عجیبترین تیتری که تاکنون برای مطلبهای این وبلاگ نوشتم. اساسا من آدم تیترنویسی نیستم. یه سری خزعبلات ردیف میکنم و دست آخر میگردم توی اون خزعبلات یه جمله پیدا میکنم و مینویسم به عنوان تیتر. بیشتر هم به این خاطر که مطلب بدون عنوان رو دوست ندارم. اما این بار اول تیتر توی ذهنم اومد. رز ارغوانی قاهره. فیلمی از وودی آلن. یکی از فیلمهای خوبش. حالا که ما قاهره نمیتونیم بریم به جاش میریم به اصفهان. به اصفهان رو که ببینی ارغوانِ ثانی. جذبش بشوی. نگاهش کنی. زیرلب بگویی آن رفتن خوشش بین وان گام آرمیده ... خاصه با کفش پاشنه بلند.
سفر همواره دلچسب و زیباست. سفر باید همواره و همیشگی باشد. خاصه اگر دلیلی هم برای اینهمه رفت و آمد به اصفهان داشته باشی. دو سال تمام هر چند ماه یکبار بروی و بیایی. به شوق یک نگاه. به امید یک لبخند. به نیت یک جملهی امیدوارکننده. با اینا زمستونو تابستون رو سرمیکنم. میروم و میایم. آقاجون میگفت تو واسه چی ما رو هی میکشونی اصفهان؟ میگفتم آقاجون شهر قشنگیه. گفت خودتی.
به خانجون میگم بیا یک ماه دیگه که خاله میاد بیارمت اصفهان. میگه لازم نکرده. خودم با اتوبوس میام. میگه نمیشه من ببرمت؟ میگه چدس؟ کوجا میخوای بری؟
اینا رو میگد و بعدش هم میخندِد. خانجون هم دیگه این سری میگفت خودتی.
من خودمم. بهنامم. آنکه دلش در اصفهان است و اصفهان را دوست دارد چنان نان و نمک.
آقاجون میگه آخه مگه میشه یکی انقده یه شهری رو دوست داشته باشه؟ چی دارِد مگه اینجا پسره؟
اینجا دو جواب هست. یک جواب کم دردسرش اینه که اصفهان شهر زندگیه. پر از طراوت. پر از خاطره. پر از قشنگیه. یه جای معرکه واسه عکاسی. جایی که فامیلهایی که دوستشون دارم اینجا هستند.
جواب پردردسرش رو حتی خودم هم نمیخوام قبول کنم هنوز.
این بار دلم نمیخواست برگردم. میخواستم بمونم. مسخره ست. اما من نباید به تهران برگردم. من آدم این شهر نیستم. من آدم این شلوغی و ازدحام نیستم. منی که پنج نفر دور و برم وایسن بلند حرف بزنن استرس میگیرم. من آدم جاهای خلوتم. یه جایی روی نیمکتهای کنار رودخونه. بعد از پل خواجو.
این بار شعر سفر شاه بیت معرکهای داشت. از اون شاه بیت هایی که امید به زندگی دارند. شاه بیت یک غزل. معرکهترین اتفاق ممکن. برگشتم از اصفهان. اما بیت آخری نداشت سفرم. بازخواهم گشت. به زودی بازخواهم گشت. برای همیشه.
اینها را برای کسی نوشتم که یک دم از خیالِ من نمیرود ...
تا بیشتر بداند چقدر عزیز است ... همانگونه که پریشب موقع خداحافظی بهش گفتم.
سفر همواره دلچسب و زیباست. سفر باید همواره و همیشگی باشد. خاصه اگر دلیلی هم برای اینهمه رفت و آمد به اصفهان داشته باشی. دو سال تمام هر چند ماه یکبار بروی و بیایی. به شوق یک نگاه. به امید یک لبخند. به نیت یک جملهی امیدوارکننده. با اینا زمستونو تابستون رو سرمیکنم. میروم و میایم. آقاجون میگفت تو واسه چی ما رو هی میکشونی اصفهان؟ میگفتم آقاجون شهر قشنگیه. گفت خودتی.
به خانجون میگم بیا یک ماه دیگه که خاله میاد بیارمت اصفهان. میگه لازم نکرده. خودم با اتوبوس میام. میگه نمیشه من ببرمت؟ میگه چدس؟ کوجا میخوای بری؟
اینا رو میگد و بعدش هم میخندِد. خانجون هم دیگه این سری میگفت خودتی.
من خودمم. بهنامم. آنکه دلش در اصفهان است و اصفهان را دوست دارد چنان نان و نمک.
آقاجون میگه آخه مگه میشه یکی انقده یه شهری رو دوست داشته باشه؟ چی دارِد مگه اینجا پسره؟
اینجا دو جواب هست. یک جواب کم دردسرش اینه که اصفهان شهر زندگیه. پر از طراوت. پر از خاطره. پر از قشنگیه. یه جای معرکه واسه عکاسی. جایی که فامیلهایی که دوستشون دارم اینجا هستند.
جواب پردردسرش رو حتی خودم هم نمیخوام قبول کنم هنوز.
این بار دلم نمیخواست برگردم. میخواستم بمونم. مسخره ست. اما من نباید به تهران برگردم. من آدم این شهر نیستم. من آدم این شلوغی و ازدحام نیستم. منی که پنج نفر دور و برم وایسن بلند حرف بزنن استرس میگیرم. من آدم جاهای خلوتم. یه جایی روی نیمکتهای کنار رودخونه. بعد از پل خواجو.
این بار شعر سفر شاه بیت معرکهای داشت. از اون شاه بیت هایی که امید به زندگی دارند. شاه بیت یک غزل. معرکهترین اتفاق ممکن. برگشتم از اصفهان. اما بیت آخری نداشت سفرم. بازخواهم گشت. به زودی بازخواهم گشت. برای همیشه.
اینها را برای کسی نوشتم که یک دم از خیالِ من نمیرود ...
تا بیشتر بداند چقدر عزیز است ... همانگونه که پریشب موقع خداحافظی بهش گفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر