۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

ژرفای خیال

۱-کشتی توی خانواده‌ی ما حرف اول رو میزنه. روزهای کشتی هیجان در خانه‌ی ما به اوج میرسد. آقاجون خدابیامرز برای ما همیشه از کشتی‌های موحد و حبیبی و تختی قصه‌ها تعریف میکرد. شبها موقع خواب، یه شبهایی آقاجون میومد به جای اینکه کتاب هانس کریستین اندرسن رو برداره و واسمون قصه‌های پریان رو بگه، برامون از بارانداز و سالتو بارانداز و کنده فرنگی و یک خم و دو خم و فتیله پیچ و بزکش. قصه‌هایی از جنس قشنگ. ما رو میبرد به رویا.
بعدها داستانهای سوخته‌سرایی و سلیمانی هم بهش اضافه شد. دوتا رفیقِ رقیب. و بعدش هم که دیگه خودمون قصه‌ها رو به چشم دیدیم. رسول خادم و طلای آتلانتا و باختِ ناحقِ عباس جدیدی و ...
بعد هم که جهانی تهران اوجش بود. خداحافظی خادم شد نقطه‌ی عطفِ قصه. میشه قصه رو عوض کرد؟‌ میشه توی خیالمون خادم این الکسیس رودریگوئز کوبایی رو ببره؟ دو متر قدش بود و خادم زورش نمیرسید بهش. اما توی خواب و رویا مدال طلا رو انداختیم گردن خادم. 

۲- ما کلا در خواب و رویا زندگی میکنیم. عوالم ما از باقی انسانها جداست. در عالم بیداری کنار هم نیستیم. قدر هم رو نمیدونم. اما در عالم خواب و رویا، هرشب دور هم جمع میشویم. کنار حوض مینشینیم. خاطره تعریف میکنیم و جوک میگیم و میخندیم. مرتضامون هم هست. ذبیح و زنش هم هستن. من هم هستم و نسترن جانم هم کنارم نشسته است. آقاجون مریض نیست. خدابیامرز نیست. زیر خروارها خاک نیست. همینجاست. کنار ما نشسته. خانجون زمینگیر نشده. هنوز میتونه قرمه‌سبزی‌های معرکه‌اش رو درست کنه. هنوز میتونه یه سفره بندازه از این سر خونه تا اون سر.
ما همیشه در خواب و رویاهامون مسابقات جهانی تهران رو نگاه میکنیم.

۳- یه روز در خیابان ولیعصر تمامی دشمنانمون رو بزکش خواهیم کرد. هرچقدر هم که حریف چقر و بدبدن باشد. کار را تمام خواهیم کرد. پاینده ایران و ایرانی. این نوای ای ایران هست که پخش میشه. تبریک میگم این پیروزی غرورآفرین رو. خسته نباشی دلاور. خسته نباشی پهلوان. خسته نباشی شیرِ بیشه‌ی ایران.

۴- تختی، هتل آتلانتیک، خودکشی. ساواک. ابن بابویه. 
قصه‌ی تختی. جهان پهلوان. خودکشی، مرگ مشکوک. هرچه که بود، قصه‌ی عجیبی بود. خواب را از سر آدم میپراند. آقاجون با بغض و اشک این قصه رو برامون تعریف میکرد. تمام این سالها این سوال برام موند که چرا؟ چی شد؟ 
توی خیالمون، تختی رو از مرگ نجاتش میدادیم. تختی دوباره میرفت به جهانی و المپیک و طلا میگرفت.
یه بار آقاجون ما رو برد هتل آتلانتیک رو از نزدیک ببینیم. یه اتاق رو هم از توی خیابون نشون داد و گفت ببین. این اتاق تختی بوده. حالا راست و دروغش پای خودش. اما چقدر فکر و خیال میکردیم با خودمون. اما هرچقدر هم فکر و خیال کنی نمیتونی از مرگ نجات بدی کسی رو. تختی مرده. اینو من هنوز نفهمیدم. آقاجون خدابیامرز هم باور نکرد. اما خب حقیقته. نمیشه عوضش کرد که.
 
۵- علیرضا سلیمانی درگذشت. آقاجون خدابیامرز رفتنش رو باور نداره. چطوری بهش بگم؟ باید کلی مقدمه‌چینی کنم امشب توی خیالم سر سفره یه جوری سر بحث رو باز کنم و به مرتضی هم بگم کمک کنه تا بهش بگیم. حتما دوباره کلی بی‌قراری میکنه و کلی روضه میخونه و یاد مسابقه‌ی سلیمانی و سوخته‌سرایی میافته که لغو شد.
 
۶- یه بار آقاجون بهمون برگشت گفت برین سند اتوبان رو بیارین از توی صندوقچه. گفتیم بله؟ گفت اتوبان حقانی. میخوام مسابقات کشتی برگزار کنم اونجا. گفتیم آقاجون؟ وسط خیابون؟ گفت تشک پهن میکنیم. 
رفتیم سند رو بردیم مجوز و کاراشو انجام بدیم. همه بهمون خندیدن. گفتیم بابا توی خیال خودمونه. اتوبان هم مال خودمونه. گفتن باشه. و بعد دوباره خندیدن.
ما از همونجا فهمیدیم که کار اداری رو حتی توی خواب و رویا هم نمیشه انجام داد.
 
۷- آقاجون همیشه میگفت آخ اگه هویدا زنده بود ...
میگفتیم چی میشه؟ میگفت همه چی ارزون میشه. 
آخر یه روز برگشت گفت برین از توی قبر بکشینش بیرون. گفتیم آقاجون؟ واسه چی؟
گفت دخل و خرج خونه نمیخونه. میخوام نخست‌وزیر خونه‌اش کنم. گفتیم آقاجون خودت مدیر خونه باش. گفت نه. من میخوام سلطنت کنم. گفتیم باشه.
رفتیم قبر پیدا کنیم. هی اینور رو گشتیم. اونور رو گشتیم. پیداش نکردیم. یه بنده خدایی گفت برو بهشت‌زهرا. مقبره‌ی شماره‌ی یک. 
رفتیم بهشت‌زهرا. از اطلاعات پرسیدیم مقبره شماره‌ی یک کجاست؟ گفت با کی کار دارین؟ گفتیم با امیرعباس هویدا. گفت چیکارش دارین ملعون رو؟ گفتیم میخوایم بکشیمش بیرون از قبر. 
دستور دادن دستگیرمون کنن. فرار کردیم. تیر در کردن. خودمون رو هم بردن کنار هویدا چال کردن. 
هی میگفتیم بابا ما توی خواب و رویای خودمونیم. چرا تیر در کردی؟ گفت ببخشید. از دستم در رفت. 
 
۸- آخرین صحنه‌ای که یادمه این بود که صادق خلخالی اومد با یه بیل بالای سرمون. یه خنده‌ای کرد و خاک ریخت سرمون. 
تمام شدیم. خلاص. دفن شدیم توی رویاهای خودمون. رویاها رو روی هم تلنبار کردیم و با یه کابوس فتیله‌اش رو کشیدیم و به آتیش کشیدیم خودمون رو.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر