رشته. یه بار قیمه. یه بار عدس پلو. یه بار آش شله قلم کار. 
به آقاجون میگیم نذر سلامتی شماست. بیاین هم بزنین شما هم. میگه مرتضی چی پس؟
میگیم اونم میاد. میگه بذارین اول مرتضی هم بزنه. بعد من.
آقاجون به طور عجیبی به مرتضی وابسته بود.خیلی هم خوش خیال بود که فکر میکرد مرتضی برمیگرده.
به اتاق خانجون که میریم، کنار طاقچه، همانجایی که قرآنش را گذاشته، یک پوستر میرحسین را به دیوار چسبانده. پایین پوستر با خودکار نوشته روزی ۱۰۰ صلوات.
میگیم خانجون این صدتا صلوات واسه چیه؟ 
میگه نذر سلامتیشه.
آقاجون میگه احمدآباد هوا خوبه. ایشالا که سلامت باشه.
میگیم آقاجون کی احمدآباده؟
میگه مگه مصدق رو اونجا تبعید نکردن؟
میگیم چرا.
میگه خب پس.
آقاجون خدابیامرز فصل الخطاب بود. در تمام زمینه‌ها.
سفره رو انداختیم غذا بخوریم. آقاجون یهو پرسید آخر این نفت ملی شد؟ 
گفتیم آقاجون دلت خوشه ها.
گفت نمیذارن مصدق کارشو بکنه. 
خانجون هیچی نمیگفت. بی صدا ذکر میگفت. لبخند میزد. ذکر میگفت. لبخند میزد. با اون چهره‌ی گردالی سفیدش. همه‌ی دنیایم به قربانش.

۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

بهار، تابستان،‌ پاییز، زمستان و ... شاید دوباره بهار ...

این نوشته‌ حاوی جملاتی ست که ممکن است گذر از آن برای بعضی‌ها به سادگی نباشد. اگر به خودتان میگیرید و ناراحت میشوید لطفا این متن را نخوانید.

بهار:
همه چیز خوب است. رفاقتها مثل بیست دقیقه‌ی اول فیلمهای کیمیایی‌ست. پر از طراوت و شادی. گویی آدمها بیخیال تمام دنیا هستند و فقط بودن با یکدیگر است که در این روزها مهم است. آدمها به نام یکدیگر قسم میخورند. از چشمان یکدیگر حرفها را میفهمند. خانه‌ی دوست کجاست؟ همینجاست. ما همه در خانه‌ی دوست هستیم. ما بهترین آدمهای دنیا هستیم با بهترین رفیق‌های دنیا که کیمیایی هم به ما حسادت میکند بابت دنیایی که ما خلق کرده‌ایم و او عاجز مانده است از خلق آن. حتی در بهترین دورانش. چقدر خوبیم ما. حتی بهتر از رفاقت سید و قدرتِ گوزنها. 
روزگار دلچسبی‌ست رفیق... 
و آنکه بر در میکوبد شباهنگام رفیق است که در پی آغوش گرم میگردد ...
رفیق را در پستوی آغوش نهان باید کرد ...

تابستان:
هوا گرم است و از آن گرم‌تر رفاقتهایی که در بهترین دوران هستند. دیگر سرخوش و مست نیستند. گرفتارِ روزگار هستند اما همیشه برای هم وقت دارند. دوستانی از جنس باران که بودنشان همیشه مثل بارونه و تازه و خنک و فلان و این حرفها. از همین حرفهای مسخره که سر همدیگه رو گول میمالیم با گفتنشان. از رویاهایمان بگوییم. از آینده‌هایمان. که هرچه که باشد، هرکجا که باشیم، اما به یاد هم باشیم. خانه‌ی دوست کجاست؟ یه کم دورتر از اینجا، پشت این دریاها، شهری دیگر است. خانه‌ی دوست آنجاست. باید پارو بزنیم تا آنجا وا بدهیم برای همیشه.
روزگار سختی‌ست رفیق ... باید طاقت آورد ...
و آنکه بر در میکوبد شباهنگام شاید رفیق باشد که از شهر دور پس از ماهها آمده است ...
رفیق را در پستوی قلب نهان باید کرد ... تا همیشه.

پاییز:
چراغهای رابطه کم سویند. دستهای این غریب‌های آشنا کشیده شده‌اند بر یک عمر رفاقت. آنچه دائمی‌ست زندگی‌ست. آنچه باید دائمی باشد رفاقت و قول و قرار است. آنچه هیچوقت دائمی نبوده است شرایط روزگار بوده است. روزگار پیچیده ایست رفیق ...
آنکه میگوید من همان آدمم و فقط شرایطم عوض شده است، نارفیق است. فقط ادای رفیق‌ها را در میاورد. اسم رفاقت را لکه‌دار میکند. تنها اوست که متزلزل است و ناپایدار. اوست که هیچگاه نمیتوان به حرفهایش اطمینان کرد. اوست که با هر وزش باد به سمتی میرود و میگوید خب شرایط عوض شده. 
خانه‌ی دوست کجاست؟ نمیدانم. از بس به سمتش نرفتم خانه‌اش را هم از یاد برده‌ام. 
روزگار پیچیده ایست نازنین ...
آنکه بر در میکوبد شباهنگام ... به کشتنِ رفاقتها آمده است ...
رفیق را در پستوی خاطرات،‌ نهان باید کرد ...

زمستان:
دیگر تمام شده است. همه چیز. مسعودخان کیمیایی به ریشمان میخندد و زیرلب میگوید رفاقت این جوانهای امروزی هم به مویی بند است. زرشک.
گذشته را مرور میکنیم. چه شد؟ کجای کار اشتباه بود؟ کدام هیزم تر فروخته شد که خودمان خبر نداشتیم؟ ما که هیزمی نداشتیم بفروشیم. چه تر و چه خشک. 
گذشته را مرور میکنیم و به حرمت تمامِ خاطراتِ خوب و قشنگی که داشتیم حرف نمیزنیم. فقط زیرلب ذکر میگوییم که این نیز بگذرد ... 
خانه‌ی دوست کجاست؟ خانه؟ دوست؟ شیب؟ بام؟
روزگار کثیفی‌ست نازنین ...
 آنکه بر در میکوبد شباهنگام ... به دفنِ خاطرات آمده است ...
نارفیق را در پستوی ذهنِ، دفن باید کرد ...

و شاید دوباره بهار ...
حکایت همچنان باقی ست ...
روزگار گردانی ست نازنین ...

۱۳۹۳ آبان ۱۳, سه‌شنبه

غار تنهایی

غار تنهایی یعنی چه؟
در لغت به معنای یک غارِ تنهاست. غاری که بی یار و یاور است. غاری که گوشه‌نشین است و از جمع گریزان است.

غار تنهایی کجاست؟
این غار بسیار خجالتی است و به راحتی نمیتوان آن‌را پیدا کرد. شاید نزدیک به جاده‌ای از اینجا دور کنار . یا کنار یک جنگل متروک (جنگلی که از رونق افتاده است و تمامی حیوانات آن یا کشته شده‌اند یا به جنگل‌های بزرگتر مهاجرت کرده‌اند. که دلایل مختلفی هم دارد و مهمترین دلیل آن از حوصله‌ی این بحث خارج است.)

چگونه غار تنهایی پیدا میشود؟
در عمل اما غار تنهایی هرکس مخصوص خودش است. میتواند روی پشت بام باشد. میتواند کمد لباسش باشد. میتواند آغوش مادربزرگش باشد. میتواند حیاط خانه‌ی پدری‌اش باشد. میتواند صفحه‌ی اینستاگرامش باشد. میتواند هرکجا که میخواهد باشد. فقط کافی‌ست امنیت و آرامش داشته باشد. 

تا کی میتوان در غار تنهایی ماند؟
بستگی به خود فرد دارد. تا هرزمان که خود فرد آماده‌ی حضور در جامعه بشود. در غار را باید بست. تا نامردمان آن را پیدا نکنند. آنانی که از هر فرصتی برای ضربه زدن استفاده میکنند. ناجوانمردانه ضربه میزنند در حالی‌که فرد اگر پناهی داشت به غار تنهایی‌اش نمیرفت. 

ذکر فرد هنگام حضور در غار تنهایی چیست؟
ذکرهای مستحب بسیاری برای این فریضه ذکر شده است که میتوان به نمونه‌های زیر اشاره کرد:
۱- پناه میبرم به غار تنهایی. از شر تمام انسانهای دور و نزدیکم.
۲- ای پادشاه خوبان ای داد از غار تنهایی
۳- ای که در غار خود، به تنهایی خود میگریست
۴- ای که شهوانی‌ترین بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل میکنی که تنهای غارنشین از آن سود میجوید

آیا توصیه‌ای هم برای جوانان دارم؟
بله. به عنوان نماینده‌ی غار تنهایی در منطقه‌ی خودم، به جوانان این مرز و بوم توصیه میکنم که رها کنند این دنیا رو. به غار تنهایی خویش بروند و به خود استراحت بدهند. آدم اگر زیاد در جامعه باشد متلاشی میشود. از این همه دروغ و حرف و حدیث و جنگ و جدال. 
در حالی‌که زیرلب میگویید "رها کن بره رییس" به غار بروید.

آیا کسی میتواند فرد را علی‌رغم میل باطنی‌اش از غار بیرون بیاورد؟
در عمل چنین چیزی گزارش نشده اما در تبصره‌هایی که گنجانده شده این مسئله ذکر شده که فردی از شرق خواهد آمد با لبخندی دلربا که شما دوست دارید صدایتان کند. از بس که صدایش خوب است. بنظر شما صدای او سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی ست که در انتهای صمیمت حزن میروید.
و در ابعاد این غار خاموش
شما از طعم تصنیف در متن ادراک یک غار تنهاترید 
و دوست دارید برای او بگویید که چه اندازه غار تنهاییتان بزرگ است
و مسئله اینجاست که تنهایی شما شبیخون حجم او را پیش بینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است

و تنها عشق میتواند افراد را ناگهان از غار تنهایی خارج کند. تنها عشق.

۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

در ستایش آدمهایی که حالا دیگر نیستند اما اشتباهی هم نبودند

آدم است دیگر. یک وقتی یک کاری میکند که تا هفتاد سال باید تاوان آن کارِ اشتباه را پس بدهد. گاهی هم قلدری میکند و کار بدتری میکند و همه چیز را میریزد به هم و گند میزند به تمام آن چیز‌های قشنگی که در زندگی خودش، ساخته بود. 
یک وقتی در زندگی، کسانی میایند و میروند. اشتباهی یا درست. خوب یا بد. به هر صورت. یک وقت هست کسی در زندگانی‌ات میاید که بدترین جفاها را در حقت میکند. خب این آدم اشتباهی است. باید با لگد از زندگی‌ات بیرون انداخته شود. یک وقت هست که نه. آدمی در زندگانی‌ات حضور دارد که جانانِ توست. جانت براش در میرود. زندگی‌ میکنی با لحظه‌هایت و تلاش میکنی قدردان باشی. قدردان بودن آدمهایی در زندگی‌ات که طراوت و رنگ به آن بخشیده‌اند. حالا این وسط اگر دل‌چرکین هم که بشوی از آن آدمها اما باز ته دلت، دوستشان میداری. لحظه‌شماری میکنی برای دیدار دوباره‌شان. چرا که سبز هستید و در زندگی هم ریشه دارید. درختی استوارید. درختی که تصور میکنید هیچ تبرزنی نمیتواند آنرا قطع کند.
هیچ اشتباهی از خارج وارد نیست. هرچه هست از درون است. خودتان دست به کار میشوید. ناخواسته به جان خودتان میافتید. به تمام آن لحظه‌های خوب پشت پا میزنید. خراب میکنید. ریشه‌ها را میخشکانید. پلهای پشت سر را خراب میکنید. اشتباهی میروید. اشتباهی قضاوت میکنید. آنکه میرود اشتباه کرده است. آنکه میماند از روی خشم انگ اشتباه بودن میزند. 
دیگر هیچ چیز نمیتواند آن لحظه‌های خوب را به شما بازگرداند. گاهی ما آدمها عادت به خوب بودن و خوب ماندن نداریم. خودمان خوشی‌ها را از خودمان میگیریم. خودمان اوضاع آرام را برنمیتابیم. خودمان خراب میکنیم هرچه که در توانمان است را. 
تهش که برمیگردیم به میدان جنگ نگاه میکنیم سری به نشانه‌ی افسوس تکان میدهیم. بازهم دیگری را مقصر میدانیم. هیچکس نیست که به سرمان بکوبد که تمام تقصیرها از آنِ توست. هیچکس یادمان نداده که چگونه رها کنیم. چگونه بگذریم. چگونه ببخشیم. لذت بخشیدن و بخشیده شدن را از خودمان دریغ میکنیم. چون بلد نیستیم. نمیدانیم چیست. اما تا دلتان بخواهد حرف برای گفتن باقی میماند. تا ابد نمیخواهیم فرد مقابلمان را ببینیم. حذفش میکنیم. چرا که به گفتگو ایمان نداریم. نمیخواهیم چیزی درست شود. حق هم داریم. انقدر خرابی به بار آمده است که دوست نداریم چیزی از اینی که هست خرابتر شود و نمیدانیم که اینها فقط یک روی قضیه است. روی دیگرش دوباره خوب شدن است. دوباره سبز شدن است. جستجو برای پیدا کردن ریشه‌هایمان است. فقط کافیست که بخواهیم. اما نمیخواهیم. نمیخواهیم. نمیخواهیم.
هیچوقت نمیخواهیم تمایزی قائل باشیم برای آدمهای احمقی که اشتباه محض بودند و به زندگیمان آمدند و رفتند و آدمهای رفیقی که بهترین اتفاقها بودند و بر اثر یک اشتباه از زندگیمان رفتند.
علف هرز را با درخت ریشه دار یکی میدانیم.

۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

جام جهانی

میخوام با تو تک به تک شوم و فرصت برای همه کار داشته باشم. میخواهم خودم را برای یکبار که شده جلو بکشم و خیمه بزنم روی دروازه‌ات. میخواهم چیزی برای از دست دادن نداشته باشم و خود را به آب و آتش بزنم. 
میخواهم در انتهای بازی پیراهنم را با تو عوض کنم. پیراهنت را بگیرم و به آغوشت بگیرم و ببوسمت.
میخواهم بهترین بازیکن میدان تو باشی. احتمالا من تنها مهاجم دنیا هستم که دوست دارم هرچه بزنم به در بسته بزنم. اگر که تو دروازه‌بان باشی.
چشمانم را باز میکنم. از رویای جامی با حضور تو به دنیای واقعی پرت میشوم. کیلومترها دور از تو و جایی که بازیها در جریان است. سهم از این روزها، دیدن بازیکنانی ست که دنبال توپ میدوند و تماشاگرانی که ما نمیبینمشان و سانسور میشوند و خیابانی که در خلال گزارشش گریزی میزند به گابریل گارسیا مارکز و سقراط و بازی درخشان تام هنکس در فارست گامپ و یادی میکند.
سهم من از این جام علاوه بر اینها، نبودن توست. در ذهنم آخرین تدابیر تاکتیکی با تو را مرور میکنم. میخواهم دفاع چند لایه‌ای را بر رویت اعمال کنم. مثال آنچه که ایران انجام داد در بازی با آرژانتین. میخواهم در دقایق هم کم نیاورم. میخوام ضد حمله بزنم و لبانم را به لبانت برسانم. توی دروازه. گل گل. گل برای یار. 
میخواهم از بازی بعد در کنارت بازی کنم. میخواهم بشوم یار همدسته‌ات. تو کاپیتان من باشی و من ماچت کنم. گل بزنی و به آغوشت بکشم. 
بهترین اتفاق دنیا تو هستی. جام جهانی و فوتبال بهانه ست. حرف زدن با تو بهترین اتفاق دنیاست. تلویزیون را خاموش میکنم. به درک که توپ پشت هیژده قراره چه بلایی سرش بیاد یا چه میکنه فلانی یا اونی که فرصت داره برای همه کار،‌ به جز گل زدن چه کار دیگه‌ای رو میتونه انجام بده یا ...
اصل تویی. تو باعث تمام خیالپردازی‌های این روزهای منی. به قول کیروش،‌ رویا مجانیه. پس چه رویایی بالاتر از بودن تو در زندگی من. 
خداداد عزیزی ... حالا تک به تک با دروازه بان ... توی دروازه. گل گل گل. بازهم روی زمین...
بیا و غزال تیزپای زندگی من باش. باقی اتفاقات بهانه ست.

۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

ژرفای خیال

۱-کشتی توی خانواده‌ی ما حرف اول رو میزنه. روزهای کشتی هیجان در خانه‌ی ما به اوج میرسد. آقاجون خدابیامرز برای ما همیشه از کشتی‌های موحد و حبیبی و تختی قصه‌ها تعریف میکرد. شبها موقع خواب، یه شبهایی آقاجون میومد به جای اینکه کتاب هانس کریستین اندرسن رو برداره و واسمون قصه‌های پریان رو بگه، برامون از بارانداز و سالتو بارانداز و کنده فرنگی و یک خم و دو خم و فتیله پیچ و بزکش. قصه‌هایی از جنس قشنگ. ما رو میبرد به رویا.
بعدها داستانهای سوخته‌سرایی و سلیمانی هم بهش اضافه شد. دوتا رفیقِ رقیب. و بعدش هم که دیگه خودمون قصه‌ها رو به چشم دیدیم. رسول خادم و طلای آتلانتا و باختِ ناحقِ عباس جدیدی و ...
بعد هم که جهانی تهران اوجش بود. خداحافظی خادم شد نقطه‌ی عطفِ قصه. میشه قصه رو عوض کرد؟‌ میشه توی خیالمون خادم این الکسیس رودریگوئز کوبایی رو ببره؟ دو متر قدش بود و خادم زورش نمیرسید بهش. اما توی خواب و رویا مدال طلا رو انداختیم گردن خادم. 

۲- ما کلا در خواب و رویا زندگی میکنیم. عوالم ما از باقی انسانها جداست. در عالم بیداری کنار هم نیستیم. قدر هم رو نمیدونم. اما در عالم خواب و رویا، هرشب دور هم جمع میشویم. کنار حوض مینشینیم. خاطره تعریف میکنیم و جوک میگیم و میخندیم. مرتضامون هم هست. ذبیح و زنش هم هستن. من هم هستم و نسترن جانم هم کنارم نشسته است. آقاجون مریض نیست. خدابیامرز نیست. زیر خروارها خاک نیست. همینجاست. کنار ما نشسته. خانجون زمینگیر نشده. هنوز میتونه قرمه‌سبزی‌های معرکه‌اش رو درست کنه. هنوز میتونه یه سفره بندازه از این سر خونه تا اون سر.
ما همیشه در خواب و رویاهامون مسابقات جهانی تهران رو نگاه میکنیم.

۳- یه روز در خیابان ولیعصر تمامی دشمنانمون رو بزکش خواهیم کرد. هرچقدر هم که حریف چقر و بدبدن باشد. کار را تمام خواهیم کرد. پاینده ایران و ایرانی. این نوای ای ایران هست که پخش میشه. تبریک میگم این پیروزی غرورآفرین رو. خسته نباشی دلاور. خسته نباشی پهلوان. خسته نباشی شیرِ بیشه‌ی ایران.

۴- تختی، هتل آتلانتیک، خودکشی. ساواک. ابن بابویه. 
قصه‌ی تختی. جهان پهلوان. خودکشی، مرگ مشکوک. هرچه که بود، قصه‌ی عجیبی بود. خواب را از سر آدم میپراند. آقاجون با بغض و اشک این قصه رو برامون تعریف میکرد. تمام این سالها این سوال برام موند که چرا؟ چی شد؟ 
توی خیالمون، تختی رو از مرگ نجاتش میدادیم. تختی دوباره میرفت به جهانی و المپیک و طلا میگرفت.
یه بار آقاجون ما رو برد هتل آتلانتیک رو از نزدیک ببینیم. یه اتاق رو هم از توی خیابون نشون داد و گفت ببین. این اتاق تختی بوده. حالا راست و دروغش پای خودش. اما چقدر فکر و خیال میکردیم با خودمون. اما هرچقدر هم فکر و خیال کنی نمیتونی از مرگ نجات بدی کسی رو. تختی مرده. اینو من هنوز نفهمیدم. آقاجون خدابیامرز هم باور نکرد. اما خب حقیقته. نمیشه عوضش کرد که.
 
۵- علیرضا سلیمانی درگذشت. آقاجون خدابیامرز رفتنش رو باور نداره. چطوری بهش بگم؟ باید کلی مقدمه‌چینی کنم امشب توی خیالم سر سفره یه جوری سر بحث رو باز کنم و به مرتضی هم بگم کمک کنه تا بهش بگیم. حتما دوباره کلی بی‌قراری میکنه و کلی روضه میخونه و یاد مسابقه‌ی سلیمانی و سوخته‌سرایی میافته که لغو شد.
 
۶- یه بار آقاجون بهمون برگشت گفت برین سند اتوبان رو بیارین از توی صندوقچه. گفتیم بله؟ گفت اتوبان حقانی. میخوام مسابقات کشتی برگزار کنم اونجا. گفتیم آقاجون؟ وسط خیابون؟ گفت تشک پهن میکنیم. 
رفتیم سند رو بردیم مجوز و کاراشو انجام بدیم. همه بهمون خندیدن. گفتیم بابا توی خیال خودمونه. اتوبان هم مال خودمونه. گفتن باشه. و بعد دوباره خندیدن.
ما از همونجا فهمیدیم که کار اداری رو حتی توی خواب و رویا هم نمیشه انجام داد.
 
۷- آقاجون همیشه میگفت آخ اگه هویدا زنده بود ...
میگفتیم چی میشه؟ میگفت همه چی ارزون میشه. 
آخر یه روز برگشت گفت برین از توی قبر بکشینش بیرون. گفتیم آقاجون؟ واسه چی؟
گفت دخل و خرج خونه نمیخونه. میخوام نخست‌وزیر خونه‌اش کنم. گفتیم آقاجون خودت مدیر خونه باش. گفت نه. من میخوام سلطنت کنم. گفتیم باشه.
رفتیم قبر پیدا کنیم. هی اینور رو گشتیم. اونور رو گشتیم. پیداش نکردیم. یه بنده خدایی گفت برو بهشت‌زهرا. مقبره‌ی شماره‌ی یک. 
رفتیم بهشت‌زهرا. از اطلاعات پرسیدیم مقبره شماره‌ی یک کجاست؟ گفت با کی کار دارین؟ گفتیم با امیرعباس هویدا. گفت چیکارش دارین ملعون رو؟ گفتیم میخوایم بکشیمش بیرون از قبر. 
دستور دادن دستگیرمون کنن. فرار کردیم. تیر در کردن. خودمون رو هم بردن کنار هویدا چال کردن. 
هی میگفتیم بابا ما توی خواب و رویای خودمونیم. چرا تیر در کردی؟ گفت ببخشید. از دستم در رفت. 
 
۸- آخرین صحنه‌ای که یادمه این بود که صادق خلخالی اومد با یه بیل بالای سرمون. یه خنده‌ای کرد و خاک ریخت سرمون. 
تمام شدیم. خلاص. دفن شدیم توی رویاهای خودمون. رویاها رو روی هم تلنبار کردیم و با یه کابوس فتیله‌اش رو کشیدیم و به آتیش کشیدیم خودمون رو.

۱۳۹۳ فروردین ۲۴, یکشنبه

در ستایش نوشتن

۱-بالاخره باید نوشت. نوشت و خلاص شد. این افکار لعنتی را باید به روی کاغذ آورد. اما خب کاغذ لابد گران است. به صرفه نیست هی بنویسی. هی خط بزنی. هی کاغذ را پرت کنی توی سطل آشغال. از سوی دیگر، هر کاغذی که میبینم یاد این شعر میافتم که وای جنگل را بیابان میکنند. فلذا استرس میگیرم که ای داد. بعد خب علیرغم اینکه خیلی نوشتن رو دوست دارم اما خب نمینویسم. اتفاقا به همین مناسبت،‌ در روزهای عید، یک روان‌نویس خاتم‌کاری شده از اصفهان گرفتم که باهاش نمینویسم. چاره چیست؟ همین ورد و بلاگر و اینور اونور. اما همینم زورم میاد. نمینویسم. آشکارا تنبل شدم در درازنویسی. لاجرم سخن کوتاه میکنم والسلام. اما فایده نداره که. باید حرف زد. مهمتر از اون، باید نوشت.

۲- آقاجون خدابیامرز یه دفترچه داشت که همیشه کنار دستش بود. همواره در حال نوشتن بود. آقاجون از یه برهه‌ای به بعد که مرتضی رفت و پشت بندش ذبیح رفت دیگه زندگی نکرد که. رفت توی اون دفترچه. شد یکی از صفحاتش. یکی از سطرهاش. جایی که خاطره‌ای رو از یه روز خوبمون نوشته بود. روزی که همه جمع بودیم دور هم. آقاجون همواره مینوشت. از یه روزی به بعد، واقعیت رو نمینوشت. خاطره نویسیش شده بود بر مبنای رویاهاش. توی تمام صفحات یه ردی از مرتضی بود. مرتضی اینکارو کرد. اینو گفت. اینجا رفتیم.... 
اما مرتضی که نبود که. اون صفحه ها همشون الکی بود. اما واسه آقاجون همه‌چیز بود. 
آقاجون خدابیامرز، اسیر نوشته‌هاش بود.

۳- یه بار برگشت بهم گفت نوشته‌هات رو دوست دارم. بنویس. همیشه بنویس. دل ما رو هم بنویس.
بسم الله نوشته رو که نوشتم دیگه خبری ازش نشد. دیگه نقطه‌هاش رو هم نذاشتم از بی‌حوصلگی.

۴- یه بار بهش گفتم دلم میخواد بیای با هم بریم توی یه متن. بشیم متن قضیه. بشیم ماجرای اصلی. خندید و گفت دیوونه آخه ما توی دنیای واقعی هم ماجرایی نداریم. بریم توی متن نوشته که چی بشیم؟ گفتم بشیم قهرمان داستان. گفت قهرمان داستان چیکار میکنه؟ گفتم نمیدونم. زندگی میکنه لابد. اینی که ما توشیم زندگی نیست که. اونجا اقلا میتونیم مسیر داستان رو عوض کنیم.
خلاصه رفتیم مسیر داستان رو عوض کنیم. گم شدیم. گیر کردیم توی یکی از ماجراهای فرعی. اسیر یه دیو بدذاتِ زبون نفهم.

۵- سختش بود بنویسه بنده خدا. فلذا جواب نمیداد. اقتضایش همین بود. انقده ننوشت که بنده خدا فراموش شد. رفت به خاطرات پیوست. یه خاطره‌ی مبهم لابه‌لای انبوه خاطرات ریز و درشت. بنده خدا دیگه اصلا مهم نبود. نه برای خودش و نه برای دیگران. سهمش از زندگی همون دو خط مبهمِ خاطره بود که آخرش هم آب ریخت روش و تموم شد و رفت پی کارش. خلاص. 

۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

در انتظار زیباترین فصل سال

میخواهم برایت بنویسم. از تمام حال و روز این روزهایم. از تمام فکر و خیالهایم و تمام امید داشتن‌ها و ناامید شدن‌های احمقانه‌ام. 
راستش نوشتن برایم سخت شده‌است. میخواهم نگاه کنم. به اطرافم. به خیابانها. به آدمها. به خانه‌های قدیمی و ساختمانهای در حال ساخت. به نگهبان شهرک که هرروز با لبخند دست تکان میدهد برایم و برایش بوق میزنم که یعنی سلام آقا. چطوری؟
نگاه کنم به پیرمرد سیگار به دست که آمده‌ست کنار دکه و میخواهد سیگارش را روشن کند. به دخترک فال فروش. به گلهای نرگس و یاس گلفروشی. میخواهم تمام نرگسها را بخرم. بیاورمشان خانه. بچینمشان روی هم. یک کوه نرگس درست کنم. بشینم نگاهشون کنم. قربون صدقه‌شون برم. 
میخواهم تو باشی. کنارم باشی. دستانت را بگیرم. همانطور که امروز گرفته بودمشان. در خواب. به چشمانت نگاه کنم و بگویم تکرار شو بر من در خواب و بیداری. 
نگاهم کنی. بخندی. با صدای خنده‌ات از خواب بیدار شوم. دور و برم را نگاه کنم و بازهم مطابق همه‌ی این روزها پیدایت نکنم. 
راستش مدتها بود که فرقی نمیکرد. هیچی. بودنها و نبودنها. رفتن‌ها و آمدن‌ها. برایم فرقی نداشت. نبودی که بخواهد برایم مهم باشد. دیگه خیابون ولیعصر نمیرفتم. مهم نبود دیگه. خب نبودی دیگه. میرفتم چیکار میکردم. تازه بارون هم که نمیبارید. 
اینارو گفتم که ثبت کنم اینجا. واسه دل خودم. واسه روزگار پس از این. که با تو این نوشته را بخوانم. دستانت را بگیرم و بگم ببین با این دل بی‌صاحاب چه کردی. و لابد تو هم بگویی ...
نمیدانم چه میگویی. تا اون روز فرا برسه و ببینم چی میخوای بگی.
اما میدونم بودنت این روزها رو حسابی قشنگ کرده. به همین ستاره‌های توی آسمون که دیگه به سختی میشه پیداشون کرد قسم، که داره زیباترین فصل زندگی که بودن با توست، فرا میرسه.

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

حوض نقاشی و ماه آسمون

آقاجون در حیاط نشسته. مانند همیشه‌ی این سالها که سایه‌اش بالاسر ما نبوده. سایه‌اش این روزها و این ماهها فقط بالاسر ماهی قرمز توی حوض است که نوروز ۱۰ سال پیش یا قبلترش، مرتضی خریده بود. این ماهی شده است تمام زندگی آقاجون خدابیامرز ما که حالا هم که نیست اما سایه‌اش بالاسر حوض نقاشی توی حیاط هست. همان حوضی که مرتضی در دفتر نقاشی‌اش کشیده بود. در نقاشی، یک حوض هست، یک گلدان و دو تا ماهی. بالایش هم نوشته شده برای آقاجون و خانجون. سال نو مبارک.
با همون خط خرچنگ‌قورباغه‌ی کلاس اولش.
یه بار خانجون دفتر نقاشی رو بازکرد و سر آقاجون داد کشید که آخه مرد بیا برو دم مغازه، چیه نشستی پای حوض نقاشی؟ تا قیام قیامت هم که بشینی از اون تو نه مرتضی میاد بیرون و نه ماهی زنده میشه. اون فقط یه نقاشیه.
آقاجون گوشش بدهکار نبود. داشت خرده نون‌ها رو میریخت توی آب واسه ماهیه. ماهی قرمز نقاشی هم اومده بود داشت نون میخورد.
آقاجون خدابیامرز خیلی رویاپرداز بود. یه شب توی رویا، مرتضی اومد به خوابش. با زری بود. دست در دست هم. آقاجون رفت دنبالشون. بنده خدا کلی راه رفت. دم دمای صبح بود که بیدار شد. روی ابرها بود. کنار ماه و ستاره‌ها. بالای خونه‌شون. به ماه گفت تو که ماه بلند آسمونی، خدا خیرت بده مرتضای ما رو ندیدی؟ ماه یه لبخندی زد و گفت از ستاره بپرس. آقاجون خدابیامرز رو کرد به ستاره گفت تو که ستاره میشی دور ماه رو میگیری، مرتضای ما رو ندیدی؟ ستاره یه چشمکی به آقاجون زد و گفت سلام آقاجون. من مرتضام. آقاجون خدابیامرز خیلی زودباور بود. اما نه دیگه در این حد. یه بار دیگه پرسید بعد باورش شد. آقاجون خدابیامرز مرتضی رو پیدا کرد. ماه به آقاجون گفت دیگه ما باهاس بریم. شما بیا جای ما وایسا. کنار دست آقا مرتضات. آقاجون خدابیامرز خیلی کار داشت. میخواست نمازش رو بره بخونه. اما حالا دو رکعت اونقدر مسئله‌ای نبود که از خیر ماه شدن و کنار مرتضی موندن بگذره. فلذا قبول کرد. شد ماه بلند آسمون. یه ماه سبیل‌دار. خانجون اومده بود کنار پنجره. از این پایین به آسمون نگاه کرد. یه ماهی رو دید که سبیل داشت و کلاه شاپو سرش بود و داشت بهش چشمک میزد. فکر کرد خیالاتی شده. رفت آقاجون رو صدا کنه بگه بیا ببین ماه سبیلو شده. هرچی آقاجون رو صدا کرد جوابی نشنید. آقاجون دراز کشیده بود و خروپف هم نمیکرد دیگه. با یه لبخند بر لب. انگار سالهاست خوابیده. انگار سالهاست داره خواب هفت تا پادشاه رو میبینه. کی دلش میومد آقاجون رو از خواب بیدار کنه؟ از خوابِ نازِ دیدن مرتضی و ماه شدن خودش.
خانجون گریه میکرد. بی‌تابی میکرد. ماه آسمون افتاد توی حوض نقاشی. کنار ماهیهای قرمز مرتضی.
به سال نکشید که خانجون هم اون خواب رو دید. خواب مرتضای ستاره و آقاجونِ ماه رو. خودش هم ابر شد و دورشون رو گرفت. با اون چادر گلدار خوشگلش.
چه دفتر نقاشی خوشگلی شده بود. ماه داشت. ابر داشت. ستاره داشت. آسمون داشت. همه توی حوض نقاشی بودند. کنار هم خوش بودند.
قصه‌ی ما به سر رسید، آقاجون به مرتضایش رسید.
بالا رفتیم آقاجون بود. پایین اومدیم آقاجون بود. همه‌ی دار و ندار ما آقاجون بود.
آقاجون خدابیامرز خیلی ماه بود.

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

ذبیح ما رو ندیدی؟

ذبیح که داشت میرفت فرنگ، آقاجون جلوش رو گرفت. به شوخی برگشت بهش گفت که ذبیح، زنِ بور بگیر لامصب. زن بور بگیر. خسته شدیم از عروسهای چشم قهوه‌ای و مو مشکی. ذبیح یه پوزخندی زد و آقاجون رو بغل کرد. خانجون رو که داشت گریه میکرد بوسید. کوله پشتیش رو انداخت روی کولش و رفت. برای بار آخر و برای همیشه رفت. هزار بار رفتنش رو نوشتم. هزار بار نوشتم که ذبیح رفت. ولی هیچوقت باورش نکردم. این رفتنه دلیل نداشت. مرتضی دلیل داشت رفتنش. مرتضی انگیزه داشت. مرتضی چاره‌ای نداشت. مرتضی زری رو داشت. زری همه جون مرتضی بود. مجبور شده بودن برن. رفتن و دیگه خبری ازشون نشد. بعدها البته یکی یه نامه داد که مرتضی رو در حال فرار کشتن. زری رو هم انداختن زندان. اما کی بود که باور کنه؟‌ آقاجون نامه رو پاره کرد و یه پوزخندی زد و گفت مزاحم بوده. خواسته اذیت کنه. 
یه فیلمی هست از یه روز جمعه. ذبیح داره کباب به سیخ میکشه. آقاجون نشسته روی تخت توی حیاط. تکیه داده به پشتی. داره رادیو گوش میده. فیلمبردار بهش میگه آقاجون دارم فیلمتون رو میگیرم. یه چیزی بگین. آقاجون هم شروع میکنه به آواز خوندن. روحوضی. مرتضی داره با ذبیح شوخی میکنه و دوتاشون میگن و میخندن. هنوز خبری نبوده. هنوز نیومده بودن دنبال مرتضی. یه دختر خجالتی یه لحظه‌ توی فیلم هست که میاد و بازوی مرتضی رو میگیره. ما زری رو همون یه بار و توی همون یه صحنه از فیلم دیدیم.  هنوز چیزی عوض نشده بوده. هنوز میشد نفس کشید. هنوز بوی دود خفه‌مون نکرده بود. هنوز چشمام میتونست ببینه. هنوز خوش بودیم. در فیلم به وضوح مشخصه که آقاجون کیفش کوکه. خانجون سرپاست. ذبیح و مرتضی سرزنده‌ هستند. چشمای مرتضی عاشقه. دلش داره میره واسه زری. ما از کجا فهمیدیم؟ از رد نگاه مرتضی که توی فیلم پی زری میگرده. 
ما خیلی چیزها رو نمیدونستیم. فیلمها بهمون نشون دادن که چی به چیه. همین چار پنج تا فیلم قدیمی شدن همه زندگی آقاجون و خانجون. 
هربار فیلم که تموم میشه، آقاجون برمیگرده میگه ذبیح ما رو کسی ندیده؟
ذبیح ما رو کسی ندیده؟ مرتضی ما هم گمشده. همراه با زری جانش.