یکروز از خواب پامیشی و میری جلوی آینه وایمیسی. به صورت اصلاح نکرده و موهای هپلی و تکجوش واموندهی روی صورتت نگاه میکنی و میگی : هعی. گذشت. تموم شد. دورهات تموم شد رئیس ، آقا ، مربی ، رفیق ، حضرت والا یا هرکوفت و زهرمار دیگهای. اصلا چه فرقی میکنه. مهم اینه که دورهات تموم شده.
کارهات رو میکنی و از خونه میزنی بیرون. هوا ، هوای عرش کبریاییه. هوا ، هوای ملکوتیه. به خودت میگی کی اردیبهشت اومد که نفهمیدم؟ و دوباره به خودت میگی دورهات تموم شده رئیس ، آقا ، مربی ، رفیق ، یا هرکوفت و زهرمار دیگهای.
از کلاست که برمیگردی حوصله خونه رو نداری. راهت رو کج میکنی سمت کافه ویونا. آخرین باری که رفتی اونجا همچین خاطرهی دلچسب و ماندگاری نبود که ولع داشته باشی دوباره بری. اما گزینهی دیگهای توی این گوشهی فراموششده از تهران وجود نداره. البته یه گزینهی دیگه هم همیشه هست که همواره به دلیل سربالایی زیادی که داره و البته قیمتهای عجیب و غریبش منتفیه. همیشه به عنوان گزینه مطرحه ها اما همیشهی خدا هم همون لحظهی اول منتفی میشه. بعضی گزینهها همیشه هستن در پسِ ذهن هر آدمی که فقط باشند. که فقط تعدد گزینهها زیاد بشه. اما دریغ از یکبار انتخابشون.
میرم توی کافه و یه گوشهی دنج رو انتخاب میکنم و مینشینم. همون لحظات اول که بالهی دریاچه قو رو میشنوم یه کم از گاردم نسبت به کافه کم میشه. بند و بساطم رو از توی کیفم در میارم. موبایل و کتاب. این روزها سرگرمی من شده همین موبایل. اینکه هرشب یه چندتا بازی و برنامهی جدید نصب کنم و فرداش تست کنم و آخر شب خوبها رو نگه دارم و بدها رو حذف کنم و به متوسطها یه فرصت دیگه برای عرضاندام بدم.
کتابی هم که برده بودم با خودم اینجا، نرسیده به پل بود. کتاب آنیتا یارمحمدی. الحق که با توجه به سن و سالش ( یه جوری میگم که انگار نه انگار تقریبا همسن هستیم ) حالا هرچی ، با توجه به تجربهی اول بودنش و تمام اینها خوب نوشته . یه داستان خیلی خیلی خوب و تا اینجایی که خوندم کتاب رو از شخصیت آیدا خوشم اومده. آیدایی که دوتا چهارراه آنورتر از محل کار من به دانشگاه میره و این خیابانها و پلها و مغازهها و حتی آدمهایی که میبینه به چشمم آشناست. حس میکنم همینجاست. دوتا چهارراه آنورتر. بروم دم دانشگاه تا ببینمش. اما بعد به خودم میگم واسهی همین خل و چل بازیهاته که میگم دورهات گذشته رئیس ، مربی ، آقا ، قربان ، رفیق ، مرتیکه و هرکوفت و زهرمار دیگهای.
سر و صدا زیاد است و نور کم است. صدای ضبط در حد دیسکو و مجالس بزم و طرب زیاد است. دختر و پسر در میز کناری مشغول هم هستند. بلند بلند صحبت میکنند و قهقهه میزنند. به من چه که کی چی میگه و کی مدام میخنده و کی چیکار میکنه. اما بالاخره قهوهشان را میخورند و میروند.
دوتا خانم هم در نیمطبقهی بالا نشستهاند و در تمام مدتی که من آنجا بودم داشتند پز مسافرت عیدشان را به هم میدادند. یکیشان رفته بود استانبول و دیگری رفته بود لیسبون. مدام اصطلاحات مسخره با تلفظهای عجیب و غریب به کار میبردند که معلوم نبود از کجا شنیدهاند. شاید از تور لیدرشان در یک بازار شلوغ. بنده خدا تورلیدر یه چیزی گفته و اینها یه چیز دیگه شنیدهاند و حالا هرجا که میروند و مینشینند و شروع به پز دادن میکنند آن اصطلاحات را به کار میبرند. آخر سر هم دوتاشون خسته شدند و زنگ زدن به شخص سومی که زود خودت رو برسون اینجا با هم یه قهوه بخوریم. بیچاره نفر سوم.
کافهی خوبی بود. اگر صدای ضبطشان را کم کنند و اگر آدمهایی که به آنجا میآیند با صدای کمتری پز بدهند و از سوتینهایی که با قیمتهای مناسب خریدهاند دم بزنند.
پسرهای این کافه و این پاساژ هم متفاوتند و عجیب. یا من در لاین اشتباهم و با سرعت دارم میرم یا دورهام گذشته. شاید من هم از نظر اینها عجیب وغریبم. شاید هم مسخرهام. دغدغههایم را هم اگر برایشان بگویم لابد پوزخند میزنند. همانگونه که من به دغدغههایشان پوزخند خواهم زد.قطع به یقین همینگونه خواهد بود. تفاوت آدمها و تفاوت نسلها. اما مگر من همسن و سال همینها نیستم. پس کدام تفاوت نسل. چه شد که دورهی من گذشت؟
بند و بساطم را جمع میکنم و میروم بیرون. به سمت دکهی روزنامه فروشی. تیتر روزنامهها را نگاه میکنم. مسخرهست همهچی. مسخره و مضحک. حالم از تمام این روزنامههایی که معلوم نیست برای چه به کارشان ادامه میدهند به هم میخورد. کدام دغدغه؟ کدام رسالت؟ کدام تکلیف؟ و کدام اطلاع رسانی؟ تقصیر این بندههای خدا هم نیست. آب این رودخونه رو بالارودخونهای ها بستهاند و حالا به پایین دست اینقدر قطره قطره آب میرسه.
کماکان دلم خانه نمیخواهد. آدم که نباید قبل از ظهر به خانه برود که. چه خبر است حالا در خانه؟ میروم به پارک نیاوران. مدتها بود اینجا نیامده بودم. مدتها بود قبل از ظهرش را ندیده بودم. هوا معرکه بود و پارک خلوت بود. اینجا را باید زندگی کرد. میروم جای خلوتی پیدا میکنم و پاهایم را دراز میکنم و کیفم را بغل میکنم و کتابم را میگذارم روی کیف و شروع به خواندن میکنم. یه جاهایی بغض میکنم. مشخصا جاهایی که در مورد گودرخوانیهای آیداست. دلتنگ گودرم میشوم. یه جاهایی لبخند به لبم میآید. آنجایی که میگوید :پسرها هم بیخیالند و پیِ بازی. تا آخر عمرشان. (فکر کنم همین بود جملهاش )
یه جاهایی ناخودآگاه یاد روزگاری میافتم که نباید. روزگاری که سیاه میخوانمش.
هوا ، هوای ملکوتیه. یکسو هوا ابریست و یکسوی آسمان صاف و آبیست. بوی باران میدهد زمین. بوی زندگی میدهد این خاک. به این فکر میکنم که من هیچوقت این خاک را رها نخواهم کرد تا روی ابرها به پرواز در بیایم و ترک دیار کنم. بعد به خودم میگم واسه همینه که میگم دورهات گذشته مرتیکه ، خر ، الاغ ، نفهم ، بیشعور و حالا هر کوفت و زهرمار دیگهای. همه دارند از این خاک فرار میکنند و تو میخوای بمونی؟
بعد به خودم میگم : بذار دورهام گذشته باشه. من اصلا میخوام در گذشته زندگی کنم. شمایلی مثل قدرت توی فیلم گوزنها. با موهای فرفری و سبیل. بذار بازیگر اصلیِ زندگیم باشم. مثلِ فیلمهای کیمیایی. بذار از رفاقت و مرام و اینها بگم. بذار یه پیرمرد آلزایمری باشم که سر کوچه ملی وایساده و هنوز فکر میکنه که این هفته به حضور همایونی شرفیاب میشه. بذار کسی باشم که هنوز که هنوزه واسه مرتضی نامه مینویسه و دلش میخواد که مرتضی برگرده. کسی که دلش نخواد نبودن مرتضی رو باور کنه و عصبانی بشه از حرف کسانی که بخوان بهش ثابت کنند که مرتضی ۳۰ سال پیش اعدام شده. بذار عاشقت باشم. حتی توی خیال. حتی توی خواب. بذار خیال کنم واقعی هستی. که رویا نیستی. بذار سرم رو بذارم روی شونههات. بذار خیال کنم که دارم زندگی میکنم.
آره. دورهی من گذشته آق حسینی. من حکمت رو میخونم.
کارهات رو میکنی و از خونه میزنی بیرون. هوا ، هوای عرش کبریاییه. هوا ، هوای ملکوتیه. به خودت میگی کی اردیبهشت اومد که نفهمیدم؟ و دوباره به خودت میگی دورهات تموم شده رئیس ، آقا ، مربی ، رفیق ، یا هرکوفت و زهرمار دیگهای.
از کلاست که برمیگردی حوصله خونه رو نداری. راهت رو کج میکنی سمت کافه ویونا. آخرین باری که رفتی اونجا همچین خاطرهی دلچسب و ماندگاری نبود که ولع داشته باشی دوباره بری. اما گزینهی دیگهای توی این گوشهی فراموششده از تهران وجود نداره. البته یه گزینهی دیگه هم همیشه هست که همواره به دلیل سربالایی زیادی که داره و البته قیمتهای عجیب و غریبش منتفیه. همیشه به عنوان گزینه مطرحه ها اما همیشهی خدا هم همون لحظهی اول منتفی میشه. بعضی گزینهها همیشه هستن در پسِ ذهن هر آدمی که فقط باشند. که فقط تعدد گزینهها زیاد بشه. اما دریغ از یکبار انتخابشون.
میرم توی کافه و یه گوشهی دنج رو انتخاب میکنم و مینشینم. همون لحظات اول که بالهی دریاچه قو رو میشنوم یه کم از گاردم نسبت به کافه کم میشه. بند و بساطم رو از توی کیفم در میارم. موبایل و کتاب. این روزها سرگرمی من شده همین موبایل. اینکه هرشب یه چندتا بازی و برنامهی جدید نصب کنم و فرداش تست کنم و آخر شب خوبها رو نگه دارم و بدها رو حذف کنم و به متوسطها یه فرصت دیگه برای عرضاندام بدم.
کتابی هم که برده بودم با خودم اینجا، نرسیده به پل بود. کتاب آنیتا یارمحمدی. الحق که با توجه به سن و سالش ( یه جوری میگم که انگار نه انگار تقریبا همسن هستیم ) حالا هرچی ، با توجه به تجربهی اول بودنش و تمام اینها خوب نوشته . یه داستان خیلی خیلی خوب و تا اینجایی که خوندم کتاب رو از شخصیت آیدا خوشم اومده. آیدایی که دوتا چهارراه آنورتر از محل کار من به دانشگاه میره و این خیابانها و پلها و مغازهها و حتی آدمهایی که میبینه به چشمم آشناست. حس میکنم همینجاست. دوتا چهارراه آنورتر. بروم دم دانشگاه تا ببینمش. اما بعد به خودم میگم واسهی همین خل و چل بازیهاته که میگم دورهات گذشته رئیس ، مربی ، آقا ، قربان ، رفیق ، مرتیکه و هرکوفت و زهرمار دیگهای.
سر و صدا زیاد است و نور کم است. صدای ضبط در حد دیسکو و مجالس بزم و طرب زیاد است. دختر و پسر در میز کناری مشغول هم هستند. بلند بلند صحبت میکنند و قهقهه میزنند. به من چه که کی چی میگه و کی مدام میخنده و کی چیکار میکنه. اما بالاخره قهوهشان را میخورند و میروند.
دوتا خانم هم در نیمطبقهی بالا نشستهاند و در تمام مدتی که من آنجا بودم داشتند پز مسافرت عیدشان را به هم میدادند. یکیشان رفته بود استانبول و دیگری رفته بود لیسبون. مدام اصطلاحات مسخره با تلفظهای عجیب و غریب به کار میبردند که معلوم نبود از کجا شنیدهاند. شاید از تور لیدرشان در یک بازار شلوغ. بنده خدا تورلیدر یه چیزی گفته و اینها یه چیز دیگه شنیدهاند و حالا هرجا که میروند و مینشینند و شروع به پز دادن میکنند آن اصطلاحات را به کار میبرند. آخر سر هم دوتاشون خسته شدند و زنگ زدن به شخص سومی که زود خودت رو برسون اینجا با هم یه قهوه بخوریم. بیچاره نفر سوم.
کافهی خوبی بود. اگر صدای ضبطشان را کم کنند و اگر آدمهایی که به آنجا میآیند با صدای کمتری پز بدهند و از سوتینهایی که با قیمتهای مناسب خریدهاند دم بزنند.
پسرهای این کافه و این پاساژ هم متفاوتند و عجیب. یا من در لاین اشتباهم و با سرعت دارم میرم یا دورهام گذشته. شاید من هم از نظر اینها عجیب وغریبم. شاید هم مسخرهام. دغدغههایم را هم اگر برایشان بگویم لابد پوزخند میزنند. همانگونه که من به دغدغههایشان پوزخند خواهم زد.قطع به یقین همینگونه خواهد بود. تفاوت آدمها و تفاوت نسلها. اما مگر من همسن و سال همینها نیستم. پس کدام تفاوت نسل. چه شد که دورهی من گذشت؟
بند و بساطم را جمع میکنم و میروم بیرون. به سمت دکهی روزنامه فروشی. تیتر روزنامهها را نگاه میکنم. مسخرهست همهچی. مسخره و مضحک. حالم از تمام این روزنامههایی که معلوم نیست برای چه به کارشان ادامه میدهند به هم میخورد. کدام دغدغه؟ کدام رسالت؟ کدام تکلیف؟ و کدام اطلاع رسانی؟ تقصیر این بندههای خدا هم نیست. آب این رودخونه رو بالارودخونهای ها بستهاند و حالا به پایین دست اینقدر قطره قطره آب میرسه.
کماکان دلم خانه نمیخواهد. آدم که نباید قبل از ظهر به خانه برود که. چه خبر است حالا در خانه؟ میروم به پارک نیاوران. مدتها بود اینجا نیامده بودم. مدتها بود قبل از ظهرش را ندیده بودم. هوا معرکه بود و پارک خلوت بود. اینجا را باید زندگی کرد. میروم جای خلوتی پیدا میکنم و پاهایم را دراز میکنم و کیفم را بغل میکنم و کتابم را میگذارم روی کیف و شروع به خواندن میکنم. یه جاهایی بغض میکنم. مشخصا جاهایی که در مورد گودرخوانیهای آیداست. دلتنگ گودرم میشوم. یه جاهایی لبخند به لبم میآید. آنجایی که میگوید :پسرها هم بیخیالند و پیِ بازی. تا آخر عمرشان. (فکر کنم همین بود جملهاش )
یه جاهایی ناخودآگاه یاد روزگاری میافتم که نباید. روزگاری که سیاه میخوانمش.
هوا ، هوای ملکوتیه. یکسو هوا ابریست و یکسوی آسمان صاف و آبیست. بوی باران میدهد زمین. بوی زندگی میدهد این خاک. به این فکر میکنم که من هیچوقت این خاک را رها نخواهم کرد تا روی ابرها به پرواز در بیایم و ترک دیار کنم. بعد به خودم میگم واسه همینه که میگم دورهات گذشته مرتیکه ، خر ، الاغ ، نفهم ، بیشعور و حالا هر کوفت و زهرمار دیگهای. همه دارند از این خاک فرار میکنند و تو میخوای بمونی؟
بعد به خودم میگم : بذار دورهام گذشته باشه. من اصلا میخوام در گذشته زندگی کنم. شمایلی مثل قدرت توی فیلم گوزنها. با موهای فرفری و سبیل. بذار بازیگر اصلیِ زندگیم باشم. مثلِ فیلمهای کیمیایی. بذار از رفاقت و مرام و اینها بگم. بذار یه پیرمرد آلزایمری باشم که سر کوچه ملی وایساده و هنوز فکر میکنه که این هفته به حضور همایونی شرفیاب میشه. بذار کسی باشم که هنوز که هنوزه واسه مرتضی نامه مینویسه و دلش میخواد که مرتضی برگرده. کسی که دلش نخواد نبودن مرتضی رو باور کنه و عصبانی بشه از حرف کسانی که بخوان بهش ثابت کنند که مرتضی ۳۰ سال پیش اعدام شده. بذار عاشقت باشم. حتی توی خیال. حتی توی خواب. بذار خیال کنم واقعی هستی. که رویا نیستی. بذار سرم رو بذارم روی شونههات. بذار خیال کنم که دارم زندگی میکنم.
آره. دورهی من گذشته آق حسینی. من حکمت رو میخونم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر