این عکس در کافه پراگ عصر روزی گرفته شد که شبش گودر رو بستن. |
در فرهنگ عامیانه مردم قبل از انقلاب کافه به جایی اطلاق میشد که دختر آوازه خوان داشت. بزن و برقص داشت. عرق و زرورق داشت. جمیله ای بود اون وسط که برقصه و دلایی بود که شاد بشن و کیف بکنن و حالشو ببرن و عشق کنن از اینکه یه زن داره واسشون میرقصه. به به. واسه یه قشر عظیمی از مردا ، کافه یه محلی بود که همه جور حال کنن. هم دختر واسشون برقصه و بخونه و هم که یه عرقی بخورن و شاید یه دست چلوکباب هم تناول کنن.
در فرهنگ قبل از انقلاب تا یه برههی خیلی طولانیای کافه ینی کشک.
اما بخصوص بعد از ۸۸ کافه برای ما شد یه جایی که به دور از هیاهو مینشستیم با دوستان دور هم و دیداری تازه میکردیم. به صرف چای و قهوه و گاهی اوقات چیپس و پنیر و کیک شکلاتی و ...
و حرف میزدیم در مورد مسائل مختلف. از در و دیوار. از سیاست ، از بحث در مورد آهنگها و خواننده های مورد علاقمون ، در مورد کارهایی که میخوایم بکنیم یا قراره بکنیم و خب اون روزها هنوز گودری در کار بود که بعدش میرفتیم اونجا هم حرف میزدیم در مورد اتفاقاتی که برامون رخ میداد.
خلاصه که گودر شده بود یه کافهی مجازی برای ما و در عین حال کافه (بخصوص کافه پراگ) برامون شده بود یه پاتوق واقعی. که هفته ای دو سه بار رو اونجا جمع میشدیم و حرف میزدیم و زندگی میکردیم.
کافه محیط راحت و آرامش بخشی بود. جایی پر از قشنگی و دخترهایی با تیپهایی جذاب و پسرهایی با تیپهایی بامزه و عجیب و بعضا شلوارهای رنگی و دود به شدت زیادِ سیگار و آهنگهای خوبی که پخش میشد و غذاها و نوشیدنی های خوشمزه و عکسها و نقاشی های روی دیوار و فضای خاکستری رنگ کافه ، همه و همه رفت و خاطره شد. کافه پراگ از اول بهمن دیگر کافه پراگ نیست. شاید کافه ای دیگر. شاید هم هیچ چیزِ دیگر.
کافه برای ما فراتر از کافه ست. جایی که میتونستیم با رفقامون خوش بگذرونیم و خودمون باشیم.
مرتضی امروز که خبر بسته شدن پراگ رو شنیدم دلم گرفت. کافه پراگ هم داره میره. مثه همه چیزهای دیگه ای که این روزها داریم از دستش میدیم.
عینهو خودت که یه روز رفتی و دیگه برنگشتی و هیچی هم نگفتی.
راستی مرتضی یه روز میخواستم برم کافه ،آق ابرام جلوم رو گرفت. گفت کوجا میری پسر؟ گفتم دارم میرم کافه. زارت خوابوند زیر گوشم که بیخود میکنی که میری کافه. کافه کافه. کوفت و کافه.
گفتم آخه ابرام آقا قربونت برم این کافه ای که من میگم بخدا نه ۵۵ داره و نه جمیله داره.
گفت پس چی؟
گفتم باو اینهمه ساله انقلاب شده ، اصن مملکت اسلامیه. کافه هایی هم که داره همه شیک و باکلاسن. مدل فرانسوی.
گفت من این حرفا حالیم نیس. کافه ینی کافهی قبل انقلاب. پس اونی که تو میگی کافه نیس. کافی شافه.
گفتم حالا هرچی که شما میگی. میرم کافی شاپ اصن.
آقام توی بالکن نشسته بود و داشت کلکل آق ابرام با من رو نیگا میکرد. یه لبخندی گوشه لبش بود و داشت با رادیوش ور میرفت. مثه همیشه. نمیدونم توی این رادیو دنبال چی میگرده.
اکبرآقا بقال سرکوچه ، هنوز که هنوز میره دم اون ساختمون کافه شکوفه.
کافه شکوفه کافه ای بود که قبل انقلاب یوسف و مرتضی و عبدالرضا با هم میرفتن اونجا و عشق میکردن. اون موقع هنوز راههاشون جدا نشده بود. راههایی که ته جفتشو که بگیری به یه جا میرسی : نرسیدن. دوری. نبودن. داغون کردن ننه بابای پیر.
کافه شکوفه سالهاست که داغون شده. همون اوایل بعد از اینکه غارتش کردن و درش رو تخته کردن ،آتیش گرفت و سوخت و هیشکی هم نرفت خاموشش کنه.
الان دیگه چیزی به جز یه ساختمونِ آتیش گرفتهی خرابِ زهوار دررفته نیست. اما همینش هم واسه اکبرآقا غنیمته. واسه همینه که هرروز عصر چارپایه میذاره کنار در سوختهی کافه شکوفه و خیابون رو نیگا میکنه. به ماشینها. به آدمها. به همه کسانی که شاید یوسف باشند اما نیستند.
اکبرآقا بقال سرکوچه مدتهاست که تنها مشتری کافه شکوفه ست. کافه ای سوخته بدون عرق ۵۵ و بدون هیچ رقاصه ای. کافه ای پر خاطره که یادآور روزهای خوشیِ یوسفش بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر