فیلمها و عکسهای قدیمی زندهاند. نفس میکشند. صبح به صبح که بیدار میشوند با آدم احوالپرسی میکنند. زندگی روزمره خودشان را دارند. یک فیلم قدیمی خانوادگی داریم که البته خیلی هم قدیمی نیست. حدودا مال ۲۰ سال پیشه. اما پر از خاطرهست. یکی از تفریحات سالمِ ما اینست که هرچند وقت یکبار مینشینیم و این فیلم را دوباره میبینیم. فیلم برای مهمونی پاگشای عمه و شوهرعمهام است با حدود هفتاد هشتاد تا مهمون. در نگاه اول ، یک فیلم است به مانند تمام فیلمهای خانوادگی دیگر. اما این فیلم حداقل برای من یعنی زندگی. یعنی تمام انسانهای دوستداشتنی زندگیام را در یک قاب میبینم. سالم و خوشحال و سرزنده. آدمها به طرز غریبی در این فیلم جوانند. پیرهایشان هم جوانند. دلشان گرم است به بودن هم. در این فیلم هنوز از آسیب نخاعی باباحسن خبری نیست. هنوز خبری از پارکینسون بابا اکبر نیست. آدمهایی که اکنون با هم قهر هستند و تحت هیچشرایطی دیگر زیر یک سقف کنار هم جمع نمیشوند اینجا دست در دست هم دارند آواز میخوانند. قاسمآبادی میرقصند و میگویند و میخندند.
هنوز خبری از اپلای و خارج و درس و هزار جور کوفت و زهرمار دیگه که باعث جدایی آدمها از یکدیگر میشه ،نبود. به جمع هفت هشت ده نفرهی همسن و سالهای خودم نگاه میکنم. همه پخش و پلا شدهایم. هرکی مشغول یککاری. اما اینجا همه کنار هم هستیم. همه روی یک کاناپه نشستهایم و داریم رقص بزرگترها را تماشا میکنیم.
از بین هفتاد هشتاد نفرِ حاضر در این میهمانی ، تقریبا ۱۰ نفرشان مردهاند. ده نفر یعنی یک هفتم / یک هشتم.
به جوانهای آن دوره نگاه کنی و مقایسهشان کنی با جوانهای فعلی میفهمی که چقدر تفاوت هست. چقدر سرزندهترند. چقدر شادابترند. ماها دیگه توی میهمانیها هم نمیخندیم.
یک نفر را نگاه میکنی و میگویی ای داد این فلانیه ها. ببین چقدر جوون بوده. ئه این یکی رو نیگا. چه لاغر بوده. ئه آخی. فلانی رو نیگا کن. حیف شد مرد. ای جوووونم به این فسقلی. نیگاش کنااااا.
اینها حرفهاییست که آدمهای زندگی من با دیدن این فیلم میزنند. فیلم حدود سه ساعت است. و در این مدت چشمان افراد گاهی از شدت بغض و حسرت قرمز میشود و اشکی هم روان میشود. چه بهتر. گاهی هم خندههایی سرخوشانه سرمیدهند. به یاد آنروزها و به هوای آن آدمها.
در این فیلم باباحسن و بابا اکبر خوشحالند. شاد و خندان. یک جای فیلم دوربین زوم میکند روی بابا اکبر. به مدت یک دقیقه. بابا اکبر اول لبخند میزند. بعد شروع میکند با نفر بغلدستیاش صحبت میکند. بعد زیر چشمی به دوربین نگاه میکند. برمیگردد. خندهای سرمیدهد و دستی تکان میدهد.
اینجای فیلم که میرسد نمیتوانم اشکهای خودم را جمع کنترل کنم.
ای داد از فیلمهایی که در یک تاریخ متوقف میشوند و به ما ، به زندگی و به دنیا میخندند.
هربار که این فیلمِ لعنتی تمام میشوند من میگویم : لعنتیها شما چرا انقدر در این فیلم خوبید؟
هنوز خبری از اپلای و خارج و درس و هزار جور کوفت و زهرمار دیگه که باعث جدایی آدمها از یکدیگر میشه ،نبود. به جمع هفت هشت ده نفرهی همسن و سالهای خودم نگاه میکنم. همه پخش و پلا شدهایم. هرکی مشغول یککاری. اما اینجا همه کنار هم هستیم. همه روی یک کاناپه نشستهایم و داریم رقص بزرگترها را تماشا میکنیم.
از بین هفتاد هشتاد نفرِ حاضر در این میهمانی ، تقریبا ۱۰ نفرشان مردهاند. ده نفر یعنی یک هفتم / یک هشتم.
به جوانهای آن دوره نگاه کنی و مقایسهشان کنی با جوانهای فعلی میفهمی که چقدر تفاوت هست. چقدر سرزندهترند. چقدر شادابترند. ماها دیگه توی میهمانیها هم نمیخندیم.
یک نفر را نگاه میکنی و میگویی ای داد این فلانیه ها. ببین چقدر جوون بوده. ئه این یکی رو نیگا. چه لاغر بوده. ئه آخی. فلانی رو نیگا کن. حیف شد مرد. ای جوووونم به این فسقلی. نیگاش کنااااا.
اینها حرفهاییست که آدمهای زندگی من با دیدن این فیلم میزنند. فیلم حدود سه ساعت است. و در این مدت چشمان افراد گاهی از شدت بغض و حسرت قرمز میشود و اشکی هم روان میشود. چه بهتر. گاهی هم خندههایی سرخوشانه سرمیدهند. به یاد آنروزها و به هوای آن آدمها.
در این فیلم باباحسن و بابا اکبر خوشحالند. شاد و خندان. یک جای فیلم دوربین زوم میکند روی بابا اکبر. به مدت یک دقیقه. بابا اکبر اول لبخند میزند. بعد شروع میکند با نفر بغلدستیاش صحبت میکند. بعد زیر چشمی به دوربین نگاه میکند. برمیگردد. خندهای سرمیدهد و دستی تکان میدهد.
اینجای فیلم که میرسد نمیتوانم اشکهای خودم را جمع کنترل کنم.
ای داد از فیلمهایی که در یک تاریخ متوقف میشوند و به ما ، به زندگی و به دنیا میخندند.
هربار که این فیلمِ لعنتی تمام میشوند من میگویم : لعنتیها شما چرا انقدر در این فیلم خوبید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر