امروز تلویزیون کلاه قرمزی نشون میداد. همون
کلاه قرمزی دوران کودکیمون رو. باز سر همون سکانسی که کلاه قرمزی روی صندوق
عقب پیکان نشسته و چکمههاش رو هم کنارش گذاشته و با سوز دل میخونه که
میگیم و میخندیم و شادیم و سرخوش .... ، باز همون سکانس چشمامو پر از اشک
کرد. نه بخاطر خود کلاه قرمزی. بخاطر خودم.
که مثلا میومدم جلوی در خونهتون ، تکیه میدادم به ماشین و اون آوازی که همیشه با هم میخوندیم رو با سوز واسه دل خودم میخوندم.
که مثلا بر فرض محال میومدی کنارم وایمیسادی و تو هم آواز رو میخوندی با من.
تموم که میشد میگفتم بهت : معذرت. از ته دل.
میگفتی :چرا نمیری دنبال زندگی.
که منم جواب میدادم که : خب آخه دلم تنگ میشه.
آدمها نمیتونن یه تیکه از وجودشون رو رها کنن و برن. هرچقدر هم بی رحم باشن اما بازهم نمیتونن. چرا؟ چون آخه دلشون تنگ میشه.
اینا رو نوشتم چون آخه دلم تنگ شده برات لامصب.
آدمها هرچقدر هم از دست همدیگه دلخور باشند اما این حق رو دارند که دلشون برای هم تنگ بشه. از حقوق اساسی هرکسی توی زندگی اینه که دلش تنگ بشه.
که مثلا میومدم جلوی در خونهتون ، تکیه میدادم به ماشین و اون آوازی که همیشه با هم میخوندیم رو با سوز واسه دل خودم میخوندم.
که مثلا بر فرض محال میومدی کنارم وایمیسادی و تو هم آواز رو میخوندی با من.
تموم که میشد میگفتم بهت : معذرت. از ته دل.
میگفتی :چرا نمیری دنبال زندگی.
که منم جواب میدادم که : خب آخه دلم تنگ میشه.
آدمها نمیتونن یه تیکه از وجودشون رو رها کنن و برن. هرچقدر هم بی رحم باشن اما بازهم نمیتونن. چرا؟ چون آخه دلشون تنگ میشه.
اینا رو نوشتم چون آخه دلم تنگ شده برات لامصب.
آدمها هرچقدر هم از دست همدیگه دلخور باشند اما این حق رو دارند که دلشون برای هم تنگ بشه. از حقوق اساسی هرکسی توی زندگی اینه که دلش تنگ بشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر