۱-بالاخره باید نوشت. نوشت و خلاص شد. این افکار لعنتی را باید به روی کاغذ آورد. اما خب کاغذ لابد گران است. به صرفه نیست هی بنویسی. هی خط بزنی. هی کاغذ را پرت کنی توی سطل آشغال. از سوی دیگر، هر کاغذی که میبینم یاد این شعر میافتم که وای جنگل را بیابان میکنند. فلذا استرس میگیرم که ای داد. بعد خب علیرغم اینکه خیلی نوشتن رو دوست دارم اما خب نمینویسم. اتفاقا به همین مناسبت، در روزهای عید، یک رواننویس خاتمکاری شده از اصفهان گرفتم که باهاش نمینویسم. چاره چیست؟ همین ورد و بلاگر و اینور اونور. اما همینم زورم میاد. نمینویسم. آشکارا تنبل شدم در درازنویسی. لاجرم سخن کوتاه میکنم والسلام. اما فایده نداره که. باید حرف زد. مهمتر از اون، باید نوشت.
۲- آقاجون خدابیامرز یه دفترچه داشت که همیشه کنار دستش بود. همواره در حال نوشتن بود. آقاجون از یه برههای به بعد که مرتضی رفت و پشت بندش ذبیح رفت دیگه زندگی نکرد که. رفت توی اون دفترچه. شد یکی از صفحاتش. یکی از سطرهاش. جایی که خاطرهای رو از یه روز خوبمون نوشته بود. روزی که همه جمع بودیم دور هم. آقاجون همواره مینوشت. از یه روزی به بعد، واقعیت رو نمینوشت. خاطره نویسیش شده بود بر مبنای رویاهاش. توی تمام صفحات یه ردی از مرتضی بود. مرتضی اینکارو کرد. اینو گفت. اینجا رفتیم....
اما مرتضی که نبود که. اون صفحه ها همشون الکی بود. اما واسه آقاجون همهچیز بود.
آقاجون خدابیامرز، اسیر نوشتههاش بود.
۳- یه بار برگشت بهم گفت نوشتههات رو دوست دارم. بنویس. همیشه بنویس. دل ما رو هم بنویس.
بسم الله نوشته رو که نوشتم دیگه خبری ازش نشد. دیگه نقطههاش رو هم نذاشتم از بیحوصلگی.
۴- یه بار بهش گفتم دلم میخواد بیای با هم بریم توی یه متن. بشیم متن قضیه. بشیم ماجرای اصلی. خندید و گفت دیوونه آخه ما توی دنیای واقعی هم ماجرایی نداریم. بریم توی متن نوشته که چی بشیم؟ گفتم بشیم قهرمان داستان. گفت قهرمان داستان چیکار میکنه؟ گفتم نمیدونم. زندگی میکنه لابد. اینی که ما توشیم زندگی نیست که. اونجا اقلا میتونیم مسیر داستان رو عوض کنیم.
خلاصه رفتیم مسیر داستان رو عوض کنیم. گم شدیم. گیر کردیم توی یکی از ماجراهای فرعی. اسیر یه دیو بدذاتِ زبون نفهم.
۵- سختش بود بنویسه بنده خدا. فلذا جواب نمیداد. اقتضایش همین بود. انقده ننوشت که بنده خدا فراموش شد. رفت به خاطرات پیوست. یه خاطرهی مبهم لابهلای انبوه خاطرات ریز و درشت. بنده خدا دیگه اصلا مهم نبود. نه برای خودش و نه برای دیگران. سهمش از زندگی همون دو خط مبهمِ خاطره بود که آخرش هم آب ریخت روش و تموم شد و رفت پی کارش. خلاص.
۵- سختش بود بنویسه بنده خدا. فلذا جواب نمیداد. اقتضایش همین بود. انقده ننوشت که بنده خدا فراموش شد. رفت به خاطرات پیوست. یه خاطرهی مبهم لابهلای انبوه خاطرات ریز و درشت. بنده خدا دیگه اصلا مهم نبود. نه برای خودش و نه برای دیگران. سهمش از زندگی همون دو خط مبهمِ خاطره بود که آخرش هم آب ریخت روش و تموم شد و رفت پی کارش. خلاص.