۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

مسافری که بلیت برگشت نداشته باشد ...

۱- روی صندلی توی حیاط نشسته بود و داشت به تمام نامه‌هایی که در این سالها برایش فرستاده بودند و او حتی بازشان هم نکرده بود نگاه میکرد. تمام نامه‌های بی ‌آدرسی که برای مرتضی نوشته شده بودند. نامه‌هایی که برای مرتضایی بودند که زری را کنار خودش داشت. 
مدتها بود که زری اینجا نبود. یکروز توی همون شلوغی‌های منحوس و نفرت‌انگیز ،‌زری رفت که رفت. واسه همیشه. 
زری که رفت ،‌مرتضی هم بند و بساطش رو جمع کرد و رفت ایستگاه راه‌آهن و سوار اولین قطار به مقصدِ دورترین جای ممکن شد. جایی که دیگه هیچکس نتونه پیداش کنه. جایی که دیگه هیچکس نتونه مزاحمش بشه.
اما حالا تصمیمشو گرفته بود. میخواست برگرده. بعد از این همه سال دوری. میخواست برگرده پیش خانجون و آقاجون و تمام خونواده. کوله‌پشتیش رو برداشت یه کم خرت و پرت توش ریخت و رفت.

۲ - به سردر خانه،‌پارچه تسلیت زده بودند. از داخل خانه ، صدای قرآن می‌آمد که با صدای شیون و زاری ترکیب میشد و به حیاط و کوچه میرسید. خانجون رفته بود. موقع نماز صبح. چشم انتظارِ پسرش ، آقا مرتضی. آقا مرتضایی که سی سال پیش گم و گور شده بود. 
جنازه وسط اتاق بود. یه پارچه سفید کشیده بودند روش. آقاجون گفته بود صبر کنید. مرتضی برمیگرده.میگفت به خاطر من ، تا فردا صبح صبر کنید. مرتضی برمیگرده.
فردا صبح شد. مرتضی برنگشت. جنازه رو لا اله الا الله گویان بردند. آقاجون میگفت نبرینش. زن من رو نبرین. ای خدااااا. مصبتو مصیبت. زنم زنده ست. فقط دلتنگ مرتضی‌ست. مرتضی که برگرده ، عطر تنش بپیچه توی خونه ، زنم بیدار میشه. نبرینش.
جنازه رو گذاشتند توی آمبولانس و رفتند. 
وقتی از قبرستون برگشتند ، مردی حدودا پنجاه ساله رو با محاسن سفید و عینک بزرگ ته استکانی دیدند که کنار در خونه نشسته روی زمین و داره گریه میکنه.مرتضی بود که برگشته بود. بعد از سی و چند سال دوری حالا برگشته بود.
آقاجون رفت جلو. دستش رو گرفت و بلندش کرد از روی زمین. نگاهش کرد و گفت :‌ کاشکی دیگه هیچوقت برنمیگشتی. کاشکی به جای این برگشتن بی موقع ، یکبار جواب نامه‌هامون رو میدادی که پای تمامش اشکهای خانجون ریخته شده بود. کاشکی یکبار ، اقلا یکبار .... 
از اینجا برو بی‌معرفت. برو. اینجا واسه چی اومدی؟ اینجا که دیگه هیچوقت بارون نمیاد. خودت وقتی میرفتی اینو گفتی. برو. توی این کویر به تو هیچ احتیاجی نداریم.

۳- گاهی وقتها آدما وقتی برمیگردن که بهشون هیچ احتیاجی نیست. اصلا همون بهتر که نباشن. مثل همیشه که نبودن. مثل یوسف پسر اکبرآقا بقال سرکوچه که سالهاست دیگه نیست. نه موقع مرگ مادرش بود. نه موقع مرگ خانجونش. نه موقع عروسی پسرش. نه هیچ موقع دیگه‌ای. 
چون قرار به نبودنش بوده. یوسف نیست چون نباید باشه. چون رفته که دیگه برنگرده. 
وقتی رفتی به وقتش برگرد. اگه به وقتش نشد که برگردی دیگه هیچوقت برنگرد.
برگشتن آداب دارد. زمان دارد. الکی نیست. از زمانش که بگذره دیگه نباید برگشت.
مسافری که زمانی که باید ، برنگردد دیگه مسافر نیست. دیگه هیچکس چشم انتظارش نیست.  
مسافری که بلیت برگشت نداشته باشد ، مسافر نیست. مهاجر است.
آدمها تحمل محدودی دارند. همه‌ی عمرشان نمیشود و نمیتوانند و نباید که منتظر کسی بمانند. 
اگر برگشت قدمش به روی چشم. اما اگر برنگشت ...
به درک که برنگشت.بیخیال. سرت سلامت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر