۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

کاش میزدیم از حنجره داد تا اون روزا رو نبره باد

آخرین امتحان معمولا امتحان دیکته بود. آخرین جمله رو که مینوشتیم معلم فریاد میکشید ورقه‌ها بالا، ورقه‌ها بالا.
و همینجوری ورقه‌ رو روی هوا تکون میدادیم تا خانوم معلم بیاد و ورقه رو ازمون بگیره.
سرخوشانه از دم مدرسه تا خونه رو میدویدیم. به چه شوقی ، به چه ذوقی. که مامان در خونه رو باز کنه و ماچمون کنه. بعد واسمون یه لیوان آب طالبی درست کنه و بیاره. و تا وقتی آب طالبی رو آماده میکنه ندونی چجوری لباسهاتو عوض کردی و نینتندوت رو هم روشن کردی و نشستی پای تلویزیون تا ماریو بازی کنی. قارچ‌خور. شانس بیاری خواهرت هم خونه باشه مثلا تا اون یکی دسته رو هم برداره و دو نفره بازی کنین. ماریو و لوییجی.
بعد از پایین صدای بابابزرگت بیاد. که با واکر خودشو رسونده پای پاسیو. صدا میکنه بهنام؟ آقا بهنام؟ 
و تو توی دنیای کودکیت چه عشقی بکنی از اینکه آقا بهنام صدات کنن. میای پنجره‌ی پاسیو رو باز میکنی و میگی بله باباحسن؟
و بابا حسن میگه امتحانات تموم شد؟ به سلامتی. ناهار بیاین پایین. مامان بزرگت زرشک پلو درست کرده.
ناهار میری پایین. زرشک پلو ، سالاد شیرازی ، ته دیگ سیب زمینی. بساط عیش و نوش فراهم است. و تو دیگر چه میخواهی از زندگی؟
ناهار را که میخوری ، مینشینی با دایی‌هایت تخته‌نرد بازی میکنی. میبری ، میبازی. مهم نیست. مهم این است که کیف میکنی. عشق میکنی. زندگی میکنی. یه نفس راحت میکشی. پیش خودت میگویی : هورا هورا ، سه ماه فقط عشق و حال.
بعد از ظهر را استراحت میکنی. یک ساعت ، دو ساعت میخوابی. خسته‌ای. انگار کوه کنده‌ای. یک سال تحصیلی را پشت سرت گذاشته‌ای. 
بیدار که میشوی ، دلت میخواهد بروی توی کوچه دوچرخه سواری کنی. با بچه های همسایه. با بردیا ، شاهرخ ، الناز. و ای داد از این آخری. که چقدر خوشگل بود. که دلت میخواستش. که شده بود اولین عشق دوران کودکی‌ات. شاید هم پاکترین عشق دوران زندگی‌ات. که آخرش هم نفهمیدی چه شد و چجوری رفتن و کی رفتن اصلا.
با الناز بازی کنی. دوچرخه سواری . با هم بروید تا بقالی اکبرآقا ،دوچرخه هاتون رو کنار مغازه‌ پارک کنید. بنشینید روی سکوهای کنار مغازه. شیرکاکائو بخورید با رنگارنگ مینو و عشق کنید.
چه خیالی که توی یه لحظه‌هایی هم دستش رو بگیری. اولین تجربه از گرفتن دست یک دختر. اونقدر خوب و دلچسب باشد این دست گرفتن که بخواهی تا دم خانه و تا همیشه دستانش را بگیری. بیخیال دوچرخه‌هایی که به دیوار تکیه داده شده بودند. میگویی بیا تا سر خیابون بریم و برگردیم. مثلا یک مسابقه‌ی ابداعی جدید. یک بازی تازه. که دستان هم را بگیرید و تند راه بروید. میگه باشه بدو بریم. دستاشو محکمتر میگیری.
میرید و برمیگردید. سوار دوچرخه‌هاتون میشید و میرید دم خونه. الناز میره توی ساختمون. تو هم میری توی حیاط. سرگرم تاب و سرسره‌های تو حیاط میشی. کلی بازی میکنی. میوه میخوری. میری سراغ درخت آلبالوی ته حیاط. دستت به بالای درخت نمیرسه. اون بالا کلی آلبالوی رسیده‌ی خوشمزه هست. سرسره رو میکشونی دم درخت. میری بالای سرسره و شروع میکنی به خوردن آلبالو. دستها و صورتت سرخ میشن. 
دم غروب که میشه، میری مایوت رو از بالا برمیداری و میای که بری استخر. استخر یه هفته‌ای هست که آبش تازه شده. عشق میکنی نگاهش کنی. میری توی آب. از اینور به اونور شنا میکنی. بعد کم کم سر و کله‌ی بقیه هم پیدا میشه. اول داداشت میاد. بعد بابابزرگت با واکرش یواش یواش خودشو میرسونه به استخر. دکتر فیزیوتراپش گفته که روزی یک ساعت توی آب راه بره. آقاجون میاد توی آب و دور استخر رو راه میره. بعد نوبت بابات میشه. از سر کار که میاد یه ضرب از توی پارکینگ لباسهاشو عوض میکنه و میپره توی آب. بهترین راه برای خنک شدن.
بعد مامانت هم میاد کنار استخر. بشقاب میوه رو میذاره لبه‌ی استخر. میریم شروع میکنیم به میوه خوردن. بابا هی به مامان میگه بیا توی آب خنک بشی. هی مامان میگه نه. از بابا اصرار و از مامان انکار. تا اخرش بابا به مامان آب میپاشه. یکی از لذتهای استخر رفتن همین خیس کردن آدمهای کنار استخره. 
یه توپ هم برمیداریم و شروع میکنیم واترپلو بازی کردن. 
بعدش از یک ساعت ، یک ساعت و نیم از آب میایم بیرون. مامان حوله میندازه روی دوشم و زود میرم بالا. 
شام مامان پیتزا میخواد درست کنه. بابا میگه بدو برو از اکبرآقا نوشابه بگیر و بیا. یه زنبیل برمیدارم ، شیش تا شیشه نوشابه میذارم توش. پنج نفریم اما همیشه یه دونه نوشابه اضافه میگیریم. 
یکی از نوشابه ها همیشه باهاس فانتا مشهدی باشه. بقیه مشکی. پارسی کولا ، پپسی ، زمزم.
نوشابه ها رو میگیری و سرخوشانه در حالیکه زنبیل رو تکون میدی برمیگردی. 
زنگ در خونه رو که میزنی بری تو ، یه نگاه به اونطرف خیابون میندازی. به طبقه‌ی دوم ساختمون سفید روبرو. پلاک ۲۸. الناز رو میبینی که اومده پشت پنجره تا به گلهای گلدونشون آب بده. نگاهش میکنی. نگاهت میکنی. یه دستی براش تکون میدی و میری توی خونه. 
 توی راه‌پله ها که داری میری تا به طبقه‌ی سوم برسی ، همش به این فکر میکنی که کاشکی بزرگ میشدم. غصه میخوری از بچه سال بودنت.
پشت در کفشهاتو که در میاوردی هیچوقت تصور نمیکردی که این روزها عوض بشه. این خوشی‌ها عوض بشه. 
در رو که باز میکردی هیچ تصورش رو نمیکردی که چندین سال بعد بشینی با اشک از روزهایی بنویسی که یه زمانی فکر میکردی چقدر کسل کننده و یکنواخته.

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

باز میگردیم ، همیشه باز میگردیم

از کتاب پسری روی سکوها  نوشته‌ی حمید رضا صدر

ایران ۱ - کویت ۲

چهار مهر ۱۳۵۹
کویت - استادیوم صباح السلام

...
پای تلویزیون‌ها . نبرد با کویت در استادیوم صباح‌السلام. برابر بیست هزار طرفدار کویتی که علیه ایران شعار می‌دهند. نبردی سیاسی ، بین‌المللی . بازتابنده‌ی حمله عراق / اعراب به ایران. نمایانگر کینه‌ورزی همسایه / همسایه‌های متجاوز. شیخ فهد ، برادر امیر کویت و ريیس ورزش‌شان که پیشتر بارها به ایران سفر کرده ( از جمله برای حضور در بازیهای آسیایی ۱۹۷۴ تهران ) در جایگاه ویژه. او واکنشی در قبال حمایت دولتش از متجاوزین عراقی نشان نمی‌دهد. خاموش می‌ماند. حرفی نمیزند. بر سیطره‌طلبی ، درنده‌خویی و دیکتاتوری مهر تایید میزند. تخم ترس میپاشد. تخم نفرت.

...
دقیقه ۹۱. وقت‌کشی کویتی ها. ضربه‌ی آزاد. برابر دروازه‌ی کویت. حسین فرکی. ضربه‌ی جانانه‌ای از سر خشم آمیخته به دلتنگی. توپ به زیر تاق دروازه اصابت میکند. زیر تاق و گل. ولی چیزی تغییر نمیکند. میدانید که نمی‌برید. میدانید که کویتی‌ها جام را می‌برند. سوت پایان. سوت لعنتی پایان. پایان رسمی عصر برتری ایران در فوتبال آسیا. شیخ فهد برای مردان کویتی دست میزند. دست میزند ... اما امشب این سوی آبها دلها میشکند. حسن حبیبی و بازیکنانش در تصاویر تلویزیونی نه فقط خسته که دلتنگ به نظر میرسند. خسته و بریده. تنها و بی‌کس. آن چهره‌های نگران را هرگز فراموش نخواهید کرد. هرگز. آن بازی لعنتی را فراموش نخواهید کرد. هرگز.

...
این شکست مقدمه‌ی نزول فوتبال‌تان به شمار میرود.مقدمه‌ی کینه‌ورزی جاری در میدان فوتبال. مقدمه‌ی نبردهای بزرگ با همسایه‌های عرب روی چمن سبز. مقدمه‌ی دهن‌کجی‌های بیشتر آنها. مقدمه‌ی حاشیه نشینی فوتبال ما در آسیا. کویت است که در فینال ، کره جنوبی را شکست خواهد داد. کویت است که پا به جام جهانی ۱۹۸۲ خواهد گذاشت. عراق هم در اوج جنگ پا به جام جهانی ۱۹۸۶ خواهد گذاشت. عربستان مهمان دائمی جام‌های جهانی خواهد شد.

...
شرنگ تلخ آن شکست در دلت میماند. میماند و قول میدهی که کویت قیمت پای‌کوبی آن روز در استادیوم صباح‌السلام را خواهد پرداخت. قول ... قول ... قول ... پیروزی هدف والایی است که برای به چنگ آوردنش خواهید جنگید. شما پیروزی را به چنگ خواهید آورد. شکیبایی‌یی که روی سکوها آموخته‌ای سخت به کارت خواهد آمد. نه جهان به آخر رسیده و نه صدام پیروز خواهد شد. نه قرار است عربها جابرانه جای ما را در فوتبال بگیرند و نه تو سرت را پایین خواهی گرفت. امید است و آدمیزاد. فرداها را که نگرفته اند. فرداها ... فرداها .. فرداها ...

آن فردا خیلی زود ، زودتر از آنچه خوابش را میدیدند فرا خواهد رسید. یک دهه‌ی بعد . فردایی که دست روزگار گریبان کویتی‌ها را خواهد چسبید. یک دهه‌ی بعد. نیروهای عراقی ده سال بعد ، دو سال پس از پایان جنگ با ایران ، به کویت حمله خواهند کرد. بزرگان کویت خواهند گریخت. ولی نه شیخ فهد. نه او. نه او که رئیس ورزش کویت بود. نه او که اول آبان ده سال پیش در صباح‌السلام به شما پوزخند زد. نه او که شکست شما را جشن گرفت. او یکی از نخستین شخصیتهای معروف کویتی است که به دام بعثی‌ها میافتد. او از معدود مردان صاحب منصب کویتی است که در جنگ بعثی‌ها هلاک میشود.


آن روز که فرا برسد خیلی چیزها یادتان رفته. خیلی چیزها. ولی نه این شکست را در نیمه نهایی. نه استادیوم صباح‌السلام را. نه سرخوشی جامعه‌ی عرب را از سقوط پسران‌تان. نه ۷ گل بهتاش فریبا را با کسب عنوان بهترین گلزن رقابت‌ها. نه گل دیرهنگام فرکی را در واپسین ثانیه‌ها و گیر افتادن در منگنه‌ی زمان. نه تنهایی حسن حبیبی را در آن میدان. نه بازگشت بازیکنان را به ایران پس از چند روز سرگردانی. نه بازگشت به وطن را از مسیر زمینی. نه ورود به تهران را در شبی تاریک. با شنیدن طنین آژیرها. با غرش بمب‌های صدام. آن روزها در تب و تاب اخبار سیاسی مربوط به حمله‌ی عراق به کویت این شکست ۲-۱ را به یاد خواهید آورد.



متن خلاصه از صفحات ۳۵۶ تا ۳۶۱

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

خب آخه دلم تنگ میشه

امروز تلویزیون کلاه قرمزی نشون میداد. همون کلاه قرمزی دوران کودکیمون رو. باز سر همون سکانسی که کلاه قرمزی روی صندوق عقب پیکان نشسته و چکمه‌هاش رو هم کنارش گذاشته و با سوز دل میخونه که میگیم و میخندیم و شادیم و سرخوش .... ، باز همون سکانس چشمامو پر از اشک کرد. نه بخاطر خود کلاه قرمزی. بخاطر خودم.
که مثلا میومدم جلوی در خونه‌تون ، تکیه میدادم به ماشین و اون آوازی که همیشه با هم میخوندیم رو با سوز واسه دل خودم میخوندم.
که مثلا بر فرض محال میومدی کنارم وایمیسادی و تو هم آواز رو میخوندی با من.
تموم که میشد میگفتم بهت : معذرت. از ته دل.
میگفتی :‌چرا نمیری دنبال زندگی.
که منم جواب میدادم که :‌ خب آخه دلم تنگ میشه.
آدمها نمیتونن یه تیکه از وجودشون رو رها کنن و برن. هرچقدر هم بی رحم باشن اما بازهم نمیتونن. چرا؟ چون آخه دلشون تنگ میشه.
اینا رو نوشتم چون آخه دلم تنگ شده برات لامصب.
آدمها هرچقدر هم از دست همدیگه دلخور باشند اما این حق رو دارند که دلشون برای هم تنگ بشه. از حقوق اساسی هرکسی توی زندگی اینه که دلش تنگ بشه.

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

گفتگوی رفاقت‌ها

بیا با هم گفتگو کنیم. چارچوب‌های معینی را تعیین کنیم و به آنها بپردازیم. باید با همدیگه تعامل داشته باشیم. با قهر و دعوا که نمیشه پیشرفت کرد که. فقط منزوی‌تر میشیم. از اینی که هستیم افسرده‌تر میشیم. بیا بشینیم لبه‌ی تخت مذاکرات. مذاکرات یک بعلاوه‌ی یک. جوابش واضح است. 
بابا آمریکا و ایران هم اگه پاش بیافته میشینن سر میز مذاکره. ینی من و تو از اونها هم سرسخت‌تریم؟
عجب  ، عجب .
بیا با هم در چارچوب گفتگوی رفاقتها گفتگو کنیم و در کنفرانس‌های خبری بعد از گفتگوها ، دستان هم را بگیریم و همدیگر را در آغوش بکشیم. بیا در آغوشم. عکاسان جهان ، منتظر این واقعه‌اند. دیگر بس است جنگ و جدل. بس است دوری و انزوا. بیا بیا دلم برات تنگه. آسمون چشات چه خوشرنگه...
بیا با هم گفتگو کنیم. این تنها راه خروج از بن‌بست است. بن‌بست‌های لعنتی. بن‌بست‌های خودساخته. میگویند خودکرده را تدبیر نیست. بیا برای اولین بار تدبیر کنیم. بیا که تعامل سازنده ما را صدا میکند.

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

ما فاتحان ایرانیم

هنوز هم همه چی مثلا خواب و رویا میمونه. مثل همون روزی که خواب دیدم که زنگ زدی بهم که بیام دنبالت و بریم بیرون حرف بزنیم و من حاضر شدم و از این سر شهر راه افتادم که بیام سمتت. که بزنم توی سرت و بغلت کنم و باهات خوش بگذرونم و لذت ببرم از لحظه‌ها. اما وسط اتوبان همت بودم که از خواب بیدار شدم.
زندگی مثل رویا و کابوس میمونه. هشت سال کابوس دیدیم و انگار یه اراده‌ای بود که ما رو از خواب بیدار نکنه. هی به خودمون سیلی زدیم ، هی فریاد زدیم روی پشت بام‌ و هی باتوم خوردیم ، اما از خواب بیدار نشدیم.
حالا در کابوسمون خوابیدیم و داریم رویا میبینیم. دیشب من غرق رویا بودم.
مرا بیدار نکن رفیق. بذار غرق رویاهایم شوم. به جز در رویا مگر فرصتی پیش میاید که تهران را اینچنین فتح کنیم و بخندیم و بغض‌مان را فریاد بزنیم؟

میخواهم در رویاهایم غرق شوم و به کوچه‌ی اختر بروم. آنقدر آنجا بمانم تا تمام شود. تمام شود این حصر لعنتی. میرحسین در را باز کند و به میانمان بیاید. رویا است دیگر. بگذار خوش باشم. میخواهم دم مسیحایی داشته باشم و سهراب و اشکان و ... را زنده کنم. تا کنارمان شادی کنم. میخواهم در زندانها را باز کنم. تاجزاده را به آغوش بکشم. رویا است دیگر. بگذار خوش باشم. بیدارم نکن. اگر میخواهی بیدارم کنی ، زمان کابوسهایم بیدارم کن. میخواهم به آسمان بروم. کنار ماه و ستاره ها بنشیم و خوشحالی مردم را نگاه کنم. فریاد خوشی و اشک شوق ها و صدای بوق‌های ماشین‌هایشان را . 
میخواهم کنار تو باشم. بیخیال قهر و آشتی. بیخیال کدورت‌ها و بیخیال گذشته‌ها. بیخیال بدبیاری. بیخیال تمام کابوس‌های لعنتی. زنده باد این رویای جاودانه.
میخواهم زندگی‌ام را زندگی کنم. میخواهم فریاد آزادی سر دهم و به سوی آغوش رفقا برگردم و همانجا بمیرم. اگر کسی در رویاهایش بمیرد همیشه در همان رویا خواهد ماند و این برای من بهترین زندگی‌ست. در اعلامیه ترحیمم بنویسید :‌ همه از آغوشیم و به آغوش هم بازمیگردیم. 
نه اصلا اعلامیه ترحیم چرا؟ برای خودم اعلامیه زندگی مینویسم :‌ 
"همه خوش خنده‌ایم و به روی هم لبخند خواهیم زد."
زنده‌باد این عاشقانه. میخواهم زندگی کنم و حقم را از زندگی بگیرم. میخواهم روزهای خوبم را بسازم. میخواهم رویاهایم را در زندگی واقعی بسازم. 

میخواهم همیشه در خیابان کریمخان بمانم. بمانم در ساعت هفت و نیم بعد از ظهر. که خبر پیروزی را تلفنی شنیدم و رفقا را در آغوش کشیدم.
اشکهایی که سرازیر میشدند و صدایی که در گوشم میپیچید :‌ یار دبستانی من ،‌با من و همراه منی.
آره من همراه توام. همیشه همراهت بودم. همیشه رفیقت هستم. از چهار سال پیش کنار تو ام رفیق. 

خلاصه که اگه رویاست ، بذارید من بخوابم. اگه بیداریم که خب دمِ هممون گرم ...
و در آخر اینو بگم که مرا بشنو از دور ، دلم میخواهدت جناب میرحسین عزیزِ جان.
آقای میرحسین عزیز شما رئیس جمهور من هستی. سلامت باشی همیشه. 

۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

افسردگی‌ای که مرا میکُشد. آرام‌آرام ...

من یه زمانی خوشبخت بودم. امسال رو خوب شروع کردم و خوب ادامه دادم و رسیدم به اردیبهشت. ماهی که همیشه برای من خوب بوده. اما اردیبهشت امسال منو شکست.
سی و چند روزی هست که افسرده‌ام. بی‌حوصله‌ام و اعصابم را خاموش کرده‌ام. منطقم را جمع کردم و گذاشتمش لبه‌ی طاقچه. تا بماند و خاک بخورد.
زندگی سخت است و من دارم سخت‌ترش میکنم. دارم زندگی نمیکنم. فکر میکنم به آنچه گذشت و هربار به این نتیجه میرسم که خب ،‌از هرسمتی که نگاه کنی حق با من نیست. از هرطرف که نگاه کنی من دارم احساسی رفتار میکنم. 
نتیجه چه میشود؟ میروم کافه‌درمانی میکنم. ساعتها مینشینم در کافه پرسه و با آدمها معاشرت میکنم. میگم. میخندم. بحث میکنم. میخورم. مینوشم. اما ...
اما درونم غوغاست. یه بغضی همیشه توی گلوم هست. تا کی و کجا بترکد نمیدانم.
این روزها خودم نیستم. به درک هم که خودم نیستم. برام هم مهم نیست که خودم باشم یا نباشم. مگر زمانی که خودم بودم چه غلطی کردم که حالا نکنم؟ که بخواهم ناله کنم که آی وای خودم نیستم. میخواهم هفتاد سال خودم نباشد. بعد از تو ، خودم به چه درد میخورد؟
این روزها خودم را مشغول کرده‌ام. خودم را درگیر کرده‌ام. درگیر کار و درس و سیاست و هزار کار کوچک و بزرگ دیگر که لابد مثل همیشه هیچکدامشان را کامل انجام نخواهم داد. 
اینجا هزارتا کار شروع نشده وجود دارد که منتظرند که من به سراغشان بروم و مثل همیشه نیمه‌کاره رهایشان کنم و جا بزنم و بروم. بروم به سمت ایستگاه راه‌آهن و منتظر سوت قطاری بمانم که مسافرش ، من نیستم و حتی دنبال کسی بگردم که میدانم گذرش هیچگاه به ایستگاه‌های قطار و ترمینال‌های اتوبوس و فرودگاه‌های زندگی من نخواهد افتاد. دیگر نخواهد افتاد. و این تلخ‌ترین اتفاقی‌ست که میتواند برای کسی بیافتد که عاشق راه‌آهن و عاشق بدرقه کردن مسافرش و تنها ماندن است.
من همیشه تنها مانده‌ام. همیشه من مانده‌بودم و حوضم. همیشه کسی بود که بره تا من تنها بمانم. ای دریغ از روزی که هیچکس نمانده باشد که برود... 
آنروز را من قطعا هرگز نخواهم دید. چون من قبل از رفتن آخرین بازمانده تمام میشوم.

این‌روزها ، عصبانی‌ام. از دست خودم. که هیچوقت نباید بی‌منطق دل میبستم . که اگه بی‌منطق دل ببندی و همه چیز احساسی بازی کنی ، چنان با مغز زمین میخوری که مدتها طول میکشه دوباره بلند بشی.
هیچوقت توی زندگیم اینقدر امیدوارانه و سرخوشانه دل نبسته‌بودم. زمین خوردنم حقم است. هربلایی سرم بیاید حقم است. تقصیر خودم بوده و باید منطقی بازی میکردم. 
باشد که درس گیریم برای آینده. البته اگر آینده‌ای باشد برای زندگی کردن.
این‌روزها ،‌ دلم میخواهد بار و بندیلم را جمع کنم. بیخیال تمام دلبستگی‌های احمقانه‌ی دنیا بشم و با این آهنگ بزنم به جاده و بروم و بمیرم. خلاص. 

پ.ن : آهنگش از هاوارد شور لعنتی‌ست برای فیلم The Departed.
لعنتی انقدر همه‌چیز در خودش دارد (‌در این دو دقیقه‌ی لعنتی)‌ که آدم لال میشود از توصیف حس و حالش.

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

به دوستی‌هاتون پشت نکنید

به دوستی‌ها زمان بدهید/

گاهی وقتها باید دور شد. نفس کشید. فکر کرد و دوباره برگشت. با انرژیِ بیشتر در رفاقت.
دوستها باید به دوستی‌هایشان بها بدهند. دوست‌ها که نباید با یک غوره سردیشان کند و با یک مویز گرمیشان که. باید بمانند. تا آخرش بمانند. 
در بدترین اوقات هم باید بمانند. دور شوند. دورتر شوند. خیلی دور شوند. اما هیچوقت از افق محو نشوند. بالاخره‌ هر رفاقتی دچار مسائلی میشود. نباید اینطور باشد که تمام شوند. 
به دوستی‌هاتون زمان بدید. به رفاقت‌هاتون پشت نکنید. 
تنش در هر رابطه‌ای وجود داره. هر رابطه‌ای بالا و پایین داره. باید صبر کرد. تحمل کرد. حتی گذشت کرد در بعضی موارد. 
اینهایی رو که اینجا نوشتم خودم هیچوقت عمل نکردم. اما شما عمل کنید. شما دوستی‌هاتون رو حفظ کنید. به رفاقت‌هاتون پشت نکنید. خط نکشید روی تمام خاطرات خوب و بد گذشته‌تون. حرمت‌ها رو حفظ کنید. زندگی رو تلخ نکنید. آدم‌ها رو با خودتون بد نکنید. فحش و لعن و نفرین رو به جون نخرید. سری که درد نمیکند رو دستمال نبندید. خودتون رو تنها و منزوی نکنید.
خوش باشید و از لحظه‌لحظه‌های زندگیتون ، از آدمهای زندگیتون ، از جنس خوب رفاقتهاتون لذت ببرید. جوری که بتونید سرتون رو بالا بگیرید و بگید : سلامتی رفیقایی که رفیقن.
که مثل من نشید که آه بکشم و با حسرت بگم :‌سلامتی رفیقایی که یک زمانی رفیق بودند.

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

جمهوری دموکراتیک خل و چلی یار

میخواهم کاندیدای ریاست جمهوری شوم. برنامه‌هایم را برای رسیدن به تو از طریق تلویزیون به همه اعلام کنم. که تو ببینی که من برنامه‌ دارم و بیخیال نیستم. که پدرت هم منو ببینه و منو باور کنه. میخواهم اسم دولت رو بذارم :‌دولت وصال یار. 
میخواهم اولویت برنامه‌های من تو باشی. هیئت وزرا و معاون اول و رئیس دفتر من تو باشی. 
میخواهم با تو لایحه به مجلس دو نفره‌مان ببرم. لایحه‌ی بوسه‌های یهویی. لایحه‌های خودمانی و خصوصی. 
میخواهم تو مجلسم باشی و من مرتب جلسات مجلس را غیر علنی کنم. میخواهم بر سردر مجلس بنویسم : مجلس خانه‌ی ملت است ( خانه‌ی امید ماست ) 
میخواهم تو خانه‌ی امید من باشی.
میخواهم دخل و خرجمان یکی شود و بودجه‌مان را بر اساس تعداد آغوش‌ها و بوسه‌های تو ببندم. میخواهم اصلا بودجه را نبندم. همینجوری باز باشد تا هروقت دلمان خواست برویم سراغش و حالش را ببریم.
میخواهم طرحی را به تصویب برسانم که مسکن مهر هرکس پیچ و تاب موهای یارش باشد.
میخواهم با تو تعامل داشته باشم. بنشینم کنارت و با تو گفتگو کنم. عاشقانه به مانند سعید و کاترین.
میخواهم اعلام استقلال کنم. من و تو در خانه‌ی کوچ ۱۵۶ متری‌ِ حیاط‌دارمان خوشبختیم و به دنیای بیرون احتیاج نداریم. میخواهم دور خودمان دیواری بکشم و کوچکترین جمهوریِ تاریخ را تشکیل دهم. من به پشتوانه‌ی تو ، اعلام استقلال میکنم و خودمختاری خودمان را به جهانیان اعلام میدارم.
اسم کشورمان را میگذریم جمهوری دموکراتیکِ خل و چلیِ یار.
و احتمالا من خوشبخت‌ترین رئیس جمهور تاریخ خواهم بود که تو را دارم. رایم را از تو دارم و مشروعیتم را هم از تو دارم.
میخواهم دیکتاتور شوم. خنده‌هایت را اجباری کنم.
میخواهم با همسایگانمان رابطه داشته باشیم. یه کاسه آش ما ببریم در خونه‌شون. یه ظرف شله زرد اونا بیارن به ما بدن. میخواهم روابط خصمانه‌ را از حافظه‌مان پاک کنم.
میخواهم سفرهای اندامی را آغاز کنم. روزی به گردنت بروم و طرحهایی را به تصویب برسانم و ماچش کنم. هفته‌ی بعد به سراغ لبانت بروم و ....
میخواهم از طریق رادیو و تلویزیون انحصاری خودمان ،‌صبح تا شب قربون صدقه‌ات بروم.
میخواهم نامزد تو شوم اگر تو بخواهی ...
مرا از سرزمینت نران که بی تو من آواره‌ی جهانم و هزار سال هم که بگذرد آوارگی‌ام تمام نمیشود.