آی مرتضی کجایی؟ چهرهی در به درت پیدا نیست. که هی زیرلب بخونی و بگی : تو ای زری کجایی، که رخ نمینمایی...دلم گرفته از این شهر. میخوام بیام پیشت. اما نمیدونم کجایی. پریروزها صادق اومده بود دوباره در خونه. میگفت آقا مرتضی هستن؟ و آقاجون برای بار هزارم گفت که نه آقا صادق. مرتضی نیست. مرتضی رفته. مرتضی گم شده. دست از سرمون بردار.
صادق تنها مامور اجرای احکام دنیاست که خودش میاد دنبال متهمش. سی ساله تنها کسی که زنگ این خونه رو میزنه صادقه. آقاجون اون دفعه بهش گفت :صادق منو وردار ببر راحتم کن از این عذاب، که هرروز بخوام توی لعنتی رو ببینم.
صادق اما زیر بار نمیرفت. میگفت من تنها قاضی دنیا هستم که قصد داره عدالت رو برقرار کنه.
خیر سرش.
اینها به کنار.
قراره که اینجا همه چی ملی بشه. از دم. چشم همه روشن. دیگه از فضای مجازی خبری نیست. خب بهتر اینجوری.
بازنشسته میشم از اینترنت. میرم پارک سر خیابون. میشینم روی نیمکت چوبی و نوشتههام رو روی یه تیکه مقوا مینویسم و بالای مقوا رو سوراخ میکنم و با نخ میبندم به شاخهی یه درخت.بلکه یه روزی گذرش به اونجا بخوره و بیاد و بخونه و ببینه و بفهمه که چقدر دوستش داشتم.
شصت سال از حالا که بگذره ، اینا گشت سالمند راه میندازن. که ما رو در دورهی پیریمون هم عذاب بدن. مطمئن باش مرتضی که وقتی توی قبر هم بریم هم گشت میّت رو راه میندازن و کفنمون رو بررسی میکنن که اگه نامناسب بود ببرنمون وزرا و به ورثه اعلام کنن که بروید و کفن تازهای بیاورید.
دوست دارم با درجهی سرهنگی بازنشست بشم. امیدوارم تا زمانی که قراره بازنشسته بشم ، این درجهها رو هم بشه خرید و فروش کرد. مثلا توی خیابون انقلاب که راه میری یه کاغذ به باجهی تلفن چسبونده باشن با این مضمون : فروش کلیهی درجههای نظامی. اصل و فرع. ارتشی و غیر ارتشی. زمان شاهی و غیرشاهی. همه رقمه.
برم درجهی سرهنگ تمامی دورهی شاه رو بخرم. بشم جناب سرهنگ. آلزایمر بگیرم و یادم بره که کی بودم و چی بودم. حل بشم توی اون قپهها. توی اون درجهها. توی نشانهای افتخارم. دلم خوش باشه به اون نشانها. اما ندونم واسه چی و کی و کجا اون نشانها رو گرفتم.
میخوام بازنشست بشم. آخرین ماموریتم میخوام پیدا کردن تو باشه. پیدا کردن تو و زری. میخوام شما دوتا رو به هم برسونم. بعد از اینهمه سال. بعد ازت نشان درجهی یک رفاقت بگیرم.
صبح به صبح کراوات بزنم و برم توی پارک بشینم. تخته نرد بازی کنم. هرکی که اومد باهام بازی کنه بگم من سرهنگ فلانی هستم. اسمم یادم بره. بگم مهم نیست من کی هستم. مهم اینه که سرهنگم. سرهنگ دورهی شاه . قپه ها رو از توی جیبم در بیارم و بگم اینارو میبینی؟ اینا رو خود اعلیحضرت دادند بهم. و دوباره بذارم توی جیبم.
میرم سبزی فروشی ، یه عالمه شاهی میخرم. میارم خونه. دونه دونه پاکشون میکنم و میگم منم یه زمانی شاهی بودمها. زمونه بازنشستم کرد. قپهها رو میارم میذارم کنار شاهیهای پاک شده و بهشون میگم که من سرهنگ فلانی هستم. ارتشی دورهی شاه.
شاهیها هم یکصدا جواب میدن جاوید شاه. جاوید شاه. یه بند میگن جاوید شاه.
چه شوری آشپزخونه رو فرا گرفته. فکر میکنم دارم مبارزه میکنم. من با همین یک کیلو شاهی میتونم همه جا رو فتح کنم. اما ...
من تاریخ مصرفم گذشته مرتضی. همه افتادن دنبال ریحونها. اونوقت من رفتم یک کیلو شاهی گرفتم و دارم واسشون چرت و پرت میگم.
خلاصه که مرتضی هرجا که هستی خوب و خوش باشی. اینجا هم خبری نیست. به جز صادق که هرروز میاد سراغت که ببرتت برای اجرای حکمت. کلی هم تدارک دیده واسه برگشتنت. سی ساله که یه پارچه زدن به سر خیابون که : پیشاپیش بازگشت شکوهمندانه و دلاورانهی چریک محلهمان، مرتضی فلانی را گرامی میداریم.
برنگرد مرتضی. اوضاع قمر در عقربه. قدیما ، هرچهار سال یه بار اقلا واسه یه ماه ، اینجا جای بهتری میشد واسه زندگی کردن. اما حالا چی؟
امروز رفتم وزارت کشور. با لباس نظامی و درجهها و مدالهام. گفتم روز بخیر آقایان.
گفتند آمدهاید ثبت نام ریاست جمهوری؟ گفتم خیر. من آمدهام کودتا کنم.
یه فرم دادند بهم پر کردم. بعد یه مهر زدند پای برگه و آدرس یه جای دیگه رو بهم دادند و گفتند فردا صبح اول وقت اینجا باش.
حالا فردا برم ببینم چی میشه. میخوام بنیان قدرت را دگرگون کنم مرتضی. این تنها راهیست که میشه راحت و بدون دغدغه، مقدمات بازگشت تو رو فراهم کرد رفیق.
صادق تنها مامور اجرای احکام دنیاست که خودش میاد دنبال متهمش. سی ساله تنها کسی که زنگ این خونه رو میزنه صادقه. آقاجون اون دفعه بهش گفت :صادق منو وردار ببر راحتم کن از این عذاب، که هرروز بخوام توی لعنتی رو ببینم.
صادق اما زیر بار نمیرفت. میگفت من تنها قاضی دنیا هستم که قصد داره عدالت رو برقرار کنه.
خیر سرش.
اینها به کنار.
قراره که اینجا همه چی ملی بشه. از دم. چشم همه روشن. دیگه از فضای مجازی خبری نیست. خب بهتر اینجوری.
بازنشسته میشم از اینترنت. میرم پارک سر خیابون. میشینم روی نیمکت چوبی و نوشتههام رو روی یه تیکه مقوا مینویسم و بالای مقوا رو سوراخ میکنم و با نخ میبندم به شاخهی یه درخت.بلکه یه روزی گذرش به اونجا بخوره و بیاد و بخونه و ببینه و بفهمه که چقدر دوستش داشتم.
شصت سال از حالا که بگذره ، اینا گشت سالمند راه میندازن. که ما رو در دورهی پیریمون هم عذاب بدن. مطمئن باش مرتضی که وقتی توی قبر هم بریم هم گشت میّت رو راه میندازن و کفنمون رو بررسی میکنن که اگه نامناسب بود ببرنمون وزرا و به ورثه اعلام کنن که بروید و کفن تازهای بیاورید.
دوست دارم با درجهی سرهنگی بازنشست بشم. امیدوارم تا زمانی که قراره بازنشسته بشم ، این درجهها رو هم بشه خرید و فروش کرد. مثلا توی خیابون انقلاب که راه میری یه کاغذ به باجهی تلفن چسبونده باشن با این مضمون : فروش کلیهی درجههای نظامی. اصل و فرع. ارتشی و غیر ارتشی. زمان شاهی و غیرشاهی. همه رقمه.
برم درجهی سرهنگ تمامی دورهی شاه رو بخرم. بشم جناب سرهنگ. آلزایمر بگیرم و یادم بره که کی بودم و چی بودم. حل بشم توی اون قپهها. توی اون درجهها. توی نشانهای افتخارم. دلم خوش باشه به اون نشانها. اما ندونم واسه چی و کی و کجا اون نشانها رو گرفتم.
میخوام بازنشست بشم. آخرین ماموریتم میخوام پیدا کردن تو باشه. پیدا کردن تو و زری. میخوام شما دوتا رو به هم برسونم. بعد از اینهمه سال. بعد ازت نشان درجهی یک رفاقت بگیرم.
صبح به صبح کراوات بزنم و برم توی پارک بشینم. تخته نرد بازی کنم. هرکی که اومد باهام بازی کنه بگم من سرهنگ فلانی هستم. اسمم یادم بره. بگم مهم نیست من کی هستم. مهم اینه که سرهنگم. سرهنگ دورهی شاه . قپه ها رو از توی جیبم در بیارم و بگم اینارو میبینی؟ اینا رو خود اعلیحضرت دادند بهم. و دوباره بذارم توی جیبم.
میرم سبزی فروشی ، یه عالمه شاهی میخرم. میارم خونه. دونه دونه پاکشون میکنم و میگم منم یه زمانی شاهی بودمها. زمونه بازنشستم کرد. قپهها رو میارم میذارم کنار شاهیهای پاک شده و بهشون میگم که من سرهنگ فلانی هستم. ارتشی دورهی شاه.
شاهیها هم یکصدا جواب میدن جاوید شاه. جاوید شاه. یه بند میگن جاوید شاه.
چه شوری آشپزخونه رو فرا گرفته. فکر میکنم دارم مبارزه میکنم. من با همین یک کیلو شاهی میتونم همه جا رو فتح کنم. اما ...
من تاریخ مصرفم گذشته مرتضی. همه افتادن دنبال ریحونها. اونوقت من رفتم یک کیلو شاهی گرفتم و دارم واسشون چرت و پرت میگم.
خلاصه که مرتضی هرجا که هستی خوب و خوش باشی. اینجا هم خبری نیست. به جز صادق که هرروز میاد سراغت که ببرتت برای اجرای حکمت. کلی هم تدارک دیده واسه برگشتنت. سی ساله که یه پارچه زدن به سر خیابون که : پیشاپیش بازگشت شکوهمندانه و دلاورانهی چریک محلهمان، مرتضی فلانی را گرامی میداریم.
برنگرد مرتضی. اوضاع قمر در عقربه. قدیما ، هرچهار سال یه بار اقلا واسه یه ماه ، اینجا جای بهتری میشد واسه زندگی کردن. اما حالا چی؟
امروز رفتم وزارت کشور. با لباس نظامی و درجهها و مدالهام. گفتم روز بخیر آقایان.
گفتند آمدهاید ثبت نام ریاست جمهوری؟ گفتم خیر. من آمدهام کودتا کنم.
یه فرم دادند بهم پر کردم. بعد یه مهر زدند پای برگه و آدرس یه جای دیگه رو بهم دادند و گفتند فردا صبح اول وقت اینجا باش.
حالا فردا برم ببینم چی میشه. میخوام بنیان قدرت را دگرگون کنم مرتضی. این تنها راهیست که میشه راحت و بدون دغدغه، مقدمات بازگشت تو رو فراهم کرد رفیق.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر