یه تصوری از بچگی توی ذهن من بود که درختهای ولیعصر هیچوقت قطع نمیشن. از بس بزرگ و قوی هستن. انگار ریشههاشون ته ته زمینه. انگار هیچ ارهبرقیای نمیتونه اینها رو قطع کنه.
یه حالت مقدسی داره این خیابون و این درختها برام. مقدسترین جا در این شهر بی در و پیکر.
نشستم دارم عکسهایی که از این خیابون گرفتم رو نگاه میکنم و به اون مدیری فکر میکنم که دستور قطع این درختها رو داده. احتمالا یا خیلی بیشعوره یا هیچوقت توی این خیابون عاشق نشده. یا هردو. بیشعوری که عاشق نشده هیچوقت.
اینجا تهران است. خیابان پهلوی ، ولیعصر ، بلندترین خیابان خاورمیانه . فرق نمیکند چی خطابش کنی. هرچی که بگی اصل همان چنارها هستند و بس. اسمها بهانهست. از این خیابان ، اسمش را بگیر اما چنارهایش را ... نه.
اونی که دستور قطع درختها رو میده ، هیچوقت معشوقی نداشته که باهاش در یکروز بارونی توی این خیابون قدم بزنه. هیچ اکیپِ رفاقتانهای نداشته که بیخیال بدبیاریهای دنیا و روزگار ، سرخوشانه توی این خیابون قدم بزنن و عشق کنن از بودن در کنار هم. هیچوقت تنهایی خودش رو هم درک نکرده که بفهمه وقتی یه کوه درد و غم روی کمرت سنگینی میکنه ، تنها جایی که میتونه آدم رو آروم کنه همین قدم زدن در پیادهروی ولیعصر و نگاه کردن به درختهاییست که نمیذارن آفتاب به زمین برسه.
هیچوقت عاشق نبودی آقای مدیر و حتی نمیتونی آرزوی یه همچین چیزی رو داشته باشی با معشوقت : من و تو یکروز باران در خیابان ولیعصر ( پهلوی سابق )
عاشقی نکردی آقای مدیر. مدیری که عاشق نباشه ینی کشک. مدیریت کشککی شما نیز بگذرد.
شما قطع نمیشوید. آنچه قطع میشود دستان من است و آنچه نابود میشود ماییم. شما که قطع نمیشی جناب درخت.
... و قرار من و زری با مرتضایی که انگار قرار نیست هیچوقت بیاید در ولیعصر است. یکروز یهویی من و مرتضی و زری در خیابان ولیعصر. تا آن روز امیدوارم درختی مونده باشه توی این خیابون.
مرتضی تو نمیخوای برگردی؟ بس نیست این همه سال هرروز هرروز رفتیم دم باغ فردوس زل زدیم به این خیابون که بلکه یه نفر با شمایل تو پدیدار بشه؟ خسته نشدی از بس نیومدی لاکردار؟ جمع کن پاشو بیا لامصب. تا زوده و مشاعرمون کار میکنه و میشناسیم همدیگه رو و میدونم ولیعصر کدومه شریعتی کدومه وزرا کی بود برگرد.
میترسم بشیم مثه اکبرآقا بقال سرکوچه که سی و پنج ساله که منتظر پسرشه و نیومده. مرتضی شش سال شد نبودنت برگرد. به خاطر تابلوهای راهنمایی رانندگی بیشرف که به اصطلاح باعث و بانی قطع درختها بودن برگرد. بیا که جای خالی لگدت به جاهای حساس مدیران بدجوری احساس میشه.
اینجا تهران است. خیابان پهلوی ، ولیعصر ، بلندترین خیابان خاورمیانه . فرق نمیکند چی خطابش کنی. هرچی که بگی اصل همان چنارها هستند و بس. اسمها بهانهست. از این خیابان ، اسمش را بگیر اما چنارهایش را ... نه.
اونی که دستور قطع درختها رو میده ، هیچوقت معشوقی نداشته که باهاش در یکروز بارونی توی این خیابون قدم بزنه. هیچ اکیپِ رفاقتانهای نداشته که بیخیال بدبیاریهای دنیا و روزگار ، سرخوشانه توی این خیابون قدم بزنن و عشق کنن از بودن در کنار هم. هیچوقت تنهایی خودش رو هم درک نکرده که بفهمه وقتی یه کوه درد و غم روی کمرت سنگینی میکنه ، تنها جایی که میتونه آدم رو آروم کنه همین قدم زدن در پیادهروی ولیعصر و نگاه کردن به درختهاییست که نمیذارن آفتاب به زمین برسه.
هیچوقت عاشق نبودی آقای مدیر و حتی نمیتونی آرزوی یه همچین چیزی رو داشته باشی با معشوقت : من و تو یکروز باران در خیابان ولیعصر ( پهلوی سابق )
عاشقی نکردی آقای مدیر. مدیری که عاشق نباشه ینی کشک. مدیریت کشککی شما نیز بگذرد.
شما قطع نمیشوید. آنچه قطع میشود دستان من است و آنچه نابود میشود ماییم. شما که قطع نمیشی جناب درخت.
... و قرار من و زری با مرتضایی که انگار قرار نیست هیچوقت بیاید در ولیعصر است. یکروز یهویی من و مرتضی و زری در خیابان ولیعصر. تا آن روز امیدوارم درختی مونده باشه توی این خیابون.
مرتضی تو نمیخوای برگردی؟ بس نیست این همه سال هرروز هرروز رفتیم دم باغ فردوس زل زدیم به این خیابون که بلکه یه نفر با شمایل تو پدیدار بشه؟ خسته نشدی از بس نیومدی لاکردار؟ جمع کن پاشو بیا لامصب. تا زوده و مشاعرمون کار میکنه و میشناسیم همدیگه رو و میدونم ولیعصر کدومه شریعتی کدومه وزرا کی بود برگرد.
میترسم بشیم مثه اکبرآقا بقال سرکوچه که سی و پنج ساله که منتظر پسرشه و نیومده. مرتضی شش سال شد نبودنت برگرد. به خاطر تابلوهای راهنمایی رانندگی بیشرف که به اصطلاح باعث و بانی قطع درختها بودن برگرد. بیا که جای خالی لگدت به جاهای حساس مدیران بدجوری احساس میشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر