حکایت آغوشی که سرد شد؛
لبخندی که خشک شد؛
و اشکی که فرو ریخت …
حکایت دردهایی که در موردشون به هیچکس نباید چیزی گفت.
حکایت چشمانی که همیشه خیس هستن و باید پنهونشون کنم.
از تو ؛
حکایت تمام حرفهای ناگفته ای که باید پنهونشون کنم
از تو ؛
حکایت اینهمه غمی که داره روی هم تلنبار میشه و انگار حکمتیه که هیچوقت تموم نشه.
حکایت خشمی که نمیتونم فریادشون کنم.
حکایت بغضی که نمیترکه…
حکایت من که باید تنها با این همه مشکل ریز و درشت دست و پنجه نرم کنم.
حکایت تویی که دیگر نمیشناسمت.
لبخندی که خشک شد؛
و اشکی که فرو ریخت …
حکایت دردهایی که در موردشون به هیچکس نباید چیزی گفت.
حکایت چشمانی که همیشه خیس هستن و باید پنهونشون کنم.
از تو ؛
حکایت تمام حرفهای ناگفته ای که باید پنهونشون کنم
از تو ؛
حکایت اینهمه غمی که داره روی هم تلنبار میشه و انگار حکمتیه که هیچوقت تموم نشه.
حکایت خشمی که نمیتونم فریادشون کنم.
حکایت بغضی که نمیترکه…
حکایت من که باید تنها با این همه مشکل ریز و درشت دست و پنجه نرم کنم.
حکایت تویی که دیگر نمیشناسمت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر