۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

یه عاشقانه‌ی آرام

تصور کن روزی را که همه از این شهر رفته باشند. عده‌ای کوچ کرده باشند به شهرشان و عده‌ای هم رفته باشند فرنگ برای درس و کار و زندگی بهتر. فقط من مانده باشم و تو. در این شهر بزرگِ خالی از سکنه. 
از خانه بیرون بیا.
چترت را با خود بیاور. آغوشت را هم.
احتمال در آغوش کشیدنت بسیار است :)
و بعد مرا به بوسه‌ای گرم زیرِ باران مهمان کن.

تصور کن. من و تو. برای همیشه. کنار هم. تهران از این زیباتر هم مگه میشه؟ تهرانی که اگر تو باشی برای من به مانند پاریس و پراگ زیباست و اگر نباشی یک کلانشهرِ کثیف است.شاید اصلا بدون تو هیچ جا هیچ‌چیز نباشد برایم.
از تجریش تا ونک را پیاده بیاییم. با هم. در کنار هم. دست در دست هم. با قدمهای هماهنگ. با خنده‌های از ته دل. با دل‌های گرم. بی‌آنکه صدای بوق ماشین‌ها کلافه‌مان کند. بی‌آنکه صدای داد و فریادِ ملتِ در ترافیک مانده مضطربمان کند. بی‌آنکه مجبور باشیم نگاهِ مردم عصبانی و پرسش‌گر مردم را تحمل کنیم. دیگه تهنا شدیم و شادیم و خوشحال حتی. 
تصور کن. من ، تو . هیچ‌کس. فقط ما باشیم. کنار هم. برای هم. واسه همیشه. دنیا از این قشنگ‌تر نمیشه.
دستاتو بگیرم و به چشمات نگاه کنم و بگم : هزار آتشکده توی برق چشات داری لامصصصب.
و تو بخندی و بگی : ای دیووونه.
تصور کن. باران ببارد. من باشم و تو باشی و یک خیابونِ ولیعصر ( پهلویِ سابق ) بی انتهای متروکه.
تو را باید زیر باران بوسید. تو را باید زیر باران عاشق شد. تو را باید زیر باران دل‌باخته‌ات شد.
و مثل خسرو شکیبایی در سریال خانه‌سبز فریاد بزنی که بخدا که من خوشبختم. بخدا که من خوشبختم.
و هیچ‌کس هم نباشد که بهم تذکر بده که یه کم آرومتر فریاد بکش. اینجا مگه سر جالیزه؟

پیر شدم رفت. دیگه حوصله‌ی جمع رو ندارم. دیگه حوصله‌ی نگاه آدمها رو ندارم. دیگه حوصله‌ی مهمونی رو ندارم. دیگه حوصله‌ی حرف آدمها رو ندارم. هیچ‌وقت نداشتم. اما الان دیگه واقعا از آدم‌ها دارم فرار میکنم. از جمع‌های شلوغ. از جاهای پر سر و صدا. حتی از آدمهایی که بلند حرف میزنن هم دارم فرار میکنم. شاید به خاطر این میگرن لعنتی هم باشد که این‌روزها کلافه‌ام کرده است. شاید هم به‌خاطر درد دستم باشد که اینقدر مردم‌گریز شده باشم. چه بدونم. لابد یه مرضیم هست دیگه.
میخواهم آب شوم
در گستره‌ی افق
آن‌جا که دریا به آخر می‌رسد
و آسمان آغاز می‌شود
(مارگوت بیکل) 

آنجا که دستان تو آغاز می‌شود
آنجا که لبان تو آغاز می‌شود
آنجا که آغوش تو باز می‌شود
و من پناه می‌برم به آغوشت از شر تمامِ انسانها. از شر تمامِ بدی‌ها. از شر تمامِ زشتی‌ها.
پناه می‌برم به لبانت که به ظرافت شعر ،‌شهوانی‌ترین بوسه‌ها را به شرمی چنان بدل میکند که جاندار غارنشین از آن سود میجوید تا به صورت انسان درآید.(احمد شاملو)
پناه میبرم به دستانت که سپیده‌دم با دستانِ تو آغاز میشود. ای یار. ای یگانه‌ترین یار. ای بهترین یار. 

ای یگانه‌ترین یار به من وعده‌ی دیداری بده. تویی که دلیل خوشبختیِ من هستی. تویی که واژه‌واژه دلنشینی. تویی که هرنفسم تویی. همه کسم تویی. دار و ندارم تویی. 
به من وعده‌ی دیداری بده. در فراسوی مرزهای تنت.
که این‌روزها بیشتر از هرچیز من دلتنگم. دلتنگ حضور تو.
دلتنگی‌های آدمی را باد ترانه‌ای میخواند ، رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده میگیرد و هر دانه برفی به اشکی نریخته می‌ماند.(مارگوت بیکل)

پارو وا نهادم ای یار.
سکان رها کردم.
مرا به خلوتِ لنگرگاهت راه بده.
مرا به کنار خود راه بده تا پهلو بگیرم.
آغوشت را نشانم بده ای یار. ای یگانه‌ترین یار.
تا استواری امن زمین را با تو و فقط با تو تجربه کنم. و بفهمم. و درک کنم. و زندگی کنم.
بگذار زندگی‌ات کنم.  

پ.ن : تو را من روزی با این آهنگ ، در حال رقص ، خواهم بوسید.
به امید آن‌روز ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر