۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

من بدهکار هزار ساله‌ی بارانم ...

من بدهکارم. به خودم و به تو و به تمام این شهر بدهکارم. 
تمام خنده هایم را خرج کردم. بیشتر از کوپن خودم. نداشتم. چک بی محل کشیدم. تو با مامور کوچه به کوچه ، خیابان به خیابان ، شهر به شهر به دنبال من گشتی تا مرا جلب کنی و به زندان پرتابم کنی. اما من فرار کردم. متهم گریخت. متهم به خاطر صدور هفتاد فقره چک بی محل به مبلغ خنده هایی سرخوشانه تحت تعقیب است. من از این شهر رفتم. چون در اینجا جایی برای هر دویمان نبود. یکی باید از کادر خارج میشد و آنکه رفت من بودم. و آنکه ماند و تمام زندگیم را مصادره کرد تو بودی. نباید میرفتم. فکر کردم اگه برم میتونم بعدش برگردم. اما نشد. من ترسو بودم و فرار کردم. تو پررو بودی و ماندی و زندگیم را از من گرفتی. 
روزی به شهر برگشتم. تمام کسانی که روزگاری مرا میشناختند رویشان را از من برگرداندند. تو همه‌شان را خریده بودی. آنها مرعوب تو شده بودند. 
تمام آدمها ، کوچه ها ،‌خیابانها ، چراغهای چشمک زن و قرمز راهنمایی رانندگی ،تمام تابلوهای دور زدن ممنوع و توقف مطلقا ممنوع و گردش به چپ ممنوع و تمام پارکها و گلها و درختها از من رو برگرداندند. 
تمام نونوایی ها به من که رسیدند پختشان تمام شد. تمام کبابی ها غذایشان تمام شد. تمام کلاسهای درس تعطیل شد. تمام بازیهای فوتبال صفر صفر مساوی تمام شد. 
تمام روزگارم خراب شد. یکروز خودم را از بالای پل تجریش پرت کردم پایین. مردم. اما کسی وقعی ننهاد. نه آگهی ترحیمی. نه مجلس ختمی. نه شب هفتی. نه چهلم. نه سال. نه روضه سر قبر. نه حتی تشییع جنازه ای و قبری. هیچی. انگار نه انگار. همه اونشب عروسی دعوت بودند. اونشب و شبهای بعد. همه تا آخر عمرشون هرشب رفتن عروسی دیگه. هیشکی نگفت ای داد ! این یارو کجا رفت و چی شد اصن. هیشکی هیچی نگفت. هیشکی غصه نخورد. هیشکی اشک نریخت. هیشکی حتی دلش هم نگرفت.
وقتی که مردم شب اول گذشت. شب دوم گذشت. شب سوم ... دهم ... صدم ... هزارم ... شب اول قبرم نرسید. هیشکی نیومد هیچ سوالی ازم بپرسه. هیشکی نگفت تو کی هستی؟ هیشکی نگفت کجا بودی. هیشکی نگفت تو اینجا چیکار میکنی. 
و من مدتها در برزخ معلق ماندم. بی اینکه کسی به من بگوید تو کیستی که اینگونه به جد در این برزخ مانده ای؟ تو کیستی که نه پای رفتن داری و تاب ماندن؟ تو کیستی که هیچکس یاد تو نیست؟
من نه واسه این دنیا بودم و نه واسه اون دنیا.
یه شب که توی برزخ بودم یکی اومد بهم گفت پاشو برگرد دوباره به زمین. عمرت به دنیاست. خوش بگذره. موید باشی. 
پرتاب شدم به زمین. دقیقا افتادم توی لاین سوم مسیر شرق به غرب اتوبان همت. یه کامیونی جلوم بود. دستشو گذاشت روی بووووووووووق که هوی مرتیکه اینجا چه غلطی میکنی و اینها.
خلاصه با بدبختی رسیدم به خونه. در زدم. کسی در رو باز نکرد. نشستم پشت در. آقاجون و خانجون رسیدن بالاخره. رفته بودن خرید. دویدم جلوشون و گفتم هوووووووررا ! من برگشتم.
آقاجون عینکشو زد به چشماش و یه نگاهی به من انداخت و گفت مگه کجا رفته بودی پسرجان؟
مثه یخ وا رفتم. گفتم ینی نفهمیدین من مرده بودم؟ خانجون گفت برو خودتو لوس نکن. پسره‌ی بیمزه.
سی سال بود مرتضاشون رفته بود و دیگه نیومده بود. دیگه کسی اهمیتی نمیداد به یکی دوسال نبودن من. اصن مهم نبود. کسی هم نمیفهمید اصن. 
رفتم از سر خیابون واسه آقاجون روزنامه بخرم. هرچی روزنامه اسم بردم گفت اووووو خیلی وقته توقیف شده که. کجای کاری آقاجان؟ یه نگاهی به کیوسک انداختم. یه عالمه آگهی همشهری بود. با کیهان و اطلاعات. گفتم سگخور. یه اطلاعات برمیدارم. اطلاعات روزنامه پیرمرداست. من ندیدم کسی زیر ۶۰ سال باشه و حتی تیتر اطلاعات رو هم بخونه.
خریدم و اومدم دم مغازه اکبرآقا. جناب سرهنگ هم توی مغازه بود. داشت با اکبرآقا حرف میزد :
+ یوسفت هنوز نیومده؟
- نه.
+ یوسف تو همون روزی رفت که اعلیحضرت هم رفت؟
- نه. یوسف توی جنگ رفت و دیگه نیومد.
+ اعلیحضرت روزی که داشت میرفت دست منو گرفت. گفت امیدم به توئه. 
- یوسفم روزی که رفت بهم گفت آقاجون من بچه خوبی واست نبودم. حلالم کن. 
+ اعلیحضرت گفت یک هفته دیگه من برمیگردم. دیدارمون هفته دیگه کاخ نیاوران. الان سی و چهار ساله که من هرروز دارم میرم دم کاخ نیاوران وایمیسم بلکه با اعلیحضرت دیدار کنم. اما راهم نمیدن. میگم اون موقع که اینجا کاخ بود من راحت تر میتونستم رفت و آمد کنم تا الان که موزه شده. مسئولش میگه برو پدرجان. برو بشین خونه استراحت کن. پیراشکی بخر بخور . شیرکاکائو و کشمش و پنیر تبریز بخور. سیاست رو ببوس و ولش کن. به پسره گفتم خجالت بکش. من به اعلیحضرت عشق میورزم.بعد میدونی پسره پررو برمیگرده چی بهم میگه؟ میگه اعلیحضرت اون هفته‌ای اومد گفت به سرهنگ بگین من دیگه باهاش کاری ندارم. 
غصه ام گرفت وقتی بهم اینو گفت جناب اکبرخان. گفتم من عمری به اعلیحضرت وفادار بودم. حالا جواب زحمات و فداکاری های من اینه که به بچه قرتی پیغامش رو برسونه؟ ینی دیگه ما انقدر پیر شدیم که نمیتونیم شرفیاب بشیم؟ 
- این پسره که میگی چه شکلی بود؟‌شبیه یوسفِ من نبود؟ 
+ نمیدونم. ینی شاید بوده. شاید نبوده. حالا در هرحال شیرکاکائو و کشمش و پنیر تبریز دارین آیا؟
- چطوری میشه رفت کاخ نیاوران؟
+ از همین جا وایسی بگی میبرنت.
- شاید یوسف اونجا باشه.
+ نه. اونجا دیگه هیشکی نیست. اعلیحضرت هم نیست. همه رفتن. 
- من بدهکارم. به یوسفم بدهکارم. روزی که یوسف گفت دارم میرم ، زدم توی گوشش و گفتم برو و دیگه هیچوقت برنگرد.
+ روزی که اعلیحضرت رفت ، من مردم. الان قاچاقی زنده ام. شاید هم مرده باشم و خودم خبر ندارم. 
- گفتی یوسف زنده ست؟
+ نه. من گفتم خودم مردم.
- نه. یوسف نمرده.
+ شاید.
- خودش گفت برمیگردم. آدمی که قول میده برمیگرده ، حتی اگه بمیره هم باهاس با جنازه اش برگرده.

ما همه بدهکاریم. به خودمان زندگی در لحظه را بدهکاریم. ما همه به سرهنگ و اکبرآقا بدهکاریم. بدهکاریم و جرات نمیکنیم بهشان بگوییم اعلیحضرتشان مرده است. جرات نمیکنیم بهشان بگوییم یوسفشان مرده است.جرات نداریم به اکبرآقاهای این مملکت بگوییم یوسف های رعنایتان که روزی رفتند ،‌مردند. برای همین خاطر است که دیگر بازنمیگردند.
اما یکروز مرتضی و زری با بچه هایشان به این خانه بازمیگردند. غلط میکند کسی بگوید که اینها مرده اند. غلط میکند کسی بگوید که خودم حکم اعدامشان را دیدم. غلط میکند کسی بگوید اونکه رفته قرار نیست دیگر بازگردد.
هرکسی که میرود ،‌باید یکروز برگردد. حتی اگر مرده باشد. آدمی که میرود باید برگردد. باید ... باید ... باید ...


*تیتر برگرفته از شعری از سیدعلی صالحی‌ست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر