میخواهم برایت بنویسم. از تمام حال و روز این روزهایم. از تمام فکر و خیالهایم و تمام امید داشتنها و ناامید شدنهای احمقانهام.
راستش نوشتن برایم سخت شدهاست. میخواهم نگاه کنم. به اطرافم. به خیابانها. به آدمها. به خانههای قدیمی و ساختمانهای در حال ساخت. به نگهبان شهرک که هرروز با لبخند دست تکان میدهد برایم و برایش بوق میزنم که یعنی سلام آقا. چطوری؟
نگاه کنم به پیرمرد سیگار به دست که آمدهست کنار دکه و میخواهد سیگارش را روشن کند. به دخترک فال فروش. به گلهای نرگس و یاس گلفروشی. میخواهم تمام نرگسها را بخرم. بیاورمشان خانه. بچینمشان روی هم. یک کوه نرگس درست کنم. بشینم نگاهشون کنم. قربون صدقهشون برم.
میخواهم تو باشی. کنارم باشی. دستانت را بگیرم. همانطور که امروز گرفته بودمشان. در خواب. به چشمانت نگاه کنم و بگویم تکرار شو بر من در خواب و بیداری.
نگاهم کنی. بخندی. با صدای خندهات از خواب بیدار شوم. دور و برم را نگاه کنم و بازهم مطابق همهی این روزها پیدایت نکنم.
راستش مدتها بود که فرقی نمیکرد. هیچی. بودنها و نبودنها. رفتنها و آمدنها. برایم فرقی نداشت. نبودی که بخواهد برایم مهم باشد. دیگه خیابون ولیعصر نمیرفتم. مهم نبود دیگه. خب نبودی دیگه. میرفتم چیکار میکردم. تازه بارون هم که نمیبارید.
اینارو گفتم که ثبت کنم اینجا. واسه دل خودم. واسه روزگار پس از این. که با تو این نوشته را بخوانم. دستانت را بگیرم و بگم ببین با این دل بیصاحاب چه کردی. و لابد تو هم بگویی ...
نمیدانم چه میگویی. تا اون روز فرا برسه و ببینم چی میخوای بگی.
اما میدونم بودنت این روزها رو حسابی قشنگ کرده. به همین ستارههای توی آسمون که دیگه به سختی میشه پیداشون کرد قسم، که داره زیباترین فصل زندگی که بودن با توست، فرا میرسه.