این نوشته حاوی جملاتی ست که ممکن است گذر از آن برای بعضیها به سادگی نباشد. اگر به خودتان میگیرید و ناراحت میشوید لطفا این متن را نخوانید.
بهار:
همه چیز خوب است. رفاقتها مثل بیست دقیقهی اول فیلمهای کیمیاییست. پر از طراوت و شادی. گویی آدمها بیخیال تمام دنیا هستند و فقط بودن با یکدیگر است که در این روزها مهم است. آدمها به نام یکدیگر قسم میخورند. از چشمان یکدیگر حرفها را میفهمند. خانهی دوست کجاست؟ همینجاست. ما همه در خانهی دوست هستیم. ما بهترین آدمهای دنیا هستیم با بهترین رفیقهای دنیا که کیمیایی هم به ما حسادت میکند بابت دنیایی که ما خلق کردهایم و او عاجز مانده است از خلق آن. حتی در بهترین دورانش. چقدر خوبیم ما. حتی بهتر از رفاقت سید و قدرتِ گوزنها.
روزگار دلچسبیست رفیق...
و آنکه بر در میکوبد شباهنگام رفیق است که در پی آغوش گرم میگردد ...
رفیق را در پستوی آغوش نهان باید کرد ...
تابستان:
هوا گرم است و از آن گرمتر رفاقتهایی که در بهترین دوران هستند. دیگر سرخوش و مست نیستند. گرفتارِ روزگار هستند اما همیشه برای هم وقت دارند. دوستانی از جنس باران که بودنشان همیشه مثل بارونه و تازه و خنک و فلان و این حرفها. از همین حرفهای مسخره که سر همدیگه رو گول میمالیم با گفتنشان. از رویاهایمان بگوییم. از آیندههایمان. که هرچه که باشد، هرکجا که باشیم، اما به یاد هم باشیم. خانهی دوست کجاست؟ یه کم دورتر از اینجا، پشت این دریاها، شهری دیگر است. خانهی دوست آنجاست. باید پارو بزنیم تا آنجا وا بدهیم برای همیشه.
روزگار سختیست رفیق ... باید طاقت آورد ...
و آنکه بر در میکوبد شباهنگام شاید رفیق باشد که از شهر دور پس از ماهها آمده است ...
رفیق را در پستوی قلب نهان باید کرد ... تا همیشه.
پاییز:
چراغهای رابطه کم سویند. دستهای این غریبهای آشنا کشیده شدهاند بر یک عمر رفاقت. آنچه دائمیست زندگیست. آنچه باید دائمی باشد رفاقت و قول و قرار است. آنچه هیچوقت دائمی نبوده است شرایط روزگار بوده است. روزگار پیچیده ایست رفیق ...
آنکه میگوید من همان آدمم و فقط شرایطم عوض شده است، نارفیق است. فقط ادای رفیقها را در میاورد. اسم رفاقت را لکهدار میکند. تنها اوست که متزلزل است و ناپایدار. اوست که هیچگاه نمیتوان به حرفهایش اطمینان کرد. اوست که با هر وزش باد به سمتی میرود و میگوید خب شرایط عوض شده.
خانهی دوست کجاست؟ نمیدانم. از بس به سمتش نرفتم خانهاش را هم از یاد بردهام.
روزگار پیچیده ایست نازنین ...
آنکه بر در میکوبد شباهنگام ... به کشتنِ رفاقتها آمده است ...
رفیق را در پستوی خاطرات، نهان باید کرد ...
زمستان:
دیگر تمام شده است. همه چیز. مسعودخان کیمیایی به ریشمان میخندد و زیرلب میگوید رفاقت این جوانهای امروزی هم به مویی بند است. زرشک.
گذشته را مرور میکنیم. چه شد؟ کجای کار اشتباه بود؟ کدام هیزم تر فروخته شد که خودمان خبر نداشتیم؟ ما که هیزمی نداشتیم بفروشیم. چه تر و چه خشک.
گذشته را مرور میکنیم و به حرمت تمامِ خاطراتِ خوب و قشنگی که داشتیم حرف نمیزنیم. فقط زیرلب ذکر میگوییم که این نیز بگذرد ...
خانهی دوست کجاست؟ خانه؟ دوست؟ شیب؟ بام؟
روزگار کثیفیست نازنین ...
آنکه بر در میکوبد شباهنگام ... به دفنِ خاطرات آمده است ...
نارفیق را در پستوی ذهنِ، دفن باید کرد ...
و شاید دوباره بهار ...
حکایت همچنان باقی ست ...
روزگار گردانی ست نازنین ...
بهار:
همه چیز خوب است. رفاقتها مثل بیست دقیقهی اول فیلمهای کیمیاییست. پر از طراوت و شادی. گویی آدمها بیخیال تمام دنیا هستند و فقط بودن با یکدیگر است که در این روزها مهم است. آدمها به نام یکدیگر قسم میخورند. از چشمان یکدیگر حرفها را میفهمند. خانهی دوست کجاست؟ همینجاست. ما همه در خانهی دوست هستیم. ما بهترین آدمهای دنیا هستیم با بهترین رفیقهای دنیا که کیمیایی هم به ما حسادت میکند بابت دنیایی که ما خلق کردهایم و او عاجز مانده است از خلق آن. حتی در بهترین دورانش. چقدر خوبیم ما. حتی بهتر از رفاقت سید و قدرتِ گوزنها.
روزگار دلچسبیست رفیق...
و آنکه بر در میکوبد شباهنگام رفیق است که در پی آغوش گرم میگردد ...
رفیق را در پستوی آغوش نهان باید کرد ...
تابستان:
هوا گرم است و از آن گرمتر رفاقتهایی که در بهترین دوران هستند. دیگر سرخوش و مست نیستند. گرفتارِ روزگار هستند اما همیشه برای هم وقت دارند. دوستانی از جنس باران که بودنشان همیشه مثل بارونه و تازه و خنک و فلان و این حرفها. از همین حرفهای مسخره که سر همدیگه رو گول میمالیم با گفتنشان. از رویاهایمان بگوییم. از آیندههایمان. که هرچه که باشد، هرکجا که باشیم، اما به یاد هم باشیم. خانهی دوست کجاست؟ یه کم دورتر از اینجا، پشت این دریاها، شهری دیگر است. خانهی دوست آنجاست. باید پارو بزنیم تا آنجا وا بدهیم برای همیشه.
روزگار سختیست رفیق ... باید طاقت آورد ...
و آنکه بر در میکوبد شباهنگام شاید رفیق باشد که از شهر دور پس از ماهها آمده است ...
رفیق را در پستوی قلب نهان باید کرد ... تا همیشه.
پاییز:
چراغهای رابطه کم سویند. دستهای این غریبهای آشنا کشیده شدهاند بر یک عمر رفاقت. آنچه دائمیست زندگیست. آنچه باید دائمی باشد رفاقت و قول و قرار است. آنچه هیچوقت دائمی نبوده است شرایط روزگار بوده است. روزگار پیچیده ایست رفیق ...
آنکه میگوید من همان آدمم و فقط شرایطم عوض شده است، نارفیق است. فقط ادای رفیقها را در میاورد. اسم رفاقت را لکهدار میکند. تنها اوست که متزلزل است و ناپایدار. اوست که هیچگاه نمیتوان به حرفهایش اطمینان کرد. اوست که با هر وزش باد به سمتی میرود و میگوید خب شرایط عوض شده.
خانهی دوست کجاست؟ نمیدانم. از بس به سمتش نرفتم خانهاش را هم از یاد بردهام.
روزگار پیچیده ایست نازنین ...
آنکه بر در میکوبد شباهنگام ... به کشتنِ رفاقتها آمده است ...
رفیق را در پستوی خاطرات، نهان باید کرد ...
زمستان:
دیگر تمام شده است. همه چیز. مسعودخان کیمیایی به ریشمان میخندد و زیرلب میگوید رفاقت این جوانهای امروزی هم به مویی بند است. زرشک.
گذشته را مرور میکنیم. چه شد؟ کجای کار اشتباه بود؟ کدام هیزم تر فروخته شد که خودمان خبر نداشتیم؟ ما که هیزمی نداشتیم بفروشیم. چه تر و چه خشک.
گذشته را مرور میکنیم و به حرمت تمامِ خاطراتِ خوب و قشنگی که داشتیم حرف نمیزنیم. فقط زیرلب ذکر میگوییم که این نیز بگذرد ...
خانهی دوست کجاست؟ خانه؟ دوست؟ شیب؟ بام؟
روزگار کثیفیست نازنین ...
آنکه بر در میکوبد شباهنگام ... به دفنِ خاطرات آمده است ...
نارفیق را در پستوی ذهنِ، دفن باید کرد ...
و شاید دوباره بهار ...
حکایت همچنان باقی ست ...
روزگار گردانی ست نازنین ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر