۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

یه عاشقانه‌ی آرام

تصور کن روزی را که همه از این شهر رفته باشند. عده‌ای کوچ کرده باشند به شهرشان و عده‌ای هم رفته باشند فرنگ برای درس و کار و زندگی بهتر. فقط من مانده باشم و تو. در این شهر بزرگِ خالی از سکنه. 
از خانه بیرون بیا.
چترت را با خود بیاور. آغوشت را هم.
احتمال در آغوش کشیدنت بسیار است :)
و بعد مرا به بوسه‌ای گرم زیرِ باران مهمان کن.

تصور کن. من و تو. برای همیشه. کنار هم. تهران از این زیباتر هم مگه میشه؟ تهرانی که اگر تو باشی برای من به مانند پاریس و پراگ زیباست و اگر نباشی یک کلانشهرِ کثیف است.شاید اصلا بدون تو هیچ جا هیچ‌چیز نباشد برایم.
از تجریش تا ونک را پیاده بیاییم. با هم. در کنار هم. دست در دست هم. با قدمهای هماهنگ. با خنده‌های از ته دل. با دل‌های گرم. بی‌آنکه صدای بوق ماشین‌ها کلافه‌مان کند. بی‌آنکه صدای داد و فریادِ ملتِ در ترافیک مانده مضطربمان کند. بی‌آنکه مجبور باشیم نگاهِ مردم عصبانی و پرسش‌گر مردم را تحمل کنیم. دیگه تهنا شدیم و شادیم و خوشحال حتی. 
تصور کن. من ، تو . هیچ‌کس. فقط ما باشیم. کنار هم. برای هم. واسه همیشه. دنیا از این قشنگ‌تر نمیشه.
دستاتو بگیرم و به چشمات نگاه کنم و بگم : هزار آتشکده توی برق چشات داری لامصصصب.
و تو بخندی و بگی : ای دیووونه.
تصور کن. باران ببارد. من باشم و تو باشی و یک خیابونِ ولیعصر ( پهلویِ سابق ) بی انتهای متروکه.
تو را باید زیر باران بوسید. تو را باید زیر باران عاشق شد. تو را باید زیر باران دل‌باخته‌ات شد.
و مثل خسرو شکیبایی در سریال خانه‌سبز فریاد بزنی که بخدا که من خوشبختم. بخدا که من خوشبختم.
و هیچ‌کس هم نباشد که بهم تذکر بده که یه کم آرومتر فریاد بکش. اینجا مگه سر جالیزه؟

پیر شدم رفت. دیگه حوصله‌ی جمع رو ندارم. دیگه حوصله‌ی نگاه آدمها رو ندارم. دیگه حوصله‌ی مهمونی رو ندارم. دیگه حوصله‌ی حرف آدمها رو ندارم. هیچ‌وقت نداشتم. اما الان دیگه واقعا از آدم‌ها دارم فرار میکنم. از جمع‌های شلوغ. از جاهای پر سر و صدا. حتی از آدمهایی که بلند حرف میزنن هم دارم فرار میکنم. شاید به خاطر این میگرن لعنتی هم باشد که این‌روزها کلافه‌ام کرده است. شاید هم به‌خاطر درد دستم باشد که اینقدر مردم‌گریز شده باشم. چه بدونم. لابد یه مرضیم هست دیگه.
میخواهم آب شوم
در گستره‌ی افق
آن‌جا که دریا به آخر می‌رسد
و آسمان آغاز می‌شود
(مارگوت بیکل) 

آنجا که دستان تو آغاز می‌شود
آنجا که لبان تو آغاز می‌شود
آنجا که آغوش تو باز می‌شود
و من پناه می‌برم به آغوشت از شر تمامِ انسانها. از شر تمامِ بدی‌ها. از شر تمامِ زشتی‌ها.
پناه می‌برم به لبانت که به ظرافت شعر ،‌شهوانی‌ترین بوسه‌ها را به شرمی چنان بدل میکند که جاندار غارنشین از آن سود میجوید تا به صورت انسان درآید.(احمد شاملو)
پناه میبرم به دستانت که سپیده‌دم با دستانِ تو آغاز میشود. ای یار. ای یگانه‌ترین یار. ای بهترین یار. 

ای یگانه‌ترین یار به من وعده‌ی دیداری بده. تویی که دلیل خوشبختیِ من هستی. تویی که واژه‌واژه دلنشینی. تویی که هرنفسم تویی. همه کسم تویی. دار و ندارم تویی. 
به من وعده‌ی دیداری بده. در فراسوی مرزهای تنت.
که این‌روزها بیشتر از هرچیز من دلتنگم. دلتنگ حضور تو.
دلتنگی‌های آدمی را باد ترانه‌ای میخواند ، رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده میگیرد و هر دانه برفی به اشکی نریخته می‌ماند.(مارگوت بیکل)

پارو وا نهادم ای یار.
سکان رها کردم.
مرا به خلوتِ لنگرگاهت راه بده.
مرا به کنار خود راه بده تا پهلو بگیرم.
آغوشت را نشانم بده ای یار. ای یگانه‌ترین یار.
تا استواری امن زمین را با تو و فقط با تو تجربه کنم. و بفهمم. و درک کنم. و زندگی کنم.
بگذار زندگی‌ات کنم.  

پ.ن : تو را من روزی با این آهنگ ، در حال رقص ، خواهم بوسید.
به امید آن‌روز ...

۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

آتلانتیس

سالهای ۱۹۳۰ی خود را چگونه گذراندید؟

رویاهای گهگاهی که در خواب میبینیم زیباترین اتفاقاتی هستند که در این دنیای سیاه ممکن است برایمان رخ دهند.
رویاها را باید به خاطر سپرد و آنها را زندگی کرد. رویاهایی که زیبا هستند را باید قاب کرد و به دیوار اتاق کوبید و هرچند وقت یکبار ، در اوج خستگی‌ها و کلافگی‌ها ، نگاهشان کرد و گرم شد از بودنشان. 
رویاها را باید پرستید. فیلم میدنایت این پاریس را دیده‌اید؟ شاید بهترین فیلم وودی آلن نباشد. اما یکی از دلنشین‌ترین‌هایش است ( حداقل برای من ) 

"گیل" (کاراکتر مرد داستان) یک فیلمنامهنویس سطح پایین از هالیوود است که این آرزو را در اعماق قلبش همیشه با خود دارد تا با نوشتن رمانی بزرگ، روزی بتواند به جایگاه خداگونه نویسندگان بزرگی برسد که روحشان وجود  گیل را به تسخیر خود در آورده اند. نویسندگانی مانند ارنست همینگوی، فیتزجرالد، لوئیس بونوئل و پابلو پیکاسو و بقیه اسطوره هایی که در دهه 1920 پاریس زندگی می کردند. 


من خواب دیده‌ام. خواب که نه. رویا دیده‌ام. رویا که نه. زندگی کرده‌ام. آدمها گاهی اوقات باید خوابهایشان را زندگی کنند. رویاهایی که آدم را در خودشان غرق میکنند. غرق شدنی دلنشین که فرد هیچ فریادی نمیزند که آی کمک دارم غرق میشم. 
برعکس. لذت میبرد از غرق شدنش و اگر بخواهد فریادی بزند فریاد خوشحالیست که آی آدم‌ها که در ساحلِ واقعیت،شاد و خندان، نشسته‌اید. دلتان بسوزد. من دارم در این دریای رویایی غرق میشوم. من از شما شادتر و خندان‌ترم  و چه چیزی از این بهتر؟
خواب دیدم که در نیویورک بوده‌ام. در سالهای ۱۹۳۰ . تصویری که مرا در خود غرق میکند.
تو هم بودی. دلرباتر و فریبنده‌تر از هرزمان دیگری. اصلا همین بودن تو ، به تنهایی بهترین و جذاب‌ترین رویاست. در هر شهر و در هر زمانی که میخواهد باشد. مهم بودن توست.  
در خیابانهای نیویورک ۱۹۳۰ قدم میزدیم و مسحور زیبایی شهر شده بودیم و آن ساختمان‌ها. آن آسمان‌خراش‌ها و آن رستوران‌ها و آن موسیقی‌های جذاب و شنیدنی.البته که همه اینها زیبا و تماشایی‌اند. اما تو چیز دیگری. نیویورک و پاریس و پراگ بهانه‌ست.
پاریس شهر من نیست. پراگ شهر من نیست. نیویورک شهر من نیست. شهر من تویی. شهر دلِ من تویی و رویای من، اسکان در این شهر است. من آواره‌ای هستم که شهر به شهر ، کشور به کشور گشته‌ام و تو را نیافته‌ام. نمیشود تو را یافت مگر خود بخواهی یافت شوی.
شهرِ گمشده‌ی من ... مرا پناه بده. مرا پذیرا شو. 
من رویایی دارم. و آن رویا همواره یافتن توست. ای آتلانتیسِ دلِ من.
در انتهای خواب به آغوشت کشیدم و گفتم "ما دوباره همدیگر را در نیویورک خواهیم دید؟"
و تو گفتی "عشق ما دوباره با رنگ‌های بهار زنده خواهد شد و دوباره جان خواهد گرفت."
روزها و هفته‌ها از اون خواب و رویا میگذرد و من هربار به امید دیدار دوباره‌ی تو به خواب میروم. اما دیگر از نیویورک ۱۹۳۰ خبری نیست. تو نیامدی . حتی وقتی که زمستان رفت و دوباره بهار فرارسید.
یک‌روز ، دو روز ، سه روز.
امروز سومین روز بهار است و چراغ‌های شهرِ دلم ، کم نورتر میشوند و من از این نور میفهمم که دیگر تو را هیچ‌وقت نخواهم دید.

* این آهنگ را بشنوید تا مرا بفهمید :
A Rainy Nighti in Paris
Chris De Burg

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

بهاریه

آخرین گردِ این اتاق را هم تکاندم. دیگه فقط منتظرم. منتظر بهار. منتظر رسیدن. منتظر تو. 
به انتظار فصل تو ، تموم فصل‌ها گذشت ...
بهار یعنی رسیدن. یعنی نو شدن. یعنی سرمست شدن از طعم لبهایت. یعنی بارانهای گاه و بیگاهی که تو را لبریز میکنند از بودن. لبریز میکنند از طراوت. 
بهار یعنی مست بشی از بوی تنش. 
بهار یعنی بوسیدنت زیر باران. 
بهار یعنی سبز و تازه شدن از بودنِ تویی که سبز میخواهمت.
بهار یعنی گونه‌هایت با دو شیار مورب که غرور تو را هدایت میکنند و سرنوشت مرا.
بهار یعنی باران را بهانه کنی و بمانی.
بهار یعنی چشمانت. طعم لبهات. گرمای آغوشت.
بهار یعنی تو.
بیا و بمان که اگر که تو باشی ، تمام فصلها بهار میشوند.
بهار یعنی قدم زدن در کنار تو . بیخیال تموم غصه‌های دنیا. بیخیال تابستون و پاییز و زمستون.
بهار یعنی خنده‌هایت ای یار ، ای یگانه‌ترین یار.

ای کاش عشق را زبان سخن بود

هزار قناری خاموش در گلوی من ...
 .
.
.
.
.
.
.
حرف نمیزنم. سکوت میکنم. این پست بماند به یادگار. که بعدها ببینم و یادم نره که هزار کاکلی شاد در چشمان تو چه کرد با این دل بی صاحاب من.
اینجا بماند به یادگار که شاید روزی نوشتم از حس و حالم. شاید روزی برگشتم و نوشته‌های این پست را مرئی کردم.
اما تا آنروز اینها فقط در گلوی من میمانند و در دل من.
 

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

پنج نکته از این روزها

یکم: یک بازخوانی تاریخی
مهندس بازرگان بعد از استعفای دولت موقت و تمام شدن دوره‌ی اول مجلس در تمام انتخابات ریاست جمهوری و مجلس شورا ثبت نام کرد و هربار هم رد صلاحیت شد.
مهندس بازرگان بعد از استعفا در طول مجلس اول همواره مورد حمله دیگر نماینده ها بود. بارها و بارها موقع نطق کردن به تریبونش حمله کردند و مرگ بر بازرگان گفتند. اما در انتخابات ریاست جمهوری سوم کاندیدا میشه. رد‌صلاحیت میشه. رد‌صلاحیتش باعث تحریم شدن انتخابات توسط سه مرجع تقلید وقت میشه.
چرا بازرگان کاندیدا شد؟ چرا با اینکه میدونست رد صلاحیت میشه کاندیدا شد؟ چرا با اینکه میدونست شاید با اون جو عجیب و غریب اون زمان رای نیاره کاندیدا شد؟
شاید به طور عامیانه بشه گفت که آب از سرشون گذشته بود. آب از سر نهضت آزادی گذشته بود. میدونستند و باور داشتند که از عرصه سیاسی کنار گذاشته شده‌اند. میدونستند که دیگه نمیتونند هیچ نقشی رو ایفا کنند. میدونستند که دوران انزوا و زندان و مسائل بعد از اون فرا رسیده . پس چرا بشینند و منتظر باشند که حکومت هرکاری دلش میخواد بکنه؟
این نظر منه البته. که باعث میشه مهندس بازرگان بیاد و کاندیدا بشه. بنا به این دلیل که اگر قرار بر حذف باشه ، قهرمانانه حذف بشه. کمِ کمش این بود که این رد صلاحیت یک هزینه ای برای حکومت ایجاد کرد. واسه همینه که در نظر من ، مهندس بازرگان میشه یک قهرمانِ واقعی.
تمام کارهای مهندس بازرگان در چارچوب قانون بود. یک اصلاح‌گر واقعی و به تمام معنا. اینه که از مهندس بازرگان نه در دوره پهلوی و نه در دوره جمهوری‌اسلامی به هیچ‌وجه حرکتی که خارج از چارچوب قانون باشه رو نمیتونیم پیدا کنیم.
نهضت آزادی و ملی‌مذهبی‌ها از عرصه سیاسی حذف شدند. اما همیشه حرف خودشون رو زده‌اند و همیشه هم بی‌رحمانه باهاشون برخورد شده‌است.


دوم: نمیدانیم آن مرد با عبای شکلاتی‌اش میخواهد چه کند.
مشابه این قضیه رو اکنون شاهد هستیم. در این چند سال خیلی نقدها به خاتمی وارد شده. چه از طرف مردم. چه از طرف حکومت.اصلا شعار مرگ بر خاتمی ورد زبان بعضی ها شده.
اصلی‌ترین نقدی که از طرف مردم به او وارد هست ترسو بودن و کنار گود نشستن اوست. خاتمی بعضی وقتها ( بخوانید اکثر اوقات ، اگر دلتان خواست میتوانید در تمام اوقات هم بخوانیدش ) از زیر بار مسئولیت شانه خالی میکند. خودش را کنار میکشد و میگذارد بقیه هرکاری خواستند انجام دهند. او هم یک اصلاح‌گر ست و به هیچ‌وجه برانداز نیست و به اصلاحات در چارچوب نظام به واقع اعتقاد دارد.نمونه میخواهید؟ تمکین کردن به نظر شورای نگهبان در رد صلاحیت کردن گسترده‌ی اصلاح‌طلبان در انتخابات مجلس هفتم و یا در حوادث کوی دانشگاه یا حتی رای دادنش در انتخابات مجلس نهم در حوزه دماوند ( طعنه آمیز بود که حکومت تمام آرای اون حوزه انتخاباتی رو باطل کرد )
خاتمی اگر هم بیاید و اگر تایید صلاحیت شود و اگر رای بیاورد در نهایت همانی ست که در هشت سال زمامداری‌اش دیدیم. شاید حتی محتاط‌تر از قبل.
خیلی‌ها دیگر امیدی به او ندارند. رای دو گروه عمده را از دست داده‌است. رای تندروهای هر دو جناح را. هم آنها که به کل اعتقاد به براندازی دارند و هم آنها که به واقع به فتنه گر بودن خاتمی اعتقاد دارند. این دو گروه ، قشر بزرگی هستند که هم در خرداد ۷۶ و هم در تیر ۸۰ سهم بزرگی از ۲۰ میلیون رای خاتمی داشتند.
خاتمی اگر بیاید باید چشمش را بر روی در حصر بودن دو کاندیدای انتخابات قبلی ببندد. باید چشمش را بر بر روی زندانی بودن خیلی از دوستان و یارانش ببندد. باید چشمش را بر روی خیلی اتفاقات ببندد.
میتواند اینکار را بکند؟ اگر میتواند بسم الله. وارد عرصه انتخابات شود. اما آیا همانهایی هم که خاتمی را دوست دارند میتوانند چشمشان را بر اتفاقات ۸۸ ببندند؟ دلشان راضی میشود بازهم رای بدهند؟
تجربه ثابت کرده که ما ملت فراموشکاری هستیم. پس میتوان مطمئن بود که خیلی ها چشمشان را میبندند و مشتاقانه به صف رای میشتابند و دوباره همان حرفها که اگر رای ندیم یکی میاد بدتر و باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنیم و دوباره آش همان آش و کاسه هم همان ...

از حق نگذریم که وضعمون در دوره‌ی خاتمی خیلی خوب بود. اما آیا خاتمی توان اصلاح مملکت را حداقل در بعد اقتصادی دارد؟ آیا اصلا این افتضاح اقتصادی را کسی میتواند جمع کند؟

سوم: وقتی از بهار حرف میزنی از چه حرف میزنی؟
این روزها شعار زنده‌باد بهار زیاد شنیده میشود. اما من این بهار را دوست ندارم و میخوام صد سال سیاه هم فرا نرسد و اساسا من در همین زمستان بمانم برایم بهتر است. اصلا من دلم میخواد سرم را مثل کبک بکنم زیر برف.
زنده باد بهار؟ بخشی از گروهی که دست به دست هم دادند تا چهار سال پیش زمستون سر نرسد حالا دم از آمدن بهار میزنند و بهار را مبارک میدانند.
آنکه باید باشد تا زمستان سر برسد اکنون در بند است. چگونه میتوانید برای من و امثال من ، زمستان را به پایان برسانید و بهار را به ارمغان بیاورید؟
بهارتان پیشکش خودتان. نخواستیم.
نکته : شماره جدید مجله‌ی خط خطی را دیده اید؟ ویژه‌ی عید. ملتی ایستاده اند و یکی برایشان میگوید :‌زنده باد بهار. و آنها میگویند: زنده باد ناهار.
چه کردید در عرصه‌ی اقتصادی جناب بهارآور و جناب خدمتگزار و جناب مهرماندگار. چه کردید. دست مریزاد!

چهارم:‌ بخارمان کجاست؟

یکی میگفت ایرانی‌ها ملت بی‌بخاری هستند. راست میگفت. ما بی‌بخاریم. نه اینکه زمونه بی‌بخارمون کرده باشه ها. نه. توی وجود هر ایرانی ،‌علاوه بر یک خرِ درون و یک دیکتاتورِ درون و یک کودکِ درون ، یک بی‌بخار درون هم وجود داره. بخارمون توی بندنافمونه که همون اوایل تولد میکَنن و میندازش دور. سکوت میکنیم و میگیم ایشالا از این بدتر نشه. بدتر میشه و میگیم کاشکی بدتر از این نشه و باز بدتر میشه. 
ما سکوت میکنیم. ما همه خوابیم.

پنجم: نامه‌ای به یک عزیز

سلام بر میرِ عزیز
خوب هستید؟ ایام به کام هست؟
یادتان هست که گفته بودیم اگر دستگیر شوید اینجا قیامت میشود؟
خب قیامت نشد. ما قیامت نکردیم اما در عوض آنها اینجا را برایمان جهنم کردند.
حالا دم از انتخابات میزنند. میخواهند تنورش را گرم کنیم. آدم یاد این قطارهای قدیمی میافتد که با زغال سنگ کار میکرد. انتخابات شده همون قطار و ما شدیم زغال سنگ. باید گرمش کنیم. رونق بدیم بهش و راهش بندازیم.
ملالی نیست به جز سر نیامدن زمستان. به جز نبودن شما. 

ملالی نیست به جز سیاه شدن روزگارمان. یادتان هست؟ اینجا قرار بود سبز شود. سرزمین من قرار بود سبز شود. حالا این جهنم سیاه به تنها چیزی که شباهت دارد سرزمینمان است.
سبزترین سرزمین را میخواستیم. کِی اینچنین میخواستیم؟ کِی این روزگارِ سیاه را میخواستیم؟
همین دیگه. عرضم به خدمتتون که ملالی نیست به جز نخریدن پسته‌ی کیلو ۴۰ تومنی و رای دادن یا ندادن به امیربهمنِ آکادمی گوگوش و بغل کردن یا نکردن مادر هوگو جان و از این قبیل مسائل.
نخیر قربان. شما را کسی یادش نیست.
تحریم انتخابات؟ نه آقاجان. دل خوش کیلویی چند؟‌ دلار تومنی چند؟

۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

ای نامه که میروی به سویش

باید نامه و پاکت و تمبر را به میز کارمان بازگردانیم. 

آدمی باید یکروز از خواب بیدار شود. از پنجره‌ی اتاقش ، منظره‌ی بیرون را مشاهده کند و به فکر نامه‌ای بیافتد برای یک عزیز دور. 
برود سراغ میز کارش. پشت میز بنشیند. یک کاغذ کاهی بردارد. یه خودکار بیک به دست بگیرد و شروع کند به نوشتن :

سلام 
خوبی؟ الان که دارم این نامه رو برات مینویسم اینجا باران میبارد.بارانی که هر قطره اش مرا به یاد تو میاندازد. تویی که برای من واژه واژه دلنشینی. آخرین باری که دیدمت هم باران میبارید و ما کنار هم بودیم. یادت هست؟ دستانت را گرفتم و بوسیدم و در آغوشت کشیدم . بیخیال تمام گشت‌های ارشادی که ممکن بود هرلحظه سر برسند. بیخیال نگاههای پرسشگرِ مردمِ همیشه پرسشگر.
آخ که چقدر خوب بود.
رک بگویمت. اینروزها حوصله‌ی هیچکاری را ندارم. همه فکر و ذهنم ، تویی. کتاب میخوانم تورا در آغوشم تصور میکنم . فیلم میبینم تورا در کنارم تصور میکنم . راه میروم تو را در کنارم میبینم که داری قدم میزنی. غذا میخورم تو را روبروی خودم میبینم که در حال غذا خوردنی. اینجوری بگم که نفس هم میکشم دم و بازدم من تویی.
زندگی میکنم با تو و یاد تو و خاطره‌ی تو. تو شده ای تنها غایب زندگی من که همیشه در کنار من هستی. 
تو را از دور میبوسمت و با تو خداحافظی میکنم. به امید دیدارت در آینده ای نزدیک.

پ.ن :‌ یه بسته همراه این نامه برات میفرستم پر از آلوچه و قره‌قروت و لواشک. از همونجایی که توی نامه‌ی قبلی نوشته بودی که دلت میخواد بیای و بری سراغش و کل مغازه‌اش رو بخری.

پ.ن ۲ : کادوت به دستم رسید. به شدت ذوق‌زده کننده بود. از خوشحالی اشک توی چشمام حلقه زده بود. کاشکی اینجا بودی که محکم بغلت میکردم و میبوسیدمت.

پ.ن ۳ : یک پیراهن چارخونه از خودم هم برات میفرستم. اینو لطفا تا زمانی که جواب نامه ام رو میدی بذار تنت باشه. میخوام بوی عطر تنت رو دوباره حس کنم.


و بعد کاغذ نوشته را تا میکردم. در پاکت نامه میگذاشتم. تمبرش را هم می‌چسباندم و آدرس گیرنده و فرستنده رو هم مینوشتم و میرفتم نامه رو مینداختم توی صندوق پست.
از یه هفته بعد هم هرروز منتظر آقای پست‌چی میشدم که نامه‌ات رو برام بیاره. 
این انتظارش قشنگه. اونجوری من میشدم خوشبخت‌ترین آدم منتظر دنیا. کسی که منتظر بزرگترین و بهترین خبر دنیاست.

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

ده روایت دردناک از فاصله هایی که کم نمیشوند

۱- حوصله ام سر رفته بود. به خودم گفتم که برم این پاساژهای سر خیابون رو ببینم چیزی پیدا میکنم که واسه‌ی عید به درد بخوره بخرم یا نه. پاشدم شال و کلاه کردم و رفتم.

۲- جلوی در پاساژ اول ، یه پسر جوونی روی زمین نشسته بود و یه کلاه سرش کرده بود و داشت گیتار میزد. روی زمین یه دو هزارتومنی افتاده بود با چندتا اسکناس پاره پوره‌ی دویستی و پونصدی.

۳- رفتم توی پاساژ. مغازه دوم از سمت راست یه عینک فروشیه که تازه باز شده. منم که چند وقتی هست عینک میخوام رفتم توی مغازه که ببینم قیمتا در چه حدیه. یه عینک رو خوشم اومد زدم به چشمم. گفتم این خوبه. چنده قیمتش؟ مغازه دار گفت قابلتون رو نداره. ششصد و پنجاه هزار تومن.
مخم سوت کشید. عینک رو گذاشتم سر جاش. یکی دیگه ورداشتم. گفتم این چند؟ گفت یک میلیون و پونصد هزار تومن.
به خودم گفتم کی آخه یک و نیم میده واسه عینک طبی؟
این یکی رو هم گذاشتم سر جاش.
گفتم آقا ارزونترین عینکتون کدومه؟ واسه مریض میخوام.
یه خنده‌ی تحقیر آمیزی بهم زد و گفت همونی که اول برداشتین ارزونترین عینک ماست.
تشکر کردم و دوان دوان از مغازه خارج شدم.

۴- دوتا مغازه بغل دوتا خانوم وایساده بودن داشتن با هم حرف میزدن.
+ اون لباس صورتیه رو بالاخره خریدمش.
- ئه مبارکه. مبارکه. چند خریدی آخر؟
+ باورت نمیشه. یک و دویست.
- وااااااای چقدر مفت. تورو خدا آدرس بده من فردا با فرناز برم.
+ باشه هانی.

۵- رفتم پاساژ دوم. سوت و کور. برهوت. هیشکی توش نبود. چارتا مغازه بودن که اونا هم داشتن تعطیل میکردن برن خونه هاشون.

۶ - رفتم پاساژ سوم. آخرین مغازه یه پیرهن مردونه فروشیه. رفتم داخل. پیرهن‌ها رو قیمت کردم. یه سری لباس چارخونه آورده بود ۱۶۰ هزار تومن. یه سری پیرهن بلوبری بود دویست و بیست هزار تومن. یه کت تک اسپورت هم بود که فروشنده میگفت خیلی بهت میاد نهصد و هفتاد بود که بهم لطف میکرد و نهصد و سی و پنج میداد. با کلی منت که چون تویی و من به هرکسی این تخفیف رو نمیدم و اینها.
بازهم تشکر کردم اومدم بیرون.

۷- رفتم کتاب فروشی. معرکه‌ی لویی فردینان سلین و حرمانِ یاسمینا رضا و دو قدم اینور خطِ احمد پوری و روباه سفید که عاشق موسیقی بود از سارا محمدی اردهالی و منتخب شعر سیاوش کسرایی و مجموعه‌ی آثار شاملو ( دفتر دوم )‌ رو خریدم به قیمت سی و پنج هزار تومن. به شدت هم راضیم.

۸ - دم در پاساژ اومدم سوار ماشین بشم. یه پیرمردی جلوم رو گرفت. اولش فکر کردم میخواد آدرس بپرسه. گفت سلام پسرم. من دارابی هستم. کارمند بازنشسته‌ی آموزش و پرورش. خوب هستین انشالا؟ ایام به کام هست آیا؟
گفتم بله. ممنون.
گفت پسرم یه درخواستی ازت داشتم.
گفتم جانم.
گفت آیا امکانش رو داری که یه کمکی به من به عنوان یه هموطنت بکنی؟
هاج و واج موندم چی جواب بدم. یه پولی دادم بهش. با شرمندگی زیاد. سرم هم پایین بود.
گفت من واقعا ازت ممنونم. فقط جوانانی مثه شما ما رو میفهمن. همین چند دیقه پیش دوتا خانوم داشتن رد میشدن از کنارم . شنیدم که یکیشون داشت میگفت این گداهه رو نیگا کن. ۷۰ سالشه خجالتم نمیکشه. اینا پولدارنا. اینجوری نیگاشون نکن.


۹ - نمیدونم ملت چی میخوان توی این پنج تا مغازه طلافروشی. کیپ تا کیپ آدم وایساده توی این چندتا مغازه. سرویس‌های جواهریه که خریداری میشه. اساسا شب عید بره‌کشونِ این چندتا مغازه‌ست و خانم‌هایی که به شدت پول خرج میکنن در اینجا. صحبت از ۱۰ میلیون و ۲۰ میلیون و ۵۰ میلیون است.

 
۱۰ - پسرک همچنان گیتار میزد. کنار تمام اون اسکناسهای نه چندان زیادش یه اسکناس هزار تومنی هم اضافه شده بود.