اساسا هیچچیز نمیتواند مرا از این خوشیِ پایداری که درش غوطهور هستم به بیرون بکشاند. وقتی توی دنیا هنوز کسانی هستند که کنارت موندن و رفیقت هستند هنوز ، علیرغم تمام سختیها و مشکلات. وقتی غافلگیرت میکنند و برات دو هفته زودتر تولد میگیرند و بر زمان غلبه میکنند.
وقتی نفست بند میاد از اتفاقات هیجانانگیز و خوشحال کننده. از آدمهایی که کنارت هستند و دلت میخواد بری توی بغلشون گم بشی.
وقتی نمیدونی چی باید بگی و اونقدر ذوق زدهای که اشک توی چشمات جمع میشه ، اونوقته که توی دلت به خودت میگی که بخدا خوشبختی ینی همین. ینی حالی که الان من دارم. ینی همین حسی که من الان دارم.
اونوقته که چشمات از خوشحالی برق میزنه و اونی که تیزتر از همهست میگه چقدر حال چشات خوبه.
چقدر حال چشمام خوبه. اینروزها رو مدتها بود که تجربه نکرده بودم. به عقب نگاه میکنم. به باتلاق و سنگلاخ و درهها و گذرگاههایی که با بدبختی و مکافات ردشون کردم تا به اینجا رسیدم. به خودم میگم پس حقته. بچش اینروزها رو هم. بچش طعم این آرامش رو. آرامشی که بهم هدیه شده.
من کجا هستم؟ در دورترین جای هستی. کنار تو. کنار ماه آسمونم. جایی در میان ابرها.
به آرامش نگاه تو قسم که بیتابانه دلم میخواهدت...
به یاد روزی که برایم در پرسه ، دنجترین کافهی دنیا کنار امین، دوستداشتنیترین کافهدار دنیا و عزیزترین دوستانم به بهترین اتفاق این سالها تبدیل شد. اصلا در تقویم دل من ، دیروز یک یوم الله بود...
به یاد روزی که برایم در پرسه ، دنجترین کافهی دنیا کنار امین، دوستداشتنیترین کافهدار دنیا و عزیزترین دوستانم به بهترین اتفاق این سالها تبدیل شد. اصلا در تقویم دل من ، دیروز یک یوم الله بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر