توی زندگی هرکس، یکی باید باشه که بهش بگی : ای تو بهانه واسه موندن. ای نهایت رسیدن. که یکی باشه براش که نهایت رسیدن باشه. بهترین آغوش برای موندن. بهترین لبها برای بوسیدن و زیباترین لبخند برای دل باختن.
دل باخته که بشوی دیگر تمام است. اسیر نگاهش که بشوی دیگر رام شدهای. دیگر جایی را نداری برای رفتن به جز آغوشش. پای رفتن نداری و بیتابی میکنی برای ماندن. دیگر هیچ هواپیمایی پرواز نخواهد کرد. هیچ قطاری سوتزنان از ایستگاه خارج نمیشود. او خود راه است . خود مقصد است. خود رسیدن است. خود پیچ و تاب جاده است. با تمام جادههای دنیا همدست است. به او که برسی دیگر تمام دغدغههای دنیا تمام میشود. تمام بدبختیهای دنیا تمام میشود. او خودِ زندگیست.
دیگر دلت سفر نمیخواهد. او خود مقصد است. دیگر دلت خانه و کاشانهای نمیخواهد. او پناهگاه امنت است. دیگر هیچ چیز نمیخواهی به جز او را. به جز آرامشش را. به جز بوی تنش را. به جز پیچ و تاب موهایش را. به جز خال تنش را. به جز صدای نفسهایش را.
که سوگند بخوری به چشمانش. در زندگی هرکس یک نفر باید باشد که بتوانی به چشمانش قسم بخوری. که چشمانش بشود قبلهگاهت. که قبلهگاهت همانجا باشد.
در زندگی هرکس یک نفر باید باشد که چشمانِ مستش بشوند قبلهگاهت.
در زندگی هرکس یکنفر باید باشد که لایق این جمله باشد که : ای نهایتِ رسیدن.ای نهایت آرامش. ای تنها مقصدِ تمام جادههای زندگی.
کدام جاده مرا به تو خواهند رساند تا بشوی نهایت رسیدن. نهایت مقصد. آخرین سرمنزل مقصود. آخرین پناهگاه. کدام جاده مرا به تو خواهد رساند تا در این وانفسا بشوی آرامشم؟ که بخوانم برایت : ای همه آرامشم از تو ، پریشانت نبینم.
تو کجایی بانو؟ تو کجایی؟
یکی باید باشد که مست بشوی از نگاهش. و مست شود از نگاهت. که هایده برایتان بخواند :همه به جرم مستی ... همه به جرم مستی ... همه به جرم مستی ... سر دار ملامت.
حالا همه با هم ... بانو کجایی؟
همه مستِ میایم ... بانو کجایی؟ ساقی کجایی؟ ای یار کجایی؟ معشوق کجایی؟
معشوق کجایی؟
معشوق کجایی؟
... و آنگاه ندایی به اصطلاح ملکوتی بیاید که : معشوق همینجاست. بیایید.بیایید.بیایید ورش دارید ببریدش که دهانمان را سرویس کردید از بس همدیگر را صدا زدید.
تو با معشوقت تا دنیا دنیاست و تا آسمان آبی است و تا باران میبارد ، کنار هم در یک کلبهی چوبی که در حیاطش نارنج و اقاقیا کاشتهاید زندگی خواهید کرد و تا عمر دارید مست میشوید از بوی باران.
در بهشتِ برین. هرچقدر هم شیطان به شما میگوید که از این درخت بخورید ، در جوابش میگویید خودت بخور. و یکروز که شیطان در حال گول زدنتان است بانو هایده از آسمان سر میرسند و بر روی او مینشینند و شیطان میمیرد. خلاص. پایان تمامِ بدیها و پلشتیها.
هایده هم همیشه با ما زندگی خواهد کرد. همیشه خواهد خواند. کنار اون تک درخت بیدِ توی حیاط: همه به جرم مستی / سر دار ملامت.
اما یه روز میرسه که بانو هایده هم دلیلی برای موندن نداره. از کنار تک درخت بید بلند میشه و میره سمت نونوایی و بقالی. نون بربری میخره با کره و مربا و بعد برمیگرده سمت خونه. در حالیکه داره روزهای روشن خداحافظ رو میخونه. زنگ در خونه رو میزنه.
در رو باز میکنم. یه راست میره توی آشپزخونه. بساط صبحونه رو میچینه روی میز. بهش میگم یا صاحب صدا ، ساقی رو پیدا کردی؟
یه پوزخندی همراه با عشوه بهم میزنه و شونههاشو بالا میندازه و میگه :نه . دیگه به دردم هم نمیخوره. خیلی وقته که دنبالش نیستم. حقیقتش مستیام درد منو دیگه دوا نمیکنه.
صبحونهاش رو خورد و خداحافظی کرد و رفت. موقع رفتن گفت : یارت رو دوست داری؟ گفتم بله. گفت وقتی میاد صدای پاش از همه جادهها میاد؟ گفتم یارم خودش ، همهی جادههای رسیدنه.
گفت ای داد. ای داد.
خداحافظی کرد و رفت. یکروز پنجشنبهای که خدا هم دلش گرفته بود بانو هایده تنهامون گذاشت و رفت. دیگه از اونروز اون تک درختِ بیدِ توی حیاط ،شاد و پرامید نبود.
دیگه خدا هم دل و دماغ نداشت. میگن خدا هم وقتی داشته هایده رو میآفریده ، نوار هایده گذاشته بوده : یه امشب شبِ خلقه / همین امشبو داریم.
و فرشتگان مقرب الهی میگفتند :حالالالای لالای لالا لای لای ...
عزیزان همه با هم بخونیم ، که امشب شبِ خلقه که امشب شبِ خلقه.
و همهی عزیزان به جز ابلیس با هم میخوندند حالالالای لالای ...
و آنگاه ابلیس از درگاه الهی رانده شد.
رفتن آدمها رو باور ندارم. خداحافظی کردنهاشون رو باور ندارم. رفتن هایده رو باور ندارم. مرگ هایده رو باور ندارم. مرگ خیلیها رو باور ندارم.باور نمیکنم فروغ مرده باشه. باور نمیکنم شاملو دیگه زنده نباشه که برای آیدا ، عاشقانه بسراید. باور ندارم که مشکاتیان مرده باشه.
این مورد آخر رو که دیگه واقعا یادم هم نبود. چند روز پیش در حال وبگردی معمول بودم. عکسهایی از شجریان و دیگر اساتید. بعد یهو عکسهای مراسم مشکاتیان رو دیدم. گریهی آوا ، همایون و دیگران. باورم نشد. انگار تازه خبر مرگش رو فهمیده باشم. بغضم گرفت.
اصلا انگار مرگ آدمهای این چند سال اخیر جزو قواعد بازی خلقت نبوده باشه. عینهو همون پردهی سازمان اسرار که سیریوس بلک افتاد پشتش. انگار باور نداشته باشی که مرده. هیچوقت باور نکنی. تا آخر کتاب هفت هری پاتر باور نکنی که سیریوس مرده باشه. مرگ آدمهای این پنج شیش سال هم واسه من یه همچین شکلیه. باور به مردن مشکاتیان ندارم. باور نمیکنم ناصر حجازی مرده باشه. باور نمیکنم که سحابیها مرده باشن. هدی صابر مرده باشه. واقعا فکر میکنم اینها افتادن پشت یه پرده. اینا حساب نیست. خدایا مرگ این عزیزان رو به حساب نیار. یه فرصت دیگه بده.
خدایا سمندریان رو به ما برگردون. لامصب برشون گردون.
هایده میخونه : میزنم فریاد / هرچه بادا باد / داد از این بیداد
میزنم فریاد. هرچه باداباد. داد از این بیداد. خدا داد از این بیدادت.
از کجا رسیدم به کجا. :) بذار بحث رو جمع کنم :
یه روز اومدی بهم گفتی من میرم از سر کوچه نون بخرم. گفتم باشه برو. رفتی و من یاد رفتن هایده افتادم. رفتی و من یادم افتاد که ما که سرکوچهمون نونوایی نداریم. اصلا ما سر کوچهمون هیچی نداریم. از اینور به اونور دنبالت گشتم. پیدات نکردم. دیگه رفته بودم توی قصابی و بقالیها سه تا محله پایینتر میگفتم آقا یه خانوم ندیدی بیاد نون بخره؟
اگه این نوشته رو میخونی بدون که هیچ صف نونواییای این همه سال طول نمیکشه. اگه نونوایی سر اتوبان همت بود و صفش کشیده میشد تا ته اتوبان ،بازهم اینهمه سال زمان قابل توجیه نیست.
برگرد خانم جان. برگرد. اصلا نون نخواستیم. بیا غذامون رو بدون نون میخوریم. بیا دیگه. اینهمه سال توی صف نون؟ بس نیست؟ منم که همهی نونواییها رو دنبالت گشتم. تو کجایی بانو؟
ترسم از روزیه که " آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود و لب همان لب بود اما بوسهاش گرمی نداشت "
ترسم از اون روزه. هایده هم که دروغ نمیگه. میگه؟ وقتی میگه بوسهاش گرمی نداشت ینی نداشته دیگه.
دل باخته که بشوی دیگر تمام است. اسیر نگاهش که بشوی دیگر رام شدهای. دیگر جایی را نداری برای رفتن به جز آغوشش. پای رفتن نداری و بیتابی میکنی برای ماندن. دیگر هیچ هواپیمایی پرواز نخواهد کرد. هیچ قطاری سوتزنان از ایستگاه خارج نمیشود. او خود راه است . خود مقصد است. خود رسیدن است. خود پیچ و تاب جاده است. با تمام جادههای دنیا همدست است. به او که برسی دیگر تمام دغدغههای دنیا تمام میشود. تمام بدبختیهای دنیا تمام میشود. او خودِ زندگیست.
دیگر دلت سفر نمیخواهد. او خود مقصد است. دیگر دلت خانه و کاشانهای نمیخواهد. او پناهگاه امنت است. دیگر هیچ چیز نمیخواهی به جز او را. به جز آرامشش را. به جز بوی تنش را. به جز پیچ و تاب موهایش را. به جز خال تنش را. به جز صدای نفسهایش را.
که سوگند بخوری به چشمانش. در زندگی هرکس یک نفر باید باشد که بتوانی به چشمانش قسم بخوری. که چشمانش بشود قبلهگاهت. که قبلهگاهت همانجا باشد.
در زندگی هرکس یک نفر باید باشد که چشمانِ مستش بشوند قبلهگاهت.
در زندگی هرکس یکنفر باید باشد که لایق این جمله باشد که : ای نهایتِ رسیدن.ای نهایت آرامش. ای تنها مقصدِ تمام جادههای زندگی.
کدام جاده مرا به تو خواهند رساند تا بشوی نهایت رسیدن. نهایت مقصد. آخرین سرمنزل مقصود. آخرین پناهگاه. کدام جاده مرا به تو خواهد رساند تا در این وانفسا بشوی آرامشم؟ که بخوانم برایت : ای همه آرامشم از تو ، پریشانت نبینم.
تو کجایی بانو؟ تو کجایی؟
یکی باید باشد که مست بشوی از نگاهش. و مست شود از نگاهت. که هایده برایتان بخواند :همه به جرم مستی ... همه به جرم مستی ... همه به جرم مستی ... سر دار ملامت.
حالا همه با هم ... بانو کجایی؟
همه مستِ میایم ... بانو کجایی؟ ساقی کجایی؟ ای یار کجایی؟ معشوق کجایی؟
معشوق کجایی؟
معشوق کجایی؟
... و آنگاه ندایی به اصطلاح ملکوتی بیاید که : معشوق همینجاست. بیایید.بیایید.بیایید ورش دارید ببریدش که دهانمان را سرویس کردید از بس همدیگر را صدا زدید.
تو با معشوقت تا دنیا دنیاست و تا آسمان آبی است و تا باران میبارد ، کنار هم در یک کلبهی چوبی که در حیاطش نارنج و اقاقیا کاشتهاید زندگی خواهید کرد و تا عمر دارید مست میشوید از بوی باران.
در بهشتِ برین. هرچقدر هم شیطان به شما میگوید که از این درخت بخورید ، در جوابش میگویید خودت بخور. و یکروز که شیطان در حال گول زدنتان است بانو هایده از آسمان سر میرسند و بر روی او مینشینند و شیطان میمیرد. خلاص. پایان تمامِ بدیها و پلشتیها.
هایده هم همیشه با ما زندگی خواهد کرد. همیشه خواهد خواند. کنار اون تک درخت بیدِ توی حیاط: همه به جرم مستی / سر دار ملامت.
اما یه روز میرسه که بانو هایده هم دلیلی برای موندن نداره. از کنار تک درخت بید بلند میشه و میره سمت نونوایی و بقالی. نون بربری میخره با کره و مربا و بعد برمیگرده سمت خونه. در حالیکه داره روزهای روشن خداحافظ رو میخونه. زنگ در خونه رو میزنه.
در رو باز میکنم. یه راست میره توی آشپزخونه. بساط صبحونه رو میچینه روی میز. بهش میگم یا صاحب صدا ، ساقی رو پیدا کردی؟
یه پوزخندی همراه با عشوه بهم میزنه و شونههاشو بالا میندازه و میگه :نه . دیگه به دردم هم نمیخوره. خیلی وقته که دنبالش نیستم. حقیقتش مستیام درد منو دیگه دوا نمیکنه.
صبحونهاش رو خورد و خداحافظی کرد و رفت. موقع رفتن گفت : یارت رو دوست داری؟ گفتم بله. گفت وقتی میاد صدای پاش از همه جادهها میاد؟ گفتم یارم خودش ، همهی جادههای رسیدنه.
گفت ای داد. ای داد.
خداحافظی کرد و رفت. یکروز پنجشنبهای که خدا هم دلش گرفته بود بانو هایده تنهامون گذاشت و رفت. دیگه از اونروز اون تک درختِ بیدِ توی حیاط ،شاد و پرامید نبود.
دیگه خدا هم دل و دماغ نداشت. میگن خدا هم وقتی داشته هایده رو میآفریده ، نوار هایده گذاشته بوده : یه امشب شبِ خلقه / همین امشبو داریم.
و فرشتگان مقرب الهی میگفتند :حالالالای لالای لالا لای لای ...
عزیزان همه با هم بخونیم ، که امشب شبِ خلقه که امشب شبِ خلقه.
و همهی عزیزان به جز ابلیس با هم میخوندند حالالالای لالای ...
و آنگاه ابلیس از درگاه الهی رانده شد.
رفتن آدمها رو باور ندارم. خداحافظی کردنهاشون رو باور ندارم. رفتن هایده رو باور ندارم. مرگ هایده رو باور ندارم. مرگ خیلیها رو باور ندارم.باور نمیکنم فروغ مرده باشه. باور نمیکنم شاملو دیگه زنده نباشه که برای آیدا ، عاشقانه بسراید. باور ندارم که مشکاتیان مرده باشه.
این مورد آخر رو که دیگه واقعا یادم هم نبود. چند روز پیش در حال وبگردی معمول بودم. عکسهایی از شجریان و دیگر اساتید. بعد یهو عکسهای مراسم مشکاتیان رو دیدم. گریهی آوا ، همایون و دیگران. باورم نشد. انگار تازه خبر مرگش رو فهمیده باشم. بغضم گرفت.
اصلا انگار مرگ آدمهای این چند سال اخیر جزو قواعد بازی خلقت نبوده باشه. عینهو همون پردهی سازمان اسرار که سیریوس بلک افتاد پشتش. انگار باور نداشته باشی که مرده. هیچوقت باور نکنی. تا آخر کتاب هفت هری پاتر باور نکنی که سیریوس مرده باشه. مرگ آدمهای این پنج شیش سال هم واسه من یه همچین شکلیه. باور به مردن مشکاتیان ندارم. باور نمیکنم ناصر حجازی مرده باشه. باور نمیکنم که سحابیها مرده باشن. هدی صابر مرده باشه. واقعا فکر میکنم اینها افتادن پشت یه پرده. اینا حساب نیست. خدایا مرگ این عزیزان رو به حساب نیار. یه فرصت دیگه بده.
خدایا سمندریان رو به ما برگردون. لامصب برشون گردون.
هایده میخونه : میزنم فریاد / هرچه بادا باد / داد از این بیداد
میزنم فریاد. هرچه باداباد. داد از این بیداد. خدا داد از این بیدادت.
از کجا رسیدم به کجا. :) بذار بحث رو جمع کنم :
یه روز اومدی بهم گفتی من میرم از سر کوچه نون بخرم. گفتم باشه برو. رفتی و من یاد رفتن هایده افتادم. رفتی و من یادم افتاد که ما که سرکوچهمون نونوایی نداریم. اصلا ما سر کوچهمون هیچی نداریم. از اینور به اونور دنبالت گشتم. پیدات نکردم. دیگه رفته بودم توی قصابی و بقالیها سه تا محله پایینتر میگفتم آقا یه خانوم ندیدی بیاد نون بخره؟
اگه این نوشته رو میخونی بدون که هیچ صف نونواییای این همه سال طول نمیکشه. اگه نونوایی سر اتوبان همت بود و صفش کشیده میشد تا ته اتوبان ،بازهم اینهمه سال زمان قابل توجیه نیست.
برگرد خانم جان. برگرد. اصلا نون نخواستیم. بیا غذامون رو بدون نون میخوریم. بیا دیگه. اینهمه سال توی صف نون؟ بس نیست؟ منم که همهی نونواییها رو دنبالت گشتم. تو کجایی بانو؟
ترسم از روزیه که " آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود و لب همان لب بود اما بوسهاش گرمی نداشت "
ترسم از اون روزه. هایده هم که دروغ نمیگه. میگه؟ وقتی میگه بوسهاش گرمی نداشت ینی نداشته دیگه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر