یه کتابی بود بچگیهام میخوندم و خیلی دوستش داشتم به اسم بچههای راهآهن. هیچی ازش یادم نمیاد. فقط تنها چیزی که یادمه اینه که دو سه تا بچه بودن
که توی یه دهکدهی سرسبز نزدیک راهآهن زندگی میکردن.
خلاصه من از همون بچگی عاشقِ این ایستگاههای متروکِ راهآهن شدم که در طولِ هفته امکان داشت یه بار هم قطار ازش رد نشه. اما اون خطِ آهن ، وسط اون سرسبزیها ، وقتی که از پیچ و خم گل و گیاهها رد میشه یکی از رویاییترین منظرههای ذهنِ منو ساخته و پرداخته کرد.
یه کلبهی چوبی ، کنار خطِ آهن. یه کلبهی چوبیِ محصور میونِ یه عالمه گل و گیاه. با یه درِ چوبی و با یه دودکش.
… و بچههایی که کنارِ خطِ آهن بازی میکنن و قطاری که انگار یادش رفته که اینجا خطِ آهنی هم هست.
از دودکشِ اون کلبهی چوبی دود بلند میشه و به آسمون میره ، بچههای کوچک، کنارِ خط آهن، بزرگ میشن و رهسپار شهر میشن که بروند دانشگاه . گل و گیاه بیشتر خونه رو در بر میگیره اما هیچ قطاری از اون ایستگاه رد نمیشه.
من به بلیتفروشی فکر میکنم که بیست سالِ تمام هرروز ساعت 6 صبح با کت و شلوارِ اتوکشیده و کلاهی که به سر داره میاد سر کارش و شب ساعت 10 میره خونهاش. بدون اینکه حتی یکی از بلیتهاش به فروش بره.
به مسافری فکر میکنم که هیچوقت به این ایستگاه نرسید.
به چمدانی فکر میکنم که پوسیده شد کنار خط آهن.
به استقبالکنندهای فکر میکنم که هرروز با یک شاخه گلِ سرخ امیدوارانه به ایستگاه میآید و تا وقتی خورشید غروب میکند ، میایستد و به دوردستها خیره میشود تا بلکه قطاری برسد. اما هیچ قطاری در کار نیست.
اینجا بیست سالی هست که متروکهست. اما کسی باور نمیکند. کسی نمیخواهد باور کند.
خلاصه من از همون بچگی عاشقِ این ایستگاههای متروکِ راهآهن شدم که در طولِ هفته امکان داشت یه بار هم قطار ازش رد نشه. اما اون خطِ آهن ، وسط اون سرسبزیها ، وقتی که از پیچ و خم گل و گیاهها رد میشه یکی از رویاییترین منظرههای ذهنِ منو ساخته و پرداخته کرد.
یه کلبهی چوبی ، کنار خطِ آهن. یه کلبهی چوبیِ محصور میونِ یه عالمه گل و گیاه. با یه درِ چوبی و با یه دودکش.
… و بچههایی که کنارِ خطِ آهن بازی میکنن و قطاری که انگار یادش رفته که اینجا خطِ آهنی هم هست.
از دودکشِ اون کلبهی چوبی دود بلند میشه و به آسمون میره ، بچههای کوچک، کنارِ خط آهن، بزرگ میشن و رهسپار شهر میشن که بروند دانشگاه . گل و گیاه بیشتر خونه رو در بر میگیره اما هیچ قطاری از اون ایستگاه رد نمیشه.
من به بلیتفروشی فکر میکنم که بیست سالِ تمام هرروز ساعت 6 صبح با کت و شلوارِ اتوکشیده و کلاهی که به سر داره میاد سر کارش و شب ساعت 10 میره خونهاش. بدون اینکه حتی یکی از بلیتهاش به فروش بره.
به مسافری فکر میکنم که هیچوقت به این ایستگاه نرسید.
به چمدانی فکر میکنم که پوسیده شد کنار خط آهن.
به استقبالکنندهای فکر میکنم که هرروز با یک شاخه گلِ سرخ امیدوارانه به ایستگاه میآید و تا وقتی خورشید غروب میکند ، میایستد و به دوردستها خیره میشود تا بلکه قطاری برسد. اما هیچ قطاری در کار نیست.
اینجا بیست سالی هست که متروکهست. اما کسی باور نمیکند. کسی نمیخواهد باور کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر