۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

... و من عاشقانه زیسته ام

بابابزرگم میگفت آرزوتون همیشه این باشه که تا وقتی زنده باشین که بتونین قشنگ زندگی کنین. همیشه قشنگی‌های زندگی رو ببینین. تا وقتی زنده باشین که بدونین ته دلتون یکی رو دوست دارین.
کِی میگفت اینارو؟ وقتی که ماسک اکسیژن بهش وصل بود و نخاعش آسیب دیده بود و برای راه رفتن احتیاج به پنج شش نفر داشت که کمکش کنن که حرکت کنه.
آدما گاهی وقتها توی شرایطی قرار میگیرن که فکر میکنن سخت‌ترین شرایطِ دنیاست ، فکر میکنن که دیگه آخرالزمون شده و همه‌چی تمومه.
اما تا وقتی میشه قشنگی‌های دنیا رو دید باید زندگی کرد. آقاجونِ قصه‌ی ما ، همیشه عاشق بود. تا آخرین لحظه. تا آخرین لحظه‌ی زندگیش به زندگی امیدوار بود و عاشقانه زنش رو دوست داشت. بچه‌هاشو دوست داشت. نوه‌هاشو دوست داشت.
نخاعش آسیب دیده بود. حرف زدن براش مشکل بود. راه رفتن بدون واکر براش غیرممکن بود. اما امید داشت. پانزده سال با این شرایط زندگی کرد و من ندیدم شکایت کنه از شرایطش.
آدما اگه عاشق نباشن ، نمیتونن یک دقیقه توی این دنیا دوام بیارن.
عاشق باشید و زندگی کنین.
توی همین دنیایی که خیلی‌ها میگن هیچ ارزشی نداره.
توی همین دنیایی که خیلی‌ها میگن کثیفه.
توی همین دنیا هم میشه از زندگی لذت برد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر