۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

سفر

یه بار با یوسف و مرتضا رفتیم مسافرت. اولش قرار نبود بریم. من رفتم از اکبرآقا بقال سرکوچه کبریت بخرم که یوسف اونجا بود. اون موقع ها هممون سر و سامونی داشتیم. هم یوسف پیش اکبرآقا بود و هم مرتضا پیش خودمون. یوسف گفت که بریم؟ گفتم کجا؟‌ کفت توی جاده بهش فکر میکنیم. رفتیم دنبال مرتضا. سوارش کردیم. رفتیم توی جاده اصفهان. نزدیکهای دلیجان بود که به این جمع بندی رسیدیم که بریم شمال. 
دم آبعلی که رسیدیم بوی کباب نذاشت به مسیرمون ادامه بدیم. عینهو یه عوارضی جلومون رو گرفت. وایسادیم به کباب خوردن و دوغ خوردن. سنگین شدیم. خوابمون گرفت. توی ماشین خوابیدیم. یه سه چهار ساعتی خوابیدیم. 
راه افتادیم رفتیم بابلسر. یوسف گفت از اینجا تا رامسر چقدر راهه؟ مرتضا به گریه افتاد. گفت لاکردار دهنمون صاف میشه تا برسیم. یوسف گفت جاده اش خوبه. همش دار و درخت و دریاست. بریم؟
گفتم بریم. مرتضا گفت سگخور بریم. رفتیم رامسر.
وقتی رسیدیم دیگه نصفه شب بود. شب توی ماشین خوابیدیم. صبح که پاشدم دیدم یوسف نیست. مرتضا هم نیست. هرچی گشتم پیداشون نکردم. دو روز اونجا بودم. دیگه همه جای رامسر رو زیر و رو کردم پیداشون نکردم. 
راهی تهرون شدم. به سر کوچه که رسیدم گفتم حالا جواب بقیه رو چی بدم؟ 
بعد گفتم هرچی شد،‌شد.
رفتم توی خونه. آقام گفت : رسیدن بخیر. مرتضا کو؟ 
گفتم نیست.
گفت ینی چی که نیست.
گفتم نمیدونم.
یکی خوابوند توی گوشم که ینی چی که نمیدونم.
گفتم نمیدونم آقاجون. نمیدونم. شب خوابیدیم توی ماشین. صبح پاشدم نه مرتضا بود نه یوسف.
گفت ای داد ... ای داد ...
گفتم پیدا میشن.
گفت مصیبت ... مصیبت ...
گفتم میرن دنبالشون.
گفت نمیخواد بری. 
گفتم چرا؟
گفت دیگه تموم شد.

من اونروز نفهمیدم آقاجون چی گفت. نفهمیدم که چجوری خانجون فهمید. فقط صدای ضجه های خانجون رو میشنیدم. طرفای عصر بود که زنگ در خونه رو زدن. آقام گفت به گمانم اکبرآقاست. اومد دنبال یوسفش. رفتم در رو باز کردم. طلعت خانوم بود. زنِ اکبرآقا. اومد تو. نشست. چایی خورد.هیچی راجع به یوسف نپرسید. وقتی از در خونه داشت میرفت بیرون برگشت رو به من و گفت : دعا کن یوسفم برگرده. 
گفتم چشم. دعا میکنم.
اشکهاشو پاک کرد و گفت : دیگه دو سال شده. دو ساله که رفته و نیومده. بس نیست؟‌ خدا بس نیست؟
طلعت خانوم در رو بست و رفت. رو به آقاجون کردم و گفتم گفت دو سال یا دو روز؟ آقام اشکهاشو پاک کرد و هیچی نگفت.

نبودن مرتضا دیوانه‌مون کرده بود. هرروز مرتضا رو از خواب بیدار میکردیم. کنارمون میشست و باهامون ناهار میخورد. میرفت پیش یوسف. با هم میرفتن بیرون. میگفت. میخندید. اما نبود.
و ما همیشه یادمون میرفت که مرتضایی در کار نیست. یادمون میرفت که یوسف رفته. اما برنگشته.
اما اکبرآقا،‌بقال سرکوچه دو سالی بود که هرروز وقتی جعبه های نوشابه رو خالی میکرد چشم انتظار یوسفش بود که بیاد و کمکش کنه.

لعنت به روزگاری که از یادمان برود ... لعنت به مرتضایی که دیگر برنگردد ... لعنت به جنگی که دیگر یوسف ها را به نزد پدرشان نگرداند ... لعنت به چشمان منتظر ... لعنت به شهری که زمینش خشک و کوههایش ناپدید شد از بس که باران نمیبارد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر