صفر.
یک ساعت تمومه که اینجا هی مینویسم. هی پاک میکنم. هی مینویسم. هی پاک میکنم.
کلافه میشم. عصبی میشم. میخوام بنویسم. فقط بنویسم. از تو بنویسم. از قصههای خوب و قشنگ. از بی رحمی روزگار. از غم و دلتنگی. از همه چی.
اما نمیتونم. انگار دیگه نوشتن رو بلد نیستم. یا قلمم رو از من دزدیده باشند. تمام ذهن من تو هستی. نه هیچ کلمهی دیگری. کلمات دیگری ندارم که تو را با آن وصف کنم.
پناه میبرم به هرچیز مشترکی که داریم. خیابانی که اولین بار تو را آنجا دیدم. آهنگی که اولین بار تو رو آنجا دیدم.
یک.
اولین باری بود که میدیدمش. پاییز بود. دست و دلم میلرزید. استرس زیادی داشتم. دو سه بار گفتم خب تا نیومده یه چیزی سرهم کن بپیچون برو خونه . بگیر بخواب و گوشیتو هم تا سه روز خاموش کن و جواب هیچکس رو نده. به این حجم بلاهت و حماقت خودم خندیدم. اونقدر که یک پیرمردی که از بغلم رد میشد و با تعجب نگاهم میکرد سرشو تکون داد و گفت خدا شفا بده.
دیدمت. آهسته پرسیدمت راحت رسیدی؟ تازه فهمیدم نه تنها دست و دلم بلکه صدام هم میلرزیده. ولی انگار که یک غریب آشنا بودی برایم. چند دقیقه بعد به عجیبترین وجه ممکن آرام بودم و متعجب از اینکه چه گذشت بر من و چرا الان استرس ندارم. هی به ساعت لعنتی نگاه میکردم که آهسته نمیگذشت. معمولی نمیگذشت. دقایق از پی هم جست میزدند. انگار مسابقهی اسبسواری بوده باشد در گنبد کاووس.
دو.
از آن روزها مدتها میگذرد. پاییز که طوفان رنگ بر پا میکند و دل ما رو یهو خالی میکنه، رفته و جاشو به زمستونی داده که معلوم نیست به کوری چشم کی، هیچی نیست. نه بهار و نه پاییز. نه تابستون و نه زمستون. هیچی نیست. سال اینجوری شده بهار تابستون پاییز و یک چیز هجو بی محتوایی که به دلیل رعایت پیشکسوتی باید باشد. ولو بخارش گذشته باشد.
من زمستانم. هفتاد سال هم که بگذرد به سر نمیآورم دفتر زندگیام را. ورق نمیزنم این صفحهی نانوشتهی عجیب را. که انگار منتظر بیایند و دیکتههای نانوشتهام را بنویسند. و احتمالا من راضیترین دیکته نویس دنیا هستم که هیچوقت غلط ندارد دیکتههایم.
سه.
به پشت پنجره میروم. هوا کثیف است. پنداری جنگ باشد و دود غلیظ ناشی از انفجار در فضا. پنداری با تانک بخواهند مرا هدف بگیرند. پنداری قشون انگلیس آمده باشند آقا را با خودشان ببرند. یک چنین حالی دارم. حالا هرچقدر هم بگویم فسلخ. به گوش کسی نمیرود. دردی ست که غیر از مردن آن را دوا نباشد. حتی با سانفرانسیسکو رفتن هم درمان نمیشوم که اصلا دردم این چیزها نیست. درد من شکستن طلسم تنهایی ست. عاشقونه هم نیست. یک درد درونی که یک روزی هم حل میشه. یا بیشتر آنکه از بارش زانوی من خم میشه ...
چهار.
زنهار. جلوی پنجره ۱۰ تا درخت بی برگ با نظم و ترتیب ایستادهاند. شال و کلاه میکنم. به حیاط میروم. به سومین درخت از سمت راست، آنکه از همه بیشتر امید دارم قد بکشد و برود بالا به بیکران به آسمان به جاودان، تا از فراز ابرها تو را ببینم که پشت پنجرهی اتاقت ایستادهای و داری به آسمان نگاه میکنی و به ستارههای بی انتهای شب. بروم آن بالا تا به تو برسم.
سومین درخت را انتخاب میکنم و به جایش میایستم. سالها و سالها از پی هم میگذرند و من بلندتر و بلندتر میشوم. دلآشوبم. دارم به ابرها میرسم.
بر اساس یک داستان قدیمی که خانجون برای مرتضی تعریف میکرد، و هیچوقت برای من نگفتش، هرکس آنقدر قوی و بلند بشود که بتواند برسد به ابرها میتواند ارباب ابرها و ستارهها بشود و بر فراز آنها راه برود. روی آنها خانه بسازند و با آنها حرکت کند. میتواند ستارهها را هرکجای آسمان که میخواهد بگذارد.
پنج.
من ارباب ابرها هستم و تو تنها ابر دنیا هستی که من آرزویش را دارم و نمیتوانم بگیرمش. شبها دزدکی سوار بر ابرهای پنبهای تپل مپل به بالاسرت میایم. نگاهت میکنم. تو مرا نمیبینی دیگر. اشکهایم از ابرها باران میشود و چیکه چیکه میبارد ...
از ابرها ...
چیکه ..
چیکه ..
چ...
ی...
ک...
ه...