۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

که این کش تنبانی‌ست که در رفته است بدجور

یکی بود ، یکی نبود. غیر از کوپن هیچی نبود. 
گذشت و گذشت تا که همین کوپن رو هم ازمون گرفتن. گفتیم خدا رو شکر که خونه ، زندگیمون رو ازمون نگرفتن. گذشت و گذشت. گرونی کمرشکن شد. گفتیم خدا رو شکر که مایحتاج ضروریمون رو هنوز میتونیم تهیه کنیم. اینو که گفتیم آسمون تپید. آوار شد روی سرمون خراب شد. بود و نبودمون نیست شد رفت پی کارش. دیگه پی حق و حقوق از دست رفته‌مون نبودیم. دیگه پی مطالباتمون نبودیم. توی تاکسی تا یکی میومد بحث سیاسی کنه ، راننده یه آهی میکشید و میگفت ای آقا ، آب و نون نداریم ببریم بذاریم سر سفره اونوقت شما داری از رای و صندوق و مطالبات از دست رفته و پایمال شده میگی؟ 
ملتی که انقلاب کرد که نفت را بر سر سفره‌های خودش ببیند حالا دیگر آب و نانش هم قرضی‌ست. 
بابا آب داد. بابا نان داد. بابا قرض کرد. بابا چک کشید. بابا آب شد. بابا خشک شد. بابا شرمنده شد. بابا از کار افتاده شد. بابا جان داد. از بس که آه در بساط نداشت. بیچاره سکه‌ی یه پول شد از بس به زن و بچه‌اش وعده‌های امروز و فردا داد.
مملکت قشنگ از دست در رفته. ما هممون مردیم. هممون به ته دره سقوط کردیم و همون لحظه‌ای که سقوط کردیم ، مردیم. اینه که نه داد و فریادی میکنیم و نه دست و پایی میزنیم. ما مردیم. 
یک روز شکر گران میشود. یک روز قند. یک روز روغن. یک روز نان نیست. یک روز گوجه نیست. پودر لباسشویی نایاب میشود. یک روز برنج نیست. یک روز پسته گران میشود. هرروز یک بساطی‌ست در این مملکت. چشم و هم چشمی احتکارگران است انگار. هیچکس هم نیست که جلوی این بساط را بگیرد که این کش تنبانی‌ست که در رفته است بدجور. 
غم نان‌ است این. غم جان است این. غم یار و دوری یار سیری چند؟ دل خوش سیری چند؟ 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

دوره‌ات گذشته رفیق

یکروز از خواب پامیشی و میری جلوی آینه وایمیسی. به صورت اصلاح نکرده و موهای هپلی و تک‌جوش وامونده‌ی روی صورتت نگاه میکنی و میگی :‌ هعی. گذشت. تموم شد. دوره‌ات تموم شد رئیس ، آقا ، مربی ، رفیق ، حضرت والا یا هرکوفت و زهرمار دیگه‌ای. اصلا چه فرقی میکنه. مهم اینه که دوره‌ات تموم شده. 
کارهات رو میکنی و از خونه میزنی بیرون. هوا ، هوای عرش کبریاییه. هوا ، هوای ملکوتیه. به خودت میگی کی اردیبهشت اومد که نفهمیدم؟ و دوباره به خودت میگی دوره‌ات تموم شده رئیس ، آقا ، مربی ، رفیق ، یا هرکوفت و زهرمار دیگه‌ای.
از کلاست که برمیگردی حوصله خونه رو نداری. راهت رو کج میکنی سمت کافه ویونا. آخرین باری که رفتی اونجا همچین خاطره‌ی دلچسب و ماندگاری نبود که ولع داشته باشی دوباره بری. اما گزینه‌ی دیگه‌ای توی این گوشه‌ی فراموش‌شده از تهران وجود نداره. البته یه گزینه‌ی دیگه هم همیشه هست که همواره به دلیل سربالایی زیادی که داره و البته قیمتهای عجیب و غریبش منتفیه. همیشه به عنوان گزینه مطرحه ها اما همیشه‌ی خدا هم همون لحظه‌ی اول منتفی میشه. بعضی گزینه‌ها همیشه هستن در پسِ ذهن هر آدمی که فقط باشند. که فقط تعدد گزینه‌ها زیاد بشه. اما دریغ از یکبار انتخابشون.
میرم توی کافه و یه گوشه‌ی دنج رو انتخاب میکنم و مینشینم. همون لحظات اول که باله‌ی دریاچه قو رو میشنوم یه کم از گاردم نسبت به کافه کم میشه. بند و بساطم رو از توی کیفم در میارم. موبایل و کتاب. این روزها سرگرمی من شده همین موبایل. اینکه هرشب یه چندتا بازی و برنامه‌ی جدید نصب کنم و فرداش تست کنم و آخر شب خوبها رو نگه دارم و بدها رو حذف کنم و به متوسط‌ها یه فرصت دیگه برای عرض‌اندام بدم.
کتابی هم که برده بودم با خودم اینجا، نرسیده به پل بود. کتاب آنیتا یارمحمدی. الحق که با توجه به سن و سالش ( یه جوری میگم که انگار نه انگار تقریبا همسن هستیم ) حالا هرچی ، با توجه به تجربه‌ی اول بودنش و تمام اینها خوب نوشته . یه داستان خیلی خیلی خوب و تا اینجایی که خوندم کتاب رو از شخصیت آیدا خوشم اومده. آیدایی که دوتا چهارراه آنورتر از محل کار من به دانشگاه میره و این خیابانها و پل‌ها و مغازه‌ها و حتی آدمهایی که میبینه به چشمم آشناست. حس میکنم همین‌جاست. دوتا چهارراه آنورتر. بروم دم دانشگاه تا ببینمش. اما بعد به خودم میگم واسه‌ی همین خل و چل بازیهاته که میگم دوره‌ات گذشته رئیس ، مربی ، آقا ، قربان ، رفیق ، مرتیکه و هرکوفت و زهرمار دیگه‌ای. 
سر و صدا زیاد است و نور کم است. صدای ضبط در حد دیسکو و مجالس بزم و طرب زیاد است. دختر و پسر در میز کناری مشغول هم هستند. بلند بلند صحبت میکنند و قهقهه میزنند. به من چه که کی چی میگه و کی مدام میخنده و کی چیکار میکنه. اما بالاخره قهوه‌شان را میخورند و میروند. 
دوتا خانم هم در نیم‌طبقه‌ی بالا نشسته‌اند و در تمام مدتی که من آنجا بودم داشتند پز مسافرت عیدشان را به هم میدادند. یکیشان رفته بود استانبول و دیگری رفته بود لیسبون. مدام اصطلاحات مسخره‌ با تلفظ‌های عجیب و غریب به کار میبردند که معلوم نبود از کجا شنیده‌اند. شاید از تور لیدرشان در یک بازار شلوغ. بنده خدا تورلیدر یه چیزی گفته و اینها یه چیز دیگه شنیده‌اند و حالا هرجا که میروند و مینشینند و شروع به پز دادن میکنند آن اصطلاحات را به کار میبرند. آخر سر هم دوتاشون خسته شدند و زنگ زدن به شخص سومی که زود خودت رو برسون اینجا با هم یه قهوه بخوریم. بیچاره نفر سوم.
کافه‌ی خوبی بود. اگر صدای ضبطشان را کم کنند و اگر آدمهایی که به آنجا می‌آیند با صدای کمتری پز بدهند و از سوتین‌هایی که با قیمت‌های مناسب خریده‌اند دم بزنند.
پسرهای این کافه و این پاساژ هم متفاوتند و عجیب.  یا من در لاین اشتباهم و با سرعت دارم میرم یا دوره‌ام گذشته. شاید من هم از نظر اینها عجیب وغریبم. شاید هم مسخره‌ام. دغدغه‌هایم را هم اگر برایشان بگویم لابد پوزخند میزنند. همانگونه که من به دغدغه‌هایشان پوزخند خواهم زد.قطع به یقین همینگونه خواهد بود. تفاوت آدمها و تفاوت نسل‌ها. اما مگر من همسن و سال همین‌ها نیستم. پس کدام تفاوت نسل. چه شد که دوره‌ی من گذشت؟ 
بند و بساطم را جمع میکنم و میروم بیرون. به سمت دکه‌ی روزنامه فروشی. تیتر روزنامه‌ها را نگاه میکنم. مسخره‌ست همه‌چی. مسخره و مضحک. حالم از تمام این روزنامه‌هایی که معلوم نیست برای چه به کارشان ادامه میدهند به هم میخورد. کدام دغدغه؟ کدام رسالت؟‌ کدام تکلیف؟ و کدام اطلاع رسانی؟ تقصیر این بنده‌های خدا هم نیست. آب این رودخونه رو بالارودخونه‌ای ها بسته‌اند و حالا به پایین دست اینقدر قطره قطره آب میرسه.
کماکان دلم خانه نمیخواهد. آدم که نباید قبل از ظهر به خانه برود که. چه خبر است حالا در خانه؟ میروم به پارک نیاوران. مدتها بود اینجا نیامده بودم. مدتها بود قبل از ظهرش را ندیده بودم. هوا معرکه بود و پارک خلوت بود. اینجا را باید زندگی کرد. میروم جای خلوتی پیدا میکنم و پاهایم را دراز میکنم و کیفم را بغل میکنم و کتابم را میگذارم روی کیف و شروع به خواندن میکنم. یه جاهایی بغض میکنم. مشخصا جاهایی که در مورد گودرخوانی‌های آیداست. دلتنگ گودرم میشوم. یه جاهایی لبخند به لبم می‌آید. آنجایی‌ که میگوید :‌پسرها هم بیخیالند و پیِ بازی. تا آخر عمرشان. (‌فکر کنم همین بود جمله‌اش ) 
یه جاهایی ناخودآگاه یاد روزگاری می‌افتم که نباید. روزگاری که سیاه میخوانمش. 
هوا ، هوای ملکوتیه. یکسو هوا ابری‌ست و یکسوی آسمان صاف و آبی‌ست. بوی باران میدهد زمین. بوی زندگی میدهد این خاک. به این فکر میکنم که من هیچوقت این خاک را رها نخواهم کرد تا روی ابرها به پرواز در بیایم و ترک دیار کنم. بعد به خودم میگم واسه همینه که میگم دوره‌ات گذشته مرتیکه ، خر ، الاغ ، نفهم ، بیشعور و حالا هر کوفت و زهرمار دیگه‌ای. همه دارند از این خاک فرار میکنند و تو میخوای بمونی؟ 
بعد به خودم میگم : بذار دوره‌ام گذشته باشه. من اصلا میخوام در گذشته زندگی کنم. شمایلی مثل قدرت توی فیلم گوزنها. با موهای فرفری و سبیل. بذار بازیگر اصلیِ زندگیم باشم. مثلِ فیلمهای کیمیایی. بذار از رفاقت و مرام و اینها بگم. بذار یه پیرمرد آلزایمری باشم که سر کوچه ملی وایساده و هنوز فکر میکنه که این هفته به حضور همایونی شرفیاب میشه. بذار کسی باشم که هنوز که هنوزه واسه مرتضی نامه مینویسه و دلش میخواد که مرتضی برگرده. کسی که دلش نخواد نبودن مرتضی رو باور کنه و عصبانی بشه از حرف کسانی که بخوان بهش ثابت کنند که مرتضی ۳۰ سال پیش اعدام شده. بذار عاشقت باشم. حتی توی خیال. حتی توی خواب. بذار خیال کنم واقعی هستی. که رویا نیستی. بذار سرم رو بذارم روی شونه‌هات. بذار خیال کنم که دارم زندگی میکنم. 
آره. دوره‌ی من گذشته آق حسینی. من حکمت رو میخونم.

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

تو که ماه بلند آسمونی ، منم ستاره میشم دورتو میگیرم

اساسا هیچ‌چیز نمیتواند مرا از این خوشیِ پایداری که درش غوطه‌ور هستم به بیرون بکشاند. وقتی توی دنیا هنوز کسانی هستند که کنارت موندن و رفیقت هستند هنوز ، علیرغم تمام سختی‌ها و مشکلات. وقتی غافلگیرت میکنند و برات دو هفته زودتر تولد میگیرند و بر زمان غلبه میکنند. 
وقتی نفست بند میاد از اتفاقات هیجان‌انگیز و خوشحال کننده. از آدمهایی که کنارت هستند و دلت میخواد بری توی بغلشون گم بشی.
وقتی نمیدونی چی باید بگی و اونقدر ذوق زده‌ای که اشک توی چشمات جمع میشه ، اونوقته که توی دلت به خودت میگی که بخدا خوشبختی ینی همین. ینی حالی که الان من دارم. ینی همین حسی که من الان دارم.
اونوقته که چشمات از خوشحالی برق میزنه و اونی که تیزتر از همه‌ست میگه چقدر حال چشات خوبه. 
چقدر حال چشمام خوبه. اینروزها رو مدتها بود که تجربه نکرده بودم. به عقب نگاه میکنم. به باتلاق و سنگلاخ و دره‌ها و گذرگاه‌هایی که با بدبختی و مکافات ردشون کردم تا به اینجا رسیدم. به خودم میگم پس حقته. بچش اینروزها رو هم. بچش طعم این آرامش رو. آرامشی که بهم هدیه شده. 
من کجا هستم؟ در دورترین جای هستی. کنار تو. کنار ماه آسمونم. جایی در میان ابرها.
به آرامش نگاه تو قسم که بی‌تابانه دلم میخواهدت... 
به یاد روزی که برایم در پرسه ، دنج‌ترین کافه‌ی دنیا کنار امین، دوست‌داشتنی‌ترین کافه‌دار دنیا و عزیزترین دوستانم به بهترین اتفاق این سالها تبدیل شد. اصلا در تقویم دل من ، دیروز یک یوم الله بود... 

۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

با من قدم بزن

بارانِ مرا ندیدید؟
میگویند همه‌ی کارهایش را کرده بود که بیاید اما نشد.
برایم عطر تنش را آورده‌اند. صدای خنده‌هایش را آورده‌اند.
به ابر و باد میگویم قرار بود خودش هم بیاید. پس چه شد؟
ابر نگاهم میکند و تندتر میبارد. باد نگاهم میکند و وحشیانه‌تر میوزد.
میگویم پس چه شد؟
صدای رعد و برق می‌آید و کوبیده شدن پنجره‌ها و درها.
جوابی ندارند. هرگاه که جواب ندارند این‌کارها را میکنند. نمیتوانند مثل آدم بگویند که مشکل چه بود. گناهی هم ندارند. آدم نیستند دیگر. یکیشان ابر است و دیگری هم باد. 
کنار پنجره می‌ایستم و سعی میکنم آخرین دیدارمان را به یاد بیاورم. آنروز هم مثل همین الان ، باران میبارید. کنارم نشسته بودی و از خستگی به خواب رفته بودی. خوابی عمیق با لبخندی بر روی لبانت. آخ چقدر بوسیدنی بودی در آن ساعت و آن لحظه. باران هم که میبارید و همه‌چیز مهیا بود برای یک بوسیدنِ ناگهانی از رخ یار. چه شد که نبوسیدم؟ چه شد که به آغوشت نکشیدم؟ یادم نمیاید. اصلی‌ترین دلیلش همان حماقت‌ها و دست‌دست کردن‌های الکی من است و شاید دلیل دیگرش وانت نیسانی بود که پشت سرم هی نوربالا میزد و بوق میزد و راهی هم نبود که کنار روم و مجبور شدم مستقیم تا خانه‌تان به راهم تخت‌گاز ادامه دهم.
وقت خداحافظی هم نمیدانم دستانت را گرفتم یا نگرفتم. نمیدانم خداحافظی کردم یا نکردم. اما میدانم فقط یک چیز میخواستم. که دستانت را بگیرم و بگویم نرو ... بمان. 
دو سه شب قبل از بهار ... برسان خود را به یار ... و بمان.
اما نماند.
و من ماندم و یک دل اسیرِ تنها. دلی که اسیر نگاه تو شد. دلی که پابند تو شد. دلی که دیگر فقط برای تو می‌تپد. 
و حالا که باران میبارد بیش از همه‌ی اینروزها و این‌لحظه‌ها و این ساعت‌ها بی‌تاب و دلتنگ توام. 
ای یار ...
ای یگانه‌ترین یار ...
برگرد به برگشتن از غصه دورم کن.
هنوز هم در کابوس‌های گاه و بیگاه شبانه‌ام ، هنگامی که بدون هیچ دغدغه‌ای میخواهم تو را ببوسم،‌ بازهم سر و کله‌ی آن وانت نیسان منحوس پیدا میشود که نوربالا میزد و بوق میزند.
میبینی؟
من در خواب هم تو را در آغوشم ندارم. تو کجایی پس؟ کجای این جنگلِ شب پنهون شدی؟
باران میبارد و تو را با خود نیاورده‌است. آنچه اینجاست ، بوی تنت است. 
چه خیالی از این بهتر که چشمانم را ببندم بدون حضور آقای وانت نیسانی و تو را ببینم که در آغوشت کشیده‌ام و میبوسمت و تنت را لمس میکنم؟
چه خیالی از این بهتر؟
بذار خیال کنم که میتوانم عاشقت باشم.
بذار خیال کنم که لیاقت تو را دارم.
چه خیالی از این بهتر برای من ؟ هوم؟‌ اونهم در این شب بارانی؟
ببار باران. ببار که خوب میباری. ببار که بوی یار میدهی.
 

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

پر از تکرارِ‌ اسمِ خوب و دلچسبِ عسل

۱- بازهم زلزله. بازهم کشته‌شدن‌های بی‌دلیل. مرگ در نمیزند. ناغافل می‌آید و مردمانی را با خود میبرد. زلزله می‌آید و میکشد و میرود پی کارش و آنچه میماند ویرانی‌ست. ضجه و داد و فریاد است. آنچه میماند وعده است و وعید. تا بوده همین بوده. 
همین چند ماه پیش بود که آذربایجان لرزید و سهم تلویزیون از آن زلزله به جای اطلاع‌رسانی ، پخش کردن دعای جوشن کبیر در شب قدر بود. دریغ از یک زیرنویس خشک و خالی.
حالا هم سهم تلویزیون از زلزله‌ی بوشهر همه و همه اینست که بگوید نیروگاه اتمی بوشهر سالم است. هیچ مشکلی ندارد. از یکسو میرود در بازار بوشهر با مردم مصاحبه میگیرد که شما زمین‌لرزه را احساس کردید یا نه؟ 
و ملتی هستند که میگویند نه. خواب بودیم. احساس نکردیم.
جماعت خواب‌زده. جماعت خواب‌آلود. 
و نتیجه میگیرد که دیدید؟ محل زلزله انقدر دور بوده است که بوشهر هم احساس نکرده چه برسد به نیروگاه. 
و یکی نیست بگوید به درک که نیروگاه آسیب دیده باشد یا نه. چه اهمیتی دارد وقتی انسانهای بی‌گناه جانشان را از دست داده‌اند.
بعد مثلا تعداد کشته‌ها را که درست مثل آدم نمیگویند که. خبرنگار رادیو صبح در یک برنامه‌ی رادیویی میگوید :‌ سی و یکی دو نفر. 
آخه این آماره؟ از کجا آوردید این آمار را؟‌ چرا نزدید توی دهن اون کسی که نمیداند سی و یک نفر مرده‌اند یا سی و دو نفر؟ فاصله‌ی بین ۳۱ و ۳۲ یک عدد نیست. یک قلب است. یک مغز است. یک انسان است. یک زندگی‌ست.
میدانم که زلزله‌ است و آمار کشته‌ها به صورت لحظه‌ای افزایش پیدا میکند. اما باید به صورت دقیق در هرلحظه بدانند که چند نفر مرده‌اند.
یه مسئله‌ی روی اعصاب دیگر اینست که از یک طرف میگویند بوشهر چیزی را احساس نکرده و محل زلزله خیلی دور بوده از شهر و بالطبع نیروگاه و از سوی دیگر میگویند شدت زلزله ، مردمانِ امارات و بحرین و قطر را به وحشت انداخته.انگار مثلا سرازیریه که زلزله سر بخوره بره سمت امارات اما همین بغل نره سمت بوشهر.
آدم سرش را بکوبد به کدام دیوار از دست این دیوانه‌ها؟

۲ - دیروز مراسم ختم عسل بدیعی بوده و جمعیت مشتاق و همیشه در صحنه‌ای که به شوق دیدار هنرمندان و بازیگران تا مسجد نور میدان فاطمی آمده بودند تا دوربین‌هایشان را هوا کنند و عکسی به یادگار بیاندازند و بعد در فیسبوکشان عکس پروفایلشان را عوض کنند و عکس عسل بدیعی را بگذارند و از دردِ جانیارِ و گریه‌هایش نوشته‌ها بنویسند.
و عده‌ای هم باشند که هی مرتب بیایند فرضیه‌سازی کنند که قرص خورده خودکشی کرده. یا مهمونی رفته مشروب زیادی خورده. یا حکومت کشتتش. برای اثبات مورد آخر مدرک هم دارند. یک عکس از عسل بدیعی رو میکنند که در یک ون نشسته و دارد پوستر میرحسین را پخش میکند. و بعد از رو کردن این موردِ بدیع و بکر ، میگویند اگر غیرت داری لایکتو بکوب پای عکس عسلِ‌ سبز ، هنرمند مردمیِ‌ ایران‌زمین. 
یه به افتخارش هم تهش مینویسن و بعد عشق میکنن از اینکه لایکهای پستشون رفته بالای هزارتا.
و یه جماعتی هم هستند که هی میان به اینها بد و بیراه میگن و فحش میدن که آی ایرانی جماعت فلان ایرانی جماعت بهمان و آی مرده‌پرستها و چرا زنده‌ها را در نمیابید و از این قسم حرفها.
اینها تافته‌های جدابافته هستند. اینها زنده‌ها را در میابند و مرده‌پرست نیستند و کلا خیلی خوب و خارجی هستند. 
خلاصه این بساط هروقت کسی بمیرد برپا میشود و هردو گروه توی سر و کله‌ی همدیگه میزنند و گندش را در میاورند.
کار رو به جایی میرسونن که من دیروز با خودم فکر میکردم که دیگه وقتشه که یه پیج توی فیسبوک راه بیافته با این عنوان :‌ کمپین درخواست از ابی برای تقدیم کردن آهنگ عسل به روحِ بزرگوارِ هنرمند مردمیِ ایران‌زمین، عسل بدیعی.

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

فیلم‌ها زندگی من‌اند

فیلم‌ها و عکس‌های قدیمی زنده‌اند. نفس میکشند. صبح به صبح که بیدار میشوند با آدم احوال‌پرسی میکنند. زندگی روزمره خودشان را دارند.  یک فیلم قدیمی خانوادگی داریم که البته خیلی هم قدیمی نیست. حدودا مال ۲۰ سال پیشه. اما پر از خاطره‌ست. یکی از تفریحات سالمِ ما این‌ست که هرچند وقت یکبار مینشینیم و این فیلم را دوباره میبینیم. فیلم برای مهمونی پاگشای عمه و شوهرعمه‌ام است با حدود هفتاد هشتاد تا مهمون. در نگاه اول ، یک فیلم است به مانند تمام فیلم‌های خانوادگی دیگر. اما این فیلم حداقل برای من یعنی زندگی. یعنی تمام انسان‌های دوست‌داشتنی زندگی‌ام را در یک قاب میبینم. سالم و خوشحال و سرزنده. آدمها به طرز غریبی در این فیلم جوانند. پیرهایشان هم جوانند. دلشان گرم است به بودن هم. در این فیلم هنوز از آسیب نخاعی باباحسن خبری نیست. هنوز خبری از پارکینسون بابا اکبر نیست. آدم‌هایی که اکنون با هم قهر هستند و تحت هیچ‌شرایطی دیگر زیر یک سقف کنار هم جمع نمیشوند اینجا دست در دست هم دارند آواز میخوانند. قاسم‌آبادی میرقصند و میگویند و میخندند. 
هنوز خبری از اپلای و خارج و درس و هزار جور کوفت و زهرمار دیگه که باعث جدایی آدمها از یکدیگر میشه ،‌نبود. به جمع هفت هشت ده نفره‌ی هم‌سن و سال‌های خودم نگاه میکنم. همه پخش و پلا شده‌ایم. هرکی مشغول یک‌کاری. اما اینجا همه کنار هم هستیم. همه روی یک کاناپه نشسته‌ایم و داریم رقص‌ بزرگترها را تماشا میکنیم.
از بین هفتاد هشتاد نفرِ‌ حاضر در این میهمانی ، تقریبا ۱۰ نفرشان مرده‌اند. ده نفر یعنی یک هفتم / یک هشتم. 
به جوان‌های آن دوره نگاه کنی و مقایسه‌شان کنی با جوان‌های فعلی میفهمی که چقدر تفاوت هست. چقدر سرزنده‌ترند. چقدر شاداب‌ترند. ماها دیگه توی میهمانی‌ها هم نمیخندیم. 
یک نفر را نگاه میکنی و میگویی ای داد این فلانیه ها. ببین چقدر جوون بوده. ئه این یکی رو نیگا. چه لاغر بوده. ئه آخی. فلانی رو نیگا کن. حیف شد مرد. ای جوووونم به این فسقلی. نیگاش کنااااا.
این‌ها حرفهایی‌ست که آدم‌های زندگی من با دیدن این فیلم میزنند. فیلم حدود سه ساعت است. و در این مدت چشمان افراد گاهی از شدت بغض و حسرت قرمز میشود و اشکی هم روان میشود. چه بهتر. گاهی هم خنده‌هایی سرخوشانه سرمیدهند. به یاد آن‌روزها و به هوای آن آدم‌ها.
در این فیلم باباحسن و بابا اکبر خوشحالند. شاد و خندان. یک جای فیلم دوربین زوم میکند روی بابا اکبر. به مدت یک دقیقه. بابا اکبر اول لبخند میزند. بعد شروع میکند با نفر بغل‌دستی‌اش صحبت میکند. بعد زیر چشمی به دوربین نگاه میکند. برمیگردد. خنده‌ای سرمیدهد و دستی تکان میدهد.
اینجای فیلم که میرسد نمیتوانم اشک‌های خودم را جمع کنترل کنم. 
ای داد از فیلم‌هایی که در یک تاریخ متوقف میشوند و به ما ،‌ به زندگی و به دنیا میخندند.
هربار که این فیلمِ لعنتی تمام میشوند من میگویم : لعنتی‌ها شما چرا انقدر در این فیلم خوبید؟ 

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

مسافری که بلیت برگشت نداشته باشد ...

۱- روی صندلی توی حیاط نشسته بود و داشت به تمام نامه‌هایی که در این سالها برایش فرستاده بودند و او حتی بازشان هم نکرده بود نگاه میکرد. تمام نامه‌های بی ‌آدرسی که برای مرتضی نوشته شده بودند. نامه‌هایی که برای مرتضایی بودند که زری را کنار خودش داشت. 
مدتها بود که زری اینجا نبود. یکروز توی همون شلوغی‌های منحوس و نفرت‌انگیز ،‌زری رفت که رفت. واسه همیشه. 
زری که رفت ،‌مرتضی هم بند و بساطش رو جمع کرد و رفت ایستگاه راه‌آهن و سوار اولین قطار به مقصدِ دورترین جای ممکن شد. جایی که دیگه هیچکس نتونه پیداش کنه. جایی که دیگه هیچکس نتونه مزاحمش بشه.
اما حالا تصمیمشو گرفته بود. میخواست برگرده. بعد از این همه سال دوری. میخواست برگرده پیش خانجون و آقاجون و تمام خونواده. کوله‌پشتیش رو برداشت یه کم خرت و پرت توش ریخت و رفت.

۲ - به سردر خانه،‌پارچه تسلیت زده بودند. از داخل خانه ، صدای قرآن می‌آمد که با صدای شیون و زاری ترکیب میشد و به حیاط و کوچه میرسید. خانجون رفته بود. موقع نماز صبح. چشم انتظارِ پسرش ، آقا مرتضی. آقا مرتضایی که سی سال پیش گم و گور شده بود. 
جنازه وسط اتاق بود. یه پارچه سفید کشیده بودند روش. آقاجون گفته بود صبر کنید. مرتضی برمیگرده.میگفت به خاطر من ، تا فردا صبح صبر کنید. مرتضی برمیگرده.
فردا صبح شد. مرتضی برنگشت. جنازه رو لا اله الا الله گویان بردند. آقاجون میگفت نبرینش. زن من رو نبرین. ای خدااااا. مصبتو مصیبت. زنم زنده ست. فقط دلتنگ مرتضی‌ست. مرتضی که برگرده ، عطر تنش بپیچه توی خونه ، زنم بیدار میشه. نبرینش.
جنازه رو گذاشتند توی آمبولانس و رفتند. 
وقتی از قبرستون برگشتند ، مردی حدودا پنجاه ساله رو با محاسن سفید و عینک بزرگ ته استکانی دیدند که کنار در خونه نشسته روی زمین و داره گریه میکنه.مرتضی بود که برگشته بود. بعد از سی و چند سال دوری حالا برگشته بود.
آقاجون رفت جلو. دستش رو گرفت و بلندش کرد از روی زمین. نگاهش کرد و گفت :‌ کاشکی دیگه هیچوقت برنمیگشتی. کاشکی به جای این برگشتن بی موقع ، یکبار جواب نامه‌هامون رو میدادی که پای تمامش اشکهای خانجون ریخته شده بود. کاشکی یکبار ، اقلا یکبار .... 
از اینجا برو بی‌معرفت. برو. اینجا واسه چی اومدی؟ اینجا که دیگه هیچوقت بارون نمیاد. خودت وقتی میرفتی اینو گفتی. برو. توی این کویر به تو هیچ احتیاجی نداریم.

۳- گاهی وقتها آدما وقتی برمیگردن که بهشون هیچ احتیاجی نیست. اصلا همون بهتر که نباشن. مثل همیشه که نبودن. مثل یوسف پسر اکبرآقا بقال سرکوچه که سالهاست دیگه نیست. نه موقع مرگ مادرش بود. نه موقع مرگ خانجونش. نه موقع عروسی پسرش. نه هیچ موقع دیگه‌ای. 
چون قرار به نبودنش بوده. یوسف نیست چون نباید باشه. چون رفته که دیگه برنگرده. 
وقتی رفتی به وقتش برگرد. اگه به وقتش نشد که برگردی دیگه هیچوقت برنگرد.
برگشتن آداب دارد. زمان دارد. الکی نیست. از زمانش که بگذره دیگه نباید برگشت.
مسافری که زمانی که باید ، برنگردد دیگه مسافر نیست. دیگه هیچکس چشم انتظارش نیست.  
مسافری که بلیت برگشت نداشته باشد ، مسافر نیست. مهاجر است.
آدمها تحمل محدودی دارند. همه‌ی عمرشان نمیشود و نمیتوانند و نباید که منتظر کسی بمانند. 
اگر برگشت قدمش به روی چشم. اما اگر برنگشت ...
به درک که برنگشت.بیخیال. سرت سلامت.