۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

در ستایش خواب

بوسیدمش. بهش دست زدم. لمسش کردم. واقعی بود. خواب نبود. اوج خوشی بود. یه حس ناب و یه سرخوشی عمیق. توی آغوشم بود که از خواب پریدم. هیچکس نبود. فقط درد بود و درد بود و درد. خواب بود. رویا بود. رویا بود؟ نه کابوس بود. چه رویایی که وقتی که بیدار بشی فقط درد و رنجش بمونه برات؟ که بشه مایه‌ی تمام و کمالِ عذاب اون روز و چند روز بعدت.
خواب نبود. حتی توی خواب هم واقعی بود. توی خواب ازش پرسیدم ینی واقعا تو کنارمی؟ ینی باور کنم؟ خواب نیست؟ زدم توی گوشم که بیدار بشم. اما نشدم. منو بوسید و گفت ببین واقعیه. واقعی واقعی. خواب نیستیم. بیداریم.
دروغ میگفت. خودش هم میدونست که خوابیم. میدونست. از ته چشماش میشد فهمید. چقدر خنگ بودم که نفهمیدم. باید همون موقع بیدار میشدم. کنارمون یک در بود که بالاش نوشته بود به سوی بیداری. باهاس دست‌افشان به سوی اون در میشتافتم. اما خب به درک که بیدار نیستم و خوابم. خوشا آن خوابی که رویایش تو باشی. دریغا کزین خواب بیدار شوم.

آدمها باهاس توی خوابشون زندگی کنن. بیداری رو بذارن واسه وقتایی که از خوابهاشون خسته میشن. بیان به عالم واقعیت. ببین چه گندابیه. دوباره برن بخوابن و قدر بدونن این خواب رو.
من زندگیمو دوست دارم. ناشکری نمیکنم. حتی با همین کمردرد داغون و حال خراب هم دوست دارم زندگیمو. فقط و فقط یک چیز بهت بگم و اونم اینه که تکرار شو بر من، در خواب و بیداری. 


اکبر آقا بقال سر کوچه سی سالی هست که پسرش رو فقط توی خواب میبینه. باهاش میره سفر. میره مهمونی. خودش میره بازار خرید و پسرش، یوسفش جاش پشت دخل وایمیسه.
اون دفعه‌ای میگفت با یوسف دعواش شده توی خواب و زده توی گوشش. بیدار که شده بود با سیگار بهمن پشت دستشو سوزونده بود که غلط کردی دست روی یوسفت بلند کردی.


یا مثلا همین خانجون و آقاجون. اینهمه سال دوری مرتضی و زری رو چجوری تحمل کردن؟ چجوری تحمل میکنن؟ با خواب دیدن. با رویای زندگی با مرتضی و زری. مرتضی و زری هم دمشون گرم. اگه توی دنیای واقعی دورن اما توی خواب خیلی به آقاجون و خانجون سر میزنن. هواشون رو دارن. اون سری مرتضی آقاجون رو برده بود دکتر چشم پزشکی. یا واسه خانجون کلی از بازار خرید کرده بود. زری نشسته بود پشت چرخ خیاطی و چادر نماز خانجون رو دوخته بود. حیاط رو جارو کرده بود. قرمه‌سبزی رو بار گذاشته بود و واسه نماز آقاجون و خانجون رو بیدار کرده بود از خواب و رفته بود.
ینی اونقدری که آقاجون و خانجون خواب مرتضی و زری رو میبینن اونها هم به یاد ما هستن؟ اصلا مرتضی خان شما ما رو یادت هست؟ دو سه سالم بود که رفتی از پیشمون. بردنت از پیشمون. همین روزها سالگردته. سالگرد که چه عرض کنم. رفتنت رو هیشکی باور نداره. چجوری میشه به کسی که باور داره هفته پیش با تو رفته چشم پزشکی ثابت کرد که تو بیست و پنج ساله رفتی؟
رفتنت هم به آدمیزاد شبیه نبود مرتضی. مثه همه‌ی کارهای خل و چلانه‌ی دیگه‌ات که ازت شنیدم. رفتنت هم انصافانه‌ نبود بی انصاف.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر