آدم است دیگر. یک وقتی یک کاری میکند که تا هفتاد سال باید تاوان آن کارِ اشتباه را پس بدهد. گاهی هم قلدری میکند و کار بدتری میکند و همه چیز را میریزد به هم و گند میزند به تمام آن چیزهای قشنگی که در زندگی خودش، ساخته بود.
یک وقتی در زندگی، کسانی میایند و میروند. اشتباهی یا درست. خوب یا بد. به هر صورت. یک وقت هست کسی در زندگانیات میاید که بدترین جفاها را در حقت میکند. خب این آدم اشتباهی است. باید با لگد از زندگیات بیرون انداخته شود. یک وقت هست که نه. آدمی در زندگانیات حضور دارد که جانانِ توست. جانت براش در میرود. زندگی میکنی با لحظههایت و تلاش میکنی قدردان باشی. قدردان بودن آدمهایی در زندگیات که طراوت و رنگ به آن بخشیدهاند. حالا این وسط اگر دلچرکین هم که بشوی از آن آدمها اما باز ته دلت، دوستشان میداری. لحظهشماری میکنی برای دیدار دوبارهشان. چرا که سبز هستید و در زندگی هم ریشه دارید. درختی استوارید. درختی که تصور میکنید هیچ تبرزنی نمیتواند آنرا قطع کند.
هیچ اشتباهی از خارج وارد نیست. هرچه هست از درون است. خودتان دست به کار میشوید. ناخواسته به جان خودتان میافتید. به تمام آن لحظههای خوب پشت پا میزنید. خراب میکنید. ریشهها را میخشکانید. پلهای پشت سر را خراب میکنید. اشتباهی میروید. اشتباهی قضاوت میکنید. آنکه میرود اشتباه کرده است. آنکه میماند از روی خشم انگ اشتباه بودن میزند.
دیگر هیچ چیز نمیتواند آن لحظههای خوب را به شما بازگرداند. گاهی ما آدمها عادت به خوب بودن و خوب ماندن نداریم. خودمان خوشیها را از خودمان میگیریم. خودمان اوضاع آرام را برنمیتابیم. خودمان خراب میکنیم هرچه که در توانمان است را.
تهش که برمیگردیم به میدان جنگ نگاه میکنیم سری به نشانهی افسوس تکان میدهیم. بازهم دیگری را مقصر میدانیم. هیچکس نیست که به سرمان بکوبد که تمام تقصیرها از آنِ توست. هیچکس یادمان نداده که چگونه رها کنیم. چگونه بگذریم. چگونه ببخشیم. لذت بخشیدن و بخشیده شدن را از خودمان دریغ میکنیم. چون بلد نیستیم. نمیدانیم چیست. اما تا دلتان بخواهد حرف برای گفتن باقی میماند. تا ابد نمیخواهیم فرد مقابلمان را ببینیم. حذفش میکنیم. چرا که به گفتگو ایمان نداریم. نمیخواهیم چیزی درست شود. حق هم داریم. انقدر خرابی به بار آمده است که دوست نداریم چیزی از اینی که هست خرابتر شود و نمیدانیم که اینها فقط یک روی قضیه است. روی دیگرش دوباره خوب شدن است. دوباره سبز شدن است. جستجو برای پیدا کردن ریشههایمان است. فقط کافیست که بخواهیم. اما نمیخواهیم. نمیخواهیم. نمیخواهیم.
هیچوقت نمیخواهیم تمایزی قائل باشیم برای آدمهای احمقی که اشتباه محض بودند و به زندگیمان آمدند و رفتند و آدمهای رفیقی که بهترین اتفاقها بودند و بر اثر یک اشتباه از زندگیمان رفتند.
علف هرز را با درخت ریشه دار یکی میدانیم.
یک وقتی در زندگی، کسانی میایند و میروند. اشتباهی یا درست. خوب یا بد. به هر صورت. یک وقت هست کسی در زندگانیات میاید که بدترین جفاها را در حقت میکند. خب این آدم اشتباهی است. باید با لگد از زندگیات بیرون انداخته شود. یک وقت هست که نه. آدمی در زندگانیات حضور دارد که جانانِ توست. جانت براش در میرود. زندگی میکنی با لحظههایت و تلاش میکنی قدردان باشی. قدردان بودن آدمهایی در زندگیات که طراوت و رنگ به آن بخشیدهاند. حالا این وسط اگر دلچرکین هم که بشوی از آن آدمها اما باز ته دلت، دوستشان میداری. لحظهشماری میکنی برای دیدار دوبارهشان. چرا که سبز هستید و در زندگی هم ریشه دارید. درختی استوارید. درختی که تصور میکنید هیچ تبرزنی نمیتواند آنرا قطع کند.
هیچ اشتباهی از خارج وارد نیست. هرچه هست از درون است. خودتان دست به کار میشوید. ناخواسته به جان خودتان میافتید. به تمام آن لحظههای خوب پشت پا میزنید. خراب میکنید. ریشهها را میخشکانید. پلهای پشت سر را خراب میکنید. اشتباهی میروید. اشتباهی قضاوت میکنید. آنکه میرود اشتباه کرده است. آنکه میماند از روی خشم انگ اشتباه بودن میزند.
دیگر هیچ چیز نمیتواند آن لحظههای خوب را به شما بازگرداند. گاهی ما آدمها عادت به خوب بودن و خوب ماندن نداریم. خودمان خوشیها را از خودمان میگیریم. خودمان اوضاع آرام را برنمیتابیم. خودمان خراب میکنیم هرچه که در توانمان است را.
تهش که برمیگردیم به میدان جنگ نگاه میکنیم سری به نشانهی افسوس تکان میدهیم. بازهم دیگری را مقصر میدانیم. هیچکس نیست که به سرمان بکوبد که تمام تقصیرها از آنِ توست. هیچکس یادمان نداده که چگونه رها کنیم. چگونه بگذریم. چگونه ببخشیم. لذت بخشیدن و بخشیده شدن را از خودمان دریغ میکنیم. چون بلد نیستیم. نمیدانیم چیست. اما تا دلتان بخواهد حرف برای گفتن باقی میماند. تا ابد نمیخواهیم فرد مقابلمان را ببینیم. حذفش میکنیم. چرا که به گفتگو ایمان نداریم. نمیخواهیم چیزی درست شود. حق هم داریم. انقدر خرابی به بار آمده است که دوست نداریم چیزی از اینی که هست خرابتر شود و نمیدانیم که اینها فقط یک روی قضیه است. روی دیگرش دوباره خوب شدن است. دوباره سبز شدن است. جستجو برای پیدا کردن ریشههایمان است. فقط کافیست که بخواهیم. اما نمیخواهیم. نمیخواهیم. نمیخواهیم.
هیچوقت نمیخواهیم تمایزی قائل باشیم برای آدمهای احمقی که اشتباه محض بودند و به زندگیمان آمدند و رفتند و آدمهای رفیقی که بهترین اتفاقها بودند و بر اثر یک اشتباه از زندگیمان رفتند.
علف هرز را با درخت ریشه دار یکی میدانیم.