۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

من از تو راه برگشتی ندارم

بازگشت یعنی رفتن و دوباره آمدن که شکلهای مختلفی هم دارد. یک نمونه‌اش بازگشت غرورآفرین است. که کسانی هستند که میروند غرور می‌آفرینند و بعد برمیگردند. جلوی پای اینها باید قربانی کنند. چراغانی کنند. پلاکارد بزنند و شام بدهند.
یک نمونه‌ی دیگرش بازگشت بی سر و صدا است. این برای کسانی‌ست که دلشان نمیخواهد کسی از بازگشتشان خبردار شود. به دو دلیل. یا نمیخواهند کسی سر از کارشان در بیاورد و اصولا به بقیه چه که اینها کی میرن کی میان یا از بس مفتضحند روشون نمیشه جلوی در و همسایه هویدا گردند.

بازگشت از سفر با سوغاتی همراه است. که موجب شادی و مسرت اطرافیان فرد بازگشته از سفر میگردد. گاهی اوقات هم فرد بازگشته از سفر، خودش و چمدانش را در سفر جا میگذارد. فلذا هیچ چیزی برای اطرافیانش نمیاورد. که خب بعد از چندبار تکرار، رفتن و برگشتنش برای دیگران بی معنا و بی اهمیت میگردد.

گاهی اوقات هم یک کسی میرود که برگردد. اما دیگر خبری از او نمیشود. مثالش را بخواهید همین مرتضی. پسر آقاجون خودمان که بیچاره آقاجونمون رو پیر کرد از بس که برنگشت. 

ایستگاه راه آهن شهر،‌ پر است از آدمهایی که کنار سکوها ایستاده‌اند منتظر بازگشت عزیزانشان. عزیزانی که مدتهاست رفته اند. قرار هم نیست برگردند. اما اینها نمیخواهند باور کنند. 
فرودگاه شهر پر است از افرادی که پلاکارد به دست ایستاده‌اند و منتظرند تا عزیزشان بازگردد تا به او را به آغوش بکشند. و میدانند که بالاخره روزی آن هواپیمای لعنتی به زمین خواهد نشست. هرچقدر هم تاخیر داشته باشد اما بالاخره روی زمین مینشیند.

گاهی اوقات هم آدمها بازمیگردند به گذشته. گذشته ای که دوستش میدارند. به سالهایی که رفته. به خاطراتی که گذشته. عشق میکنند از یادآوریشان و لذت میبرند از بودنِ خود در گذشته. 
گاهی اوقات هم مجبورند که بازگردند به گذشته. حتی اگر دوستش نداشته باشند.
میمانند در همان گذشته. در حین جستجویشان در خاطرات،‌میرسند به یک خاطره. به یک واقعه. به یک تاریخ. و گیر میکنند در آن خاطره / واقع / تاریخ. قفل میشوند و دیگر توان بازگشت به زمان حال را ندارند. آدمهای بسیاری اینگونه‌اند. مثالش همین اکبرآقا بقال سرکوچه‌مان که گیر کرده است در تاریخی که پسرش را برای آخرین بار دید. که یوسفش گفته بود که به زودی برمیگردم. شاید مثلا یک ماه دیگه. اما دیگر برنگشت و اکبرآقا تنها مانده‌است در تاریخی که پسرش کوله‌پشتی را بر دوش انداخت و سرخوشانه رفت. رفت که به خیال خودش بازگردد اما ای دریغا که هرگز بازنگشت...

آقاجون ما میگه آدم باهاس همیشه به راهی بره که از بازگشتش مطمئن باشه. اما مرتضی باهاش اختلاف سلیقه داشت. میگفت یه سری راهها هست که آدم باید به اونها قدم بگذاره و میدونه که برگشتی ندارند. آخرش هم رفت به یکی از همین راههای بی بازگشت. رفت و قصه‌اش شد افسانه و آقاجون حالا دیگه هرشب واسه نوه‌هاش قصه‌ی مردی رو میگه که قدم در راه بی‌بازگشتی گذاشت و دیگه برنگشت. هرچقدر چشم انتظار موندیم بازنگشت. هرچقدر دعا کردیم بازنگشت. هرچقدر گریه کردیم بازنگشت. اما خدا رو چه دیدی؟ شاید یه روز که آقاجون قصه‌اش رو تموم کرد و چشمان بسته‌ی نوه‌هاش رو بوسید و خواست از اتاق خواب بره بیرون، مرتضی رو ببینه که برگشت.

گاهی اوقات هم هست که فرد بازمیگردد. اما کسی نیست که از او استقبال کند. کسی نیست که بازگشتش را ببیند. کسی چشم انتظارش نیست. فرد سرخورده میشود و لعنت میفرستد به خودش که چرا بازگشته.

بازگشت خوب است. در زندگی هرکسی باید بازگشتی وجود داشته باشد. آدمی بدون بازگشت تمام میشود. اما یادمان باشد که گند کار را در نیاوریم. یه بار برگردیم. دوبار برگردیم.دفعه‌ی سوم اگر استقبال کننده‌ای باقی مانده باشد با فحش و کتک پذیرایمان خواهد بود.

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

جنگ جنگ تا پیروزی نهایی ...



میخواهم فاتح قلبت شوم. میخواهم حصرت را بشکنم. میخواهم روزهای خوش صلح را به یاد بیاورم. هرچند یادآوری‌اش خیلی سخت باشد.
میخواهم بروم از بالای تمام برج‌های دیده‌بانی فریاد بزنم و لعنت بفرستم به تمام بمب‌های دنیا. به تمام جنگهای دنیا و اهمیت ندهم به هرچه میخواهد اتفاق بیافتد. میخواهم تانک‌ها و موشک‌ها را به  سخره‌ بگیرم. بروم پشت مسلسل و بی وقفه به آسمانی که بی‌تفاوت فقط نظاره گر است شلیک کنم. 

میخواهم در اروندرود شنا کنم. تمام قایق‌های غرق شده‌ را نظاره کنم. تمام آرپی‌جی‌هایی که به قایق‌ها اصابت کردند را نفرین کنم. شنا کنم و اشک بریزم برای باکری که جنازه‌اش در اروند رود مانده. 
میخواهم در اروند بمانم. با تو یا بدون تو. اینجا دیگر آخر خط من است. اینجا آخرت من است. به چشمانت نگاه میکنم هیچ نمیبینم به جز سربازانی که بر زمین افتاده‌اند. هیچ چیز نمیبینم به جز نخل‌های سوخته. به جز بیمارستانهای خمپاره خورده. صدایم میکنی. نمیشنوم. در گوش من صدای خمپاره پیچیده است. صدای ناله‌ی سربازان. صدای هواپیماها و صدای فریاد. صدای پای مرگ.
میخواهم به سردشت قدم بگذارم. به شهری پر از ارواح. بروم به مهدکودک و دبستان شهر. ماسک خود را بردارم. بدهم به اولین دختربچه‌ای که دیدم و بمیرم کنارش. دست در دست عروسکی که بغل کرده است. کنار خروارها خاک. خاک شوم و بمانم در صفحه‌ای ننگین از تاریخ.

میخواهم اسیر شوم. اسیر تو . اسیر زمانه. اسیر روزگار. بمانم در سوم خرداد ۱۳۶۱. بمانم در روز خوب پیروزی. روز خنده‌ی ما و روز گریه‌ی دشمن. بشینم کنار پدرم که از خوشی اشک میریزد.
میخواهم دست در دست تو مجنون شوم. بروم به جزیره‌ی مجنون و دیگر برنگردم و بشم یکی از چند صد رزمنده‌ای که در مجنون ماندند و بازنگشتند.
میخواهم بگردم در چزابه و یوسف را پیدا کنم. یوسف اکبرآقا را. جنازه‌اش هم برنگشت. یه مشت خاک بردارم ببرم برای اکبرآقا بگم پسرت روی اینها دراز کشیده بود. تمام کنم این همه سال چشم انتظاری‌اش را.
میخواهم تو را فتح کنم و نقاط استراتژیکت را بدست بگیرم. چنان بدست بگیرمت که نفست بند بیاید. 

میخواهم برایت بخوانم. همان زمان که صدای گلوله‌ها میاید بخوانم که شهر آزاد گشته لامصب. نبودی که ببینی. و بگردم دنبال نشانه‌هایی از تو در خیال خودم.
میخواهم به جنگ نفت‌کش‌ها بروم. یک تنه. با یک قایق. با یک پارو. با همان قایق متلاشی شده‌ی مهدی باکری. با همان قایق تمام نفت‌کش‌ها را غرق میکنم. تمام دنیا را به چالش بکشم. فریاد بزنم لعنت بر تمام جنگهای دنیا. 
میخواهم  قطعنامه صادر کنم. قاطعانه‌ترین قطعنامه‌ی تاریخ که به اتفاق آرا تصویب میشود. میخواهم تو را بدون هیچ ترسی از بمب و موشک در آغوش بکشم. میخواهم تو را بدون ماسک ببوسم. میخواهم کنارت سرخوشانه قدم بزنم. در نخلستان‌های آباد.
من و تو، یکروز گرم در خرمشهر. برویم که آزاد شویم. مانند همین خرمشهر. شهر خون. که آزاد شد. و از طریق رادیو به اطلاع همگان برسانیم :
شنوندگان عزیز توجه فرمایید ...

*عکس از اینجاست : http://gohardashti.com/?page=gallery&item=2
آلبوم عکسش فوق‌العاده‌ست.

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

نیستی و شوربختانه هوا چه گرفته است لعنتی

هوای امروز و چند روز آینده به مانند چند روز قبل است. بی هیچ تغییری. آفتابی و گرم. اما گرفته.  میبینی لامصب؟ حال هوا هم گرفته است از نبودنت. گرم است و خشک و بی‌احساس. بی هیچ باد خنک صبحگاهی‌ای که بوزد. بخاطر دلخوشی موقت ما هم که شده هیچ نسیمی در کار نیست.
بیا که آمدن تو خوب است. آمدنت را هیچ سازمان هواشناسی در هیچ کجای دنیا پیشبینی نمیکند. بیا و غیرقابل پیشبینی شو و اینجا را متلاطم کن. هوا را دگرگون کن و دل ما را هم. 
دیشب اخبار ساعت ۹ از آسمانی صاف و آفتابی و افزایش دمای هوا تا آخر هفته خبر داد. اینها نمیدانند. هیچ چیز نمیدانند. و خب ندانند. چه اهمیتی دارد دانستن و ندانستن آنها؟ بگذار دمای هوا به پنجاه درجه برسد. بگذار تعطیل شویم. کسب و کارمان برود به درک. وقتی تو نباشی چه سود؟ میخواهم هفتاد سال سیاه کار نکنم. 
تو خود ابری. تو خود بارانی. 
بیا که اینجا بارون نمیباره. خیلی وقته که هیچ نم بارونی اینجا نزده. بیا که مه غلیط صبحگاهی‌ام آرزوست. خاصه آنکه تو هم باشی و صدای خواب‌آلودت هم باشد و خنده‌هایت هم.
وقتی تو نباشی تمام این ریزگردها به خودشان اجازه میدهند باشند. بودن آنها در گروی نبودن توست. لذت میبرند از نبودنت. بیا و مشت محکمی با توده هوای پرفشارت به دهان آنها بکوب. 
تو خود جبهه هوای دگرگون کننده‌ی احوالی. بیا و شرایط آب و هوایی را تغییر بده. تثبیت شو. پایدار شو یا اصلا ناپایدار باش. هرچه میخوایی باش. فقط باش.
بیا که آمدنت احتمال آبگرفتگی معابر و چشمان را از شوق تقویت کند. بیا از بارش برف در ارتفاعات آغوشت خبر بده. بیا از سامانه‌ی بارشی در نوار شمالی چشمانت خبر بده و با تنت طوفات به پا کن. در این دشت، در این شهر و البته در این دل.
خسته شدم از بس کارشناسان هواشناسی از گرمای هوا گفتند و ریزگردها و افزایش دما. 

لبانت ابرهایی‌ست که قرار است سامانه‌ی پرفشار باشند. بی‌وقفه ببوسند. آغوشت جبهه‌ هوای گرمی‌ست که مرا در بر خواهد گرفت و چشمانت خودِ باران است. بیا که در بیست و چهار ساعت گذشته و حال و آینده، بیشینه‌ی هوا آغوشت باشد و کمینه‌ی هوا دستان سرد من باشد. بیا و باعث و بانی کاهشِ تدریجیِ دغدغه‌های من باش.
اصلا در پاره‌ای اوقات هم گرفته باش. این حق طبیعی هر آب و هوایی‌ست که گاهی اوقات هم برای خودش باشد. برود در غار تنهایی خودش و گرفته باشد. متلاطم باشد. طوفانی باشد. سیل به راه بندازد و خساراتی هرچند مختصر را به کشاورزان بیچاره‌ی این مرز و بوم وارد کند. نه نه. این کار را نکن. ناسلامتی قرار است تو رحمت باشی. نه عذاب.
بیا که هوای ناپایدار تو از تمام این سامانه‌های ناپایدار کنونی بهتر است. 
تو فقط باش. حداقلش این است که هرشب ساعت ۹، اسمت را در گزارش هواشناسی بشنوم.
نه اصلا اگر میخواهی بیایی فقط کافیه به خودم بگی. یا بی‌خبر بیا. یا هرچی هست به خودم بگو.  بیا خودمان را درگیر گزارشات هواشناسی نکنیم. بیا مسائلمان فقط برای خودمان باشد نه اینکه سر یک ساعت خاصی تمام شهر آمدن یا نیامدنت را بفهمند و در موردت حرف بزنند. 
این آخر هفته چه چیز انتظار ما را میکشد؟ همین هوای غم‌انگیز فعلی یا یک سامانه‌ی بارشی هیجان‌انگیز؟
میخواهم کنارم باشی و هوا را دونفره کنی. 
میخواهم مه‌آلود باشم. میخواهم هوا را نفس بکشم. میخواهم رها باشم از این دود و دم. از این فضای غبارآلود.
و تو چه میدانی که چه غمی است در این هوای ناپایدار. انگار آسمون میخواد فریاد بزنه و به زمین بگه میبوسمت اما نمی‌مونم.
اما بیا برای یکبار هم که شده علم هواشناسی را دگرگون کنیم. معادلات را از نو بنویسیم و تو بشو تنها جبهه‌ هوایی که میبارد و پایدار است. تنها سامانه‌ی بارشی عالم که آغوش دارد. تنها توده هوایی که احساس دارد و میبوسد. تنها بارانی که دلبر است و دلبری کردن را خوب بلد است. تنها ابری که میخندد. 
و من؟ من احتمالا میشوم خوشبخت‌ترین مرد دنیا. که در میان ابرها قدم بزنم با ابر دلبر خودم.
بیا. نرو. بمان. ببار. بر من ببار و تازه‌تر شو.

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

در ستایش خواب

بوسیدمش. بهش دست زدم. لمسش کردم. واقعی بود. خواب نبود. اوج خوشی بود. یه حس ناب و یه سرخوشی عمیق. توی آغوشم بود که از خواب پریدم. هیچکس نبود. فقط درد بود و درد بود و درد. خواب بود. رویا بود. رویا بود؟ نه کابوس بود. چه رویایی که وقتی که بیدار بشی فقط درد و رنجش بمونه برات؟ که بشه مایه‌ی تمام و کمالِ عذاب اون روز و چند روز بعدت.
خواب نبود. حتی توی خواب هم واقعی بود. توی خواب ازش پرسیدم ینی واقعا تو کنارمی؟ ینی باور کنم؟ خواب نیست؟ زدم توی گوشم که بیدار بشم. اما نشدم. منو بوسید و گفت ببین واقعیه. واقعی واقعی. خواب نیستیم. بیداریم.
دروغ میگفت. خودش هم میدونست که خوابیم. میدونست. از ته چشماش میشد فهمید. چقدر خنگ بودم که نفهمیدم. باید همون موقع بیدار میشدم. کنارمون یک در بود که بالاش نوشته بود به سوی بیداری. باهاس دست‌افشان به سوی اون در میشتافتم. اما خب به درک که بیدار نیستم و خوابم. خوشا آن خوابی که رویایش تو باشی. دریغا کزین خواب بیدار شوم.

آدمها باهاس توی خوابشون زندگی کنن. بیداری رو بذارن واسه وقتایی که از خوابهاشون خسته میشن. بیان به عالم واقعیت. ببین چه گندابیه. دوباره برن بخوابن و قدر بدونن این خواب رو.
من زندگیمو دوست دارم. ناشکری نمیکنم. حتی با همین کمردرد داغون و حال خراب هم دوست دارم زندگیمو. فقط و فقط یک چیز بهت بگم و اونم اینه که تکرار شو بر من، در خواب و بیداری. 


اکبر آقا بقال سر کوچه سی سالی هست که پسرش رو فقط توی خواب میبینه. باهاش میره سفر. میره مهمونی. خودش میره بازار خرید و پسرش، یوسفش جاش پشت دخل وایمیسه.
اون دفعه‌ای میگفت با یوسف دعواش شده توی خواب و زده توی گوشش. بیدار که شده بود با سیگار بهمن پشت دستشو سوزونده بود که غلط کردی دست روی یوسفت بلند کردی.


یا مثلا همین خانجون و آقاجون. اینهمه سال دوری مرتضی و زری رو چجوری تحمل کردن؟ چجوری تحمل میکنن؟ با خواب دیدن. با رویای زندگی با مرتضی و زری. مرتضی و زری هم دمشون گرم. اگه توی دنیای واقعی دورن اما توی خواب خیلی به آقاجون و خانجون سر میزنن. هواشون رو دارن. اون سری مرتضی آقاجون رو برده بود دکتر چشم پزشکی. یا واسه خانجون کلی از بازار خرید کرده بود. زری نشسته بود پشت چرخ خیاطی و چادر نماز خانجون رو دوخته بود. حیاط رو جارو کرده بود. قرمه‌سبزی رو بار گذاشته بود و واسه نماز آقاجون و خانجون رو بیدار کرده بود از خواب و رفته بود.
ینی اونقدری که آقاجون و خانجون خواب مرتضی و زری رو میبینن اونها هم به یاد ما هستن؟ اصلا مرتضی خان شما ما رو یادت هست؟ دو سه سالم بود که رفتی از پیشمون. بردنت از پیشمون. همین روزها سالگردته. سالگرد که چه عرض کنم. رفتنت رو هیشکی باور نداره. چجوری میشه به کسی که باور داره هفته پیش با تو رفته چشم پزشکی ثابت کرد که تو بیست و پنج ساله رفتی؟
رفتنت هم به آدمیزاد شبیه نبود مرتضی. مثه همه‌ی کارهای خل و چلانه‌ی دیگه‌ات که ازت شنیدم. رفتنت هم انصافانه‌ نبود بی انصاف.