حقیقتش
اینه که مستاصل شدم دیگه. خستهام. برآیند کلی زندگیم رو که نگاه میکنم چیزی
برای استیصال و بریدن نمیبینم توش. اما وارد جزئیات که میشم اوضاع خیلی
غمگینانه میشه. پس ترجیح میدم که به جزئیات فکر نکنم و سراغشون نرم. اما خب
این جزئیاته که میاد سراغ من.
اوضاع
در مجموع بد نیست. اما خب اسم این وضعیت رو خوب هم نمیشه گذاشت. میدونی
شاید خوشی زده زیر دلم ، شاید دارم زیادهطلبی میکنم اما خب ...
من همینم دیگه. به هیچی قانع نیستم. به هیچی. همیشه میخوام برم جلوتر. اما یه جای کار میلنگه. که باعث میشه نتونم اونجوری که باید حرکت کنم.
من همینم دیگه. به هیچی قانع نیستم. به هیچی. همیشه میخوام برم جلوتر. اما یه جای کار میلنگه. که باعث میشه نتونم اونجوری که باید حرکت کنم.
هی
حساب کتاب میکنم و چوبخط میندازم تا ببینم کجای کار رو اشتباه کردم. هی
به عقب برمیگردم و خاطراتِ گذشته رو مرور میکنم تا ببینم از کِی من اینجوری
شدم.
به جایی نمیرسم. اما قطع به یقین قضیه ارتباط مستقیمی داره با کابوسهای هرشب و سردردهای گاه و بیگاه و بغضهای تمامنشدنی روزها و شبها. قطع به یقین قضیه ارتباط مستقیمی داره با اون مردِ بارونیپوشی که شبهای بارونی میاد روبروی اتاقم، اون طرف خیابان میایسته و تا صبح به پنجرهی اتاقم نگاه میکنه. مردی که صورتش رو تا حالا ندیدم.
به جایی نمیرسم. اما قطع به یقین قضیه ارتباط مستقیمی داره با کابوسهای هرشب و سردردهای گاه و بیگاه و بغضهای تمامنشدنی روزها و شبها. قطع به یقین قضیه ارتباط مستقیمی داره با اون مردِ بارونیپوشی که شبهای بارونی میاد روبروی اتاقم، اون طرف خیابان میایسته و تا صبح به پنجرهی اتاقم نگاه میکنه. مردی که صورتش رو تا حالا ندیدم.
شاید هم ...
نمیدونم.
شاید اگر این تنهایی لعنتی نبود هیچکدومِ این فکر و خیالها پیش نمیومد.
شاید خیلی بیدغدغهتر از امروزم بودم. شاید و شاید و شاید...
ول کن بابا. تخم شاید رو کاشتن درختش در نیومد. حالا ما نشستیم هی میگیم کاشکی و اگر و شاید. برن گمشن سهتاشون.
ول کن بابا. تخم شاید رو کاشتن درختش در نیومد. حالا ما نشستیم هی میگیم کاشکی و اگر و شاید. برن گمشن سهتاشون.
من
آدم مغروری هستم. همیشه از این غرور بیجای لعنتی ضربه خوردم. علاوه بر
مغرور بودن ، خجالتی هم هستم و همین مسئله باعث میشه که اونجایی که باید حرفمو بزنم ،نتونم .
مشکل
کار همینجاست. مشکل الانم هم همینه. من همیشه دلم میخواد بتونم حرف بزنم.
بدون اینکه از طرف مقابلم خجالت بکشم یا بترسم. اما نمیتونم.
نمیدونم تا کی باید از این قضیه رنج بکشم و ضربه بخورم.
یکسوی
این ماجرا منم. با همه غرور احمقانهای که دارم. با همه ترسی که از حرف
زدن دارم و همین باعث میشه که همیشه حرفامو مثل بغض قورت بدم.
و سوی دیگر این ماجرا ...
هیچکس نیست. به جز تنهایی خودم. به جز وحشت خودم. به جز کابوسهای خودم.
هیچکس نیست ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر