سالهای ۱۹۳۰ی خود را چگونه گذراندید؟
رویاهای گهگاهی که در خواب میبینیم زیباترین اتفاقاتی هستند که در این دنیای سیاه ممکن است برایمان رخ دهند.
رویاها را باید به خاطر سپرد و آنها را زندگی کرد. رویاهایی که زیبا هستند را باید قاب کرد و به دیوار اتاق کوبید و هرچند وقت یکبار ، در اوج خستگیها و کلافگیها ، نگاهشان کرد و گرم شد از بودنشان.
رویاها را باید پرستید. فیلم میدنایت این پاریس را دیدهاید؟ شاید بهترین فیلم وودی آلن نباشد. اما یکی از دلنشینترینهایش است ( حداقل برای من )
"گیل" (کاراکتر مرد داستان) یک فیلمنامهنویس سطح پایین از هالیوود است که این آرزو را در اعماق قلبش همیشه با خود دارد تا با نوشتن رمانی بزرگ، روزی بتواند به جایگاه خداگونه نویسندگان بزرگی برسد که روحشان وجود گیل را به تسخیر خود در آورده اند. نویسندگانی مانند ارنست همینگوی، فیتزجرالد، لوئیس بونوئل و پابلو پیکاسو و بقیه اسطوره هایی که در دهه 1920 پاریس زندگی می کردند.
من خواب دیدهام. خواب که نه. رویا دیدهام. رویا که نه. زندگی کردهام. آدمها گاهی اوقات باید خوابهایشان را زندگی کنند. رویاهایی که آدم را در خودشان غرق میکنند. غرق شدنی دلنشین که فرد هیچ فریادی نمیزند که آی کمک دارم غرق میشم.
برعکس. لذت میبرد از غرق شدنش و اگر بخواهد فریادی بزند فریاد خوشحالیست که آی آدمها که در ساحلِ واقعیت،شاد و خندان، نشستهاید. دلتان بسوزد. من دارم در این دریای رویایی غرق میشوم. من از شما شادتر و خندانترم و چه چیزی از این بهتر؟
خواب دیدم که در نیویورک بودهام. در سالهای ۱۹۳۰ . تصویری که مرا در خود غرق میکند.
تو هم بودی. دلرباتر و فریبندهتر از هرزمان دیگری. اصلا همین بودن تو ، به تنهایی بهترین و جذابترین رویاست. در هر شهر و در هر زمانی که میخواهد باشد. مهم بودن توست.
در خیابانهای نیویورک ۱۹۳۰ قدم میزدیم و مسحور زیبایی شهر شده بودیم و آن ساختمانها. آن آسمانخراشها و آن رستورانها و آن موسیقیهای جذاب و شنیدنی.البته که همه اینها زیبا و تماشاییاند. اما تو چیز دیگری. نیویورک و پاریس و پراگ بهانهست.
پاریس شهر من نیست. پراگ شهر من نیست. نیویورک شهر من نیست. شهر من تویی. شهر دلِ من تویی و رویای من، اسکان در این شهر است. من آوارهای هستم که شهر به شهر ، کشور به کشور گشتهام و تو را نیافتهام. نمیشود تو را یافت مگر خود بخواهی یافت شوی.
شهرِ گمشدهی من ... مرا پناه بده. مرا پذیرا شو.
من رویایی دارم. و آن رویا همواره یافتن توست. ای آتلانتیسِ دلِ من.
در انتهای خواب به آغوشت کشیدم و گفتم "ما دوباره همدیگر را در نیویورک خواهیم دید؟"
و تو گفتی "عشق ما دوباره با رنگهای بهار زنده خواهد شد و دوباره جان خواهد گرفت."
روزها و هفتهها از اون خواب و رویا میگذرد و من هربار به امید دیدار دوبارهی تو به خواب میروم. اما دیگر از نیویورک ۱۹۳۰ خبری نیست. تو نیامدی . حتی وقتی که زمستان رفت و دوباره بهار فرارسید.
یکروز ، دو روز ، سه روز.
امروز سومین روز بهار است و چراغهای شهرِ دلم ، کم نورتر میشوند و من از این نور میفهمم که دیگر تو را هیچوقت نخواهم دید.
* این آهنگ را بشنوید تا مرا بفهمید :
A Rainy Nighti in Paris
Chris De Burg
رویاهای گهگاهی که در خواب میبینیم زیباترین اتفاقاتی هستند که در این دنیای سیاه ممکن است برایمان رخ دهند.
رویاها را باید به خاطر سپرد و آنها را زندگی کرد. رویاهایی که زیبا هستند را باید قاب کرد و به دیوار اتاق کوبید و هرچند وقت یکبار ، در اوج خستگیها و کلافگیها ، نگاهشان کرد و گرم شد از بودنشان.
رویاها را باید پرستید. فیلم میدنایت این پاریس را دیدهاید؟ شاید بهترین فیلم وودی آلن نباشد. اما یکی از دلنشینترینهایش است ( حداقل برای من )
"گیل" (کاراکتر مرد داستان) یک فیلمنامهنویس سطح پایین از هالیوود است که این آرزو را در اعماق قلبش همیشه با خود دارد تا با نوشتن رمانی بزرگ، روزی بتواند به جایگاه خداگونه نویسندگان بزرگی برسد که روحشان وجود گیل را به تسخیر خود در آورده اند. نویسندگانی مانند ارنست همینگوی، فیتزجرالد، لوئیس بونوئل و پابلو پیکاسو و بقیه اسطوره هایی که در دهه 1920 پاریس زندگی می کردند.
من خواب دیدهام. خواب که نه. رویا دیدهام. رویا که نه. زندگی کردهام. آدمها گاهی اوقات باید خوابهایشان را زندگی کنند. رویاهایی که آدم را در خودشان غرق میکنند. غرق شدنی دلنشین که فرد هیچ فریادی نمیزند که آی کمک دارم غرق میشم.
برعکس. لذت میبرد از غرق شدنش و اگر بخواهد فریادی بزند فریاد خوشحالیست که آی آدمها که در ساحلِ واقعیت،شاد و خندان، نشستهاید. دلتان بسوزد. من دارم در این دریای رویایی غرق میشوم. من از شما شادتر و خندانترم و چه چیزی از این بهتر؟
خواب دیدم که در نیویورک بودهام. در سالهای ۱۹۳۰ . تصویری که مرا در خود غرق میکند.
تو هم بودی. دلرباتر و فریبندهتر از هرزمان دیگری. اصلا همین بودن تو ، به تنهایی بهترین و جذابترین رویاست. در هر شهر و در هر زمانی که میخواهد باشد. مهم بودن توست.
در خیابانهای نیویورک ۱۹۳۰ قدم میزدیم و مسحور زیبایی شهر شده بودیم و آن ساختمانها. آن آسمانخراشها و آن رستورانها و آن موسیقیهای جذاب و شنیدنی.البته که همه اینها زیبا و تماشاییاند. اما تو چیز دیگری. نیویورک و پاریس و پراگ بهانهست.
پاریس شهر من نیست. پراگ شهر من نیست. نیویورک شهر من نیست. شهر من تویی. شهر دلِ من تویی و رویای من، اسکان در این شهر است. من آوارهای هستم که شهر به شهر ، کشور به کشور گشتهام و تو را نیافتهام. نمیشود تو را یافت مگر خود بخواهی یافت شوی.
شهرِ گمشدهی من ... مرا پناه بده. مرا پذیرا شو.
من رویایی دارم. و آن رویا همواره یافتن توست. ای آتلانتیسِ دلِ من.
در انتهای خواب به آغوشت کشیدم و گفتم "ما دوباره همدیگر را در نیویورک خواهیم دید؟"
و تو گفتی "عشق ما دوباره با رنگهای بهار زنده خواهد شد و دوباره جان خواهد گرفت."
روزها و هفتهها از اون خواب و رویا میگذرد و من هربار به امید دیدار دوبارهی تو به خواب میروم. اما دیگر از نیویورک ۱۹۳۰ خبری نیست. تو نیامدی . حتی وقتی که زمستان رفت و دوباره بهار فرارسید.
یکروز ، دو روز ، سه روز.
امروز سومین روز بهار است و چراغهای شهرِ دلم ، کم نورتر میشوند و من از این نور میفهمم که دیگر تو را هیچوقت نخواهم دید.
* این آهنگ را بشنوید تا مرا بفهمید :
A Rainy Nighti in Paris
Chris De Burg
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر