۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

توهم

از سایه‌ی خودش هم میترسید. یه شب خواب دید که بهش حمله کردن و بردنش. بیدار که شد خودش رفت دستاشو با طناب بست و به نزدیکترین کلانتری محل معرفی کرد.
+ چیه؟
- من اعتراف میکنم.
+ به چی؟
- نمیدونم. حتما یه چیزی بوده که شما به‌ خاطرش دیشب اومدین ریختین توی خونه‌ام.
+ ما؟ کجا؟‌ کی؟ ( خطاب به افسر دیگر : نامرد حالا دیگه تنها تنها میریزین توی خونه‌‌ی ملت؟ چرا منو خبر نکردین؟ )
- دیشب وقتی که همه خواب بودیم به ما حمله شد.
+ تکذیب میکنم.
- توی خواب به من دستبند زده شد.
+ عجب.
- و منو بردین با خودتون.
+ اشتباه شده.
- خودتون بودین. هرچی گفتم منو کجا میبرین گفتین که ساکت. تو مهمترین فردی هستی که ما دستگیرش کردیم.
+ شما؟
- من؟ مهمترین فردی هستم که شما دستگیرش کردین.
+ عجب.
- بعد چشمامو بستین و بهم تجاوز کردین.
+ جووون. بعدش چی شد؟
- بعد در بیابونای اطراف ولم کردین.
+ همه‌‌ی اینکارارو دیشب کردیم؟
- بلی.
+ بیابون نداره اینجا که.
- انکار میکنید؟
+ ز بیخ.
- در هر حال من وظیفه خودم دونستم که بیام و خودمو تحویل بدم.
+‌ تشکر میکنم از همکاریتون. سرباز بیا این مردک رو بنداز بازداشتگاه تا فردا بفرستیمش دادسرا، دمار از روزگارش در بیارن. پرونده‌اش خیلی سنگین شده.
- ممنون. جیگرم رو با اینکارتون حال اوردین. دیگه زن و بچه‌ام باورشون میشه که من آدم مهمی هستم.
+ جرمت سنگینه. اعدام رو شاخشه.
- ایشالا خدا هرچی میخوای بهت بده. خدا بچه‌هاتو برات حفظ کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر