آخرین
امتحان معمولا امتحان دیکته بود. آخرین جمله رو که مینوشتیم معلم فریاد میکشید
ورقهها بالا، ورقهها بالا.
و
همینجوری ورقه رو روی هوا تکون میدادیم تا خانوم معلم بیاد و ورقه رو ازمون
بگیره.
سرخوشانه
از دم مدرسه تا خونه رو میدویدیم. به چه شوقی ، به چه ذوقی. که مامان در خونه رو
باز کنه و ماچمون کنه. بعد واسمون یه لیوان آب طالبی درست کنه و بیاره. و تا وقتی
آب طالبی رو آماده میکنه ندونی چجوری لباسهاتو عوض کردی و نینتندوت رو هم روشن
کردی و نشستی پای تلویزیون تا ماریو بازی کنی. قارچخور. شانس بیاری خواهرت هم
خونه باشه مثلا تا اون یکی دسته رو هم برداره و دو نفره بازی کنین. ماریو و
لوییجی.
بعد
از پایین صدای بابابزرگت بیاد. که با واکر خودشو رسونده پای پاسیو. صدا میکنه
بهنام؟ آقا بهنام؟
و
تو توی دنیای کودکیت چه عشقی بکنی از اینکه آقا بهنام صدات کنن. میای پنجرهی
پاسیو رو باز میکنی و میگی بله باباحسن؟
و
بابا حسن میگه امتحانات تموم شد؟ به سلامتی. ناهار بیاین پایین. مامان بزرگت زرشک
پلو درست کرده.
ناهار
میری پایین. زرشک پلو ، سالاد شیرازی ، ته دیگ سیب زمینی. بساط عیش و نوش فراهم
است. و تو دیگر چه میخواهی از زندگی؟
ناهار
را که میخوری ، مینشینی با داییهایت تختهنرد بازی میکنی. میبری ، میبازی. مهم
نیست. مهم این است که کیف میکنی. عشق میکنی. زندگی میکنی. یه نفس راحت میکشی. پیش
خودت میگویی : هورا هورا ، سه ماه فقط عشق و حال.
بعد
از ظهر را استراحت میکنی. یک ساعت ، دو ساعت میخوابی. خستهای. انگار کوه کندهای.
یک سال تحصیلی را پشت سرت گذاشتهای.
بیدار
که میشوی ، دلت میخواهد بروی توی کوچه دوچرخه سواری کنی. با بچه های همسایه. با
بردیا ، شاهرخ ، الناز. و ای داد از این آخری. که چقدر خوشگل بود. که دلت
میخواستش. که شده بود اولین عشق دوران کودکیات. شاید هم پاکترین عشق دوران زندگیات.
که آخرش هم نفهمیدی چه شد و چجوری رفتن و کی رفتن اصلا.
با
الناز بازی کنی. دوچرخه سواری . با هم بروید تا بقالی اکبرآقا ،دوچرخه هاتون رو
کنار مغازه پارک کنید. بنشینید روی سکوهای کنار مغازه. شیرکاکائو بخورید با
رنگارنگ مینو و عشق کنید.
چه
خیالی که توی یه لحظههایی هم دستش رو بگیری. اولین تجربه از گرفتن دست یک دختر.
اونقدر خوب و دلچسب باشد این دست گرفتن که بخواهی تا دم خانه و تا همیشه دستانش را
بگیری. بیخیال دوچرخههایی که به دیوار تکیه داده شده بودند. میگویی بیا تا سر
خیابون بریم و برگردیم. مثلا یک مسابقهی ابداعی جدید. یک بازی تازه. که دستان هم
را بگیرید و تند راه بروید. میگه باشه بدو بریم. دستاشو محکمتر میگیری.
میرید
و برمیگردید. سوار دوچرخههاتون میشید و میرید دم خونه. الناز میره توی ساختمون.
تو هم میری توی حیاط. سرگرم تاب و سرسرههای تو حیاط میشی. کلی بازی میکنی. میوه
میخوری. میری سراغ درخت آلبالوی ته حیاط. دستت به بالای درخت نمیرسه. اون بالا کلی
آلبالوی رسیدهی خوشمزه هست. سرسره رو میکشونی دم درخت. میری بالای سرسره و شروع
میکنی به خوردن آلبالو. دستها و صورتت سرخ میشن.
دم
غروب که میشه، میری مایوت رو از بالا برمیداری و میای که بری استخر. استخر یه هفتهای
هست که آبش تازه شده. عشق میکنی نگاهش کنی. میری توی آب. از اینور به اونور شنا
میکنی. بعد کم کم سر و کلهی بقیه هم پیدا میشه. اول داداشت میاد. بعد بابابزرگت
با واکرش یواش یواش خودشو میرسونه به استخر. دکتر فیزیوتراپش گفته که روزی یک ساعت
توی آب راه بره. آقاجون میاد توی آب و دور استخر رو راه میره. بعد نوبت بابات
میشه. از سر کار که میاد یه ضرب از توی پارکینگ لباسهاشو عوض میکنه و میپره توی
آب. بهترین راه برای خنک شدن.
بعد
مامانت هم میاد کنار استخر. بشقاب میوه رو میذاره لبهی استخر. میریم شروع میکنیم
به میوه خوردن. بابا هی به مامان میگه بیا توی آب خنک بشی. هی مامان میگه نه. از
بابا اصرار و از مامان انکار. تا اخرش بابا به مامان آب میپاشه. یکی از لذتهای
استخر رفتن همین خیس کردن آدمهای کنار استخره.
یه
توپ هم برمیداریم و شروع میکنیم واترپلو بازی کردن.
بعدش
از یک ساعت ، یک ساعت و نیم از آب میایم بیرون. مامان حوله میندازه روی دوشم و زود
میرم بالا.
شام
مامان پیتزا میخواد درست کنه. بابا میگه بدو برو از اکبرآقا نوشابه بگیر و بیا. یه
زنبیل برمیدارم ، شیش تا شیشه نوشابه میذارم توش. پنج نفریم اما همیشه یه دونه
نوشابه اضافه میگیریم.
یکی
از نوشابه ها همیشه باهاس فانتا مشهدی باشه. بقیه مشکی. پارسی کولا ، پپسی ، زمزم.
نوشابه
ها رو میگیری و سرخوشانه در حالیکه زنبیل رو تکون میدی برمیگردی.
زنگ
در خونه رو که میزنی بری تو ، یه نگاه به اونطرف خیابون میندازی. به طبقهی دوم
ساختمون سفید روبرو. پلاک ۲۸. الناز رو میبینی که اومده پشت پنجره تا به گلهای
گلدونشون آب بده. نگاهش میکنی. نگاهت میکنی. یه دستی براش تکون میدی و میری توی
خونه.
توی
راهپله ها که داری میری تا به طبقهی سوم برسی ، همش به این فکر میکنی که کاشکی
بزرگ میشدم. غصه میخوری از بچه سال بودنت.
پشت
در کفشهاتو که در میاوردی هیچوقت تصور نمیکردی که این روزها عوض بشه. این خوشیها
عوض بشه.
در
رو که باز میکردی هیچ تصورش رو نمیکردی که چندین سال بعد بشینی با اشک از روزهایی
بنویسی که یه زمانی فکر میکردی چقدر کسل کننده و یکنواخته.