من یه زمانی خوشبخت بودم. امسال رو خوب شروع کردم و خوب ادامه دادم و رسیدم به اردیبهشت. ماهی که همیشه برای من خوب بوده. اما اردیبهشت امسال منو شکست.
سی و چند روزی هست که افسردهام. بیحوصلهام و اعصابم را خاموش کردهام. منطقم را جمع کردم و گذاشتمش لبهی طاقچه. تا بماند و خاک بخورد.
زندگی سخت است و من دارم سختترش میکنم. دارم زندگی نمیکنم. فکر میکنم به آنچه گذشت و هربار به این نتیجه میرسم که خب ،از هرسمتی که نگاه کنی حق با من نیست. از هرطرف که نگاه کنی من دارم احساسی رفتار میکنم.
نتیجه چه میشود؟ میروم کافهدرمانی میکنم. ساعتها مینشینم در کافه پرسه و با آدمها معاشرت میکنم. میگم. میخندم. بحث میکنم. میخورم. مینوشم. اما ...
اما درونم غوغاست. یه بغضی همیشه توی گلوم هست. تا کی و کجا بترکد نمیدانم.
این روزها خودم نیستم. به درک هم که خودم نیستم. برام هم مهم نیست که خودم باشم یا نباشم. مگر زمانی که خودم بودم چه غلطی کردم که حالا نکنم؟ که بخواهم ناله کنم که آی وای خودم نیستم. میخواهم هفتاد سال خودم نباشد. بعد از تو ، خودم به چه درد میخورد؟
این روزها خودم را مشغول کردهام. خودم را درگیر کردهام. درگیر کار و درس و سیاست و هزار کار کوچک و بزرگ دیگر که لابد مثل همیشه هیچکدامشان را کامل انجام نخواهم داد.
اینجا هزارتا کار شروع نشده وجود دارد که منتظرند که من به سراغشان بروم و مثل همیشه نیمهکاره رهایشان کنم و جا بزنم و بروم. بروم به سمت ایستگاه راهآهن و منتظر سوت قطاری بمانم که مسافرش ، من نیستم و حتی دنبال کسی بگردم که میدانم گذرش هیچگاه به ایستگاههای قطار و ترمینالهای اتوبوس و فرودگاههای زندگی من نخواهد افتاد. دیگر نخواهد افتاد. و این تلخترین اتفاقیست که میتواند برای کسی بیافتد که عاشق راهآهن و عاشق بدرقه کردن مسافرش و تنها ماندن است.
من همیشه تنها ماندهام. همیشه من ماندهبودم و حوضم. همیشه کسی بود که بره تا من تنها بمانم. ای دریغ از روزی که هیچکس نمانده باشد که برود...
آنروز را من قطعا هرگز نخواهم دید. چون من قبل از رفتن آخرین بازمانده تمام میشوم.
اینروزها ، عصبانیام. از دست خودم. که هیچوقت نباید بیمنطق دل میبستم . که اگه بیمنطق دل ببندی و همه چیز احساسی بازی کنی ، چنان با مغز زمین میخوری که مدتها طول میکشه دوباره بلند بشی.
هیچوقت توی زندگیم اینقدر امیدوارانه و سرخوشانه دل نبستهبودم. زمین خوردنم حقم است. هربلایی سرم بیاید حقم است. تقصیر خودم بوده و باید منطقی بازی میکردم.
باشد که درس گیریم برای آینده. البته اگر آیندهای باشد برای زندگی کردن.
اینروزها ، دلم میخواهد بار و بندیلم را جمع کنم. بیخیال تمام دلبستگیهای احمقانهی دنیا بشم و با این آهنگ بزنم به جاده و بروم و بمیرم. خلاص.
پ.ن : آهنگش از هاوارد شور لعنتیست برای فیلم The Departed.
لعنتی انقدر همهچیز در خودش دارد (در این دو دقیقهی لعنتی) که آدم لال میشود از توصیف حس و حالش.
سی و چند روزی هست که افسردهام. بیحوصلهام و اعصابم را خاموش کردهام. منطقم را جمع کردم و گذاشتمش لبهی طاقچه. تا بماند و خاک بخورد.
زندگی سخت است و من دارم سختترش میکنم. دارم زندگی نمیکنم. فکر میکنم به آنچه گذشت و هربار به این نتیجه میرسم که خب ،از هرسمتی که نگاه کنی حق با من نیست. از هرطرف که نگاه کنی من دارم احساسی رفتار میکنم.
نتیجه چه میشود؟ میروم کافهدرمانی میکنم. ساعتها مینشینم در کافه پرسه و با آدمها معاشرت میکنم. میگم. میخندم. بحث میکنم. میخورم. مینوشم. اما ...
اما درونم غوغاست. یه بغضی همیشه توی گلوم هست. تا کی و کجا بترکد نمیدانم.
این روزها خودم نیستم. به درک هم که خودم نیستم. برام هم مهم نیست که خودم باشم یا نباشم. مگر زمانی که خودم بودم چه غلطی کردم که حالا نکنم؟ که بخواهم ناله کنم که آی وای خودم نیستم. میخواهم هفتاد سال خودم نباشد. بعد از تو ، خودم به چه درد میخورد؟
این روزها خودم را مشغول کردهام. خودم را درگیر کردهام. درگیر کار و درس و سیاست و هزار کار کوچک و بزرگ دیگر که لابد مثل همیشه هیچکدامشان را کامل انجام نخواهم داد.
اینجا هزارتا کار شروع نشده وجود دارد که منتظرند که من به سراغشان بروم و مثل همیشه نیمهکاره رهایشان کنم و جا بزنم و بروم. بروم به سمت ایستگاه راهآهن و منتظر سوت قطاری بمانم که مسافرش ، من نیستم و حتی دنبال کسی بگردم که میدانم گذرش هیچگاه به ایستگاههای قطار و ترمینالهای اتوبوس و فرودگاههای زندگی من نخواهد افتاد. دیگر نخواهد افتاد. و این تلخترین اتفاقیست که میتواند برای کسی بیافتد که عاشق راهآهن و عاشق بدرقه کردن مسافرش و تنها ماندن است.
من همیشه تنها ماندهام. همیشه من ماندهبودم و حوضم. همیشه کسی بود که بره تا من تنها بمانم. ای دریغ از روزی که هیچکس نمانده باشد که برود...
آنروز را من قطعا هرگز نخواهم دید. چون من قبل از رفتن آخرین بازمانده تمام میشوم.
اینروزها ، عصبانیام. از دست خودم. که هیچوقت نباید بیمنطق دل میبستم . که اگه بیمنطق دل ببندی و همه چیز احساسی بازی کنی ، چنان با مغز زمین میخوری که مدتها طول میکشه دوباره بلند بشی.
هیچوقت توی زندگیم اینقدر امیدوارانه و سرخوشانه دل نبستهبودم. زمین خوردنم حقم است. هربلایی سرم بیاید حقم است. تقصیر خودم بوده و باید منطقی بازی میکردم.
باشد که درس گیریم برای آینده. البته اگر آیندهای باشد برای زندگی کردن.
اینروزها ، دلم میخواهد بار و بندیلم را جمع کنم. بیخیال تمام دلبستگیهای احمقانهی دنیا بشم و با این آهنگ بزنم به جاده و بروم و بمیرم. خلاص.
پ.ن : آهنگش از هاوارد شور لعنتیست برای فیلم The Departed.
لعنتی انقدر همهچیز در خودش دارد (در این دو دقیقهی لعنتی) که آدم لال میشود از توصیف حس و حالش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر